id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
621,305 | شماره ۱۷۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | تو گلهای خِرَد پیوسته بو کن
دل خود را مُدام اندیشه جو کن
چو افتادی سر بازار کردار
به تصدیق خِرَد، اندیشه رو کن |
621,306 | شماره ۱۷۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بر دیده ی یاران فشان از قند لبخند
چون دختران خوشگل شهر سمرقند
انگشت مهرت گر گشاید بندی از خلق
خلق و خدا، زاین کار تو، پیوسته خرسند |
621,307 | شماره ۱۷۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | فیّاض باش اندر جهان از بهر مردم
هم شیشه ی ظلمت شکن، چون شاه انجم
جان و جمالت جاودان گردد بدین حال
هرگز نگردد نامت از آیینه ها گم |
621,308 | شماره ۱۷۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شراب چند رنگی هر که نوشد
شرافت را به کاهی می فروشد
سرانجام افتد او از چشم مردم
به تن پیراهن ذلّت بپوشد |
621,309 | شماره ۱۷۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بی مهری ار سر واکند از آشنایان
سرمای بهمن می دمد در جان انسان
بی مهری از یاران بسا دردی بزرگ است
یا رب زِ گرمای محبّت بهر درمان! |
621,310 | شماره ۱۷۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دلسوزی یاران نادان
زهری تر از تیغ عنودان
تدبیر جَستن زآن، چه مشکل
از دست این ، جان بردن آسان |
621,311 | شماره ۱۷۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بشکن یخ افسردگی، ناید به کاری
نی روید از آن بوته ای نی برگ و باری
دل را به دریای محبّت در بیفکن
تا گل شود با آب آن، هر گونه خاری |
621,312 | شماره ۱۷۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | راضی مشو در زندگی بر مرگ رأفت
معمار شو در جان خود بر اَرگ رأفت
با آب عشقت مزرع دل را چنان کن
شاداب گردد تا در آن گلبرگ رأفت |
621,313 | شماره ۱۸۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | چون خسرو انجم بود ماه محبّت
روشن ترین ره باشد این راه محبّت
گر دیگران مال آورند از بهر محبوب
من سر به قربان آورم گاه محبّت |
621,314 | شماره ۱۸۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ابلیس نفست را مده ره در رفاقت
تیغ هوس را،کُند گردان با صداقت
گر دست خطی آورد بر متن پیمان
پایت کشد بر ورطه ی شوم خیانت |
621,315 | شماره ۱۸۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | جویی از مهرت بر اندر مزرع بیچارگان
ور زِ غم افتاده ای دیدی بشو غمخوار آن
تا توانی دل برون آر از دل آوار غم
خلق را شهدی چشان از جام رأفت هر زمان |
621,316 | شماره ۱۸۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دلم را شمع سوزان کن، خدایا
بسان مرغ طوفان کن، خدایا
نمیرد شعله اش حتی به طوفان
قوی با نور ایمان کن، خدایا |
621,317 | شماره ۱۸۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در باغ افکارم مرا چون باغبان گشتی رفیق!
با آب مهرت باعث مرگ خزان گشتی رفیق!
گه ابر بارانم شدی، گه تابی از نور صفا
واندر شب تاریک من، خورشید جان گشتی رفیق! |
621,318 | شماره ۱۸۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | چراغ فکرت ما را تو روغن افزودی
به نهر باغ فضیلت نه قطره؛ بل رودی
چو مادری که بسوزد به پای فرزندش
تو در همیشه ی عمرم، شفیق من بودی |
621,319 | شماره ۱۸۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هرگز مزن به ریسمان جهان چنگ اعتماد
بنگر به سرنوشت خسرو و جمشید و کی قباد
از اَخم او غمین مباش و زِ لبخند او نشیط
تا جان و دل، تو را رها شود از قید انقیاد |
621,320 | شماره ۱۸۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر بالا نگر باشی، سرت پایین نمی آید
سری افکنده در غفلت به راه دین نمی آید
تعالی گر تو می خواهی قدمهایی بلند آور
کسی بر بردن رفعت که پاورچین نمی آید |
621,321 | شماره ۱۸۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | پیراهن تواضع بر تن کُن ار مرقّع
پیراهن تظاهر از تن کَن ار مرصّع
آن می کند درون را دریایی از معانی
این می کند برون را آوازه ای مسجّع |
621,322 | شماره ۱۸۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | با تو تنها نیستم در کنج زندان بلا
ای خوشا من گشته ام بر درد عشقت مبتلا
گم نمی گردد رهم در ظلمت نفسانی ام
تا که یادت می زند هر دم مرا سویت صلا |
621,323 | شماره ۱۹۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای که انصاف و مروّت هِشته ای
دست خود را بر جفا آغشته ای
می رسد روزی که بر جان می خری
آنچه از خار ستم را کِشته ای |
621,324 | شماره ۱۹۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای که از نیکی گلی را کاشتی
آخرت را توشه ای انباشتی
گر مصونش می نداری از ریا
این جهان را آخرت پنداشتی |
621,325 | شماره ۱۹۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دَلو نجاتی از نو در چاه ظلمت افکن
بیرون کِش این دلم را، در کام رحمت افکن
شایسته ام بگردان تا یوسف تو باشم
از قعر ذلّت آور در اوج حرمت افکن |
621,326 | شماره ۱۹۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در دشت سینه ما را کُن آتشی فروزان
تا صبحگاه محشر ما را در آن بسوزان
در کارزار عشقت خامی زِ دل برون کن
صد تیر پختگی را، بر جان او بدوزان |
621,327 | شماره ۱۹۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای که چون بادنما، هم جهتِ هر بادی
کی تو با کوه سرافراز شرف همزادی
بنده ی بادی و بر بادی و عاری زِ هدف
تو فقط از غم آزادگی ات آزادی |
621,328 | شماره ۱۹۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | از چه، دل بر استخوانی بسته ای
عزّت نفست چنین بشکسته ای
هر چه هر کس دارد از لطف خداست
ای که بر خوان کرم بنشسته ای |
621,329 | شماره ۱۹۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر به تیغ محبّت، سپاه غم بدری
یقین به حکم طبیعت زرِ ظفر ببری
تو یک دل ار زِ صفا آوری بر اهل جهان
به یک کرشمه ی مهری هزار دل بخری |
621,330 | شماره ۱۹۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | تیغ قُدرت نبُرَد آنچه محبّت سازد
روی حُرمت نبَرد آنکه بدو تیپا زد
گم نگردد رهش اندر دل خود خواهی ها
هر که دستی سر دامان محبّت یازد |
621,331 | شماره ۱۹۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | کِلک خیاطم ندوزد جامه ای بر جان غم
تا نگیرد بعد از این، کس گوشه ی دامان غم
غم نیارد بویی از کوی سعادت بر شما
بشکنید ای دوستانم! شیشه ی پیمان غم |
621,332 | شماره ۱۹۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | غُراب غم که نتابد هَزارِ شادی را
خموش اگر بنماید چنین منادی را
غبار تیره فشاند به چهره ی خورشید
به گِرد شب بنشاند تمام وادی را |
621,333 | شماره ۲۰۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | مرغ جانم را نشان بر شاخسار معرفت
تا گزیند لانه ای گردد هَزار معرفت
چونکه جان آزاده می گردد؛ تنفس گر کند
در هوای دلنشین و خوشگوار معرفت |
621,334 | شماره ۲۰۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ره مده یا رب! که برق این جهان کورم کند
یا جهان دیگری، آشفته ی حورم کند
برق این و زرق آن را بی تو بر هم می زنم
چون نمی خواهم زِ تو چیز و کسی دورم کند |
621,335 | شماره ۲۰۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | حیا همچون دژی بر آبروی است
در آن از خُلق و ایمان، رنگ و بوی است
صیانت کن از آن کز هم نپاشد
و گرنه آب رویت، آب جوی است |
621,336 | شماره ۲۰۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | لبریز بادا از مِی ات،ساقی! صُراحی
پیمانه ای گردان از آن گلگونه راحی
می سوزم اندر تشنگی، در شام غربت
خشکیده آب اندر دلم، حتی نیاحی |
621,337 | شماره ۲۰۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | چون ماه، روانم پیِ خورشید حقیقت
چون روشنیِ دیده ام از دید حقیقت
هر کس که قمر گونه کند پشت به ظلمت
تابنده شود روی وی از شید حقیقت |
621,338 | شماره ۲۰۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هر کس که به تزویری، زور و زری انبارد
یا بوته ی تزویری، با زور و زَرَش کارد
نی زور و زرش ماند؛ نی چاره گرش تزویر
زان توده ی خاکستر؛ زاین شرّ و شرر بارد |
621,339 | شماره ۲۰۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | خورشید روز و ماه شب بودی مرا، ای مادرم
در تلخکامی ها رطب بودی مرا، ای مادرم
عمری به پایم سوختی، رفتیّ و جان افروختی
آب حیاتی زیر لب بودی مرا، ای مادرم |
621,340 | شماره ۲۰۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | از گنبد آسمان فرود آمده ام
بر مَرکب رحمت و درود آمده ام
چون نغمه ی عشق او لبِ رود بلاست
اندر پیِ آن سرود رود آمده ام |
621,341 | شماره ۲۰۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای که پاپوش کَلَک بر دگران می دوزی
تا به یغما ببری روزی شان را روزی
آتش افروزی اگر از ره نامردی ها
مطمئن باش که روزی تو در آن می سوزی |
621,342 | شماره ۲۰۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هر دل که پاره سازد خود پرده ی حجابش
دُرّی رسد به دست از دریای آفتابش
زینت بگیرد آن دل، از امتیاز ایمان
تا بر « اَلستِ » رحمان باشد « بَلی » جوابش |
621,343 | شماره ۲۱۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شُبان گلّه گر بیدار باشد
نگاهش گرگ را چون خار باشد
سگان با وفا را هم زِ چوپان
به سر اندیشه ی پیکار باشد |
621,344 | شماره ۲۱۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | همیشه ملّت ایران زِ جان و دل کوشد
که شیرِ عزّتی از دست رنج خود نوشد
مُدامم آه تأسّف زِ دست نامرد است
که گاو همّت ما را به غیر می دوشد |
621,345 | شماره ۲۱۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر اندیشه ایمان را بَلَم باشد
وَر آن را ناخدا، اهل قلم باشد
رسد بر ساحل امنی که آنجا را
زِ عقل و علم و بی رنگی عَلَم باشد |
621,346 | شماره ۲۱۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بر کسی افتاده و دلخسته از خار و خَسی
گر نگاه اعتنایش را فرو بندد کسی
ریگ پستی افتد اندر چشم او تا روز مرگ
کنج نامردی نشیند جان بفرساید بسی |
621,347 | شماره ۲۱۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | به باد چنگ دلبر باده پیمودم
زِ شور این جهانی، دیگر آسودم
دلم تا پر گرفت، از ضرب مضرابش
ببُرد او بر سرِ سرچشمه ی جودم |
621,348 | شماره ۲۱۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | اگر با چشم دل یا رب! تو را در عمق جان بینم
بساط غصّه را از دامنم یکباره بر چینم
دلم را رونقی بخش از هوای قرب ربّانی
که تا پیوسته با رویی، به درگاه تو بنشینم |
621,349 | شماره ۲۱۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای دل ار در طلب یار گرفتار آیی
می نهی غصّه ی دنیا و سبکبار آیی
سر بازار محبّت به بهایی نخرند
گر چنین با سر بیزار به بازار آیی |
621,350 | شماره ۲۱۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هزار آفرین بر جهان آفرین
که او اوّلین است و هم آخرین
کند سرور کائناتت همی
اگر دل بگردانی او را قرین |
621,351 | شماره ۲۱۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در دایره ی کمال جویی
گامی نرود جز از نکویی
نیکی گلی از جمال عشق است
مستت نکند اگر نبویی |
621,352 | شماره ۲۱۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در دجله ی عشق ، جان به غرقاب افتاد
در سینیِ سینه دل چو سیماب افتاد
عمری دل من پیر غم دنیا بود
تا غرفه ی دجله گشتم او شاب افتاد |
621,353 | شماره ۲۲۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | عبای خرقه پوشان ریاکار
بُوَد لفّافه ای بر جان بیمار
زبان سبزی اندر کام دارند
ولی مقصود شومی زیر دستار |
621,354 | شماره ۲۲۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | من دلی نو از خدا عیدانه می خواهم
بهره ای از رحمت جانانه می خواهم
هر چه می خواهم به خود از فیض درگاهش
بر تو و خویشان و هر بیگانه می خواهم |
621,355 | شماره ۲۲۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای وطن! ای مادر پیر جوان احوال من
نام تو نیرو دهد بر یال و بر کوپال من
از گِلت دل زاید و زان دل هزاران مثنوی
وَز گُلت مُل می چکد، بر کام قیل و قال من |
621,356 | شماره ۲۲۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | گوشم شده بر حلقه ی فرمان تو مثقوب
دیگر نگریزد دل از آن دامن محبوب
هر لحظه که من می نگرم بر گلِ رویت
صد غمزه برون افتد از آن چهره ی محجوب |
621,357 | شماره ۲۲۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | سعادت را اگر خواهی
خدا را بر، به همراهی
وگرنه بی خدا هرگز
نیفزایی؛ که می کاهی |
621,358 | شماره ۲۲۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دل اگر در پیِ جانان برود؛ وه! چه نکوست!
کی بود مأمن اغیار، دلِ عاشقِ دوست
گر چه دور است به ظاهر، ره منزلگه یار
بلکه نزدیکتر است او به دل از هر رگ و پوست |
621,359 | شماره ۲۲۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | عمری زِ دست خویش بسی غصّه خورده ام
این غصّه را ز کرده و پندار برده ام
تا جان خویش را برهانم زِ بند خویش
آن را به بند دلبر عالم سپرده ام |
621,360 | شماره ۲۲۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دست عشقت بر دلم داغ عبودیّت نهاد
وَز همین ره بهر ما، آیین ملیّت نهاد
با سر آمد جان من بهر تماشایت چو دل
در سرم از لطف تو بنیان این نیّت نهاد |
621,361 | شماره ۲۲۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | عشق شد آیینه و آیین من
هم ره و هم رهنما و دین من
تا گرفت از دست دلبر جام عشق
بی دل آمد این دلِ بی کین من |
621,362 | شماره ۲۲۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | یک جمله ی بر حق ار، بر جان رسد عاقل را
این جمله فرو شوید، صد دفتر باطل را
گر شکّر نیکویی، بی رنگ و ریا باشد
تلخی بَرد از رو هر زهری چو هلاهِل را |
621,363 | شماره ۲۳۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ساز وفاق ار نبود؛ ازدواج
راحت جان را بنهد در حراج
حلقه ی وصلت بود ار همدلی
درد جدایی شود آخر، علاج |
621,364 | شماره ۲۳۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | من اندر چهره ات صد ناز دیدم
تو را سر چشمه ی آغاز دیدم
هوای عاشق رویت شدن را
به نوک زخمه ی هر ساز دیدم |
621,365 | شماره ۲۳۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | گر به سنگ کینه خنجر تیز گردد
انتقام از سینه ها لبریز گردد
گر نگهبانی گماری بر دل از عشق
صولت هر کینه ای نا چیز گردد |
621,366 | شماره ۲۳۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | به حُسن نیّت ار تدبیر سازی
یقین، شرط مروّت را نبازی
به صدق آلوده سازی گر عمل را
به نزد خلق و خالق، سر فرازی |
621,367 | شماره ۲۳۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بطالت آفت فکر است و شهوت آفت ذکر
به تقوا و به کار آسوده گردد ذکر و هم فکر
رها می گردی از تحقیر خود اندر بدی ها
در این وادی تو را دامان عفّت گر بود بِکر |
621,368 | شماره ۲۳۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در سایه ی همسایه، باید که صفا باشد
بر عهد هم آسایی، شاید که وفا باشد
در حلقه ی خوشبختی، تنها تو مبین خود را
نادیدن همسایه، خود جور و جفا باشد |
621,369 | شماره ۲۳۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | در بحرِ دهر اگر کس، از بهر حق شنا کرد
با ریسمان عشق او دست دل آشنا کرد
هر کس که عشق جانان، او را بلای جان شد
او لاجَرم سرش را، قربانی منا کرد |
621,370 | شماره ۲۳۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | آتشی در دلم از عشق خود افروخته ای
خانمان هوس اندر سر من سوخته ای
تا به میخانه کشانی دل محزون مرا
در سرم شوق تماشای خود اندوخته ای |
621,371 | شماره ۲۳۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | جانم انداخته ای در دل دریای کرم
نیز بنموده ای ام از کرمت راه حرم
چشم بیدار و دلی روشنم ارزانی دار
تا بدانم که چه با خویش برم یا نبرم |
621,372 | شماره ۲۳۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ای خدا ارزانی ام کن گوهر آزادگی
همچنین از بهر خدمت روحی از آمادگی
گنج دنیا را نمی خواهم عطا کن بهر من
جامه ای از نیکی و جامی هم از دلدادگی |
621,373 | شماره ۲۴۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | آیینه ی عبرت بود این دار فنا
بر دست مبندید از این دار، حنا
در آن بنگر رسم و رهی را به کف آر
تا چون بنهی پای به گلزار بقا |
621,374 | شماره ۲۴۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هر که از بشنیدن حق پنبه اندر گوش کرد
یا به جامی از جهالت،خویش را مدهوش کرد
اوفتاد اندر دل بیغوله ی شبهای غم
روزن دل را گرفت و عقل را خاموش کرد |
621,375 | شماره ۲۴۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | حاصل ذوق خود اندر دل و جان بیخته ام
بعد از آن در سبد دفتر خود ریخته ام
تا رسانم دلم اندر حرم عشق و صفا
اسبی از طبع دل آویز برانگیخته ام |
621,376 | شماره ۲۴۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | از سر جوی هوا اسب ارادت بجهان
تا مبادا ببری جرعه ای از آن به دهان
تشنه تر گردی اگر هر چه خوری زاین لب جوی
باغ ایمان تو را سوزد و سازد چو خزان |
621,377 | شماره ۲۴۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | کاش دل در گرو رنگ نباشد
دل بی رنگ، پی جنگ نباشد
بهتر از تخت صفا در دل دنیا
از برای دلی اَورنگ نباشد |
621,378 | شماره ۲۴۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هر که چون زنبور بد، بر دل نشیند
کشتی حُسنش همی در گِل نشیند
گر نشاند جای نیشش نوشی از مهر
همچو لیلی در دل محمل نشیند |
621,379 | شماره ۲۴۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بسته ام شمشیر مهری بر میانم
تا که جان را بر سریر دل نشانم
گر شوم من فاتح دلهای مردم
می توانم جان برِ جانان کشانم |
621,380 | شماره ۲۴۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شعر باید با خودش شور آورد
مرهمی بر درد رنجور آورد
تا پراند خواب را از چشم دل
بانگ بیداری چو شیپور آورد |
621,381 | شماره ۲۴۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | تا این دلِ من یک دم، در شهد حضور افتاد
در سلسله ی جانم، سر مستی و شور افتاد
غربال شد اندر جان، این خاک وجود از نو
دستِ دغلِ ابلیس، این بار به دور افتاد |
621,382 | شماره ۲۴۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | عمرِ گذران از رهِ نیکی گذران
گنجشک دل از شاخ دیانت مپران
تا دایره ی عشقی و ایمان و عمل
از عاقبت خویش مشو دل نگران |
621,383 | شماره ۲۵۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | تا هیبت شب در نظرم دیوِ کدَر شد
بیگانه در آمد ز در و جای پدر شد
چون دست دلم گوشه ی دامان تو بگرفت
ماه نو و خورشید، مرا تیغ و سپر شد |
621,384 | شماره ۲۵۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | ابر گمان مرا باد عشق راند
دامان جان من از گَرد غم تکاند
تا آفتاب حقیقت به دل رسد
بر بام جان خودم پای دل کشاند |
621,385 | شماره ۲۵۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بیش از این، خون مرا دیگر میاشام ای فلک
جمع کن از پیش پایم حلقه ی دام ای فلک
من که خود این راه را افتان و خیزان می روم
از چه ره پُر کرده ای با خار اَوهام ای فلک |
621,386 | شماره ۲۵۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | حلقه زنِ خانه ی امّید باش
منتظر آمدن عید باش
در به درِ ظلمت و عصیان مشو
همسفر طالبِ خورشید باش |
621,387 | شماره ۲۵۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | بی توشه چه سازد دل من روز قیامت
جان چون بَرد آن روز، دل از تیغ ندامت
یا رب! نظری کن زِ کَرَم بر منِ مسکین
زان مرحله تا بگذرد این جان، به سلامت |
621,388 | شماره ۲۵۵ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هرگز به محنت دیگر کسان مخند
دل بر ادامه ی ایّام خوش مبند
روزی رسد به جهان، چرخ این فلک
اندازدت به یکی لحظه در کمند |
621,389 | شماره ۲۵۶ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | پُر نگردد کوزه ی چشمی به مردابِ ستم
دست شیطان می نویسد جمله آداب ستم
کور کن چشمی که بیند گنج خود در رنج خلق
تا نبیند از طمع بر دیگران خواب ستم |
621,390 | شماره ۲۵۷ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | پتک بیداد، شبی سنگِ صبورم چو شکافت
یک دم این جان، دلم از دست غم آسوده نیافت
طاقتم پنبه ی حلّاج شد از چوبِ ستم
آخر این رشته ی طاقت، کفِِ امّید بتافت |
621,391 | شماره ۲۵۸ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | شبی اندیشه در گوشم چنین گفت
مشو هرگز تو با نامردمی جفت
برای دیدن سیمای مردی
بباید کینه را از سینه ها رُفت |
621,392 | شماره ۲۵۹ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | دنیا نه فقط عرصه ی امرار معاش است
یا جای غرور و کدر و خوردن آش است
بل جایگه فکرت و عشق است و تعالی
اینهاست که مستلزم هر سعی و تلاش است |
621,393 | شماره ۲۶۰ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | چه سود از شعار طوطی وار
چه حاصل زِ بربط بی تار
نیاید بهار خوشبختی
نباشد گلی اگر در کار |
621,394 | شماره ۲۶۱ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هان! مبادا دل بد اندیشی کند
با دلِ ابلیسیان خویشی کند
ورنه بر خاکستر پستی فتد
کی تواند دیگر او بیشی کند |
621,395 | شماره ۲۶۲ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | هر کسی باید کلاه خویش را قاضی کند
چهره اندر چهره ی آیینه ی ماضی کند
گر که حق را دید و از آیینه هم عبرت گرفت
سایه ی همسایه را از خویشتن راضی کند |
621,396 | شماره ۲۶۳ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | آنکه در آزادگی تأخیر کرد
جان خود در کوی ذلّت پیر کرد
کی توان بی روحی از آزادگی
روبهی دل مرده را چون شیر کرد |
621,397 | شماره ۲۶۴ | الیار | رباعیات و دوبیتیها | تا کی قفسم گردی ای چرخه ی دل سنگین
آزرده شد آخر جان زاین ملعبه ی رنگین
در چشمه ی بی رنگی دل را به خدا دادم
تا گاه رهایی من نامی نبرم ننگین |
621,398 | شماره ۱ | الیار | تک بیتیها | سعادت یابد آخر؛ آنکه دل را
ز ند بر سنگ همّت با ا میدی |
621,399 | شماره ۲ | الیار | تک بیتیها | گل توفیق بدست آید از اندیشه اگر
آبش امّید و زمینش همه همّت باشد |
621,400 | شماره ۳ | الیار | تک بیتیها | فاتح ملک سعادت شود آنکس که به شوق
تیغ امّیدِ خود اندر کفِ همّت بنهد |
621,401 | شماره ۴ | الیار | تک بیتیها | اگر عشقت مرا یاری نماید
دلم دست از جهان بر می فشاند |
621,402 | شماره ۵ | الیار | تک بیتیها | سِرِشکی گر زِ رَشک آید کسی را
شود سیلی کَند بنیاد او را |
621,403 | شماره ۶ | الیار | تک بیتیها | مرا نفس شیطانی ار جُنب خورد
به شاهینِ ایمان شکارش کنم |
621,404 | شماره ۷ | الیار | تک بیتیها | زِ دیارِ موفّقیّت، به کف آوری مزیّت
کمری به خود ار ببندی؛ تو به صیدش از حمیّت |