id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
629,076 | شعر شمارۀ ۴۹ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | پشت پنجرهٔ سادگیهایم
کودکی هست
هنوز
دنبال بادبادکی
گمشدهٔ برهوت آسمان...
و باران یعنی
بادبادکم
هنوز
آنجاست..! |
629,077 | شعر شمارۀ ۵۰ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | از دیوانگیهایم
تا خوابهای خرگوشی
راهی نیست
از مسیر عشق میگذریم
تا به دستهای خدا برسیم.
جنازهام را بردار
بوی علف میدهد استخوانهایم
و چلکچلک آویز میشود از طاق خاطرهها
نه دیگر کرشمهای
نه نازی
نه چشمهای خنده
شولای سیاه
دهندره میکند در خیزران خونپاش
فریاد میشود
دار میسازد
دیوانگیهایم را
به تخت میبندد.
خرگوشهایم را یکییکی سر میبُرد
استخوانها
میرقصند
و من
برای همیشه در تو میمیرم
اگر دستم را نگیری... |
629,078 | شعر شمارۀ ۵۱ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | بزرگ میشوم
پشت انارستان لبت
خنک میشوم روی وسعت شالیزار
و درو میشوم
داسهایی را که
تیز
آبدیده
قد میکشند زالوهایی مثل دست تاریخ...
خمیده روی اشتباه باستانی زندگی
تا رسوایی کویو*های مرده...
طنابپیچ
جمع میشود پاهایم
در کورههای آدمسوزی
که آدم نه آدم که حوا...
و جنهایی را زندگی میکنم
در سایهٔ برنج
...
باختن
مدرنیته میشود
برق میاندازد زره جنگخواه را
وسعت شالیزار داغ میشود...
و پیام آخر قد میکشد
انارها میپوسند...
جنگ، آغاز... .
*کویو = کیو = قسمتهایی برجسته در لابهلای شالیزارها که برای استراحت و غذا خوردن شالیکاران
کاربرد دارد |
629,079 | شعر شمارۀ ۵۲ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | بوی قانون
تلخ میپیچد
دور حنجرهٔ زن
فردا
برای روزنامهها
تغذیهای عالی
متولد میشود...
رشد میکند
در هراس باورهای ادویهدار
کوچه
آغوش باز میکند
میبلعد
غذای هرروزهاش را... |
629,080 | شعر شمارۀ ۵۳ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | آینده
میرقصد با پاهای مرگ
حرفهای کهنه روزبهروز بزرگتر...
چیزی لابهلای هیجانها سبک میشود
و دستپاچگیمان
معنی میدهد کویر
ـ اجازه دارم بزرگ شوم آیا؟
ـ اجازه دارم نفس بکشم آیا؟
ـ ...
آینده
چشم ستارهای میشود
که میخورد به زمین |
629,081 | شعر شمارۀ ۵۴ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | این پنجشنبه
مثل تمام پنجشنبههای دیگر نیست
باید اشکها را نگه داشت
از چشمانداز خیابان سرخ
که میرسد به بلوار پاییز
این پنجشنبه
بوی پیراهنت را دارد
پیرمرد کوهستانهای دور! |
629,082 | شعر شمارۀ ۵۵ | شیوا فرازمند | روادید رؤیا و روسری بنفش | تمام شب
قصههای پری دریاییست
آبی بلند
زیر نور ماه
و تفسیر بلندقد صخره
فردا صبح
ردّ پای مهتاب روی شنها میماند
و شاهزاده
افسون پریها را بلد نیست
اگرچه در ناگهانِ قصه آغاز شود. |
629,083 | بخت | شیوا فرازمند | غزلیات | خانم! سلام! بنده همان اشتباه بخت...
روییده در سیاهی این کوره راه بخت...
خانم! منم که تلخ ترین واژه ی شما م
من،این کنیز گمشده در «چار راه» بخت
بر من حرام هرچه که خوشبخت می کند
بر من حلال سردی جانکاه چاه بخت!
دستم نگیر زخمی ام از سر نوشت خود
آری نشسته بر دل من آه...! آه بخت
پیشانی ام که پر شده از درد روزگار
قلبم پر از سیاهی نقش سیاه بخت
خانم! تمام زندگی ام وقف دیگران!
حتی تمام بودن من در تباه بخت! |
629,084 | نقاش | شیوا فرازمند | غزلیات | مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش!
شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش
مرا شبیه خودم در میان آتش و دود
شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش
و زخم های دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش
بخند! خنده ی تو شعله می زند بر من
بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکش
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
مرا شبیه خودم! مثل یک ستاره بکش! |
629,085 | رفاقت | شیوا فرازمند | غزلیات | باز هم پشت باغ چشمانم ، انتظاری غریب روییده ست
بازهم یک نفس سیاهی و درد، در حیاطم شبانه تابیده ست
هیچ کس نیست باورم بکند ، دست بر زخم شانه ام بکشد
هیچ کس هم ندیده ازسردرد، بغض برگونه هام باریده ست
زخمی اشتباه دیرینم ، سنگسار هجوم باورها
خشم سنگی که بازاز ته دل، پیکرم را شدید بوسیده ست
شاعر زخم خورده ی شعرم ، زیر آوار حس کال خودم
مرگ احساس کهنه ای ست که باز،نسخه ای ازغروب پیچیده ست
هیچ کس هم نخواست تا دیگر، نشوم زیر غصه ها مدفون
آه دیرست و پیکرم این بار، زیر آوار درد پوسیده ست
باورم می کنی رفیق دلم؟ ، من همان اشتباه دیرینم
بی گمان این صدای تقدیراست، که به این حس و حال خندیده ست |
629,086 | بازیچه | شیوا فرازمند | غزلیات | بازیچه نیست این دل غمگین و ساده ام
از بخت بد اسیر توی دیو زاده ام
آرام تر! که خواب مرا تلخ می کنی
دیوانه من که دل به توی دیو داده ام
با قهوه ی قجر به سراغم نیا که من
این روز ها رسیده به پایان جاده ام
من مثل آفتاب لب بام زندگی
در انتهای باور تو ایستاده ام
طوفان نشو که آخراین جاده عشق نیست
من در مسیر خشم تو جان را نهاده ام
از بخت بد وجود من و تو یکی شده ست
بازیچه نیست این دل غمگین و ساده ام |
629,087 | ای غم ببار | شیوا فرازمند | غزلیات | ای غم ببار امشب ، بر شانه ی خیالم
امشب زقلب خسته ، ای غم بپرس حالم
دنیا پراز ملال است، وقتی غریبه باشیم
درغربت و غم عشق، مرغی شکسته بالم
آهی درون سینه ست، با دیده عهد بسته ست
با اشگ غم نشیند، بر دیده ی زلالم
ای غم ببار، شاید ،از خط عشق دستم
کولی وش این دل من، با تو گرفته فالم
آمد خزان عمرم ، دیگر دمی نمانده
زردم زدرد غربت، آری ببین زوالم! |
629,088 | زنی تنها | شیوا فرازمند | غزلیات | امشب کنار پنجره تنها نشسته ست
یک زن که در چشمش شب یلدا نشسته ست
بر هم زده آرامشش را زخم پاییز
توی مسیر سرنوشتش تا نشسته ست!
بازیچهٔ دست غم است و باز امشب
روی نگاهش گردی از غمها نشسته ست
غرق سکوت و خالی از احساس بودن
مثل غباری که تن دنیا نشسته ست
یک پنجره ، یک قلب ، ویران و شکسته
زخمی ترین شعری که در اینجا نشسته ست |
629,089 | شبهای روشن من | شیوا فرازمند | غزلیات | شرجی ترین ترانه ی شبهای روشنی
نازک ترین بهانه تو هر لحظه با منی
آیینه پوش شعر و غزلهای هر شبم!
آخر چرا به بال دلم سنگ می زنی؟
با هر طنین قلب تو من زنده می شوم
ناقوس زندگی به تن دشت و گلشنی
دریایی دو چشم مرا چند می خری؟
لایق نگو که نیست به عشق تو دامنی!!
در من چکیده باور تو ای امید محض...
شرجی ترین ترانه ی شبهای روشنی... |
629,090 | مردی که... | شیوا فرازمند | غزلیات | مردی که خواب هر شبش تعبیر عشق است
زخمی نشسته بردلش تقصیر عشق است
پهلوزده غم بر تمام خاطراتش
یعنی: همیشه تا ابد درگیر عشق است
در نقشه ی جغرافیای چشمهایش
یک وسعت بی انتها-پامیر عشق – است
آمیزه ای از دردوغم ، بغض است و فریاد!
مردی که بر پای دلش زنجیر عشق است |
629,091 | فریب | شیوا فرازمند | غزلیات | با دشنه ی فریب به سمتم که تاختند
آنها مرا زجنس نگاهم شناختند
دشنه نبود چاره و بین من و بهار
آری برای فاصله دیوار ساختند
دیوار هم که تاب نگاه مرا نداشت
آنها ببین از اینهمه قدرت گداختند
آواره تر شدند به میدان تیرگی
آهنگ بیقراری و حسرت نواختند
تصمیمشان شکستن فانوس عشق بود
حالا ببین که قافیه را نیز باختند |
629,092 | زن | شیوا فرازمند | غزلیات | پاییزی ام سرشار از زردی این فصلم
تنها برای زردی ام باران شده مرهم
با برگهای خسته می افتم به روی خاک
گم می شوم در لابلای دردها کم کم
آهنگ مرگ و نیستی پیچیده در خوابم
روزی هزاران مرتبه با جمله ای مبهم!
از بازی چرخ و فلک دیگر بدم آمد
دلگیرم از زخم و فریب و قصه ی آدم
حالا غروب چشمهای من تماشاییست
عمری نشسته مادرم – حوا- در این ماتم! |
629,093 | لبریزم | شیوا فرازمند | غزلیات | چندی ست به احساسم خورشید نمی باری
سردست هوایم باز، در لحظه ی بیداری
پاییز شدم بی تو من منتظرم ای مهر
یک معجزه با من باش تا فصل سبک باری
ای عشق اساطیری در من غزلی بنواز
با شعبده ی خواهش این بازی تکراری
در حجم نیاز من ادراک تو روییده
تو معنی خورشیدی در حوصله ام جاری!
لبریز تمنایم ای خوب مرا دریاب
چندی ست به احساسم خورشید نمی باری |
629,094 | با من بمان | شیوا فرازمند | غزلیات | با من بمان ای بهاران با نور همزاد باشیم
سخت است خاموش بودن پیوسته فریاد باشیم
دل میل پرواز دارد این آسمان مال دلهاست
وقت است وقت پریدن باید که آزاد باشیم
کوهی ست این درد پنهان ما تیشه ی عشق داریم
باید برای رسیدن مانند فرهاد باشیم
ویران نباشیم هرگز تفسیر دریا بمانیم
در وسعتی بینهایت یک شهر آباد باشیم
تو ذره ذره رسیدی صد کهکشان استقامت!
حالا بمان تا به نامت با نور همزاد باشیم |
629,095 | نذری | شیوا فرازمند | غزلیات | نذر چشمان تو باشد بیت بیت شعرهایم
من تمام شعرهایم را به نامت می سرایم
تو تمام زندگی هستی و من در جستجویت
مانده بر بهت زمین هرجا پی تو رد پایم
ریشه کرده در گلویم بغض سرگردانی من
با نگاهت می شود آیا کنی یک شب صدایم؟
تا که امشب قصه ی دوری تو پایان بگیرد
دستهایم را به سمت آسمانها می گشایم
ای پر از عطر حضورت باغ یاد خسته ی من
من به نقش چشمهای ساکت تو آشنایم
واژه واژه گفته هایم رنگ و بوی عشق دارد
نذر چشمان تو باشد بیت بیت شعر هایم! |
629,096 | قرار | شیوا فرازمند | غزلیات | قرار بود بیاید به دل امان بدهد
به سنگی دل من با بهار جان بدهد
برای کوچۀ شبهای بی ستارگی ام
ستاره پشت ستاره به آسمان بدهد
دوباره پخش شود روی موج دلتنگی
به نام عشق صدای خوش اذان بدهد
غروب زنده کند ارتفاع دریا را
و ماه بودن خود را به من نشان بدهد
میان باغچۀ راز های سردر گم
برای اوج گرفتن به گل زمان بدهد
برای گفتن این قصه های بی پایان
قرار بود به شب های من زبان بدهد |
629,097 | گفته بودم... | شیوا فرازمند | غزلیات | امشب از خالیِ تو لبریزم، حال این مُرده را خبر داری؟
باز هم بیقراریات را شب، بر کدامین حضور میباری؟
گفته بودم: همیشه در منِ من، عشق تو تا همیشه پابرجاست.
گفته بودی که حس آبی تو تا همیشه درونِ من جاری!
گفته بودم: پُرم از این وحشت که بیاید شبی مرا ببرد
گفته بودی: نترس کوچک من!میکشم مرگ را به بیزاری.
بیحضور تو مرگ میاید، امشب از کوچههای بیپایان
تو ولی نیستی کنارم باز، گرچه در شهر خویش بیداری
راهت آری از این دلم کج شد، پشت درهای بستهات ماندم
زندگی بستر سیاهی شد، ای که بر باد، عشق می کاری |
629,098 | اشک | شیوا فرازمند | غزلیات | تو کز زلال دو چشمم شبانه میباری
به من بگو که چرا بیبهانه میباری؟
ستارهای که دمیدی از آسمان دلم
تو شبنمی که به روی جوانه میباری
زنغمهٔ غم و اندوه ِ هق هقات ای اشک
به لحظه لحظهٔ شعرم ترانه میباری
بهروی گونهٔ زردم غبار اندوه است
برای شستن آن عاشقانه میباری؟
تجسّم همهٔ درد ِ روح ِ من هستی
از ارغنون دلم جاودانه میباری
مجال گفتن شعرم نمانده امّا تو
به طبع شعر دلم دانه دانه میباری.... |
629,099 | تلفن | شیوا فرازمند | غزلیات | صدای تلفن همراه من که تک میزد
به زخمِ لحظهٔ خاموشیام نمک میزد
ستاره پشت ستاره، هجومِ یادش بود
که پشتِ هم به دلِ سادهام کلک میزد
شبیه تندیِ رگبار و صاعقه، یکریز
به روی گونهٔ بارانیام شتک میزد
چنان سکوت مرا سخت و تلخ میبارید
که صبر شرجی دل را به خون، محک میزد
هوای گریهٔ من را به چشم شب میریخت
و دل به قصهٔ پروازِ قاصدک میزد
صدای هقهقِ من بود و مشت و یک دیوار
که حس سادهی من را به سنگِ شک میزد
دوباره بحث حضورش کنار من یا...نه!؟
دوباره تلفن همراه من که تک میزد... . |
629,100 | محاق خون | شیوا فرازمند | غزلیات | شایـد برای ثانیههایم غزل شود، آن قصّهای که نقطهٔ پـایـان «منم» در آن
تقصیـر توست آنچه نوشتـم نـشد غزل، بردار بـیت بـیتِ مرا تو از این مکان
جـای تــمام پـنجرهها ماه را بـکش، مثـل پــلنگ در پـی آن مـیدوم شبـی
شایـد دویدنم بـشود بـیت یـک غزل، شایـد شـوم شبیـه تـبِ شعر، ناگـهان
مـن اتـفاق تـازهٔ یـک بـاورم، ولی؛ آتـش گـرفـته هر ورقـم از دروغِ عمـر
در زندگی که پرشده از شعلههای خشم، زخمی بهنام دردتو جاریست بیامان
میترسم از خیانتِ چشمانِ وحشیات،گر زخم بر دلم بکشد حرفهات بـاز
ققنوسوار میروم از دستهای تو، وقتی که کارد میرسد آری به استخوان
تبعید میشوی تو زرویای هرشبم، در یک جزیره، آتش و درد وغم و هـراس
حیران از این پلنگِ سیاهِ درون من، آشفته میشود شبِ خوابِ تو بیگمان
من رخبهرخ بهروی تو هی پنجه میکشم، تو ضجّه میزنی و تنت غرقِ خون تو
من نعره میکشم که:ببین این زبانِ توست، در پنجههای من که نشستهست اینزمان.
تو گریـه میکنی و دلـم درد مـیشود، دندانِ تیـز میکشم از خـشم بر دلت
تو گریه میکنی و قسم میدهی مرا، مـن فکرِ آخرین شب و پـایـان داستان
حـالا بـیا بـرای دلم فکـر چاره باش...!، این زخـمیِ پـلنگِ درونِ مرا بـبوس...
آرام کن عزیز دلـم! این پـلنگ را... ؛ با زخـمهای کـهنهٔ من بـاش مهربان...
دیگـر وجود خستـهٔ من را نزن به میـخ، دیگـر زبـانِ تـلخ به انـدام من نکش
امـشب برای مـاندنم آغوش بـاز کن، ای عـشقِ آتشیـنِ من ای شوقِ بیکران |
629,101 | قصه های سفید اشعارت | شیوا فرازمند | غزلیات | کاش در باورم همیشهٔ تو؛ زندگی را دوباره جان میداد
مینشستی کنار شببوها؛ عشق، گهوارهام تکان میداد
میشدم کودکی میان بهار؛ قصههای سفید اشعارت-
- توی گوشم ستاره میبارید؛ آسمان را به من نشان میداد
کاش پرواز، باورم میشد؛ یک بغل خواب میشدم با تو
با سرانگشت آرزوهایم؛ زندگانی به من زمان میداد
کاش لبریز بودم از تو و تو میشدی از تمام من لبریز!
عشق سر میکشیدی و طعمش؛ سرخوشیهای بیکران میداد
حیف اما غریبه میدانی؛ عطر پاییزی وجودم را
کاش هر قطره قطره خاطرهام؛ آنچه میخواستی همان میداد... |
629,102 | احساس | شیوا فرازمند | غزلیات | نکند از همهٔ پنجرهها دور شوی!؟
نکند گریه کنی، گریه کنی؛ کور شوی؟
نکند آخر این قصه به بنبست رسد؟
و تو با حادثهها دوست شوی؛ جور شوی!؟
بزنی مشت به فانوس تماشات شبی
مانع آمدن قافیهٔ نور شوی!؟
نکند بندگی عشق فراموش کنی؟
نکند با کلک شعبده مسحور شوی؟!
نکند پا نکشی از شب ناکامیها؟
و به چشمان شب غمزده مشهور شوی؟
تو پر از قاصدک و پنجره و آوازی
باید آکنده از احساس و شر و شور شوی! |
629,103 | سلام عشق | شیوا فرازمند | غزلیات | کیفیت نگاه تو جاری به جام عشق
لبریز از سکوت تو حتی کلام عشق!
با هر سکوت سرد تو من بی قرار تر
حالم شبیه کفترِ پرانِ بام عشق...
تو اخم میکنی و دلم گیج میشود
شاید خراب میشود امشب نظام عشق!
هر شب برای خواب تو یک قصه میشوم
یک شب تمام میشوم اما به نام عشق
تو عشق میزند به سرت کوچ میکنی
تا او- همان که هست برای تو، کام عشق.
من عشق میزند به سرم کوچ میکنم
تا او- خدای قصهٔ دلها : سلام عشق... |
629,104 | داستان غزل | شیوا فرازمند | غزلیات | جنونجنون غمِ عشقت دوباره پیدا شد
هوای خانهٔ قلبم پر از تمنا شد
غروب خونیِ چشمت نشست در یادم
به روی بوم سفیدم، نگاهِ تو جا شد
همان نگاهِ گریزان، همان نگاهِ غریب
که عاقبت به فریبی، اسیر دنیا شد
شکستنیتر از این روحِ من نمییابی
ببین چگونه شکستم که عشق، رسوا شد
قسم به غنچهٔ گلها، قسم به بارانها
که رفتی و همهجا بیتو مثل صحرا شد
دوباره پر شده از تو تمام ابیاتم
ببین ببین که چگونه غزل، مهیا شد! |
629,105 | سکوت سفالی | شیوا فرازمند | غزلیات | ببین که غرقِ سکوتی سفالیام با تو
پر از طراوت باران، شمالیام با تو
تو مثلِ پاکیِ آبی، ببار بر تن من
که من صداقتِ سرسبزِ شالیام با تو
تو از اهالیِ عشقی تغزلت زیباست
نشسته عاطفه در قابِ خالیام، با تو
شکسته غربتِ دل را سرود چشمانت
و با ترنم چشمت چه حالیام با تو!
بخوان برای دل من ترانهای از عشق
بخوان که غرقِ سکوتی سفالیام با تو |
629,106 | از دست عشق | شیوا فرازمند | غزلیات | بوتهٔ زرد و خستهٔ گَوَنم
دارم از دست عشق میشکنم
شیرهٔ تلخ در شبم جاریست
زخم برداشتهست تاکِ تنم
غرق یک اشتباهِ بیپایان!
رخنه کرده غروب در وطنم!
چشمهایم نشسته در باران
داغ، روئیده زیرِ پیرهنم
کاش یک روز با تو تازه شود
گلِ سرخِ شکفته در بدنم
تا به کِی انتظار دستانت؟
تا به کِی سمت جاده زل بزنم؟
من همان اتفاق بیخوابم
که خدا قصه ساخت با دهنم
سیب و گندم حضورِ تلخ من است
باید از آن بهشت دل بکنم |
629,107 | سلام | شیوا فرازمند | غزلیات | آهای ای همهٔ هستیام، سلام و درود!
دل از دریچهٔ چشمان تو ستاره ربود
سلام بر تو و احساس زخمیات ای خوب!
کدام درد به سمت تو باز، بال گشود؟
کدام فاجعه بارید سمت باغ دلت؛
گلوی فکر تو را هم به بغضها آلود؟
هنوز داغی خورشید از تو میبارد
اگرچه باز غروب آمدهست بر تو فرود...
تو شاهبیتِ غزلهای زندگی هستی
و عشق، شوقِ حضور تو را به شعر، سرود! |
629,108 | مادر | شیوا فرازمند | غزلیات | مادرم دستهای خستهٔ من، پر شد از پینههای هرسالم
نیمهٔ عمر من گذشت وندید، فالبین،عشق را،در این فالم
مادرم کوچهها پر از نور است، وقتِ تابیدنِ بهشت شده
در دلم زخمِ خنجریست عمیق، میکِشد درد را بهدنبالم
باید امشب تو را بهانه کنم، گریهگریه ، عمیق گریه کنم
آه مادر! کجاست دامنِ تو؟ هر شب از زخمِ غیر، بدحالم
باز هم فصلِ رویش گلهاست، فصل باریدن خداست ولی
هر چقدری که میروم بالا، باز هم مثلِ میوهای کالم
دستی از دور بر سرم داری؟ بر وجودم غرور میباری؟
آه مادر! بیا و مرهم باش، بیحضورتو، بیپر و بالم |
629,109 | تغرل چشمت | شیوا فرازمند | غزلیات | زندهام در تغزل چشمت، روحِ طوفانیام پر از فریاد
جسم من گُر گرفته از یادت، از تو، تا آتشی به جان افتاد
این منم، بخت سرکشِ دردی، که نشسته به فالِ قهوهٔ تو
تلخ و شیرین قهوهات گم شد، تا ببینی که هرچه باداباد
ذرهذره سقوط باریدی، در سراشیبیِ حضور خودت
زخمهای عمیقِ رفتنِ تو، بیقراری به قصههایم داد
پر شدم از هراس بیپایان، شعرِ شبهای من شده چشمت
آرزو میکنم که برگردی، تا شوم از حصار غم، آزاد |
629,110 | شاعری دردیست... | شیوا فرازمند | غزلیات | میشناسم با دلت گلواژههای عشق را
سوز جانسوزی که میبارد ز ساز لحظهها
مینشینم در کنار سبزهزارِ دفترم
میکشم طرحی شبیه عشق تو، بیانتها
قطرهقطره درد و آه و گریه میبارم ولی
میزنم لبخند و میرقصم در آغوش صبا
میسپارم رقص موهای بلندم را به باد
دستافشان، پایکوبان، عاشق و بیادعا
بر تنِ بالابلندت شعله میبارم شبی
آتشی در سبزهزار دفترم تا شد رها_
_با نگاهت باز میسازم غزلهایی سپید؛
شاعری دردیست مالامال از عشق و دعا |
629,111 | قصهٔ سبز بهار | شیوا فرازمند | غزلیات | بو بردهاست عشق؛ به اسرار یارها
دلبستهام به قصهٔ سبز بهارها
دارم همیشه حسرتِ یک لحظه پَر زدن
در آسمانِ پُر شده از رازِ سارها
من هفتخوانِ عشق بهسر میروم ولی
در خوانِ هفتمت که نشستهست بارها؟
گلدان شدم برای حضورِ بهاریات
در من شکفته خاطرهٔ سبزهزارها
حق با تو اَست ای همه خوبی، تو ای صبور
جادوی چشمِ سبز تو جادوی مارها
با من چه کردهای که شدم مبتلای تو؟
آکنده از تلاطم و آوازِ تارها
اَمّن یُجیبُ... آه، همیناست عاشقی
باید بشویم از دلم امشب غبارها |
629,112 | احساس | شیوا فرازمند | غزلیات | چندیست به احساسم، خورشید، نمیباری
سردست هوای من، ای لحظهٔ بیداری
پائیز شدم بیتو، من منتظرم ای عشق
یکمعجزه با من باش، تا فصل سبکباری
ای عشق اساطیری، در من غزلی بنواز
با شعبدهٔ خواهش، این بازی تکراری...
بگذار مرا در من، با شطّ زلال نور!
تو معنی خورشیدی، از حوصله سرشاری
در حجم خیال من، ادراک تو روئیده
ای عطر بهارانت در کالبدم جاری!
لبریز تمنایم، ای خوب مرا دریاب!
چندیست به احساسم خورشید، نمیباری |
629,113 | سوناتی از تب پروانه ها | شیوا فرازمند | غزلیات | امشب بیا و عشق را از ابتدا بنویس
زیباترین احساس خود را، بیریا بنویس
خودکار را بردار و با عشقی خیالانگیز
بر گل سوناتی از تبِ پروانهها بنویس
بر سطرسطر زندگی در سبک اعجازت
شعری شبیه چشمهایت_باصفا_ بنویس
آتش گرفته سرنوشت من، قلم بردار
از ذهن دستانم بیا فال مرا بنویس
تکرار پروازت به سمت قلهٔ نور است
در دفتر شعرم نگاهت را بیا بنویس |
629,114 | این رسمش نیست | شیوا فرازمند | اشعار سپید | این رسمش نیست
پنجرهها را میبندی که چه؟
وقتی
گاهی به میهمانی کوه میآوری
دریا را
گاهی آسمان را به زمین میدوزی...
تا فاصلهها را برنداریم
مزهٔ درد همین است...
در من کودکیست که
چهل سال آزگار چلهنشین چشمهای توست...
من امپراتوری بادبادکها را
در نامخانوادگی تو زیستم
و سرزمینم را
در قدمهای سربازان تو
دلیر شدم.
هیچکس نمیداند قایق آبهای آزاد،
چشمهای توست
وقتی دریا را...
وقتی آسمان را...
اکنون خیابانهای سرزمین من
برای لمس سفتی قدمهای سربازانت
منتظر است...
در من دو بال، روئیده
تا بین زمین و آسمان
یا میان کوه ودریا
در لحظهٔ قدمهای تو
حاضر شوم...
این رسمش نیست
چشمهایت را بستهای که چه؟! |
629,115 | پیراهن چهارخانه | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تمام راهها
به ابدیت پیراهن چهارخانهٔ تو ختم میشود
لبخند میزنی
و پرندهها را
دعوت میکنی به میهمانی چشمهایت؛
کسی نمیتواند نفسهای من را بشمارد
وقتی در آغوش پرندهها
اوج میگیرم
همین یک تکه از زمین
برای من کافیست
همینجا که تو لبخند میزنی... |
629,116 | آمدن تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | روزها را میشمارم
شاخه به شاخه؛
حوالی همین آفتاب
خواهیآمد
بالهایم را بوسیده
من را به آسمان
آسمان را به بهشت
بهشت را به چشمهایت پیوند خواهیزد... |
629,117 | برای عشق | شیوا فرازمند | اشعار سپید | دنیایم لبریز از رویای مرتفع توست
که پرنده پرنده
اوج میگیرد؛
و عشق
با رنگ آسمان
جاری میشود در چشمهایم
از تو...
دستهایت را دور من حلقه کن!
جایی پشت همین خیالهای سبز
نفسهایت را
میشنوم،
خیره در عسلی چشمانت
"دوستت دارم" را
زمزمه میکنم
و در هرم آغوش امن تو آرام میگیرم
با بوسههایت
دوباره و دوباره و دوباره
آرام
و اینچنین لبریزم از تو...
کنارم بنشین
دستهای سردم را بگیر
و خورشیدیات را بتابان بر من!
گرم
مهربان
همیشگی |
629,118 | هیاهو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | در من تنیده راز خیالهای مبهم تو
آنجا که حلزونهای لزج
لابلای برگهایم میلولند آرام...!
منتظر ماندم دستهایت را باز کنی
صدایم بزنی
انگشتهایت را بلغزانی بر ساقههایم؛
حلزونها را برداری و به کوچه بسپاری
منتظر ماندم
پر از هیاهوی تکرار ساعت
پر از دشنام عشق
پر از ترس
اضطراب
دلتنگی
درد
راستش را بگو
پشت پرچین باغ چه کسی داری سیب می خوری؟ |
629,119 | پاییز | شیوا فرازمند | اشعار سپید | روی شیب تند خاطرهها
بر برگریز نارنجستان
در محراب بارانی آبان...
در یائسگی چشمهای من
حضورت ستارهایست
همیشهروشن؛
دور
دور
دور |
629,120 | مقابله | شیوا فرازمند | اشعار سپید | نه
گوشم به این حرفها بدهکار نیست؛
من قرار نیست
در چنبرهٔ بیواژگیها رخت بشویم
و هیجانانگیزترین قهقههها را
در
چشمغرهٔ رودخانهها بیافرینم.
این است که تصمیم دارم
پلکهای شب را در چشمانم پیوند بزنم
و آفتاب را آویز کنم از گردنم
برای خاطرههایم |
629,121 | تابلو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | در ابعاد معلق افکارم
بیتوته کردی
شاید هزار نسل بعدی
تو را بیرون بکشند
از نقاشیهای آبسترهٔ من؛
خوب نگاه کن
این خاکستری/بنفش
شاید خندههای توست،
شاید حرفهات،
شاید چشمهات
...
خوب نگاه کن
خورشید بالا آمده
و هنوز قلب من خوابیدهاست |
629,122 | قصهٔ تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | در این کرانهٔ تلخ
تنها دستهای توست که من را میفهمد
و بهار را با سرانگشت آبهای جهان
سر ریز میکند بر شاخههایم،
تا هزار بار زنده شوم
از باد و باران
با هزار ستاره بر بالهایم.
چای بنفشه دم میکنیم
سرشار از عطر لیمو
که افشردهایم بر نفسهایمان؛
زیر درخت نارنج...
و تو با من که اشکریزانم سایهنشین میشوی!
دستهای معجزهات
عشق در آستین دارد
شیرین کن این کرانه را!
تنها چشمهای توست که من را میشناسد
و مرواریدباران میکند
سینی مرصع لحظههایم را...
تنها قلب توست که با سنت دریا
من را به خوابهای ماه میکشد؛
و تو دم به دم برایم میخوانی:
بهار که بیاید...
بهار که بیاید...
بهار که بیاید... |
629,123 | رفتن تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | خیال تو که جاری میشود
منقبض میشود رگهایم؛
حوصلهام درد میگیرد
و یاد رفتن تو پراکنده در چهارفصل وجودم
شعرهای وحشیام را
آمادهٔ تاخت میکند.
تو نفس نفس میزنی تا انتهای من...
تا انتهای دور...
تا دور...
آمادهٔ رفتن میشوی
من اشک میرقصم
و مثل یک اتفاق بد آویزان میشوم از تو
اینبار متورم میشود رگهایم
آبستن از التماسهای مکرر نرفتن
...
کولهات را جابهجا میکنی
اشک میرقصی
میروی! |
629,124 | خوشی من | شیوا فرازمند | اشعار سپید | خوشبختی
شنیدن آهنگِ خندههای توست
من یک دنیا عشق میشوم
تو یک آسمان، شعر |
629,125 | میرویم | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بار سفر میبندم
و تاریکی مطلق جهان را
میسپارم به چشمهای دریدهٔ روزگار
و بغض فروخوردهام را
در سطرهای سپید میبارم
دستهایت را بده به من
باید برویم
باید برویم
بار سفر ببند
باید برویم...
باید برویم و همسایهٔ آب و آفتاب شویم
بین خودمان باشد:
انتهای این جاده
کوچهایست که به چشمهای تو میرسد...
بیا
با من بیا
برسیم به چشمهای تو! |
629,126 | بارانی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | باران،
صدای تو بود
چکاچک،
روی شیروانی احساسم.
هنوز منتظرم
آنقدر بباری تا یک شب در تو
غرق شوم
برای همیشه |
629,127 | همیشگی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تو کشف تازهای نیستی
چهار فصل در تسخیر توست
از پلک پرندهها آغاز شدی
و من قد کشیدم در شفق چشمهای تو
به سرزمین من که آمدی
در میان دستهایت
رویاهایم زنده شدند
و اینگونه نفس کشیدم تا تو؛
تو کشف تازهای نبودی
تو همیشگی
همیشگی
همیشگی
.
. |
629,128 | زنانگی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | اسیر شدهام
لابهلای نفسهای تند جهان
که هر بازدمِ آن
تکهای از من را قیچی میکند؛
تکهای از من را
پیشکش میکند به قفس؛
تکهای از من را
پنهان میکند در پستو؛
تکهای از من را خاک میکند؛
تکهای از من را برمیدارد
و جشن میگیرد. |
629,129 | عاشقانههای من | شیوا فرازمند | اشعار سپید | دیروز هرچه داشتم
پای چنار پیر دفن کردم
تا دربهاری دیگر
از اعجاز گرم تو
ناگزیر شوم به روئیدن
و هاشور بزنم بر کمرکش کوه
تا بنفشه بروید از غوغای بهاریات؛
دیروز نام تو را
نبض میزد تنم
و من جز تو به هیچ اعتیادی نمیاندیشیدم.
و امروز نام تو را
در گوش شهر فریاد میزنم
و میپرسم
لحن شیرین عاشقانههای من کو؟ |
629,130 | ولیعصر | شیوا فرازمند | اشعار سپید | خیابان ولیعصر
پرشده از عطر بهاریِ خاطرهها!
صبحگاه
درختها
بر قدمگاهمان تعظیم میکنند
و من هرگز نمیمیرم
حتی
آنگاه که مردهام |
629,131 | طواف دل | شیوا فرازمند | اشعار سپید | ای تو...
رمز دیرسال رفتارهای سادهام!
حق با تو بود
دستم را از دهان اژدها بیرون که کشیدم
درد نبود
درد خط کشیدهبود بر حضور گذشتهام
رفتهبود...
حق با تو بود روشنی خیال من!
فریادم را که شنیدی میدانستی:
«این نیز بگذرد»
گذشت
پشت تمام نعرههایم
و من از موضع تبهای سربی پایین آمدم...
تو با بادهای شرجی در من جریان داری
و برگهای تازه رستهام
رنگ تو را دارد
رازهایم را میدانی
من در افق لاجوردی عشق
دنبال طایفهٔ بهار بودم
حق با تو بود خوب من!
بهار آمده بود به طواف دل... |
629,132 | نمایش | شیوا فرازمند | اشعار سپید | نمایش ویژه داریم
زنی
هستیاش را آتش زد |
629,133 | طوفان | شیوا فرازمند | اشعار سپید | آن روز که تمام پنجرههایم را بستم
خودم ماندم و دنیایی از تو؛
تو که تمام قصههایت
گریههای شهر بود و دود و رفتن...
تو که پای تمام ثانیههایم
از رفتن نوشتی...
از دور شدن...
از پرواز...!
از من عبور کردی و شیشهها را شکستی...
طوفان گرفت
و من دست در دست عروسکم،
بادها را رقصیدم...!
و من غرق در صدای باد
چقدر گریه کردم...!
حالا
فقط منتظرم
پشت لالایی قصهها
زیر باران دود... |
629,134 | قدمهایت | شیوا فرازمند | اشعار سپید | آهنگ قدمهایت
حال و هوای بهار را جویبار میشود
در سرزمینی به وسعت تنهاییهایم...
روزهایم
زیر سایهبان یاد تو
نبض میزند
بهار میخندد
تو میآیی... |
629,135 | قدر | شیوا فرازمند | اشعار سپید | هر کس از بلندای چشمهایم بیفتد
دیگر هیچ ستارهای
تا هیچ آسمانی
با هیچ بهانهای
نمیتواند خانهاش باشد؛
قدر مرا بدان!
که پشت پلکهایم
خانهای داری
روشنتر از تمامی ستارهها
بالاتر از همهٔ آسمانها
بهبهانهٔ عشق...! |
629,136 | نامت یلدا | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بالابلند!
طبقهای انار
با زمزمهٔ شعر حافظ
طرح جاودانگی توست
که نگاهت پرتو ماه
قصههایت هندوانهٔ شیرین
خندههایت آجیل و شیرینی
که هست و نیست...
و نامت یلدا
و من رود عشق/شعر/بیداری! |
629,137 | مسیر | شیوا فرازمند | اشعار سپید | مسیرِ سادهایست.
از زندگی به آغوش یاد تو
از یاد تو به گریه
از گریه به سمت زندگی؛
دورتسلسلیست
تا نهایت نفس...! |
629,138 | ناتورالیست | شیوا فرازمند | اشعار سپید | نقشهٔ دیگری میکشم
تا جغرافیای قلبت را
سنجاق کنم به پیکرهٔ تمام هستی!
با هر که «ناتورالیست» رابطه میزنم
و هرچه «رنگینکمان» را
به آغوش میکشم.
زمستان که تمام شد
اشکهای آبستن به راه میافتند
و مرگ
طبیعتم را به میهمانی میبرد
آنگاه
قلب تو
فاتح سرزمینهای سبز خواهدشد. |
629,139 | قصهٔ مرگ | شیوا فرازمند | اشعار سپید | مرگ،
خودش را به بالای برج رساند
پرواز آغاز کرد
هر دو دستش را
فاتحانه گشود
و بر سر زنی شبیه من
آوار شد... |
629,140 | تراژدی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تمامیِ خلقت
شش بار نواختهشد
تا پنجه در پنجهٔ جنگ
در حافظهٔ تاریخ
ثبت شویم
و خندههای ابلهانهٔ نیستی را
بفهمیم.
اما تو
در هیاهوی تمام بحرانهای دنیا
در حافظهٔ من
ضرباهنگ عشقی!
تا شش بار با تو متولد شوم
و بعد دست بر تفنگم بگذارم
و بگویم:
خدانگهدار! |
629,141 | همدستی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | همین که کهکشان پشت پلکهایم شدی
حنجرهحنجره فریاد شدم
به تلافی همدستی خاطره و شب!
نگاه کن
ستاره میبارد... |
629,142 | پری | شیوا فرازمند | اشعار سپید | و من پری خیالهای دور و دیرم
مدتها قبل آغاز شدم
از گل سرخ...
وحالا دارم
با چوبِ جادو
آشِ پشت پا درست میکنم برای خودم؛
طبیعتم سرد است. |
629,143 | نوروز | شیوا فرازمند | اشعار سپید | عید با آواز سبز زمین میآید
شکوفهمیدهد خندههای دشت؛
عشق،
دوباره جوانه میزند.
و بهار،
بیتوجه به سردی زمستان
در ایستگاه رویاهای سرخوشیهایمان
میایستد |
629,144 | عید میآید | شیوا فرازمند | اشعار سپید | عطر گلهای بنفشه
در سپیدهدم بهاری
نوید حضور عشق است...
قول میدهم در هر تابش آفتاب
در روشنای زمین
با واژهواژهٔ گل سرخ
باهم جوانهبزنیم.
عید میآید
و تو تنها ترانهٔ جاری در منی
در طپشهای قلبم؛
بهار با نفسهای تو میآید... |
629,145 | هفتسین من | شیوا فرازمند | اشعار سپید | سبزهٔ صورتم
سنجدِ گونههام
سماقِ لبم
سمنوی زبانم
سکهٔ احساسم
سیر و سرکهٔ دلم
را بر سفرهٔ حضور تو چیدم
و دلت را بهارانه تحویل گرفتم.... . |
629,146 | آغاز | شیوا فرازمند | اشعار سپید | گندمزار پیراهنت را میبویم
و در شرجی آغوشت
میرویانم خودم را...
فردا از چشم تو که افتادم
آغاز میشوم روی گونههایت! |
629,147 | جهنم | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بال میزنم
تا بهشت
تا هزار کرانه از عشق
تا تو،
اگرچه شعلهشعلهبالهایم
نفسهای آخرش باشد
اگرچه آسمان
آخرین مسیرم،
اگرچه زنانگیام
اسیر آتشی باشد از جهنمِ دنیا...! |
629,148 | انتظار | شیوا فرازمند | اشعار سپید | هر روز زنهایی منتظر، در من میرویند
که چشمهایشان
پر از آب و آتش است
و مرگ، ترانهایست که تا شب
همراهیشان میکند.
روزی هزاربار میمیرند
روزی هزاربار برای زندهماندن
تقلا میکنند
و شب در خیال فردایی سپید
چشم میبندند |
629,149 | تعلیق | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تنها دلخوشی من
ردیفِ آخرِ هر نوشتهایست
که مژده میدهد به دوباره آمدنت
و حواس تمام کائنات را
پر کرده از تو!
چنان برق و باد
میآیی و میروی
که ترس برم میدارد
نکند خیلی زود
برسیم به ایستگاه آخر!
معلقم بین روزهایی که تو را نفس میکشم
اندک
اما
همیشگی... |
629,150 | روزمرگی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | ماتِ پروانهٔ پشت پنجره
نشسته زنی
که تمام روزمرگیهایش
شیشههای شور و مرباست!
با عطر بنفشهای
که در خاطرههایش سنگین شده
و قلبش حالا پروانهایست
که روزی عشق را دور تنش پیله بست
و تا همیشه درون پیله، ماند. |
629,151 | مکررات | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بیسرزمینتر از بادم
وسیعتر از اقیانوس،
اما با زخم غرور و تعصب
در کنج تنهایی
قفسقفس
تکرار میشوم هر روز... |
629,152 | تنهایی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | پرواز پرندهها
در قیامت باد و باران
تو را فاش میکنند
که من در تو
نشانی از پرواز میجویم؛
میگویمت
آنقدر تنهایم که بیتردید
حتی ابری شبیه پرنده
مرا تا نهایت خواستن میرساند؛
چندیست شعرهایم
بیتو
جز برای مُردن
سرودهنمیشوند... |
629,153 | غروب | شیوا فرازمند | اشعار سپید | مرگ در یکقدمی من ایستاده،
قهقهه میزند
به زمستانِ یکدرمیانِ شبِ موهایم اشاره میکند
خط و نشان میکشد
و پرندههایم را
یکییکی پرواز میدهد.
چیزینمانده به غروب! |
629,154 | سیاحت | شیوا فرازمند | اشعار سپید | کاش جنگل بودم
زیر قدمهای تو٬
که هر آدینه
به تماشای درخت و پرنده و گل
به سیاحت سبز میروی!
و من هر غروب جمعه
در انتظارم که شاید
شاید
شاید
بهجای بازگشت به دریا
برگردی به چشمهای من...! |
629,155 | زن | شیوا فرازمند | اشعار سپید | چشمهای هر زنی
سوسوی خستهای دارد از:
ترس از
حجم تنهایی
درد از
سنگِ خشم! |
629,156 | عطر تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | شبیه بهار
مثل جاودانگی عشق،
آمدی
و به خاطرات سپردی
عطش قلب مرا؛
حالا من هر سپیدهدم
منتظرم فصل عوض شود
بهار بیاید
در اتاق باز شود
و شیشهٔ عطرِ خالیِ کنجِ کمد
پر شود از تو...! |
629,157 | چشم خیال | شیوا فرازمند | اشعار سپید | هر روز
بیتو خاکستریست؛ اما من
رنگها را
در مردمکِ چشمهای خیالِ تو
زندگی میکنم.
چندانکه میدانم
عاقبت رنگینکمان خواهمشد! |
629,158 | صبح | شیوا فرازمند | اشعار سپید | آسمان ،
تمام شد
در خوابهای تو؛
پرندهای جامانده
در پلکهایت... .
چشم باز کن! |
629,159 | بهانهٔ زندگی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | پدرم ترانهخوانِ کوچهها شد
مادرم پری دریایی،
و عروسکم
پرندهای بر شاخهٔ سپیدار...
اما من در راهیام
که نه کوچهها
نه دریا
نه دشت
نه کوه
نه درخت
و نه هیچ بهانهای دارد،
جز تو و چشمهات! |
629,160 | عبث | شیوا فرازمند | اشعار سپید | چراغهای خیابان
روشن که میشوند
یاد تو میافتم
و بوی نانهای کپکزده...
یاد لرزش دستت وقتی تکهتکه میشوی
لای چرخدندههای عبثِ بودن،
چراغها روشن میشوند
و من تو را
میبینم در مارپیچ لحظهها
و زبالههای سرگردان!
یاد تو میافتم
که برای کودکت
قصهٔ مردی را میگفتی
که میخواست زندگی کند... |
629,161 | خواب اقاقی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | پای خوابهای اقاقی
ریشهمیزنم،
شاید
یک روز در اتفاق آفتاب و تو
غرق در عطر اقاقی،
گلِ سرخی بشوم
که صبح فردا
تا برآمدن خورشید
تا چشمهایتو
تا لعل خندههات
تا بدخشان گونههات
بشکفم. |
629,162 | بازی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بازی تازهای خواهد بود:
پنجره را باز میکنم
پرندهها را صدا میزنم
به هوای پرندهها
پر پر پر
...
چشم باز میکنم
تو را صدا میزنم
بههوای تو
اشک اشک اشک
خون خون خون |
629,163 | دیوانه | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تو اتفاق میافتی
در هراس قلبم،
شبیه دیوانهٔ عاشق
در آغوش زنجیرها،
من تو را
خوب میفهمم |
629,164 | خندههای گمشده | شیوا فرازمند | اشعار سپید | من زنهای روحم را
در مسلخ آخرین توبه
پرواز دادم
تا هیاهوی واژگان درد...
کسی از من نپرسید
آهای زن!
خندههایت را چند فروختی؟ |
629,165 | تاریکی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | زمستان
تا تابش گرم تو
همسفر من است.
دلم در قلمرو اسارت بغضهاست
خورشید من!
کجاست طنین امواج نورت؟ |
629,166 | تار | شیوا فرازمند | اشعار سپید | صدای تار میآید
و زخمهای نمکگیر شدهام
که در کوچههای بارانی
هیاهوی کودکانگیهای غریبم را
با لبهای لرزانم
آواز میشود،
امشب دارم شعر میشوم... |
629,167 | جادهٔ ابریشم | شیوا فرازمند | اشعار سپید | پر از آواز عشق میشود لحظههایم
وقتی در روشنای توت و ابریشم
زاده میشود پَرِ پروانهات...
لحظهٔ عزیمت تنهایی
و حکایت آغاز دوست داشتن توست.
اصلا از همان ابتدا
از همان انعکاس واژهٔ زندگی در جهان
شاعرانِ عشق میدانستند
نام تو
قرار است غزل شود در دیوانم
ای تمام تقویم تاریخ!
بیتاب در طنابزدنهای پیاپیام با تو...
بال بگشا
بیا |
629,168 | خواب | شیوا فرازمند | اشعار سپید | میخوابم
پایِ پیچکِ شعر،
و تا صبح
بالا میروم از خوابِ تو |
629,169 | جنگ | شیوا فرازمند | اشعار سپید | حد فاصلِ دو موشک
لبخند بود در مجال آغاز،
جیغ بود در مجال پایان؛
چراغها خاموش شدند
و دخترک
با لالایی موشک،
در آغوش عروسک آرمید... |
629,170 | معجزهٔ عشق | شیوا فرازمند | اشعار سپید | جهان زیر قدمهای تو
غرقِ زندگی میشود...
و آفتاب خندههایت
میبارد
روی اطلسیها...
شگفتا
که چه کرده عشقِ تو
با من...! |
629,171 | آئین درد | شیوا فرازمند | اشعار سپید | وقتی آمدی
در ساعت لبخند آفتاب
طرحی از باد و پرنده را
نقش بزن بر آسمانِ خیال
تا آشفته شود
خوابِ آئینِ درد... |
629,172 | آرزوی صلح | شیوا فرازمند | اشعار سپید | وقتی از باروت و خشم و بمب
تا تلاطم دلها
دنیا عقدهگشایی میکند
و در مشام زمین
تیر میکشد
درد...
خوابهایمان را آویزان میکنیم
از تیرکهای پناهگاهی که نیست.
چشمِ دروغ میباریم
میباریم
رگبار
رگبار
رگبار
واژهواژه شعر میشویم
سطرسطر
کبوترِ یخزدهٔ صلح
و برای شروعِ پایانِ انسان بودنمان
کَل میکشیم
اشک |
629,173 | باغ | شیوا فرازمند | اشعار سپید | باغ را به عشق بسپار!
میروید
گلگل...
درختدرخت
جوانه میزند
بهاربهار
شکوفه میدهد
خندههای تو!
و چشمهایت
آسمانِ پُر ستاره!
باغ را... |
629,174 | مژدگانی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | آن عطرها
آن گلها
آن خندهها
آن دستها
در تمام خاطرههایم
بهانههای بودنم شدهاند،
هر پنجرهای که میگشایم
هوای توست:
مژده به آمدنت!
جرعهجرعه مینوشمت
ای زلال رود عشق... |
629,175 | ماه تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | جاده
نوربارانِ ماه توست.
و من، فانوس به دست،
دورتر از قدمهای آرامِ تو،
چکهچکه میبارم
و منتظر ضیافتی شبانهام
پر از محبوبهٔ شب
پر از ستاره
پر از تو
پر از خوابهای عسلی... |