id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
629,176 | جنگ جهانی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | چشمهای تو
اتفاق سرخیست در لحظههایم
که هیجانِ بودن و نبودنت را
قصهمیشود.
آخرین انفجار
در هیچ جنگ جهانی نخواهد بود.
روزی
عشق خواهد رفت
و مرگ با انفجاری عظیم
تمام قلبها را خواهد شکافت... . |
629,177 | ناامید | شیوا فرازمند | اشعار سپید | یکدنیا چشم تو
سراسر خوابهایم را آشفته میکند؛
نهاینکه نباشی
نهاینکه خوابهایم در انبوه چشمهای تو
پر شود از آه!
نه!
وقتی چشم میبندم
دیگر دلم
بیدارشدن نمیخواهد... . |
629,178 | زن در تاریخ | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تاریخ مینشیند
به تفسیرِ چشمهای زن
در شکیب هزاران دربهدری
با زخمهای واکاوی قلب زن؛
که نه همبغضِ آههایش
نه شرمسارِ گریههای طولانیست
تاریخ
این هجمهٔ دیوانگیهای تمام بشریت
و زن
سرمشقِ فصلِ پنجمِ هستی... |
629,179 | وقت آمدنت | شیوا فرازمند | اشعار سپید | وقتی بیایی
من خندهٔ شعرهایم را
در گوشِ تمام ابرها
بادها
قاصدکها
میخوانم
و تقدیمت میکنم
تمام جزیرهٔ خیالیام را...
نذر میکنم
برای تو
همیشه یک شاعر باشم. |
629,180 | دیدار | شیوا فرازمند | اشعار سپید | همین یکبار به دیدنم بیا
تا در تکاپوی هیچ و پوچ،
آخرین وسوسهٔ شیطان را
زمزمهکنم
با آواز جیرجیرکها
که سُل به سُل
تو تو تو هستی...
و من پرندهای خواهم شد
آسمانم
ابدیت. |
629,181 | دلتنگیها | شیوا فرازمند | اشعار سپید | دلم تنگ است
و دلتنگیام را
هیچ قایقی
به ساحل نمیرساند
کاش میدانستی
بیتو،
هیچ سرزمینی جای من نیست،
هیچ هوایی برای نفسهای من نیست.
دلم تنگ است،
آی صدایت موسیقی جهان!
آی چشمهایت ماه و خورشید من! |
629,182 | قول و قرار | شیوا فرازمند | اشعار سپید | فقط یک نفسِ دیگر
تا فصل پرواز...
تا چشمهایم را ببندم
و برای همیشه
تن بسپارم به پنجههای مرگ!
قرار شد خیابان به خیابان
آواز به آواز
نسل به نسل،
در چارچوب درد افسانه نشویم.
قرار شد فقط یک نفسِ دیگر
پرندگیام را ببینی
بسپاریام به مرگ،
پشتکنی به هرچه که بود
و آغازکنی دوباره بهار را |
629,183 | جاده | شیوا فرازمند | اشعار سپید | دشتیست پشت دماوند
گلبارانِ نفسهای تو؛
من برای بوئیدنت
قدم در جاده
جاده
جاده
جاده
جاده
جاده
.
.
.
آه
چرا تمام نمیشود
این جادهٔ لعنتی؟ |
629,184 | داستان | شیوا فرازمند | اشعار سپید | مینشینی کنار اندوهم
به سقف کوتاه زندگیام
خیره میشوی
دستهایم را میگیری
و آخرین بوسهام را
لمس میکنی
تا...
این داستان
ادامه دارد؟! |
629,185 | امپراطوری تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تو امپراطور شعرهای منی
موهای شقیقهات،
آوازِ یک در چند میانِ سپیدی عشق است
و من از لبهای تو
جوانه میزنم هر روز |
629,186 | خواب | شیوا فرازمند | اشعار سپید | منتظرم پرنده ببارد آسمان
و من در پرواز
در پرنده
در پر
خواب تو را ببینم
بالشم را پشت و رو کنم
پتو را بیندازم کنار
و زیر مخمل پلکهایم
خیره شوم به چشمهای عسلیات
...
میآیی یا بیایم؟ |
629,187 | حیران | شیوا فرازمند | اشعار سپید | حیرانم
در پیچاپیچ گردنههای زندگی
و خاکم آبستن فریاد...
تا ته دره میشود به بار نشست
اگر چرخها بگذارند. |
629,188 | نامهرسان | شیوا فرازمند | اشعار سپید | دیشب به آواز جغدها
نامه نوشتم
به پرواز زنجرهها
و ماهتابیِ ماه،
به هوهوی باد
به افسانهٔ موهوم خوابها،
به نشانیِ روح خستهام
نامه نوشتم.
که در به در سئوال بیجواب سرنوشتیست
پر از چراهای پنهان... .
پست
نامه را به باران سپرد. |
629,189 | بشنو مرا | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بیا
از انحنای دور کوههای سرخ
با یادگاری از شور و شبنم و شعر،
در خوابهایم بتاب
ستاره
ستاره!
باید بشنوی مرا
که فردا
لال از نور و نای و نوای زندگیام... |
629,190 | عزیز راه دور | شیوا فرازمند | اشعار سپید | میخواهم
با دکلمهٔ آفتاب و دشت
شب شعری بشوم پر از واژهٔ تو...
تا صد دیوان شعر
از چشمها و دلتنگیهایت
منتشر کنم.
عزیز راه دور،
دلتنگی
پنجرهٔ کوچکیست
سمت آبادی تو... |
629,191 | آستارا | شیوا فرازمند | اشعار سپید | اعجاز شعر،
خزر است غرق در مهتاب!
که ساحلش
پشتِ پلکِ توست؛
و شهر
در پای همین معجزه،
زبان باز میکند
تا بلندای اسپیناس.. |
629,192 | سیزدهبدر | شیوا فرازمند | اشعار سپید | سبزه را گره میزنم
به طبیعتِ دستت؛
میرسم به نیتِ چشمانت:
بارانی |
629,193 | خاطره | شیوا فرازمند | اشعار سپید | هنوز در بازیهای من
صدای توست که میپیچد،
کنار خاطرات کودکی
کنار دویدنها
جیغ زدنها
اشکها
خندهها
گرگم به هوا بود و نمیدانستم که قرار است گرگ بزرگسالی من بشوی |
629,194 | جدال درد | شیوا فرازمند | اشعار سپید | با سپیدهدمی
که غرقِ رویای عشق است
کودکانِ آب و آفتاب و آئینه
در پی میوههای بهشتی
_بیخواب و حیران_
به جدال درد میروند...
که زندگی
ترانهخوان میشود
روال هر روزهاش را
در پینههای دستهای خسته؛
ببین!
این چکامه
که میبارد از چشمهای ما
در روشنای شهر،
هرگز به زلالیِ قلبهای بلورینِ آنها
نخواهد بود... |
629,195 | رنج نبودنت | شیوا فرازمند | اشعار سپید | باید پنجرهها را باز کنم
تا فریادهایت
از لابلای دفترِ شعرم
پر بکشد
تا دور... .
برسد تا قلههای برفی،
بهمن شود،
آوار شود،
و یکسره پایان دهد
رنج نبودنت را... |
629,196 | تاراج | شیوا فرازمند | اشعار سپید | تنها یک کلمه نیست
جاییست در حوالی قلبها
وقتی شبیخونِ شب
خاطرهها را یکییکی سلاخی میکند.
تاراج،
تویی
وقتی که بدون یاد من
هر شب به خواب میروی
و هر صبح
پرواز میکنی تا قلههای دور؛
و من با زخمهای شبانهروزم
آویخته میشوم از قلاب لوستر
...
تاب میخورم
تاب... |
629,197 | خندههای تو | شیوا فرازمند | اشعار سپید | خندههایت
شلالهٔ تندیست
پر از افشرهٔ بهارنارنج...
دوستت دارم
و هر روز را فقط به شوق تو میگذرانم.
پروانه میشوم
برای عطر تو
تا همین ردیف ساحل و دریا
و تو
که سرآغاز تمام عشقی... . |
629,198 | پروازیها | شیوا فرازمند | اشعار سپید | بگذار پرندهها مرا بخوانند...
پاییز وزمستان را
پشت سر بگذارند،
تا ثبت شوم
در خاطرهٔ بالهاشان...
بگذارمرا بفهمند
تمام پروازیها! |
629,199 | هلا | شیوا فرازمند | اشعار سپید | هان!
ای ستارهٔ ولگرد
تا خندهٔ صبح بمان
که فردا
به کوچهها بسپاری
دهاندرهٔ ترس را... |
629,200 | خاک تشنه | شیوا فرازمند | اشعار سپید | کجای این جهان
جا گذاشتهای دستهای دوستیات را؟
کجای این جهان
دانه دانه دانه
گلبرگ باریدی
به جادهٔ رفتن؟!
ای واژههایت ترانهٔ باران!
اینجا
خاک، هنوز تشنه است.
بیا! |
629,201 | تا بهار | شیوا فرازمند | اشعار سپید | ای پرندهها
که جسارت بالهایتان
قفسها را میخواند به جنگ!
به باور پرواز برسانید
عشق را
در آسمان بلند خیال
که تا بهار
چیزی نمانده است ... |
629,202 | ایستادگی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | من ایستادهام
در برابرِ هزار گلولهٔ سربی
که خیالِ هزار پرنده را برآشفتهاست
با باد و بورانِ هوای برفیِ کوچ!
ورنه
پژواکِ جیغ بود
_باریده دم به دم_
بر اقلیم هستیِ من... |
629,203 | آخرین بازدم | شیوا فرازمند | اشعار سپید | عطر تو جاریست
در هوای دلم
و گلبرگهای گلِ سرخِ یادگاریات
میبارد در هیجانِ غروبهای من،
دم به دم...
تمامیِ جادهها
تمامیِ دشتها
تمامیِ هرچه بود و هست
تو را صدا میزنند.
و من نیز
تا دمِ آخرین ترانهٔ نفسهام
تا دم بهدمِ بازدمِ آخر
تو را
تنها تو را
صدا خواهمکرد... |
629,204 | کشف | شیوا فرازمند | اشعار سپید | کشفیاتم را
میخواهم در میان بگذارم با شما
که اندوه تمام سالها را
لابهلای ورقهای تیره
در پیچیدهترین ابهام تاریخ خواندهاید.
اضطراب سیوپنج ساله را
بالا میآورم
در تیک/تاک عصر سهشنبه
میان هجوم گریه و ترس...
یادتان میآورم
که چهقدر سنگ پیچیدهاید در اندوه هزارسالهٔ سینههاتان
تا ورق بخورد منشور هزارسالهٔ قرمز جگری.
در عصر دریغ و حسرتیم
در قرن امتدادهای کسل!
بیتفاوتی نسلها
دارد از ریشه برمیکند
لهجهٔ باران و عشق را... |
629,205 | گونهٔ زندگی | شیوا فرازمند | اشعار سپید | آخرین خط این مسیر
_کلمه به کلمه_
دردیست که جاری میشود
بر گونههای زندگی
آنطور که
گالشهای سیاه کوچک
روی گِلگرفتگی جاده
میرقصند
و مردی
غرق در خیالِ زمین
به قاطعیتِ زمستان میاندیشد
و من
به شعلههای آبیِ سرکش
که تا چشمهای تو بالا رفت
و گالن نفتی
که قرار بود گرمای زمستان باشد... |
700,500 | عروسک پشت پرده | صادق هدایت | داستان ها | تعطیل تابستان شروع شده بود.
در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزی چمدان بدست، سوت زنان و
شادی کنان از مدرسه خارج می شدند . فقط مهرداد کلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده
باشد بحالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود . ناظم مدرسه با سر کچل ، شکم پیش آمده باو نزدیک شد و
گفت:
- شما هم می روید ؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت ، ناظم دوباره گفت:
- ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسة ما نیستید . حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق
شاگردان ما بودید ، ولی از من بشما نصیحت ، کمتر خجالت بکشید ، کمی جرئت داشته باشید ، برای جوانی
مثل شما عیب است . در زندگی باید جرئت داشت !
مهرداد بجای جواب گفت :
- منهم متأسفم که مدرسة شما را ترک میکنم !
ناظم خندید ، زد روی شانه اش ، خدا نگهداری کرد ، دست او را فشار داد و دور شد . دربان مدرسه چمدان
گذاشت . مهرداد هم باو انعام « تاکسی » مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در
داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تکمیل زبان فرانسه بود . روزیکه در پاریس از رفقایش جدا شد
مثل گوسفندی که بزحمت از میان گله جدا بکنند ، مطیع و پخته بطرف لوهاور روانه گردید . طرز رفتار و اخلاق
او در مدرسه طرف تمجید ناظم و مدیر مدرسه شد . فرمانبردار ، افتاده و س اکت ، در کار و درس دقیق و موافق
نظامنامة مدرسه رفتار میکرد . ولی پیوسته غمگین و افسرده بود . بجز ادای تکالیف و حفظ کردن دروس و جان
کندن چیز دیگری را نمیدانست . بنظر میآمد که او بدنیا آمده بود برای درس حاضر کردن ، و فکرش از محیط
درس و کتاب های مدرسه تجاوز ن می کرد . قیافة او معمولی، رنگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهای گرد بی حالت ،
مژه های سیاه، بینی کوتاه و ریش کوسه داشت که سه روز یکمرتبه میتراشید . زندگی منظم و چاپی مدرسه ،
خوراک چاپی ، دروس چاپی ، خواب چاپی و بیدار شده چاپی روح او را چاپی بار آورده بود . فقط گاهی مهرداد
میان دیوارهای بلند و دودزدة مدرسه و شاگردانی که افکارش با آنها جور نمیآمد ، زبانی که درست نم ی فهیمد ،
اخلاق و عاداتی که به آن آشنائی نداشت ، خوراکهای جور دیگر ، حس تنهائی و محرومی مینمود، مثل احساسی
که یکنفر زندانی بکند . روزهای یکشنبه هم که چند ساعت اجازه می گرفت و بگردش میرفت ، چون از تآتر و سینما
خوشش ن میآمد، در باغ عمومی جلو بلدیه ساعتهای دراز روی نیمکت می نشست ، دخترها و مردم را که در آمد و
شد بودند، زنها را که چیز میبافتند سیاحت می کرد و گنجشکها و کبوترهای چاهی را که آزاد روی چمن
میخرامیدند تماشا میکرد . گاهی هم بتقلید دیگران یک تکه نان با خودش میبرد ، ریز می کرد و جلو گنجشکها
میریخت و یا اینکه کنار دریا بالای تپه ای که مشرف به فارها بود م ینشست ، به امواج آب و دورنمای شهر تماشا
میکرد – چون شنیده بود لامارتین هم کنار دریاچة بورژه همین کار ر ا میکرده . و اگر هوا بد بود در یک کافه
درسهای خودش را از برمیکرد . و از بسکه گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ایرانی دیگر را هم
نمیشناخت که با او معاشرت بکند.
مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم
اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ میشد . شاگردان فرانسوی او را مسخره میکردند و
زمانی که از زن ، از رقص ، از تفریح ، از ورزش ، از عشقبازی خودشان نقل میکردند، مهرداد همیشه از لحاظ
احترام حرفهای آنها را تصدیق میکرد ، بدون اینکه بتواند از وقا یع زندگی خودش بسرگذشتهای عاشقانه آنها
چیزی بیفزاید ، چون او بچه ننه ، ترسو ، غمناک و افسرده بار آمده بود ، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و
پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند . و بعد هم برای اینکه
پسرشان از را ه درنرود ، دخترعمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینیش را خورده بودند – و
این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی میدانستند که بسر پسرشان گذاشته بودند و بقول خودشان یک پسر
عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که بدرد دوهزار سال پیش میخورد . مهرداد بیست و
چهار سالش بود ولی هنوز به اندازة یک بچة چهارده ساله فرنگی جسارت ، تجربه ، تربیت ، زرنگی و شجاعت در
زندگی نداشت . همیشه غمناک و گرفته بود مثل اینکه منتظر بماند کی روضه خوان بالای منبر برود و او گریه
بکند. تنها یادگار عشقی او منحصر میش د بروزی که از تهران حرکت میکرد و درخشنده با چشم اشک آلود
بمشایعت او آمده بود . ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که باو دلداری بدهد . یعنی خجالت مانع شد – هر چند او با
دختر عمویش در یک خانه بزرگ شده و در بچگی همبازی یکدیگر بودند ، تا زمانیکه کشتی کراسین از بندر
پهلوی جدا شد ، آب دریا را شکافت و ساحل ایران سبز و نمناک ، آهسته پشت مه و تاریکی ناپدید گردید هنوز
بیاد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بیاد میآورد ولی بعد ک مکم درخشنده را فراموش کرد .
در مدت تحصیل مهرداد ، چندین تعطیل در مدرسه شد ، ولی تمام ا ین تعطیل ها را او در مدرسه ماند و مشغول
خواندن درسهایش بود ، و همیشه بخودش وعده میداد که تلافی آنرا برای سه ماه تعطیل تابستان در بیاورد ،
حالا که با رضایتنامة بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خیابان آناتول فرانس به هیکل دود زده مدرسه آخرین
نگاه را کرد و پیش خودش از آن خداحافظی کرد ، یکسر رفت در پانسیونی که قب ً لا دیده بود . یک اطاق گرفت و
همان شب اول از بسکه سرگذشتهای عاشقانه و کیفهای همشاگردیهایش را از تعریف گران تاورن ، کازینو ،
دانسینگ روایال ۱و غیره شنیده بود ، در همان شب هفتصد فرانک پس انداز خودش را با ه زار و هشت صد فرانک
ماهیانه اش را در کیف بغلش گذاشت و تصمیم گرفت که برای اولین بار به کازینو برود . سر شب ریشش را
تراشید ، شامش را خورد و پیش از اینکه به کازینو برود، چون هنوز زود بود بقصد گردش بسوی کوچه پاریس
رفت که کوچه پرجمعیت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهی میشد . مهرداد آهسته راه میرفت و از روی تفنن
اطراف خودش را نگاه میکرد ، پشت شیشه مغازه ها را دقت میکرد . او پول داشت ، آزاد بود ، سه ماه وقت در
پیش داشت و امشب هم میخواست ازین آزادی خودش استفاده بکند و به کازینو برود . این بنای قشنگی که آنقدر
از جلوی آن گذشته بود و هیچوقت جرئت نمیکرد که در آن داخل بشود ، حالا امشب بآنجا خواهد رفت و شاید ،
کی میداند چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروی سیاه او بشوند ! همینطور که با تفنن میگذشت ، پشت
شیشة مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد . چشمش افتاد به مجسمة زنی با موی بور ک ه سرش را کج گرفته بود و
لبخند می زد . مژه های بلند ، چشمهای درشت ، گلوی سفید داشت و یک دستش را بکمرش زده بود ، لباس مغز
پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را بطرز غریبی در نظر او جلوه داد . بطوریکه بی اختیار
ایستاد ، خشکش زد و مات و مبهوت به ب حر آن رفت . این مجسمه نبود ، یک زن ، نه بهتر از زن یک فرشته بود
که باو لبخند می زد . آن چشمهای کبود تیره ، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمیتوانست بکند ، اندام
باریک ظریف و متناسب ، همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبائی او بود . باضافه این دختر با او حرف نمیزد
، مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند ، مجبور نبود برایش دوندگی بکند ، حسادت بورزد ،
همیشه خاموش ، همیشه به یک حالت قشنگ ، منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد . نه خوراک میخواست و نه
پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت . همیشه راضی ، همیشه خندان ، ولی از همه اینها
مهمتر این بود که حرف نمیزد ، اظهار عقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید .صورتی که
هیچوقت چین نمیخورد . متغیر نمیشد . شکمش بالا نمیآید ، از ترکیب نمیافتاد . آنوقت سرد هم بود . همة این
افکار از نظرش گذشت . آیا میتوانست ، آیا ممکن بود آنرا بدست بیاورد ، ببوید ، بلیسد ، عطری که دوست داشت
به آن بزند ، و دیگر از این زن خجالت هم نمیکشید . چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم
نداشت و ، او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند. اما این مجسمه را کجا بگذارد؟
نه، هیچکدام از زنهائی که تاکنون دیده بود بپای این مجسمه نمیرسیدند . آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و
حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی بنظر او جان داده بود . همة این خطها ، رنگها و
تناسبی که او از ز یبائی میتوانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد . و چیزیکه بیشتر
باعث تعجب او شد این بود که صورت آن رویهمرفته بی شباهت بیک حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود .
فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود . اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود ، در
صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی م یکرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برم یانگیخت .
یک ورقه مقوائی پائین پای مجسمه گذاشته بودند ، رویش نوشته بود ۳۵۰ فرانک . آیا ممکن بود این مجسمه را
به سیصد و پنجاه فرانک به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بده د، لباسهایش را هم بصاحب مغازه بدهد و
این مجسمه مال او بشود ، مدتی خیره نگاه کرد ، ناگهان این فکر برایش آمد که ممکن است او را مسخره بکنند .
ولی نمیتوانست ازین تماشا دل بکند، دست خودش نبود ، از خیال رفتن به کازینو بکلی چشم پوشیده و به نظرش
آمد که بدون این مجسمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسمه نتیجه زندگی او را تجسم میداد. اگر این مجسمه
مال او بود ، اگر این مجسمه مال او بود ، اگر همیشه می توانست به آن نگاه بکند ! یکمرتبه ملتفت شد که پشت
شیشه همه اش لباس زنانه گذاشته بودند و ایستادن او در آنجا چندان تناس ب نداشت ، و پیش خودش گمان کرد
همه مردم متوجه او هستند ، ولی جرئت نمیکرد که وارد مغازه بشود و معامله را قطع بکند . اگر ممکن بود کسی
مخفیانه میآمد و این مجسمه را باو می فروخت و پولش را از او می گرفت تا مجبور نمی شد که جلو چشم مردم
اینکار را بکند ، آنوقت دسته ای آن شخص را می بوسید و تا زنده بود خودش را رهین منت او میدانست . از پشت
شیشه دقت کرد ، در مغازه دو نفر زن با هم حرف می زدند و یکی از آنها او را با دستش نشان داد . تمام صورت
خودش را آهسته « مغازه سیگران نمرة ۱۰۲ » : مهرداد مثل شله سرخ شد بالای ، مغازه را نگاه کرد دید نوشته
کنار کشید ، چند قدم دور شد .
بدون اراده راه افتاد، قلبش می تپید ، جلو خودش را درست ن میدید . مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد
نیمشد و میترسید مبادا کسی پیشدستی بکند و آنرا بخرد . در تعجب بود چرا مردمان دیگر آنقدر بی اعتنا به این
مجسمه نگاه می کردند . شاید برای این بود که او را گول بزنند، چون خودش میدانست که این میل طبیعی نیست !
یادش افتاد که سرتاسر زندگی او در سایه و در تاریکی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت . فقط از
ناچاری ، از رودربایستی مادرش باو اظهار علاقه میکرد . با زنهای فرنگی هم میدانست که باین آسانی نمیتواند
رابطه پیدا بکند ، چون از رقص، صحبت ، مجلس آرائی ، دوندگی ، پوشیدن لباس شیک ، چاپلوسی و همة کارهائی
که لازمة آن بود گریزان بود . بعلاوه خجالت مانع میشد و جربزه اش را در خود نمیدید . ولی این مجسمه مثل
چراغی بود که سرتاسر زندگ ی او را روشن میکرد – مثل همان چراغ کنار دریا که آنقدر کنار آن نشسته بود و
شبها نور قوسی شکل روی آب دریا میانداخت . آیا او آنقدر ساده بود، آیا نمیدانست که این میل مخالف میل
عموم است و او را مسخره خواهند کرد؟ آیا نمیدانست که این مجسمه از یکمشت مقوا و چینی و ر نگ و موی
مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که بدست بچه میدهند . نه میتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه
صورتش تغییر میکند؟ ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباختة آن مجسمه کرد . او از آدم زنده که حرف
بزند، که تنش گرم باشد ، که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند ، که حسادتش را تحریک بکند میترسید و واهمه
داشت. نه، این مجسمه را برای زندگیش لازم داشت و نمیتوانست ازین ببعد بدون آن کار بکند و بزندگی ادامه
بدهد. آیا ممکن بود همة اینها را با سیصد و پنجاه فرانک بدست بیاورد؟
مهرداد از میان مردم دستپاچه که در آمدوشد بودند با فکر مغشوش میگذشت ، بی آنکه کسی را در راه ببیند و یا
متوجه چیزی بشود . مثل یک آدم مقوائی ، مثل مجسمة بی روح و بی اراده راه میرفت، مثل آدمی که شیطان
روحش را تسخیر کرده باشد . همینطور که میگذشت زنی را دید که ر و دوشی سبز داشت و صورتش غرق بزک
بود ، بی مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد . او از کنار کلیسا در کوچة سن ژاک پیچید که کوچه باریک و ترسناکی
بود با ساختمانهای دود زده ، و تاریک . آن زن در خانه ای داخل شد که از پنجره باز آن آهنگ رقص فکس تروت
که در گرامافون میزدند شنیده می شد، که فاصله بفاصله با آواز سوزناک انگلیسی همان آهنگ را تکرار میکرد . او
مدتی ایستاد تا صفحه تمام شد ولی هیچ بکیفیت این ساز نمیتوانست پی ببرد . این زن کی بود و چرا آنچا رفت ؟
چرادنبالش آمده بود ؟ دوباره براه افتاد . چراغهای سرخ میکده پست ، مردهای قاچاق ، صورتهای عجیب و غریب
، قهوه خانه های کوچک و مرمومز که بفراخور این اشخاص درست شده بود یکی بعد از دیگری از جلو چشمش
می گذشت . جلو بندر نسیم نمناک و خنکی می وزید که آغشته به بوی پرک ، بوی قطران و روغن ماهی بود .
چراغهای رنگین ، سر دیرکهای آهنگ چشمک می زدند . در میان همهمه و جنجال کشتیهای بزرگ و کوچک ، قایق
و کرجی بادبان دار ، یکدسته کارگر ، دزد و پاچه ورمالیده همه جور نمونه نژاد آدم دیده میشد، از آن دزدهای
قهار که سورمه را از چشم می دزدند ، مهرداد بی اراده تکمه های کت خودش را انداخت و سین ه اش را صاف کرد .
بعد با قدمهای تندتر بطرف شوسة اتازونی رفت که سدی از سمت جلو آن ساخته شده بود . کشتی بزرگی کنار
دریا لنگر انداخته بود و چراغهای آن ردیف از دور روشن شده بود . ازین کشتیهائی که مانند دنیاهای کوچک ،
مثل شهر سیار آب دریا را میشکافت و با خودش یکدسته مردمان با ر وحیه و قیافه و زبانهای عجیب و غریب از
ممالک دوردست ب ه بندر وارد میکرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم میشدند . این مردمان غریب ، این
زندگیهای عجیب را یکی یکی از جلو چشمش می گذرانید ، صورت بزک کردة زنها را دقت میکرد . آیا اینها بودند که
مردها را فریفته و دیوا نه خودشان کرده بودند؟ آیا اینها هر کدام مجسمه ای بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت
شیشة مغازه نبودند ؟ سرتاسر زندگی بنظرش ساختگی ، موهوم و بیهوده جلوه کرد . مثل این بود که درین
ساعت او در مادة غلیظ و چسبنده ای دست و پا میزد و نمیتوانست خودش را از دست آن برهاند . همه چیز
بنظرش مسخره بود؛ همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست بگردن جلو سد نشسته بودند ، بنظر او مسخره
بودند. درسهائی که خوانده بود ، آن هیگل دودزده مدرسه ، همة اینها به نظرش ساختگی ، من در آری و بازیچه
آمد . برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشة مغازه بود . ناگهان برگشت ، با گامهای
مرتب از میان مردم گذشت و همین که جلو مغازة سیگران رسید ایستاد . دوباره نگاهی به مجسمه کرد ، سر
جای خودش بود ، مثل اینکه اولین بار در زندگیش تصمیم گرفت . وارد مغازه شد . دختر خوشگلی با لباس سیاه
و پیشبند سفید لبخند مصنوعی زد ، جلو آمد و گفت :
- آقا چه فرمایشی داشتید؟
مهرداد با دست پشت شیشه را نشان داد و گفت :
- این مجسمه را .
- لباس مغز پسته ای را میخواستید ؟ ما رنگهای دیگرش را هم داریم . اجازه بدهید . دو دقیقه صبر بکنید ،
بفرمائید الان کارگر ما میپوشد به تنش ببینید . لابد برای نامزد خودتان می خواهید همین رنگ مغزپست ه ای را
خواسته بودید ؟
- ببخشید ، مجسمه را میخواستم.
- مجسمه ! چطور مجسمه ؟ مقصودتان را نمیفهمم.
مهرداد ملتفت شد که پرسش بی جائی کرده ولی خودش را از تنگ و تا نینداخت ، فورًا مثل اینکه باو الهام شد گفت
- بله ، م جسمه را همینطور که هست با لباسش ، چون من خارجی هستم و مغازة خیاطی دارم ، این مجسمه را
همینطور که هست میخواستم.
- آه ! این مشکلست ، باید از صاحب مغازه بپرسم ، (رویش را کرد بطرف زن دیگری و گفت :) آهای سوزان ،
مسیولئون را صدا بزن .
مهرداد بطرف مجسمه رفت ، مسیو لئون با ریش خاکستری ، قد کوتاه ، بدنی چاق ، لباس مشکی و زنجیر ساعت
طلا بعد از مذاکره با آن دختر فروشنده بطرف مهرداد آمد و گفت :
- آقا شما مجسمه را خواسته بودید؟ چون همکار هستیم بشما همینطور با لباسش دو هزار و دویست فرانک
میدهم با تخفیف نهصد فرانک . چون برای خ ودمان این مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانک تمام شده .
لباسش هم سیصد و پنجاه فرانک ارزش دارد . ا ین قشنگترین مجسمه ای است که از چینی خالص ساخته
است . « روکرو » شده بشما تبریک میگویم ، معلوم میشود شما هم خبره هستید . این کار آرتیست معروف
چون ما می خواستیم م جسمه هائی بطرز جدید بیاوریم اینست که بضرر خودمان این مجمسه را میفروشیم ،
ولی بدانید بطور استثناء است، چون معمو ً لا اثاثیه مغازه را ما به مشتری نمی فروشیم و ضمنًا تذکر میدهم که
می توانیم آنرا در صندوقی برای شما ببندیم .
مهرداد سرخ شده بود نمی دانست در مقابل نطق مفصل و مهربان صاحب مغازه چه بگوید . به عوض جواب دست
کرد کیف بغلی خودش را درآورد ، دو اسکناس هزار فرانکی و یک پانصد فرانکی بدست صاحب مغازه داد و
سیصد فرانک پس گرفت . آیا با سیصد فرانک می توانست یکماه زندگی بکند؟ چه اهمیتی داشت چون به منتها
درجة آرزوی خودش رسیده بود !
پنج سال بعد ازین پیش آمد مهرداد با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد .
ولی چیزی که اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد کرد و حتی سوغات
هم برای او نیاورد . روز سوم که گذشت مادرش او ر ا صدا زد و باو سرزنش کرد . مخصوصًا گوشزد کرد در
این مدت شش سال درخشنده بامید او در خانه مانده است . و چندین خواستگار را رد کرده و بالاخره او مجبور
است درخشنده را بگیرد . ا ما این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش کرد و آب پاکی را روی دست مادرش
ریخت و جواب داد ، که من عقیده ام برگشته و تصمیم گرفته ام که هرگز زناشوئی نکنم . مادرش متأثر شد و
دانست که پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پیش نیست . این تغییر اخلاق را در اثر معاشرت با کفار و
تزلزل در فکر و عقیدة او دانست . اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دق ت کردند چیزی که خلاف
اظهار او را ثابت بکند ندیدند و نفهمیدند که بالاخره او در چه فرقه و خطی است . او همان مهرداد ترسو و افتاد ة
قدیم بود ، تنها طرز افکارش عوض شده بود ، و اگر چه چندین نفر مواظب رفتار او شدند ولی از مناسبات
عاشقانه اش چیزی استنباط نکردند .
اما چیزیکه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین کرد این بود که او در اطاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمة
زنی را گذاشته بود که لباس مغزپسته ای دربرداشت ، یک دستش را بکمرش زده بود و دست دیگرش به پهلویش
افتاده بود و لبخند میزد ، یک پردة قلمکار هم جلو آن آویزان بود، و ش بها، وقتیکه مهرداد بخانه برمیگشت درها را
می بست ، صفحة گرامافون را میگذاشت ، مشروب میخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب میزد ، بعد ساعتهای
دراز روی نیمکت روبرو می نشست و محو جمال او می شد . گاهی که شراب او را میگرفت بلند میشد، جلو میرفت
و روی زلفها و سینة آن را نوازش میکرد . تمام زندگی عشقی او بهمین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر
عشق ، شهوت و آرزو بود.
پس از چندی خانواده اش و مخصوصًا درخشنده که درین قسمت کنجکاو بود پی بردند که سری درین مجسمه
است . درخشنده به طعنه اسم ا ین مجسمه را عروسک پشت پرده گذاشته بود . مادر مهرداد برای امتحان چندین
بار به او تکلیف کرد که مجسمه را بفروشد و یا لباسش را بجای سوغات به درخشنده بدهد . ولی همیشه مهرداد
خواهش او را رد میکرد . از طرف دیگر درخشنده برای اینکه دل مهرداد را بدست بیاورد، سلیقه و ذوق او را ازین
مجسمه دریافت . موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چین دادند ، لباس مغزپست ه ای بهمان شکل مجسمه
دوخت، حتی مد کفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها که مهرداد از خانه میرفت ، کار درخشنده این
بود که میآمد در اطاق مهرداد ، جلو آینه تقلید مجسمه را میکرد . یکدستش را بکمرش میزد، مثل مجسمه گ ردنش
را کج میگرفت و لبخند میزد ، و مخصوصًا آن حالت چشمها ، حالت دلربا که در عین حال بصورت انسان نگاه
میکرد و مثل این بود که در فضای تهی نگاه میکند، میخواست اص ً لا روح این مجسمه را تقلید بکند . شباهت کمی
که با مجسمه داشت اینکار را تا اندازه ای آسان کرد . درخشنده ساعتهای دراز همة جزئیات تن خود را با مجسمه
مقایسه میکرد و کوشش مینمود که خودش را بشکل و حالت او را درآورد و زمانی که مهرداد وارد خانه میشد ،
بشیوه های گوناگون و با زرنگی مخصوصی خودش را بمهرداد نشان میداد . در ابتدا زحماتش بهدر میرفت و
مهرداد باو محل نم ی گذاشت . این مسئله سبب شد که بیشتر او را باین کار ترغیب و تهییج بکند و باین وسیله
کم کم طرف توجه مهرداد شد . و جنگ درونی ، جنگ قلبی در او تولید گردید . مهرداد فکر میکرد از کدام یک دست
بکشد؟ از انتظار و پافشاری دخترعمویش حس تحسین و کینه در دل او تولید شده بود . از یکطرف این مجسمة
سرد رنگ پاک شده با لباس رنگ پریده که تجزیة جوانی و عشق ، و نمایندة بدبختی او بود و پنج سال بود که با
این هیکل موهوم بیچاره احساسات و میلهایش را گول زده بود ، از طرف دیگر دخترعمویش که زجر کشیده،
صبرکرده ، خودش را مطابق ذوق و سلیقة او درآورده بود، از کدام یک میتوانست چشم بپوشد ؟ ولی حس کرد
که باین آسانی نمیتواند ازین مجسمه که مظهر عشق او بود صرفنظر بکند . آیا وی یک زندگی بخصوص ، یک
مکان و محل جداگانه در قلب او نداشت ؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فکرش تفریح کرده بود، برای او
خوشی ت ولید شده بود و در مخیلة او این مجسمه نبود که با یکمشت گل و موی مصنوعی درست شده باشد ،
بلکه یک آدم زنده بود که از آدمهای زنده بیشتر برای او وجود حقیقی داشت . آیا میتوانست آنرا روی خاکروبه
بیندازد یا ب ه کس دیگر بدهد . پشت شیشة مغازه بگذارد و نگاه هر بیگانه ای ب ه اسرار خوشگلی او کنجکاو بشود و
با نگاهشان او را نوازش بکنند و یا آنرا بشکنند ، این لبهائی که آنقدر روی آنها را بوسیده بود ، این گردنی که
آنقدر روی آنرا نوازش کرده بود ؟ هرگز ، باید با او قهر بکند و او را بکشد همانطوریکه یکنفر آدم زنده را
می کشند ، بدست خودش آنرا بکشد . برای این مقصود مهرداد یک رولور کوچک خرید . ولی هر دفعه ک ه
میخواست فکرش را عملی بکند تردید داشت .
یکشب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن کرد . بعد مطابق پرگرام
معمولی خودش پرده را پس زد ، شیشة مشروبی از گنج ه درآورد . گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و
دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و باو نگاه کرد.
مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمیدید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش
می بست . فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود . بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد،
آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت ، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی
سینه اش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب کشید و پس پس رفت . آیا
راست بود ، آیا ممکن بود ، این حرارت سوزانی که حس کرد . نه جای شک نبود . آیا خواب نمیدید ، آیا کابوس
نبود ؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جم ع آوری بکند . ناگاه
همینوقت دید مجسمه با گامهای شمرده که یکدستش را بکمرش زده بود میخندید و باو نزدیک میشد . مهرداد
مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در اینوقت فکری بنظرش رسید ب یاراده دست کرد در جیب شلوار
رولور را بیرون کشید و سه تیر بطرف مجسمه پشت هم خالی کرد . ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به
زمین خورد . مهرداد هراسان خم شد و سر آنرا بلند کرد . اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه
میخورد! |
700,501 | چنگال | صادق هدایت | داستان ها | سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی ب ه دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش ب ه در قهوه ای
رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت:
« !.. ربابه … ربابه »
در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد :
« . داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »
دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند . سید احمد
عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولی ب ر خلاف
معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اشک آلود او نگاه کرد از روی
بی میلی پرسید :
« ؟ ننجون کجاست »
ربابه با صدای نی مگرفته گفت :
« . گور مرگش اون اطاق خوابیده »
« ؟ خوابیده »
آره … امروز من آشپزخانه را جارو میز دم ، چادرم گرفت به کاسة چینی، همانیکه رویش گلهای سرخ داشت، »
افتاد و شکست … اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد … گیسهایم رو گرفت مشت مشت کند … هی سرم را بدیوار
میزد ، به ننم فحش میداد. میگفت آن ننة گور بگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید …
« ؟ میخندید » : سید احمد خشمگین
هی خندید خندید … میدونی حالش بهم خورده بود . همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، »
کج شد . آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود . اگر
« . ماه سلطان نبود خف هاش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه جور کشت
چشمهای سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید و پرسید :
« ؟ کی گفت که ننمون رو اینجور کشت »
ماه سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود . نمیدونی وقتیکه »
« … دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون
سید احمد همینظور که باو ن گاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و
مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد.
ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و به او خیره نگاه کرد. سید احمد دوباره پرسید:
« ؟ مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه »
نه … حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت میگفت، از همان مسئله ها که تو مسجد برای مردم میگه : »
« . غسل، طهارت، از آن دنیا حرف میزد
«. مبطلات روزه، حیض و نفاس »
آره… از خودش میپرسید و بخودش جواب میداد . من بخیالم دیوانه شده … یک چیزهائی میگفت که من »
« … خجالت می کشیدم
بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دست روی سر او کشید و گفت:
پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس می گوید با یازده تومان و شش قران هم میشود یک گاو خرید؟ حال »
ما یک لاغرش را میخریم . من هم رخت شوری میکنم، پول خودم را در میآورم . ببین هر چه زود تر فرار کنیم
« ! بهتره، من میترسم
« . بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند »
« . هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هر چه باشد از اینجا بهتر است »
بعد هر دو آنها خاموش شدند.
احمد جوانی بود هژده ساله و بلند بالا . ابرو های پر پشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت
و پشت لبش تازه سبز شده بود . ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهای تنگ، لبهای برجستة سرخ، دستهای
کوچک و چانة باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونة پدرش بود .
حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود.
سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود . مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان
بطور سؤال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رو دربایستی تشریح میکرد . بقدری در فن خودش
مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دست آموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش
میداد. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه اش در میآورد . پنجسال پیش یکشب که
همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند که بعلت
ناخوشی مرده است . بغیر از ماه سلطان خواهر خواندة صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست . دو ماه
بعد سید جعفر رقیه سلطان را بزنی گرفت.
رفیه سلطان بلای جان این دو بچة یتیم احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها بهیچوجه کوتاهی نمیکرد . و
چیزیکه شگفت آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه سلطان
شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه
گویندة لااله الاالله پس میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندو انه میگذاریم .
اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این ب چه ها مال اوست و همة خیالش این بود که این دو تا نانخور
زیادی را از سر خودش باز کند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند . از همانوقت سید احمد و ربابه خودشان را
در خانه پدری بیگانه دیدند و زندگی برا یشان تحمل ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش ب ه یکدیگر دلبستگی
پیدا کردند . رقیه سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب انبار را که نمناک و تاریک
بود برای آنها اختصاص داد و از این رو دو ماه بود که احمد پا درد گرفته بود و با آنکه چندی ن بار برایش دعا
گرفتند رو ب ه بهودی نمیرفت . احمد روزها عصازنان به دکان پینه دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را
میکرد، ب ه عشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری دهندة او بشمار میآمد . نزدیک غروب که احمد
بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد ا و در انجام آن کار پیشی میگرفت . اگر ربابه گریه میکرد او نیز
میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان
میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند . ربابه از کارهای روزانه اش میگفت و احمد هم از کارهای خودش .
بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود. چون تصمیم گرفته بودند که از خانة پدرشان بگریزند.
کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد . و برایش شرح
زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود . بطوری این فکر در تصور احمد جای گرف ته بود که خان ه های
دهاتی، زنهای تنبان قرمز، کوه های سبز، چشمه های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس
برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به اندازه ای شیفتة ارنگه شده بود که نقشة فرار خودش را به
عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و
آزادی برای خودشان تهیه کنند.
هر شب احمد نقشة فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق زده فکر
و هوش برادرش را تمجید میکرد . خیالات شگفت انگیز در مخیلة ساده اش نقش میبست و چون تنها مسافرتی که
در عمرش کرده بود زیارت سید ملک خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میآمد ربابه یاد آنروز میافتاد که
آش رشته بار گذاشته بودند، ننه اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسای ه شان دوید زمین خورد و
پیشانیش زخم شد . او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار
بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد . تاکنون احمد از مزد روزانه اش یازده
تومان و شش هزار پس انداز کرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست میآورد، میتوانست یک گاو ماده و دو
بز ماده بخرد . آنوقت میرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید،
ماست میبست . توت خشک میکرد و زمستان هم احمد پینه دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از
دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند.
پائیز و زمستان و بهار گذشت . احمد بخیال فرار به اندوختة خود میافزود و ربابه هم ه ر چه خرده ریز گیرش
می آمد بدقت می پیچید و در مجری کهن هاش می گذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتیکه توی
رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود . ولی پیش آمد دیگری رخ داد و آن این
بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را ب ه خواستگاری ربابه فرستاد . معلوم
بود سیدجعفر و رقیه سلطان هر دو باین امر راضی بودند . اما این پیش آمد تأثیر بدی در اخلاق احمد کرد . ربابه
که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت با و بیشتر
ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد و چیز دیگری که احمد را تهدید می کرد، پا درد بود که سخت تر
شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود.
یکی از روز های زیارتی که سید جعفر و رقیه سلطان ب ه شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا
بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال تر از همیشه بود، حتی کمی به خودآرائی پرداخته و از سفیداب تبریز
زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود ب ه صورتش مالیده بود، ولی سیداحمد درین روز دیرتر از معمول بخانه
آمد. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا
خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف
کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گف ت :
« ؟ من دلواپس بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی »
« . با عباس بودم »
« . داداشی ، امشب نمیایند »
« . من میدانم »
« ؟ چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی »
« . نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد »
« ؟ دوا خوردی »
« ! چه کار بکنم با این پای علیل »
« ؟ مگر پای معرکة بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت »
کاسبیش بوده . تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون را خفه کرد مست بوده . میدانی »
این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است . اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رو یش
« . میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است
« . شاید حکیم بهش داده »
حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد . همة کیفها را کرده، همة بامبولها »
را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده . اگر شراب برای پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .
« . همة این حرفها دروغ است
« ؟ مگر نمیرویم النگه »
چرا شراب نخورم؟ با این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر می شود. دو روز دیگر هم تو میروی »
خانة غلام . من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید . عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا
« ؟ میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم
بعد یکمرتبه ما بین آنها سکوت شد. چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوا بشان خوابیدند.
ربابه سر دماغ بود، تخمه میشکست و میخواند:
« میخوام برم النگه »
« یه پای خرم میلنگه »
قه قه می خندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند.
ربابه دوباره گفت :
امشب ما تنها هستیم . النگه که رفتیم هر روز همینطور است . ننجون نیست، ما با هم هستیم، همچین نیست »
«؟ احمد
در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پا دردش است. باز گفت :
میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری می کنم. پات خوب میشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد »
« ؟ است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم
« ! نه، پام عیبی نداره اما بتوچه ، تو که شوهر میکنی »
« . به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام »
مهتاب بالا آمده بود . ستاره های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند . ربابه آزادانه صحبت می کرد و میخندید و
گونه هایش گلگون شده بود . احمد هیچوقت این صورت مهی ج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه
می کرد.
احمد با لحن تمسخر آمیز پرسید :
« ؟ از مشدی غلام چه خبر »
« ! مرده شور ریختش را ببرند، الهی ننه اش زیر گل برود »
« . نه، تو خودت او را می خواهی »
« . بجدم که نه. من بجز تو کسی را دوست ندارم »
« ! دروغ می گوئی »
« . والله دروغ نمی گویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم »
« . هفتة دیگر.. نه، پس فردا میرویم »
« !.. با این پا »
« . هان..هان.. دیدی که من فهمیدم..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرة تو شدم »
«. تو بخیالت که من دروغ می گویم. بیا همین الان برویم »
هان … اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی . توی النگه مردهای پرزور، جوان و سرخ و سفید دارد . تو »
« … میخواهی
« . راستی من عباس را ندیده ام »
در اینوقت احمد گونه هایش گل انداخته بود، ب ه دشواری نفس می کشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده
بود. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.
به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم . آخر مگر نباید بگویم بله؟ .. نمی گویم … وانگهی او پیر و زشت »
« ؟ است. ماه سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم … حالا النگه خیلی دور است
«. نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم »
آن کوه های کبود که از روی پشت باممان پیداست … میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم … »
زنهای اونجا چطورند، هان … ایلیاتی هستند، من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خان ه مان، یادت هست؟ وقتیکه
ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود . از توی کوه صحبت میکرد، داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه
« . بلد نیستم بدوشم
احمد باو خیره نگاه می کرد. ربابه باز گفت:
من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده ام. زمستانها تو »
« ! ارسی میدوزی، همچین نیست
احمد با سر اشاره کرد آری.
« ؟ تو زن دهاتی هم می گیری »
احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست . ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت
میخواست او را بحرف بیاورد، غلت زد و شروع کرد بخواندن :
منم، منم، بلبل سرگشته، »
از کوه و کمر برگشته، »
مادر نابکار، مرا کشته، »
پدر نامرد، مرا خورده. »
خواهر دلسوز : »
استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه، »
زیر درخت گل چال کرده، »
منم شدم یه بلبل: »
«. پر پر »
این همان ترانه ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد
آمد و او را بیشتر عصبانی کرد . مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر می کنم و میروم . اما تو
زمین گیر میشوی و نقشة فرارمان بهم میخورد.
ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت :
« . امشب هوا خنک است دستت را بده بمن »
دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، و لی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان
بگیرد، بلرزه افتاد . در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید، شقیقه هایش داغ شده بود دست
راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت:
« . میترسم، مرا اینجور نگاه نکن »
چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت:
« !.. اوه … چشمها … شکل بابام شدی »
باقی حرف در دهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشتة گیس بافتة ربابه را
گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد . ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به
سنگ حوض زد . کف خون آلودی از دهنش بیرون آمد و بی حس روی زانوی او افتاد . بعد احمد بلند شد، چند قدم
به کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همة قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد.
صبح مردة هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند. |
700,502 | داش آکل | صادق هدایت | داستان ها | همة اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکا رستم سایة یکدیگر را با تیر میزدند . یکروز داش آکل روی
سکوی قهوه خانة دو میل چندک زده بود ، همانجا که پا توغ قدیمیش بود . قفس کرکی که رویش شلة سرخ کشیده
بود ، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسة آبی میگردانید . ناگاه کاکارستم از در درآمد ، نگاه
تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست . بعد رو کرد به
شاکرد قهوه چی و گفت :
" به به بچه ، یه یه چای بیار ببینیم . "
داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه چی انداخت ، بطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده
گرفت . استکانها را از جام برنجی در میآورد و در سطل آب فرو میبرد ، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک
میکرد . از مالش حوله دور شیشة استکان صدای غژ غژ بلند شد .
کاکا رستم از این بی اعتنائی خشمگین شد ، دوباره داد زد : " مه مه مگه کری ! به به تو هستم؟ ! "
شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابین دندانهایش گفت :
" ار – وای شک کمشان ، آنهائی که ق ق قپی پا میشند اگ لولوطی هستند ا ا امشب میآیند ، دست و په په
پنجه نرم میک کنند !"
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می گردانید و زیر چشمی وضعیت را میپائید خندة گستاخی کرد که
یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بستة او برق زد و گفت :
" بیغیرتها رجز میخوانند ، آنوقت معلوم میشود رستم صولت وافندی پیزی کیست . "
همه زدند زیر خنده ، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون میدانستند که او زبانش می گیرد،
ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشا نی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را
نچشیده باشد ، هر شب وقتیکه توی خانة ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می کشید و دم محلة
سر دزک میایستاد، کا کا رستم که سهل بود ، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت . خود کاکا هم میدانست که مرد
میدان و حریف داش آکل نیست ، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش
نشسته بود . بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک میکرد . داش آکل مثل
اجل معلق سر رسید و یکمشت متلک بارش کرده ، باو گفته بود :
" کاکا ، مردت خانه نیست . معلوم میشه که یک بست فور بیشتر کشیدی ، خوب شنگلت کرده . میدانی
چییه، این بی غیرت بازیها ، این دون بازیها را کنار بگذار ، خودت را زده ای به لاتی ، خجالت هم نمیکشی ؟ اینهم
یکجور گدائی است که پیشة خودت کرده ای . هر شبة خدا جلو راه مردم را میگیری ؟ به پوریای ولی قسم اگر دو
مرتبه بد مستی کردی سبیلت را دود میدهم . با برگة همین قمه دو نیمت می کنم. "
آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت، اما کینة داش آکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه می
گشت تا تلافی بکند.
از طرف دیگر داش آکل را همة اهل شیراز دوست داشتند . چه او در همان حال که محلة سردزک را قرق
میکرد ، کاری ب ه کار زنها و بچه ها نداشت ، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار میکرد و اگر اجل برگشته ای
با زنی شوخی میکرد یا ب ه کسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمیبرد . اغلب دیده میشد
که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را بخانه شان میرسانید .
ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک
میکشید و هزار جور بامبول میزد . کاکا رستم از این ت حقیری که در قهوه خانه نسبت باو شد مثل برج زهر مار
نشسته بود ، سبیلش را میجوید و اگر کاردش می زدند خونش در نمی آمد . بعد از چند دقیقه که شلیک خنده
فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی ، شبکلاه و شلوار دبیت
دستش را روی دل ش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب میخورد و بیشتر سایرین به خندة او میخندیدند . کاکا
رستم از جا در رفت ، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه چی پرت کرد . ولی قندان به
سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری بزمین غلطید و چندین فنجان را ش کست . بعد کا کا رستم بلند شد
با چهرة برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت .
قهوه چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت :
" رستم بود و یکدست اسلحه ، ما بودیم و همین سماور لکنته . "
این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد ، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد.
قهوه چی از زور پسی بشاگردش حمله کرد ، ولی داش آکل با لبخند دست کرد ، یک کیسه پول از جیبش در
آورد، آن میان انداخت.
قهوه چی کیسه را برداشت ، وزن کرد و لبخند زد .
درین بین مردی با پستک مخمل ، شلوار گشا د ، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهی ب ه
اطراف انداخت ، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت :
" حاجی صمد مرحوم شد ."
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت :
" خدا بیامرزدش ! "
" مگر شما نمیدانید وصیت کرده . "
" منکه مرده خور نیستم . برو مرده خورها را خبر کن . "
" آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده … "
مثل اینکه ازین حرف چرت داش آکل پاره شد ، دو باره نگاهی بسر تا پای او کرد ، دست کشید رو ی
پیشانیش ، کلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه
ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود سفید مانده بود . بعد سرش را تکان داد ، چپق دسته خاتم
خودش را در آورد ، بآهستگی سر آنرا توتون ریخت و با شستش دور آنرا جمع کرد ، آتش زد و گفت :
" خدا حاجی را بیامرزد ، حالا ک ه گذشت ، ولی خوب کاری نکرد ، ما را توی دغمسه انداخت . خوب ، تو برو
، من از عقب میآیم ."
کسیکه وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت .
داش آکل سه گره اش را در هم کشید ، با تفنن بچپقش پک میزد و مثل این بود که ناگها ن روی هوای خنده
و شادی قهوه خانه از ابرهای تاریک پوشیده شد . بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد . بلند شد
قفس کرک را بدست شاکرد قهوه چی سپرد و از قهوه خانه بیرون رفت .
هنگامیکه داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد ، ختم را ورچیده بودند ، فقط چند نفر قاری و جزوه کش
سر پول کشمکش داشتند . بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسی
های آن رو به بیرونی باز بود . خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک
نشست و گفت :
" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هایتان را به شما ببخشد ."
خانم با صدای گرفته گفت :
همان شبی که حال حاجی بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همة
آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد ، لابد شما حاجی را از پیش میشناختید؟ "
" ما پنج سالی پیش در سفر کازرون باهم آشنا شدیم . "
" حاجی خدا بیامرز همیشه می گفت اگر یکنفر مرد هست فلانی است . "
" خانم ، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم ، اما حالا که زیر دین مرده رفته ام ، بهمین تیغة
آفتاب قسم اگر نمردم بهمة این کلم بسرها نشان میدهم "
بعد همینطور که سرش را بر گردانید ، از لای پردة دیگر دختری را با چهرة برافروخته و چشم های گیرندة
سیاه دید . یکدقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند ، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید ، پرده را
انداخت و عقب رفت . آیا این دختر خوشگل بود ؟
شاید ، ولی د ر هر صورت چشمهای گیرندة او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود ، او سر را
پائین انداخت و سرخ شد .
این دختر مرجان ، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناش شهر و قیم خودشان را
ببیند.
داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی ب ه کارهای حاجی شد ، با یکنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و
یکنفر منشی همة چیزها را با دقت ثبت و سیاهه بر داشت . آنچه زیادی بود در انباری گذاشت . در آنرا مهر و
موم کرد ، آنچه فروختنی بود فروخت ، قباله های املاک را داد برایش خواندند ، طلب هایش را وصول کرد و
بدهکاریهایش را پرداخت . همة اینکارها در دو روز و دو شب رو براه شد . شب سوم داش آکل خسته و کوفته از
نزدیک چهار سوی سید حاج غریب بطرف خانه اش میرفت . در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت :
" تا حالا دو شب است که کاکا رستم چشم براه شما بود . دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و
شیخی را دید ، بنظرم قولش از یادش رفته ! "
داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت :
" بی خیالش باش !"
داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه خانة دو میل کاکا رستم برایش خط و نشان کشید ،
ولی از آنجائیکه حریفش را میشناخت و میدانست که کاکا رستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند ، اهمیتی
بحرف او نداد ، راه خودش را پیش گرفت و رفت . در میان راه همة هوش و ح واسش متوجه مرجان بود ، هرچه
میخواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت تر در نظرش مجسم میشد .
داش آکل مردی سی و پنجساله ، تنومند ولی بد سیما بود . هر کس دفعة اول او را میدید قیافه اش توی
ذوق میزد ، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشستند یا حکایت هائی که از دورة زندگی او ورد زبانها بود
میشنیدند، آدم را شیفتة او میکرد ، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که ب ه صورت او خورده بود ندیده
میگرفتند ، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت : چشمهای میشی ، ابروهای سیاه پرپشت ، گونه های فراخ ،
بینی باریک با ریش و سبیل سیاه . ولی زخمها کار او را خراب کرده بود ، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم
قداره بو د که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها
کنار چشم چپش را پائین کشیده بود .
پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود زمانیکه مرد همة دارائی او به پسر یکی یکدانه اش رسید . ولی داش
آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود ، به پول و مال دنیا ارزشی نمی گذاشت ، زندگیش را بمردانگی و آزادی و
بخشش و بزرگ منشی میگذرانید . هیچ دلبستگی دیگری در زندگانیش نداشت و همة دارائی خودش را ب ه مردم
ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد ، یا عرق دو آتشه مینوشید و سر چهار راه ها نعره میکشید و یا د ر مجالس
بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.
همة معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود میشد ، ولی چیزیکه شگفت اور بنظر میآمد اینکه تاکنون
موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود . چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس م حرمانه
فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود . اما از روزیکه وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید ،
در زندگیش تغییر کلی رخ داد ، از یکطرف خودش را زیر دین مرده میدانست و زیر بار مسئولیت رفته بود ، از
طرف دیگر دلباختة مرجان شده بود . ولی این مسئولیت بی ش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود – کسی که
توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح
زود که بلند میشد بفکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند . زن و بچه های او را در خانة کوچکتر برد،
خانه شخص ی آنها را کرایه داد ، برای بچه هایش معلم سر خانه آورد ، دارائی او را بجریان انداخت و از صبح تا
شام مشغول دوندگی و سرکشی بعلاقه و املاک حاجی بود.
ازین به بعد داش آکل از شبگردی و قرق کردن چهار سو کناره گرفت . دیگر با دوستانش جوششی نداشت
و آن شور سابق از سرش افتاد . ولی همة داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که
دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود ، دو ب ه دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل
مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل میرفتند و گفته میشد :
" داش آکل را میگوئی ؟ دهنش میچاد ، سگ کی باشد ؟ یارو خوب دک شد ، در خانه حاجی موس موس
میکند ، گویا چیزی میماسد ، دیگر دم محلة سر دزک که میرسد دمش را تو پاش میگیرد و رد میشود ."
کاکا رستم با عقده ای که در دل داشت با لکنت زبانش میگفت :
" سر پیری معرکه گیری ! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده ! گزلیکش را غلاف کرد ! خاک تو چشم مردم
پاشید ، کتره ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همة املاکش را بالا کشید . خدا بخت بدهد . "
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند . هر جا که وارد میشد در
گوشی با هم پچ و پچ میکردند و او را دست میانداختند . داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی
بروی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد ، چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر
و ذکری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود . جلو قفس می نشست
و با طوطی درد دل میکرد . اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را بروی دست باو
میداد . ولی از طرف دیگر او نمیخواست که پای بند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد ، همان طوریکه بار
آمده بود . بعلاوه پیش خودش گمان می کرد هرگاه دختری که باو سپرده شده بزنی بگیرد ، نمک بحرامی خواهد
بود ، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه میکرد ، جای جوش خوردة زخ مهای قمه ، گوشة چشم
پائین کشیده خودشرا برانداز میکرد ، و با آهنگ خراشیده ای بلند بلند میگفت :
" شاید مرا دوست نداشته باشد ! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند … نه ، از مردانگی دور است … او
چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بکنم ؟ این عشق مر ا میکشد … مرجان … تو مرا کشتی …
به که بگویم ؟ مرجان … عشق تو مرا کشت ..! "
اشک در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید . آنوقت با سر درد همینطور که نشسته بود
خوابش میبرد .
ولی نصف شب، آنوقتی که شهر شیراز با کوچه های پر پیچ و خم ، باغها ی دلگشا و شراب های ارغوانیش
بخواب میرفت ، آن وقتیکه ستاره ها آرام و مرموز بالای آسمان قیر گون ب ه هم چشمک میزدند . آن وقتیکه
مرجان با گونه های گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت ،
همانوقت بود که داش آکل حقیقی ، داش آکل طبی عی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بایستی از تو
قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود ، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون میآمد
و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید ، تپش آهسته قلب ، لبهای آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از
روی گونه هایش بوسه میزد . ولی هنگامیکه از خواب می پرید ، بخودش دشنام میداد ، به زندگی نفرین میفرستاد
و مانند دیوانه ها در اطاق بدور خودش می گشت ، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای این که
فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهای حاجی میگذرانید .
هفت سال بهمین منوال گذشت ، داش آکل از پرستاری و جانفشانی دربارة زن و بچة حاجی ذره ای فرو
گذار نکرد . اگر یکی از بچه های حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شب زنده داری
می کرد، و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود ، ولی علاقة او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان
بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود . درین مدت همة بچه های حاجی صمد از آب و گل در
آمده بودند.
ولی ، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد : برای مرجان شوهر پیدا شد ، آنهم چه شوهری که
هم پیرتر و هم بدگل تر از داش آکل بود . ازین واقعه خم بابروی داش آکل نیامد ، بلکه برعکس با نهایت
خونسردی مشغول تهیة جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد . زن و بچة حاجی را دوباره
بخانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرائی مهمانها ی مردانه معین کرد ، همة کله گنده
ها ، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتیکه مهمانها گوش تا گوش دور اطاق روی قالیها و قالیچه های گرانبها
نشسته بودند و خوانچه های شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود ، داش آکل با همان سر و وضع داشی
قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده ، ار خلق راه راه ، شب بند قداره ، شال جوزه گره، شلوار دبیت
مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسولة نو نوار وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند . همه
مهمانها بسر تا پای او خیره شدند . داش آکل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت ، ایستاد و گفت :
" آقای امام ، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت . پسر از همه
کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اینهم حساب و کتاب دارائی حاجی است . ( اشاره کرد به سه
نفری که دنبال او بودند . ) تا بامروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده ام . حالا دیگر
ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان !"
تا اینجا که رسید بغض بیخ گلویش را گرفت . سپس بدون اینکه دیگر چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود ،
سرش را زیر انداخت و با چشم های اشک آلود از در بیرون رفت . در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد
شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده ، ولی دل او شکسته و مجروح بود . گامهای بلند و لاابالی بر
میداشت، همینطور که میگذشت خانة ملا اسحق عرق کش جهود را شناخت، بی درنگ از پله های نم کشیدة آجری
آن داخل حیاط کهنه و دود زده ای شد که دور تا دورش اطاقهای کوچک کثیف با پنجرة های سوراخ سوراخ مثل
لانة زنبور داشت و روی آب حوض خزه سبز بسته بود . بوی ت رشیده ، بوی پرک و سردابه های کهنه در هوا
پراکنده بود . ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد ، خندة ساختگی کرد .
داش آکل بحالت پکر گفت :
" جون جفت سبیلهایت یک بتر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم. "
ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پائین رفت و پس از چند دقیقه با یک بتری بالا آمد . داش
آکل بتری را از دست او گرفت ، گردن آنرا بجرز دیوار زد سرش پرید ، آنوقت تا نصف آن را سر کشید ، اشک
در چشمهایش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد پسر ملا اسحق که بچة
زردنبوی کثیفی بود ، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لب ش آویزان بود ، بداش آکل نگاه می کرد ،
داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچة حیاط بود و در دهنش گذاشت .
ملا اسحق جلو آمد، روی دوش داش آکل زد و سر زبانی گفت :
" مزة لوطی خاک است ! "
بعد دست کرد زیر پارچة لباس او و گفت :
" این چیه که پوشیدی ؟ این ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستی من خوب میخرم . "
داش آکل لبخند افسرده ای زد ، از جیبش پولی در آورد ، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد . تنگ
غروب بود . تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد . کوچه ها هنوز در اثر باران بع د از ظهر نمناک
و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود ، صورت مرجان ، گونه های سرخ ، چشم های سیاه و مژه های
بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود م حو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود . زندگی
گذشتة خود را بیاد آورد ، یاد گارهای پیشین از جلو او یک بیک رد میشدند . گردشهائی که با دوستانش سر قبر
سعدی و بابا کوهی کرده بود بیاد آورد ، گاهی لبخند میزد ، زمانی اخم میکرد . ولی چیزیکه برایش مسلم بود
اینکه از خانة خودش میترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود ،
میخواست برود دور بشود . فکر کرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند ! سر تا سر زندگی
برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود. درین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه کرد :
" به شب نشینی زندانیان برم حسرت ،
که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است "
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلندتر خواند :
" دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری ،
که نبود چارة دیوانه جز زنجیر تدبیری !"
این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خوان د، اما مثل اینکه حوصله اش سر رفت ، یا فکرش جای دیگر
بود خاموش شد .
هوا تاریک شده بود که داش آکل دم محله سردزک رسید . اینجا همان میدانگاهی بود که پیشتر وقتی دل
ودماغ داشت آنجا را قرق میکرد و هیچکس جرأت نمیکرد جلو بیاید . بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در
خانه ای نشست ، چپقش را در آورد چاق کرد ، آهسته میکشید . بنظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خراب تر
شده، مردم ب ه چشم او عوض شده بودند ، همانطوریکه خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی
میرفت، سرش درد میکرد ، ناگهان سایة تاریکی نمایان شد که از دور بسوی او میآمد و همینکه نزدیک شد گفت :
" لو لو لوطی لوطی را شه شب تار میشناسه ."
داش آکل کاکا رستم را شناخت ، بلند شد ، دستش را به کمرش زد، تف برزمین انداخت و گفت :
" اروای بابای بیغیرتت ، تو گمان کردی خیلی لوطی هستی ، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی !"
کاکا رستم خندة تمسخر آمیزی کرد، جلو آمد و گفت :
" خ خ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرفهاپه په پیدات نیست !.. اام شب خاخاخانة حاجی عع عقد کنان است،
مک توتو را راه نه نه …"
داش آکل حرفش را برید :
" خدا ترا شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب میگیرم ."
دست برد قمة خود را بیرون کشید . کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت . داش آکل
سر قمه اش را بزمین کوبید، دست بسینه ایستاد و گفت :
" حالا یک لوطی میخواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد ! "
کاکا رستم ناگهان باو حمله کرد ، ولی داش آکل چنان ب ه مچ دست او زد که قمه از دستش پرید . از صدای
آنها دسته ای گذرنده بتماشا ایستادند ، ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت .
داش آکل با لبخند گفت :
" برو، برو بردار ، اما بشرط اینکه این د فعه غرس تر نگهداری، چون امشب میخواهم خرده حسابهایمانرا پاک
بکنم !"
کاکا رستم با مشت های گره کرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند . تا نیمساعت روی زمین میغلطیدند،
عرق از سرو رویشان میریخت ، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمیشد . در میان کشمکش سرداش آکل بسختی
روی سنگفرش خورد ، نزدیک بود که از حال برود . کاکا رستم هم اگر چه بقصد جان میزد ولی تاب مقاومتش
تمام شده بود . اما در همینوقت چشمش ب ه قمة داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود ، با همة زور و
توانائی خودش آنرا از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد. چنان فرو کرد که دستهای هر دوشان از
کار افتاد.
تماشاچیان جلو دویدند و داش آکل را ب ه دشواری از زمین بلند کردند ، چکه های خون از پهلویش بزمین
میریخت . دستش را روی زخم گذاشت ، چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید ، دوباره ب ه زمین خورد بعد او را
برداشته روی دست بخانه اش بردند.
فردا صبح همینکه خبر زخم خوردن داش آکل بخانة حاجی صمد رسید ، ولی خان پسر بزرگش به
احوالپرسی او رفت . سر بالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، کف خونین از دهنش
بیرون آمده و چشمانش تار شده ، ب ه دشواری نفس م ی کشید . داش آکل مثل اینکه در حالت اغما او را شناخت ،
با صدای نیم گرفته لرزان گفت :
" در دنیا … همین طوطی … داشتم … جان شما … جان طوطی … او را بسپرید … به … "
دوباره خاموش شد، ولی خان دستمال ابریشمی را در آورد ، اشک چشمش را پاک کرد . داش آکل از ح ال
رفت و یکساعت بعد مرد.
همة اهل شیراز برایش گریه کردند.
ولی خان قفس طوطی رابرداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوک برگشته و
چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود. ناکاه طوطی با لحن داشی – با لحن خراشیده ای گفت :
" مرجان … مرجان … تو مرا کشتی … به که بگویم … مرجان … عشق تو … مرا کشت ."
اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد. |
700,503 | داود گوژ پشت | صادق هدایت | داستان ها | نه ، نه ، هرگز من دنبال اینکار نخواهم رفت . باید بکلی چشم پوشید . برای دیگران خوش میآورد در صورتیکه »
داود زیر لب با خودش میگفت و عصای کوتاه زرد رنگی که در «... برای من پر از درد و زجر است . هرگز، هرگز
دست داشت ب ه زمین میزد و ب ه دشواری راه میرفت مانند اینکه تعادل خودش را بزحمت نگهمیداشت . صورت
بزرگ او روی قفسه سینه بر آمده اش میان شانه های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یک حالت خشک ، سخت و
زننده داشت : لبهای نازک بهم کشیده ، ابروهای کمانی باریک .، مژه های پائین افتاده ، رنگ زرد، گونه های بر
جسته استخوانی . ولی از دور که به او نگاه میکردند نیم تنه چوچونچه او با پشت بالا آمده ، دستهای دراز بی
تناسب ، کلاه گشادی که روی سرش فرو کرده بود، بخصوص حالت جدی که بخودش گرفته بود و عصایش را
بسختی بزمین میزد بیشتر او را مضحک کرده بود.
او از سرپیچ خیابان پهلوی انداخته بود در خیابان بیرون شهر و بسوی دروازه دولت میرفت نزدیک غروب بود،
هوا کمی گرم بود . دست چپ جلو روشنائی محو این پایان غروب ، دیوارهای کاه گلی و جرزهای آجری در
خاموشی سر بسوی آسمان کشیده بودند.
دست راست خندق را که تازه پر کرده بودند در کنار آن فاصله بفاصله خانه های نیمه کاره آجری دیده میشد .
اینجا نسبتا خلوت و گاهی اتومبیل یا در شکه ای میگذشت که با و جود آب پاشی کمی گرد و غبار ب ه هوا بلند
میکرد، دو طرف خیابان کنار جوی آب درختهای تازه و نوچه کاشته بودند.
او فکر می کرد میدید از آغاز بچگی خودش تا کنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده . یادش افتاد
اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهالی ( اسپارت ) بچه های هیولا یا ناقص را میکشتند همه شاگردان بر
گشتند و به او نگاه کردند، و حالت غریبی باو دست داد . اما حالا او آرزو میکرد که این قانون در همه جای دنیا
مجرا میشد و یا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میکردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری بکنند، چون
او میدانست که همه اینها تقصیر پدرش است.
صورت رنگ پریده ، گونه های استخو انی ، پای چشمهای گود و کبود، دهان نیمه باز و حالت مرگ پدرش را
همانطوری که دیده بود از جلو چشمش گذشت . پدر کوفت کشیده پیر که زن جوان گرفته بود و همه بچه های او
کور و افلیج بدنیا آمده بودند . یکی از برادرهایش که زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اینکه دو سال پیش مرد .
با خودش میگفت : ‹‹ شاید آنها خوشبخت بوده اند ! ››
ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند . اما او تا اندازه ای عادت کرده بود
که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند . از بچگی در مدرسه از ورزش ، شوخی ، دویدن ، توپ بازی ، جفتک چهار
کش ، گرگم ب ه هوا و همه چیزهائی که اسباب خوشبختی همسالهای او را فراهم میآورد بی بهره مانده بود . در
هنگام بازی کز میکرد، گوشه حیاط مدرسه کتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدکی بچه ها را تماشا
می کرد ولی یکوقت هم جدا کار میکرد و میخواست اقلا از راه تحصیل بر دیگران برتری پیدا بکند، روز و شب
کار میکرد آنهم برای اینکه از روی حل مسئله ریاضی و تکلیفهای او رونویسی بکنند . اما خودش میدانست که
دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتیکه میدید حسن خان که زیبا ، خوش اندام و لباسهای خوب
می پوشید بیشتر شاگردها کوشش میکردند با او دوست بشوند . تنها دو سه نفر ا زمعلم ها نسبت به او ملاحظه
و توجه ظاهر میساختند آنهم نه از برای کار او بود بلکه بیشتر از راه ترحم بود، چنانکه بعد هم با همه جان کندن
ها و سختیها نتوانست کارش را به انجام برساند.
اکنون تهی دست مانده ب ود، همه از او گریزان بودند رفقا عارشان می آمد با او راه بروند ، زنها باو میگفتند : ‹‹
قوزی را ببین ! ›› این بیشتر او را از جا در میکرد . چند سال پیش دوبار خواستگاری کرده بود هر دو دفعه زنها
او را مسخره کرده بودند. اتفاقا یکی از آنها زیبنده در همین نزدیکی در فیشر آباد منزل داشت ، چندین بار یکدیگر
را دیده بودند با او حرف هم زده بود . عصرها که از مدرسه بر میگشت میآمد اینجا تا او را ببیند، فقط به یادش
می آمد که کنار لب او یک خال داشت . بعد هم که خاله اش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره
کرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است که من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول
اما داود هنوز او را دوست میداشت و این بهترین یاد بود دوره « ؟ مگر آدم قحط است » : نکرده بود میگفته
جوانی او بشمار میآمد . حالا هم دانسته یا ندانسته بیشتر گذارش به اینجا میافتاد و یادگارهای گذشته دوباره
پیش چشم او تازه میشد . او از همه چیز سر خورده بود . بیشتر تنها بگردش میرفت و از جمعیت دوری میجست،
چون هر کسی میخندید یا با رفیقش آهسته گفتگو مینمو د گمان میکرد راجع ب ه اوست ، دارند او را دست
میاندازند. با چشمهای میشی رک زده و حالت سختی که داشت گردن خود را با نصف تنه اش بدشواری بر
میگردانید، زیر چشمی نگاه تحقیر آمیز میکرد رد میشد . در راه همه حواس او متوجه دیگران بود همه عضلات
صورت او کشیده میشد میخواست عقیده دیگران را درباره خودش بداند.
از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت ، افکار او شوریده و پریشان بود . دید
سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که ب ه سنگ خورد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد مثل چیزیکه
ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین او به زحمت خم شد
در روشنائی مهتاب نگاه آنها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه
ساده و راست بود که او دیده ، که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله ، وازده و بیخ ود از جامعه آدمها
رانده شده بودند . میخواست پهلوی این سگ که بدبختیهای خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم
پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینه پیش آمده خودش بفشارد . اما این فکر برایش
آمد که اگر کسی از اینجا بگذرد و به بیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد.
تنگ غروب بود که از دم دروازه یوسف آباد رد شد ، به دایره پرتو افشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک
و دلچسب از کرانه آسمان بالا آ مده بود نگاه کرد، خانه های نیمه کاره، توده آجرهائی که رویهم ریخته بودند،
دور نمای خواب آلود شهر، د رختها ، شیروانی خانه ها ، کوه کبود رنگ را تماشا کرد . از جلو چشم او پرده های
درهم و خاکستری میگذشت.
از دور و نزدیک کسی دیده نمی شد ، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آنطرف خندق میآمد . سر خود را
بدشواری بلند کرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش
سنگینی میکرد . داود عصای خودش را گذاشت بکنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها ،
کنار جوی نشست ، ناگهان ملتفت شد دید یک زن چادری در نزدیکی او کنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد .
آن زن بدون مقدمه رویش را بر گردانید و با لبخند گفت : - هوشنگ ! تا حالا کجا بودی ؟
داود از لحن ساده این زن تعجب کرد که چطور او را دیده و رم نکرده ؟ مثل این بود که دنیا را به او داده باشند .
از پرسش او پیدا بود که میخواست با او صحبت بکند، اما اینوقت شب در اینجا چه میکند؟ آیا نجیب است ؟ بلکه
عاشق باشد ؟ بهر حال هم صحبت گیر آوردم شاید به من دلداری بدهد! مانند اینکه اختیار زبان خودش را نداشت
گفت : خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم . همیشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بوده ام.
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آن زن با عینک دودی که به چشمش زده بود دوباره روی ش را برگردانید و
گفت : پس شما کی هستید ؟ من به خیالم هوشنگ است او هر وقت میآید میخواهد با من شوخی بکند.
داود از این جمله آخر چیزی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید . اما چنین انتظاری را هم نداشت . مدتها
بود که هیچ زنی با او حرف نزده بود ، دید این زن خوشگل است.
عرق سرد از تنش سرازیر شده بود به زحمت گفت : نه خانم من هوشنگ نیستم . اسم من داود است.
آن زن لبخند زد جواب داد : - منکه شما را نمی بینم ، چشمهایم درد میکند ! آهان داود ! … داود قوز … ( لبش را
گزید ) میدیدم که صدا به گوشم آشنا میآید . منهم زیبنده هستم مرا میشناسید ؟
زلف ترنا کرده او که روی نیم رخش را پوشانیده بود تکان خورده ، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سینه
تا گلوی او تیر کشید ، دانه های عرق روی پیشانی او سرازیر شد ، دور خودش را نگاه کرد کسی نبود . صدای
آواز ابوعطا نزدیک شده بود، قلبش میزد ب ه اندازه ای تند میزد که نفسش پس میرفت بدون اینکه چیزی بگوید سر
تا پا لرزان از جا بلند شد . بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گامهای سنگین افتان و
این زیبنده بود ! مر ا »: خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت
نمیدید … شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده … کی میداند؟ نه … هرگز … باید بکلی چشم پوشید ! … نه
« … نه من دیگر نمیتوانم
خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش آمده خودش
فشار داد . اما آن سگ مرده بود!
تهران ۱۶ شهریور ماه ۱۳۰۹ |
700,504 | دون ژوان کرج | صادق هدایت | داستان ها | نمیدانم چطور است بعضی اشخاص به اولین برخورد، جان در یک قالب میشوند، به قول عوام جور و اخت
می آیند و یکبار معرفی کافی است برای اینکه یکدیگر را هیچوقت ف راموش نکنند در صورتیکه بر عکس بعضی
دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی میشوند و در مراحل زندگی سر راه یکدیگر واقع می گردند، همیشه از هم
گریزان هستند، میان آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمیشود و اگر در کوچه هم بهم بر بخورند ، یکدیگر
را ندیده می گیرند . دوستی بی جهت ، دشمنی بی جهت ! حالا این خاصیت را میخواهند اسمش را سمپاتی یا آنتی
پاتی بگذارند و یا در اثر مغناطیس و روحیه اشخاص بدانند یا نه . آنهائیکه معتقد به حلول ارواح هستند دورتر
رفته میگویند که این اشخاص در زندگی سابق خودشان روی زمین دوست و یا دشمن بوده اند و باین جهت
نسبت بهم متمایل و یا از هم متنفرند ولی هیچکدام از این فرضیات نمیتوانند به آسانی معمای بالا را حل بکند . این
کشش و جوشش ناگهانی نه مربوط به خصایل روحی است و نه ربطی با محاسن جسمانی دارد.
باری، یکی ازین برخوردها ی عجیب، چند شب پیش برایم اتفاق افتاد . شب عید نوروز بود ، تصمیم گرفته بودم
برای احتراز از شر دید و بازدیدهای ساختگی و خسته کننده ، سه روزه تعطیل را بروم جای دنجی پیدا بکنم و
برای خودم لم بدهم . هرچه فکر کردم دیدم مسافرت دور صلاح نیست . بعلاوه وقت هم اجازه نمیداد از این رو
قصد مسافرت کرج را کردم . بعد از تهیه جواز، سرشب بود، رفتم در کافه ژاله نشستم . سیگاری آتش زدم و در
ضمن اینکه گیلاس شیر و قهوه خودم را آهسته آهسته مزمزه میکردم و به تماشای آمد و شد مردم مشغول
بودم، دیدم آدم تنومندی از دور به من اظهار خصوصیت کرد و به طرفم آمد . دقت کردم، دیدم حسن ش بگرد
است. ده سال شاید بیشتر میگذشت که او را ندیده بودم، و غریب تر آنکه هردومان یکدیگر را شناختیم . بعضی
صورتها کمتر تغییر میکند بعضی بیشتر عوض میشود، صورت حسن عوض نشده بود . همان صورت خنده رو
و ساده بود، ولی نمیدانم چه در حرکات و لباسش بود که ساختگی و غیر طبیعی بنظر میآمد . مثل اینکه خودش را
گرفته بود.
من تا آنشب اسم خانواده اش را نمیدانستم ، او خودش بمن گفت در مدرسه فقط باو حسن خان میگفتند . در حیاط
مدرسه موقع بازی و تفریح حسن خان چهره زردنبو ، استخوان بندی درشت و حرکات شل و ول داشت وبه
لباس خودش هیچ اهمیتی نمیداد ، همیشه یخه اش باز و روی کفشهایش خاک نشسته بود و همان حالت لاابالی به
او بیشتر میآمد و رویش میافتاد . اما خیلی زود عصبانی میشد و خیلی زود هم خشمش فرو کش میکرد .از این
گذاشته بودند. « حمال » جهت بیشتر طرف تفریح و آزار بچه های موذی واقع میشد. و نمیدانم چرا اسمش را
من همیشه از او دوری میکردم ، مثل اینکه اختلاف مبهم و نا معلومی بین ما وجود داشت . ولی حالا با حالت
مخصوص خودمانی که آمد سر میز من نشست آن اکراه دیرینه و بی دلیل را مرتفع کرد و یا گذشتن زمان این
تباین مجهول را خود بخود از بین برده بود . اما فرقی که کرده بود حالا چاق، خوشحال و گردن کلفت شده بود، و
از آنهائی بود که دور خودشان تولید شادی میکنند.
به محض ورود، به پیشخدمت کافه، دستور داد برایش عرق آوردند . گیلاسهای عرق را پی در پی بالا میریخت و
در اثر استعمال عرق ، یکجور خوشحالی موقت باو دست داد. ولی بواسطه شهوترانی زیاد، بیش از سنش شکسته
بنظر میآمد و خطی که گوشه لبش میافتاد، نا امیدی تلخی را آشکار می کرد چیزی که غریب بود، به سر و وضع
خود خیلی پرداخته بود، اما جار میزد که ساختگی است، همین توی ذوق میزد . هر دقیقه بر میگشت و در آینه
کراوات خودش را مرتب می ک رد، هر چه بیشتر کله اش گرم میشد، بیشتر صورتش بچه گانه و حالت لاابالی قدیم
را بخود میگرفت.
بالاخره ، بدون مقدمه به من گفت که مدتی است عاشق زنی شده ، یعنی یک نفر آرتیست شهیر، که خیلی فرنگی
یکسال بود او نو از دور دوستش دا شتم ولی جرأت نمی کردم عشق »: مآب و دولتمند است و تکرار میکرد که
«! خودم رو بهش اظهار بکنم، تا اینکه همین اواخر یه طوری پیش آمد کرد که بهم رسیدیم
«؟ عاشق موقتی یا خیال داری بگیریش »: من پرسیدم
اگر حاضر بشه که با من زندگی بکنه البته که می گیرمش . چیزی که هس مخارجش زیاد میشه . هر شب که با »
هم به کافه میریم ده پونزده تومن رو دسم میگذاره . اما من از زیر سنگم که شده پیدا میکنم . اگه شده هفت در رو
بیه دیگ محتاج بکنم مخارجش رو در میارم . چیزی که هس ، روی اصل عاشقیس بشرط اینکه از همیه روابط
سابق خودش دس بکشه میدونی بردمش منزلمون به مادرم معرفیش کردم . مادرم گفت . بیا تو خونیه ما بمون .
اون گفت : دشمنت مییاد اینجا تو چار دیوار خودشو حبس بکنه . با این وضع ماهی دویست و پنجاه تومن خرج
پانسیون دویست و پنجاه تومن خرج هتل و دانسینگ رو دسم میگذاره . فردا شب بیا همینجا اونم با خودم مییارم
«. ببین چطوره
«. فردا شب من در کرج هستم »
راسی میگی؟ برای نوروز میری کرج؟ خودت تنها هسی؟ چطوره، منم اونو ور میدارم میام . راسش نمیدونسم »
«؟ چه کار بکنم . ونگهی خرجش کمتر میشه. بعلاوه تو مسافرت به اخلاق همدیگه بهتر آشنا میشیم
«. مانعی نداره ولیکن جواز »
«. جواز لازم نیس من صد مرتبه بی جواز کرج رفته ام . جواز نمیخواد . حالا فرداشب حریکت میکنی »
«. صبح ساعت ۹ دم دروازه قزوین هستم، از اونجا راه میافتیم »
«. منم میام _ درست سر ساعت ۹ با هم میریم . پس من میرم بضعیفه خبر بدم که خودش رو آماده بکنه »
من از این اظهار صمیمیت ناگهانی و دروغ و دونگهائی ک ه برا یم نقل کرد تعجب کردم . بالاخره از هم جدا شدیم و
قرار مان برای صبح شد.
فردا صبح سر ساعت ۹ حسن با معشوقه اش آمدند . خانم مثل نازنین صنم توی کتاب بود : لاغر، کوتاه ، مژه های
سیاه کرده، لب و ناخن های سرخ داشت . لباسش از روی آخرین مد پاریس بود و یک انگشتر برل یان بدستش
میدرخشید و مثل این که خودش را برای مهمانی شب نشینی آراسته بود . همینکه خانم اتومبیل فرد کهنه رادید
بالاخره «. من بخیالم اتومبیل شخصیس . من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم »: وحشت کرد و گفت
سوار شدیم و اتومبیل به طرف کرج روانه شد.
پیاده شدیم . هوا خنک بود و پالتو می « عصر جدید » حق ب ه جانب حسن بود ، از او جواز نگرفتند . جلو مهمانخانه
چسبید . مهمانخانه ظاهرا عبارت بود از یک باغچه گر گرفته ، با درختهای تبریزی دراز سفید و یک ایوان دراز که
یک رج اطاق سفید کرده ، متحدالشکل داشت ، مثل اینکه از توی کارخانه فرد در آمده باشد . هر اطاقی سه تخت
فنری با شمد و لحاف مشکوک داشت و یک آینه سر طاقچه گذاشته بودند . پیدا بود که اطاقها رابرای مسافران
موقتی ترتیب داده بودند . چون اگر کسی در یکی از آنها خودش را محبوس میکرد بزودی حوصله اش سر
میرفت. چشم انداز جلوی ایوان، یک رشته کوه کبود بود و گنجشکهای تغلی جا افتاده که از سرمای زمستان جان
به سلامت برده بودند، با چشمهای کلاپیسه شده و پرهای کز کرده ، مثل اینکه از نسیم بهاری مست شده بودند،
بی اراده روی شاخه های تبریزی جست میزدند ، و یا از در و دیوار بالا می رفتند ، بطوری که سر و صدای آنها
تولید سرگیجه می کرد . ولی همه اینها روی هم رفته یک حالت سرمستی و ییلاقی به مهمانخانه میداد که بدون
لطف و دلربائی نبود.
همین که اطاقهایمان معین شد و گرد و غبار اتومبیل را از خودمان گرفتیم ، من رفتم در ایوان قدم میزدم و منتظر
حسن و خانمش بودم . یکمرتبه ملتفت شدم ، دیدم از ته ایوان ، یکنفر بمن اشاره میکند . نزدیک که آمد او را
پلاس بود و در آنجا به او معرفی شده بودم . و « پروانه » شناختم . این همان جوانی بود که هر شب در کافه
گذاشته بودند. « دن ژوان » رندان بطعنه اسمش را
از این جوانهای مکش مرگ مای مع مولی و تازه بدوران رسیده اداری بود لباسش خاکستری ، شلوار چارلستون
گشاد مد شش سال قبل پوشیده بود . سرش غرق بریانتین بود و یک انگشتر الماس بدلی بدستش که ناخنهای
سه روز است در کرج مانده و خیال دارد امشب »: مانیکور شده داشت برق میزد . بعد از اظهار مرحمت گفت که
«! برای خاطر یک دختر ارمنی اینجا آمده بودم ، امروز صبح رفت »: قدری یواش تر گفت «. به تهران برگردد
در اینوقت . حسن و خانمش مثل طاوس مست از اطاق خارج شدند . من ناچار ، دن ژوان را به آنها معرفی کردم .
بعد با هم رفتیم دور میز نشستیم . حسن و خانمش ظاهرا از این مسا فرت راضی و خشنود بودند . خانم روی
ما اصلن یه جور سمپاتی بهم داریم . همچنین نیس؟ راسی برای شما نگفتم ، یه »: دوش حسن میزد و میگفت
برادر دارم مثل سیبی که با حسن نصب کرده باشن . اما از وختیکه زن گرفت از چشمم افتاد ! نمیدونین چه آفتی
رو گرفته ، من بالاخره مجبور شدم خونه ام رو جدا بکنم . صمیمیت و اخلاق خوب رو من خیلی دوس دارم ..
«! قربون یکجو اخلاق خوب
گیلاسهای خودمان را ب ه سلامتی خانم بلند کردیم . دن ژوان پاشد رفت از اطاق خودش یک گرامافون با چند
صفحه آورد و شروع کرد به صفحه زدن . بعد بدون مقدمه خانم را برقص دعوت ک رد ، نه یکبار نه ده بار، من
ملتفت نگاههای شرر بار حسن بودم که دندان قروچه میرفت و ظاهرا بروی مبارکش نمیآورد.
بعد از ناهار ، تصمیم گرفتیم که برویم قدری هوا خوری بکنیم . از جاده چالوس ، گردش کنان روانه شدیم . در
بعد هم مثل این که سالهاست خانم را میشناسد ، با او گرم «. امشب هم میمونم »: راه، دن ژوان آهسته بمن گفت
صحبت شد ! از همه چیز و از همه جا اطلاع داشت . و حکایتهای جعلی هم برای خانم نقل میکرد، بطوری که
فرصت نمیداد که ما دو نفر هم اظهار حیاتی بکنیم!
سرت رو »: حسن مثل اینکه تصمیم فوری گرفت، رفت کنار خانم که چیزی بگوید . ولی خانم باو تشر زد و گفت
حسن هراسان خودش را کنار کشید . دن ژوان پالتوی خودش را درآورد « ؟ بالا بگیر ، این لک روی لباست چیه
روی دوش خانم انداخت . من نزدیک بآنها شدم . دن ژوان ، رودخانه گل آلود کنار جاده و درختهائی که از دور
چقدر خوبه آدم بیاد اینجور جاها زندگی بکنه ! این »: مثل چوب جارو از زمین در آم ده بود ، نشان میداد و میگفت
هوا، این رودخونه، این درختا، که برای یه ماه دیگه جونه میزنه . شب مهتاب آدم بیاد کنار رودخونه یه گرامافون
«! هم داشته باشه ... حیف شد که دوربین عکاسیم رو جا گذاشتم
از آبادی های نزدیک ، مردهای دهاتی که لباس و آجیده نو پوشیده بودند و بچه ها با لباسهای رنگارنگ درآمد و
شد بودند . خانم اظهار خستگی کرد . دن ژوان کنار رودخانه محلی را نشان داد . رفتیم روی سنگها نشستیم . آب
گل آلود رودخانه باد کرده بود، زنجیر وار موج میزد و گل و لای را با خودشم یبرد. جلو نظرمان را تپه های
خاکی و یکرشته کوه سرمازده گرفته بود. هوا نسبتا گرم شده بود . دن ژوان لباسش را در آورد و در تمام مدتی
که آنجا نشسته بودیم ، از معشوقه خودش و عطر کتی ، عشق و ناموس و رقص قفقازی صحبت میکرد . و خانم
یه شلوار ازین بهتر »: با دهن باز به حرفهای صد تا یه غاز او گوش میداد . حرفهای پوچ احمقانه، مثلا می گفت
داشتم ، هفته پیش رفتم با یکی از رفقا سوار هواپیما شدم . وختی که خواستم پائین بیام پام گرفت به سنگ زمین
خوردم . سر زانوم پاره شد این شلوارو خیاطی لوکس ۲۵ تمن برام دوخته بود. تمام پام مجروح شده بود .
درشکه سوار شدم رفتم مریضخونه آمریکائی پیش ماکتاول . اون گفت : خدا بهت رحم کرده، اگه کنده زانویت
ضربت دیده بود چلاق میشدی . سه روز خوابیدم ، خوب شدم ، اما ازون بالا ، شیروونی خونه ها آنقدر قشنگ
پیدا بود ! خونیه خودمونم ازون بالا د یدم. گنبد مسجد سپهسالار هم پیدا بود . آدما مورچه شده بودن . اما وختی
«..! که هواپیما پائین مییاد، دل آدم هری تو میریزه
بالاخره، بعد از رفع خستگی ، بلند شدیم و بطرف کرج برگشتیم . حسن و دن ژوان که سر دماغ و شنگول بودند ،
این کفشو دو هفتیه »: رنگ قفقازی سوت میزدند . خانم آمد برقصد پ اشنهء کفشش ور آمد خانم تکرار می کرد
دن ژوان که حاضر خدمت بود ، با یک قلبه سنگ پاشنه کفش را درست کرد . در حالی «! پیش از باتا خریده بودم
که خانم با دستش باو تکیه کرده بود.
اینم واسیه من زن نمیشه؟ باید ولش »: حسن بمن ملحق شد و بر خلاف آنچه در کافه بمن اظهار کرده بود گفت
«! بکنم . من نمیتونم تنگه اش را خورد بکنم . خونه مون که بند نمیشه هیچ ، میخواد آزادم باشه ، خیلی آزاد
نزدیک غروب که وارد مهمانخانه شدیم ، چند بطری عرق، گرامافون و مخلفات جور بجوری روی میز را پر کرده
بود.
دن ژوان گرامافون را بکار انداخت و پی در پی با خانم می رقصید . حسن پکر و عصبانی خون خونش را
جون ما راسش رو بگو ، عاشق »: میخورد و به شوخی باو گوشه وکنایه میزد که خالی از بغض نبود ، میگفت
«. معشوقه ما شدی؟ بگو دیگه ، ما طلاقش میدیم
به ! من خودم نومزد دارم، تو »: دن ژوان یک صفحه ویلون احساساتی گذاشت، آمد روی تختخواب نشست و گفت
از کیف بغلش عکس دختر غمناکی را در آورد . می بوسید و بسر و رویش میمالید و در «..! گمون میکنی
چشمهایش اشک حلقه زد، مثل اینکه گریه توی آستینش بود.
احساس رحم خانم بجوش آمد، بلند شد و رفت پیش دن ژوان نشست . حسن برای اینکه از رقص دن ژوان با
خانمش جلوگیری بکند از پیشخدمت ورق بازی خواست و دن ژوان را دعوت به بازی بلوت کرد . آنها مشغول
بلوت دونفری شدند . ولی خانم که سر کیف بود و قر توی کمرش خشک شده بود، گویا برای لجبازی با حسن،
رفت یک صفحه گذاشت و مرا دعوت به رقص کرد . در میان رقص حس کردم که خانم دست مرا فشار میداد و به
من اظهار علاقه میکرد و دو سه بار صورتش را به صورت من چسبانید.
حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دق دلی و دلپری خودش را سر دن ژوان خالی میکرد . جر میزد، داد
برو »: می کشید ، عصبانی شده بود . همینکه رقص تمام شد ، خانم رفت و یک سیلی آبدار به حسن زد و گفت
«! گمشو! این چه ریختیه ؟ عقم نشست . برو گمشو ، عینهو یه حمال
حسن با چشمهای رک زده باو نگاه میکرد و بغض بیخ گلویش را گرفته بود . بی اراده دستش را برد که کروات
خودش را درست بکند، ولی یخه اش باز بود .دن ژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع به رقص کرد .
من زیر چشمی حسن را میپائیدم : دیدم بلند شد، از اطاق بیرون رفت. دن ژوان یک صفحه تانگوگذاشت.
حسن وارد اطاق شد، نگاهی باطراف انداخت ، آمد دست مرا گرفت از اطاق بیرون کشید . حس کردم که دستش
می لرزید : زیر چراغ گا ز ایوان ، رگهای شقیقه هایش بلند شده بود، چشمهایش باز و لب پائیینش ول شده بود .
درست بریخت لاابالی زمانی که او را در مدرسه دیده بودم ، درآمده بود . همینطور که دست مرا گرفته بود بریده
دیشب که تو بمن گفتی، من بخیالم فقط با تو هستم ، تقصیر تو شد ک ه اونو بمن معرفی کردی! خوب »: بریده گفت
تو دیده و شناخته بودی، اما اون بی اجازه من با زنم میرقصه . این خلاف تمدن نیس؟ تو بهش حالی کن که این
اداهای لوس بچگونه رو از خودش در نیاره . انگشتر بدلی خودش برخ زن من میکشه ، میگه ده هزار تمن برای
معشوقه خودم خرج کرده ام ! عاشقم یشه، پای گرامافون گریه میکنه . بخیالش من خرم . وختی که میرقصه چرا
از من اجازه نمیخواد؟ همه اینها رو من میفهمم، من از اون زرنگترم . منم خیلی از این عاشقی های کشکی دیدم .
ببین تو اونو بمن معرفی کردی ، میدونی این زن زیاد آزاده، من میدونسم که نمیتونم زیاد باهاش زندگی بکنم ،
«. ولی همین الآن من میرم دیگه اینجا بند نمیشم
ای بابا ! یکشب هزار شب نمیشه . حالا برو یک مشت آب به سر و روت بزن ، از خر شیطون پائین بیا . عرق _»
«. خوردی پرت میگی . ونگهی شب اول ساله بد شگونی میشه
ولی جواب من، اثر بدی کرد، مثل چیزی که حسن آتشی شد ، به عجله رفت در اطاق خودش، از توی کیف خانم
پول برداشت ، به پیشخدمت مهمانخانه دستور داد که یک اتوموبیل در بست برای شهر حاضر بکند، چون خیال
داشت فی الفور حرکت بکند . اتفاقا در حیاط مهمانخانه یک اتومبیل ایستاده بود . دیوانه وار دور خود را نگاه کرد
همین الآن باید برم شهر، هرچی میخوای میدم . » : و رفت بالای سر شوفر خواب آلود او را بیدار کرد و گفت
«! زود باش
حسن یخه پالتوش را بالا کشید . رفت توی اتومبیل فرد نشست . شوفر چشمهایش را میمالید و بطرف اتومبیل
«. بیخود میگه ، مست کرده برو بخواب »: میرفت . من بشوفر گفتم
شوفر هم از خدا خواست و برگشت که بخوابد . یکمرتبه خانم حسن متغیر، اخمهایش را در هم کشیده ، آمد دم
«! خاک تو سرت ! تو اصلا آدم نیسی ، مرده شور ریخت حمالت رو ببرن »: اتومبیل رو کرد به حسن و گفت
«. از اولم من براش احساس ترحم داشتم نه عشق ، این لایق زنی مثه زن برادرم بود » .« رویش را بمن کرد »
پاشو ، پاشو بیا اینجا تو اطاق ، باید حرفمو با تو تموم بکنم . میخوایی منو اینجا سر صحرا » دوباره به حسن
«! بگذاری ؟ خاک تو سرت بکنن
حسن به حال شوریده بلند شد ، رفت در اطاقش ، روی تخت خواب افتاد ، دستها را جلو صورتش گرفت . هق و
نه ، نه زندگی من بیخود شده ... من میرم شهر ... من زندگیم تموم شده ... منو »: هق گریه می کرد و میگفت
دیوونه کردی ...باید برم ، دیگه بسه !... تا حالا گمون میکردم زندگی من مال خودم نبوده ، مال تو هم هس . نه ...
«! سر راه پیاده میشم ، خودمو از بالای دره پرت می کنم ... دیگه بسه
حسن نه تنها جملات معمولی جملات معمولی رمانهای پست عشق آلود را تکرار می کرد ، بلکه بازیگر آنها شده
بود. این آدم ظاهرا کله شق که از من رو در بایستی داشت و سعی می کرد خودش را سیر و کهنه کار و غد
جلوه بدهد، یکمرتبه کنترل خود را گم کرد . موجود خوار و بیچاره ای شده بود که عشق و ترحم از معشوقه اش
گدائی می کرد . اینهمه توده گوشت مچاله شده ،شکنجه شده که مثل کوه روی تخت غلتیده بود ، درد میکشید !_
یکنوع درد خود پسندی بود و در عین حال جنبه مضحک و خنده آور داشت . در صورتیکه خانم به برتری
». خودش مطمئن بود، فتح خود را ب ه آواز بلند میخواند . به حال تحقیرآمیز دستش را به کمرش زده بود و میگفت
نگاهش بکنین ، عینهو یه حمال ! آقا باصرار » : رویش را بمن کرد «. برو گمشو ، احمق ! نمیدونسم تو انقد احمقی
من یه خورده سرو وضعش رو تمیز کرد . به بینین به چه ریختی افتاد ه! من نمیدونسم انقد احمقه وگرنه هرگز
نمیومدم ، افسوس . تو مسافرت اخلاق خوب معلوم میشه ! به بینین چطور افتاده روتختخواب ؟ این حالت
طبیعیشه . اگه جون بجونش بکنن حماله . چه اشتباهی کردم ! خوب شد زودتر فهمیدم ، من هرگز نمیتونم با این
«! زندگی بکنم
بود. حسن هق هق گریه می کرد ، همینکه من « خاک تو سرت » با دستش حرکت تحقیر آمیزی کرد که مفهومش
دیدم کار ب ه جای نازک کشیده از اطاق بیرون آامدم و آنها را تنها گذاشتم . رفتم در اطاق دن ژوان ، دیدم همه
چیزها ریخته و پاشیده،سوزن به ته صفحه رسیده ، تق و تق صدا می کند .
چه خبره ؟ دعواشون »: دن ژو ان با رنگ پریده ، سیاه مست ، روی تخت افتاده بود . من تکانش دادم . او گفت
شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش بمن اظهار علاقه کرد گفت : تورو دوس دارم ، نه، گفت : بتو سمپاتی دارم . این
حسن مثه حمالاس . دس منو تو رقص فشار می داد و دوبارم ماچم کرد . من هیچ خیالی براش نداشتم . یه موی
نومزدمو نمیدم هزار تا از این زنا بگیرم . ندیدی پیش از اینکه بلوت بازی بکنم رفتم بیرون ؟ برای این بود که
«. جای سرخاب لب خانومو از رو صورتم پاک بکنم
«. نه ، باین سادگی هم نیس ، آخر منم میدیدم »
اوه آش دهن سوزی نیس که حکایتش مثه حکایت همیه زنهای عفیفیس که اول فرشته ناکام ، پرنده بیگناه ، »
مجسمه عصمت و پاکدامنی هسن . انوخت یه جوون سنگدل شقی پیدا میشه . اونارو گول میزنه ! من نمیدونم !
چرا انقدر دخترای ناکام گول جوونای سنگدل رو میخورن و برای دخترای دیگه عبرت نمیشه . اما همین خانوم
«.. هفتا جوون جنایتکارو لب چشمه میبره و تشنه بر میگردونه
دن ژوان نسبت به قضایائی که مربوط به او میشد ، کیکش نمیگزید و کاملا برایش طبیعی بود . من فهمیدم که
حرفهای بی سر وته، اداهای تازه به دوران رسیده ، اطوارش ، دروغهای لوس و تملقهای بیجائی که میگفت ، قرت
انداختن و خود آرائیش کاملا بی اراده و از روی قوه کوری بود که با محیط و طرز محیط او وفق میداد . او حقیقتا
یک دن ژوان محیط خودش بود بی آنکه خودش بداند.
صبح در اتاقم را زدند ، در را باز کردم ، خانم حسن چمدان بدست وارد شد و گفت :
الآن. من میرم قزوین پیش خواهرم ._ هیچ میدونین که حسن شبونه رفت ؟ من اومدم از شما خداحافظی _»
«. بکنم
«. خیلی متأسفم ! ولی صبر بکنین با هم میریم حسنو پیدا می کنیم _»
هرگز، من دیگه حاضر نیسم توی روی حسن نگاه بکنم . مرده شور ترکیبش رو ببرن ! میرم پیش خواهرم . _»
«! اون منو گول زد، آورد اینجا ، بعد شبونه فرار میکنه
بی آنکه منتظر جواب من بشود از اطاق بیرون رفت . پنج دقیقه بعد، دن ژوان با چمدانی که گویا فقط محتوی یک
«؟ تو دیگه کجا میری » : گرامافون بود ، برای خداحافظی آمد دم اطاقم . من گفتم
«. من کار دارم باید برم شهر ، دیشبم بیخود موندم »
او هم خد انگهداری کرد و رفت . علی ماند و حوضش ! ولی من تعجیلی به رفتن نداشتم . گنجشکها با جار و
جنجال، چشم های کلاپیسه بیدار شده بودند . گویا نسیم بهاری آنها را مست کرده بود . من بفکر قضایای عجیب
و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مست کننده بهاری بوده و رفقای منهم مثل
گنجشکهای مست شده بودند.
بعد از صرف ناشتائی به قصد گردش از مهمانخانه بیرون رفتم . دیدم یک اتومبیل لکنته ، بدتر از اتومبیلی که ما
را به کرج آورده بود، بزحمت و با سر و صدا ، از جلو مهمانخانه رد میشد . ناگهان چشمم به مسافرین آن افتاد :
از پشت شیشه دن ژوان و خانم حسن را دیدم که پهلوی هم نشسته گرم صحبت بودند و اتومبیل آنها به طرف
جاده قزوین میرفت .
پایان |
700,505 | فردا | صادق هدایت | داستان ها | ۱مهدی زاغی
چه سرمای بی پیری! بااین که پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی
می آمد! - اما از دیشب سرد تر نیست. از شیشة شکسته بود یا از لای درز که سرما تو
جلو «! از سرما سخلو کردم »: می زد؟ - بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد
پنجره حر فها را پخش می کرد. نه، غمی ندارم! به درک که ولش کردم: - اتاق دود زده،
قمپز اصغر، سیاهی که به دس توپل آدم م یچسبه، دوب ههم زنی، پرچانگی و لو سبازی بچه ها،
رخت خواب سرد - هرجا که برم، این ها هم دنبالم می آید. نه چیزی را ،« حق دوست » کبابی
گم نکردم.
چرا خوابم نم یبرد؟ شاید برای اینه که مهتاب روی صورتم افتاده. باید ب یخود غلت نزنم
- عصبانی شدم. باید همه چی را فراموش کنم، حتی خودم را تا خوابم ببره. اما پیش از
فراموشی چه هستم؟ وقتی که همه چی را فراموش کردم چه نیستم؟ من درست نمی دونم
صاحب مرده! دیشب سرم را که روی « من » این «! من... من » کی هستم. نمی دونم... همه اش
متکا گذاشتم، دیگه چیزی نفهمیدم. همه چی را فراموش کردم. شاید برای اینه که فردا
می رم اصفهان. اما دفعة اولم نیست که سفر می کنم. به، هروقت با بچه ها اوین و درکه هم که
می خواستیم بریم، شبش ب یخوابی به سرم م یافتاد. اما این دفعه برای گردش معمولی نیست،
موقتی نیست، نمی دونم ذو قزده شدم یا می ترسم. از چی دلهره دارم؟ چیچی را پشت سرم
می ت م. چرا نمی تونم یک جا بند بشم؟ رضا ساروقی که با هم
کار می کردیم، حالا صفه بند شده، دماغش چاغه. من همیشه « بدخشان » تو چاپخانة
بی تکلیفم، تا خرخره هم زیر قرضه، هروقت هم کار دارم مواجبم را پیش خور می کنم. حالا
فهمیدم، این سرما از هوا نیست، از جای دیگر آب می خوره - تو خودمه. هرچی می خواد بشه،
اما هردفعه این سرما میاد - با پشت خمیده، بار این تن را باید بکشانم تا آخر جاده باید
رفت. چرا باید؟ برای چه؟... تا بارم را به منزل برسانم، آن هم چه منزلی! بازوهای قوی
دارم. خون گرم در رگ و پوستم دور می زنه، تا سر انگشت هام این گرما میاد، من زنده
هستم - زندگی که در این جا می کنم م یتونم در اون سر دنیا بکنم. در یک شهر دیگه. دنیا
باید چه قدر بزرگ و تماشایی باشه! حالا که شلوغ و پلوغه با این خبرهای تو روزنامه، نباید
تعریفی باشه، جنگ هم برای اون ها یک جور بازی است - مثل فوت د اره ...
آب که تو گودال ماند می گنده.
چطوره برم ساوه؟ انگل او نها بشم؟ هرگز... برای ریخت پدر و زن بابا دلم تنگ نشده.
اون ها هم مشتاق دیدار من نیستند. نمی دونم تا حالا چند تا خواهر و برادر برام درست
کردند. عقم می شینه؛ نه برای این که سر مادرم هوو آورد. همیشه آب دماغ روی سیبیلش
سرازیره، چشم می زنه. چرا مثل بچه ها
همیشه تو جیبش غاغا ل یلی داره و دزدکی م یخوره و به کسی تعارف نم یکنه؟ من شبیه
پدرم نیستم - با اون خانة گلی ق یآلود، رف های کج وکوله، طاق ضربی کوتاه، هیاهوی بچه و
گاو و گوسفند و مرغ و خروس که قاطی هم زندگی م یکنند! آن وقت با چه فیس و افاد های
دستش را پر کمرش می زنه و رعی تهایش را به چوب می بنده! از صبح تا شام فحش می ده و
ایراد می گیره. نانی که از اون جا دربیاد زهرماره. نان نیست. اون جا جای من نیست، هیچ جا
جای من نیست. پدرم حق آب و گل داره. ریشه دوانده، مال خودشه. هان مال خودش - مال
خیلی مهمه! زندگی می کنه یادگار داره. اما هیچی مال من نمی تونه باشه، یادگار هم مال من
نیست یادگار مال کسانی است که ملک و علاقه دارند، زندگی شان مایه داشته - از
عشق بازی تو مهتاب، از باران بهاری کیف می برند. بچگی خودشان را به یاد م یآرند. اما
مهتاب چشم مرا می زنه و یا بی خوابی به سرم م یاندازه. یادگار هم از روی دوش هام
سرمی خره و به زمین می افته، یکه و تنها. چه بهتر! پدرم از این یارگارها زیاد داره. اما من
هیچ دلم نمی خواد که بچه گی خودم را به یاد بیارم. پارسال که ناخوش و قرض دار بودم، چرا
جواب کاغذم را نداد؟ فکرش را نباید کرد.
ها ش مث ل ن خ و دچ ی ، زی ر ا ب ر و ها ی پر پشت س و س و
بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است. روز از نو روزی از نو! تقصیر خودمه، چهار سال
با پسرخالم کار می کردم، اما این دو سال که رفته اصفهان ازش خبری ندارم. آدم جدی
زرنگیه. حالا هم به سراغ اون م یرم کی م یدونه؟ شاید به امید اون م یرم. اگر برای کاره
پس چرا به شهر دیگه نمی رم؟ به فکر جاهایی می افتم که جای پای خویش و آشنا را پیدا
بکنم. زور بازو! چه شوخی بی مزه ای! اما حالا که تصمیم گرفتم.
خلاص تو دنیا اگر جاهای مخصوصی برای کیف و خو شگذرانی هست، عوضش بدبختی و
بیچارگی همه جا پیدا م یشه. اون جای مخصوص، مال آدم های مخصوصیه. پارسال که چند
بودم، مشتری های چاق داشت، پول کار نکرده خرج می کردند. « کافة گیتی » روز پیشخدمت
اتومبیل، پارک، زن های خوشگل، مشروب عالی، رخت خواب راحت، اتاق گرم، یادگارهای
خوب، همه را برای او نها دست چین کردند، مال او نهاست و هرجا که برند به او نها
چسبیده. اون دنیا هم باز مال اون هاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر یک
روز کار نکنیم، باید سر بی شام زمین بگذاریم. اون ها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم
می زنند! اون شب کنج راهرو کافه، اون سرباز آمریکایی که سیاه مست بود و از صورت
پرخونش عرق می چکید، سر اون زنی رو که لباس سورمه ای تنش بود چ هجور به دیوار می زد!
من جلو چشمم سیاهی رفت. نتونستم خودم را نگه دارم. زنیکه مثل این که تو چنگول
عزراییل افتاده؛ چه جیغ و دادی سرداده بود! هیچ کس جرئت نداشت جلو بره یا میانجی گری
بکنه، حتی آژان جلو در با خون سردی تماشا م یکرد. من رفتم که زنیکه را خلاص کنم،
نمی دونم چی تو سرم زدند. برق از چشمم پرید. وقتی که چشمم را واز کردم، تو کلانتری
خوابیده بودم. جای لگدی که تو آبگاهم زدند هنوز درد می کنه. سه ماه توی زندان خوابیدم.
نه، من هم برای خودم یادگارهای خوشی «؟ ابولی خرت به چنده »: یکی پیدا نشد ازم بپرسه
دارم!
این چیه که به شانه ام فرومی ره؟ هان مشت برنجی است. چرا امشب در تمام راه،
این مشت را تو دستم فشار می دادم؟ مثل این که کسی منو دنبال کرده. خیال می کردم با
کسی دست وپنجه نرم می کنم. حالا چرا گذاشتمش زیر متکا؟ کیه که بیا منو لخت بکنه؟
رخت خوابم گرم تر شده، اما چرا خوابم نمی ره؟ شب عروسی رستم خانی که قهوه خوردم،
خواب از سرم پرید. اما امشب مثل همیشه دوتا پیاله چایی خوردم. بی خود راهم را دور کردم
لعنت که همیشه یک لادولا حساب می کنه. « حق دوست » رفتم گلبندک. بر پدر این کبابی
به هوای این رفتم که پاتوق بچه هاست، شاید اگر یکی دوتا گیلاس عرق خورده بودم
بهترمی خوابیدم. غلام امشب نیامد. من که با همة بچ هها خداحافظی کرده بودم. اما نمی دو
نستند که دیگه روز شنبه سرکار نم یرم. می خواستم همین را به غلام بگم. امروز صبح چه
نگاه تند و نیم رخ رنگ پریده ای داشت! چراغ، جلو گارسه وایساده بود شبیخون زده بود،
گمون نمی کردم که کارش را ای نقدر دوست داشته باشه. بچة ساد های است: می دونه که
هست، چون درست نمی دونه که هست یا نیست. اون نمی تونه چیزی رو فراموش بکنه تا
خوابش ببره. غلام هیچ وقت به فکرش نمی یاد که کارش را ول بکنه یا قمار بزنه. مثل ماشین
رو پاهاش لنگر ورمی داره و حروف را تو ورسات می چینه. چه عادتی داره که یا ب یخود
وراجی کنه و یا خبرها را بلندبلند بخونه! حواس آدم پرت می شه. پشت لبش که سبز شده
قیافش را جدی کرده. اما صداش گیرنده است. آخر هر کلمه را چه می کشه! همین که یک
استکان عرق خورد، دیگه نمی تونه جلو چانه اش را بگیره! هرچی به دهنش بیاد م یگه. مثلا
به من چه که زن داییش بچه انداخته؟ اما کسی هم حرف هاش رو باور نمی کنه- همه
می دونند که صفحه م یگذاره. هرچه پاپی من شد نتونست که ازم حرف دربیاره. من عادت
مسیبی رگ به رگ می شه، به دماغش « بچه ها »: به درددل ندارم. وقتی که برمی گرده میگه
برمی خوره. اونم چه دماغی! با اون دماغ می تونه جای پنج نفر هوای اتاق را خراب بکنه. اما
همیشه لب هاش وازه و با دهن نفس م یکشه. از یوسف اشتهاردی خوشم نمی یاد: بچة ناتو
دوبه هم زنی است. اشتهارد هم باید جایی شبیه ساوه و زرند باشه. کمی بزرگ تر یا کوچ کتر،
اما لابد خانه های گلی و مردم تب نوبه ای چشم می آد بغل
پیرهن ابریشمی را که به من قالب زد، خوب کلاه .« عباس سوزاک گرفته »: گوشم می گه
سرم گذاشت! نمی دونم چشمش از کار سرخ شده یا درد می کنه. پس چراعینک نمی زنه؟
عباس و فرخ با هم رفیق جان در یک قالب هستند. شب ها ویلون مشق م یگیرند.
شاید پای غلام را هم تو دو کشیدند. هان، یادم نبود، غلام را بردند تو اتحادیة خودشان، برای
پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت « حق دوست » این بود که امشب نیامد کبابی
بهتره که عباس با اون «. ولش، این کله اش گچه »: می کرد، غلام کونة آرنجش زد و گفت
دندون های گرازش حرف نزنه. اون هرچی به من بگه، من وارونه اش را می کنم. با اون
دندا نهای گراز و چشم چپش نمی تونه منو تو دو بکشه. اگه راست می گه بره سوزاکش را
چاق بکنه. اون رفته تو حذب تا قیاف هاش را ندیده بگیرند. غلام راست می گفت که من
درست مقصودشان را نمی فهمم. شاید این هم یک جور سرگرمیه. اما چرا از روز اول چشم
چپ اصغر به من افتاده؟ بی خودی ایراد می گیره. بلکه یوسف خبرچینی کرده. من که یادم
نمی یاد پشت سرش چیزی گفته باشم. من این همه چاپخانه دیدم هیچ کدام آ نقدر بلبشو و
شلوغ نبوده - بلد نیستند اداره کنند اجر آدم پامال م یشه. غلام می گفت اصغر هم تو این
چاپخانه سهم داره. شاید برای همین خودش را گرفته. اما چیزغریبی از مسیبی نقل م یکرد:
روز جشن اتحادیه بوده، می خواستند مسیبی را دنبال خودشان ببرند. اون همین طور که
«؟ بر پدر این زندگی لعنت! پس کی نون بچه ها را می ده »: ورسات می کرده، برگشته گفته
پس کی نان بچه ها را می ده؟ چه زندگی جدی خنده داری! برای شکم بچه هاش این طور جان
می کنه و خرکاری م یکنه! هرچی باشه من یالغوزم و دنباله ندارم. من نمی تونم بفهمم. شاید
اون ها هم یک جور سرگرمی یا کیفی دارند، اون وقت می خواهند خودشان را بدبخت جلوه
بدند. اما من با کیف های دیگران شریک نیستم، از اون ها جدام. احتیاج به هواخوری دارم.
شش سال شوخی نیست، خسته شدم. باید همة این مسخره بازی ها را از پشت سر سوت بکنم
و بروم. احتیاج به هواخوری دارم.
من همة دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم. مثل این که آدم ساع تهای دراز
از بیابان خشک بی آب و علف م یگذره به امید این که یک نفر دنبالشه. اما همین که
برمی گرده که دست او را بگیره، می بینه که کسی نبود - بعد می لغزه و توی چاله ای که تا
اون وقت ندیده بود م یافته - زندگی دالان دراز یخ زد های است، باید مشت برنجی را از
روی احتیاط - برای برخورد به آدم ناباب - تو دست فشار داد. فقط یک رفیق حسابی گیرم
آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بودیم، احتیاج به حرف زدن نداشتیم. درد هم دیگر را
بغل دست من کار « بهار دانش » می فهمیدیم. حالا تو آسایش گاه مسلولین خوابیده. تو مطبعة
می کرد. یک مرتبه بی هوش شد و زمین خورد. احمق روزه گرفته بود. دلش ازنا رفت. بعد
هم خون قی کرد، از اون جا شروع شد. چه قدر پول دوا و درمان داد، چ هقدر بی کاری کشید و
با چه قدر دوندگی آخر تو آسایشگاه راهش دادند! مادرش این مایه را برای هوشنگ گرفت
تا به یک تیر دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرف هجویی خوراک. این زندگی را مشتر یهای
برای ما درست کردند. تا ما خون قی بکنیم و اون ها برقصند و کیف بکنند! « کافه گیتی »
هرکدام شان در یک شب به قدر مخارج هفت پشت من سر قمار برد و باخت می کنند...
ما اگر بریم پشگل ورچینیم، خره »: هرچیزی تو دنیا شانس م یخواد. خواهر اسد الله م یگفت
«! به آب پشگل می اندازه
شش ساله که از این سولاخ به اون سولاخ تو اتاق های بدهوا میان داد و جنجال و سرو صدا
مثل این که اگه دیر می شد زمین به «! کار کردم. اون هم کار دستپاچة فوری زودب اش
آسمان می چسبید! حالا دستم خالی است. شاید ای نطور بهتر باشه. پارسال که تو زندان
رخت خوابم گرم تر «؟ ابولی خرت به چنده »: خوابیده بودم، یکی پیدا نشد که ازم بپرسه
شده... مثل این که تک هوا شکسته... صدای زنگ ساعت از دور م یآد. باید دیروقت باشه...
فردا صبح زود... گاراژ... من که ساعت ندارم... چه گاراژی گفت؟... فردا باید... فردا.
۲ -غلام
دهنم خشک شده. آب که این جا نیست. باید پاشم، کبریت بزنم، از تو دالان کوزه را پیدا
کنم - اگر کوزه آب داشته باشه. نه، کرایه اش نمی کنه، بدتر بدخوابم می شم. اما پشت عرق
آب خنک می چسبه! چطوره یک سیگار بکشم؟ به درک که خوابم نبرد: همه اش برای خواب
خودم هول می رد ... نه، کشته شد. پیرهن زیرم خیس عرقه. به تنم
چسبیده. این شکوفه دختر قدسی بود که گریه می کرد. امشب پکر بودم، زیاد خوردم، هنوز
سرم گیج میره، شقیقه هام تیرمی کشه. انگاری که تو گردنم سرب ریختن. گیج و منگ.
همین طور بهتره. چه شمد کوتاهی! این کفنه... رد م ... حالا زیر خاکم... جونورها به
سراغم آمدند... باز شکوفه جیغ و دادش به هوا رفت! طفلکی باید یک باکیش باشه... یادم
رفت براش شیرینی بگیرم.
چه حیف شد! بچة خوبی بود. چشم های زاغش همیشه می خندید. بچة پاکی بود! چه پیش
آمدی! بیچاره. بیچاره. بیچاره. باید نفس بلند بکشم تا جلو اشکم را بگیرم. مثل این که تو
دلم خالی شده، یک چیزی را گم کردم. صدای خروس می آد. خیلی از شب گذشته. بهتر که
از خواب پریدم. این که خواب نبود. خواب می دیدم که بیدارم، اما نه چیزی را می دیدم نه
چیزی را حس م یکردم و نه م یتونستم بدونم که کی هستم. اسم خودم یادم رفته بود،
نمی دونستم که دارم فکر می کنم که بیدارم یا نه اما یک اتفاقی افتاده بود. می دونستم که
افتاده. شاید باد می وزید، به صورتم می خورد. نه، حالا یادم آمد. یک سنگ قبر بزرگ بود.
کی اون جا دعا م یخوند؟ پشتش به طرف من بود. من انگشتم را روی سنگ گذاشته بودم.
انگشتم تو سنگ فرو رفت. حس کردم که فرو رفت. یک مرتبه سوخت، آتیش گرفت. من از
خواب پریدم. تک انگشتم هنوز زق زق م یکنه. می ترسم کار دستم بده. آمدم خیار پوست
بکنم، تک چاقو رفت تو انگشتم. سید کاظم که دستش آب کشید، بدجوری به خنس و فنس
افتاد. اگر دستم چرک بکنه از نون خوردن می افتم...
انگار دلواپسی دارم. کاشکی یک هم صحبت پیدا می کردم. اون شب که دیروقت شد
جواز شب نداشتم، تو اتاق حروف چینی زیر گارسه خوابیدم. خیلی راح تتر بودم. هم صحبت
داشتم. مثل ای نکه هوا روشن شده. این سر درخت کاج خانة همسایه است که تکان
می خوره؟ من به خیالم آدمه. پس باد می آد. پشه دست وپلم را تیکه پاره کرد. کفرم دراومد.
پریشب همسایگی ما چه شلوغ بود! از بس که تو باغ شان چراغ روشن کرده بودند، خانة ما
هم روشن شده بود. برای عروسی پسرش سه شب جشن گرفت. حاجی گ لمحمد ایوبی چه
قیافیة باوقاری داره! با محبته! چه جواب سلام گرمی از آدم می گیره! با این همه دارایی هنوز
خودش را نباخته. اما چراهمیشه کلاه واسه سرش تنگه؟ قدسی می گفت شبی بیست وپنج
هزار تمن خرجش شده. اون هم تو این روزگار گرانی! اما یوسف چ هقدر بددهنه!
داماد را من می شناسم. از اون دزدهای بی شرفه! مردم از گشنگی جون می دند، اون »: می گفت
چرا «. پولش را به رخشان می کشه! این ها در تمام عمرشان به قدر یک روزما کار نکردند
باید این حرف را بزنه؟ خوب، پسرش جوانه، آرزو داره. قسمت شان بوده! خدا دلش خواسته
پول دارشان بکنه، به کسی چه؟ اما قدسی می گفت عروس سیاه و زشته. می گفت مثل چی؟
گویا زیاد بزکش کرده بودند. اما زاغی ناکام مرد. بیچاره « شکل ماما خمیره است » آهان
پدر و مادرش؟ آیا خبردار شدند؟ بیچار هها فردا تو روزنامه م یخونند. شاید پدرومادرش
مردند. من ت هوتوش را درمیارم... چه آدم توداری بود! مادر که داغ فرزند ببینه، دیگه
هیچ وقت یادش نمی ره... خجسته که بچه اش از آبله مرد، چند ساله، هنوز پای روضه چه
شیون و شینی راه می اندازه! هر کسی یک قسمتی داره... اما نه این که این جور کشته بشه.
خدایا! چی نوشته بود؟ عباس همین طور که خبر روزنامه را می چید با آ بوتاب خوند.
عباس هم زاغی را م یشناخت. اما اون از نظر حزبی بود، نه برای خاطر زاغی. وقتی می خوند،
تشییع جنازة با »: نه گفت «. تشییع جنازه از سه فرد مبارز »: چرا باد انداخته بود زیر صداش
مهدی » فردا صبح من روزنامه را می خرم و می خونم. اسم «. شکوه از سه کارگر آزادی خواه
« زاینده رود » را اول از همه نوشته بودند. این ها کارگر چاپخانة « رضوانی مشهور به زاغی
بودند. کس دیگری نمی تونه باشه. یعنی غلطه مطبعه بوده؟ غلط هم به این گندگی؟ غلط
ازاین بدترها هم ممکنه. ز ن د ب ود . اما در صورتی که خبر خطی
بوده غلط مطبعه نمی تونه باشه. شاید تلگرافچی اشتباه کرده؟ لابد اون های دیگه هم جوان
بودند. خوب اینها دسته جمعی اعتصاب کرده بودند، زنده باد!... آن وقت دولتی ها تو د لشان
شلیک کردند. گلوله که راهش را گم نمی ی ن
سردسته بودند، تو صف جلو بودند. دولتی ها هم می دونستند کی ها را بزنند. بی خود نیست که
« تشییع جنازة با شکوه »براشان می گیرند.
چهارپنج ماه پیش بود که با ما کار می کرد. اما مثل اینه که دیروز بوده، نگاهش تو روی
پیشانیش آمده بود. دماغش کوتاه بود و ل بهاش کلفت. روهم رفته خوشگل نبود، اما صورت
گیرنده داشت. آدم بدش نم یآمد که باهاش رفیق بشه و دو کلام حرف بزنه. وارد اتاق که
می شد، یک جور دلگرمی باخودش می آورد. هیچ وقت مبتدی را صدا نمی زد، همیشه فرم ها را
خودش تو رانکا می کرد و به اتاق ماشین خانه می برد. اون وقت اتاق مان کوچک و خقه بود،
صدای سنگین و خفة حروف می آمد که تو ورسات می چیدند و یا تو گارسه پخش می کردند.
زاغی که از لای دندانش سوت م یزد، خستگی از تن آدم در م یرفت. من یاد سینما
می افتادم. حیف که زاغی نیست تا ببینه که حالا اتاق مان بزرگ و آبرومند شده! شاید اگر
آن وقت این اتاق را داشتیم پهلوی ما می ماند و بی خود اصفهان نمی رفت. نه، از کار
روبرگردان نبود، اما دل هم به کار نمی داد- انگاری برای سرگرمی خودش کار می کرد.
همیشه سربه زیر و راضی بود، از کسی شکایت نداشت. آدم خون گرم سرزنده ای بود.
چه جوری از لای دندانش سوت م یزد، از این آهنگ هایی بود که تو سینما می زنند. همیشه یا
می رفت سینما و یا سرش تو کتاب بود. خسته هم نمی شد. من فقط فیلم های جانت ماکدونالد
و دوروتی لامور را دوست دارم. لورل و هاردی هم بد نیست، خوب، آدم می خنده.
اصغرآقا سر همین سوت زدنه بی موقع اش با اون کج افتاد و بهش پیله م یکرد.
نمی دونم چرا آد مها آن قدر خودخواهند. همین که ترقی کردند خودشان را می بازند! پیش
ازاین که صفحه بند بشه، جای مسیبی غل طگیر اتاقمان بود. می گفتیم، می خندیدیم، یک مرتبه
گذاشته - آخر رفاقت که « مردم آزار » خودش را گرفت! بی خود نیست که فرخ اسمش را
تو دنیا دروغ نمی شه. اون روز من جلو اصغرآقا درآمدم. واسة خاطر زاغی بود که بهش
توپیدم. خدایی شد که زاغی نبود. رفته بود سیگار بخره وگرنه با هم گلاویز می شدند. من از
زد وخورد و این جور چیزها خوشم نمی یاد. این نویسندة کوتولة قناس که پنجاه مرتبه نمونه ها
را تغییر و تبدیل می کنه، اون براش مایه گرفت. رفته بود چغلی کرده بود که خبرهای
کتابش پرغلط چیده م یشه. از او نهاست که اگر غلط هم نباشه ازخودش م یتراشه - من
فکریم چرا زاغی قبول کرد؟ اون مال اتاق ما بود، نبایس کتا بچینی قبول بکنه؛ چون حسین
گابی از زیرش در رفته بود. در هر صورت، بهونه داد دست اصغرآقا. آمد بنا کرد به بد
حرفی کردن. اگر زاغی بود به هم می پریدند - زاغی گردن کلفت بود، از اصغرآقا نمی خورد.
خدایی شد که کسی برای زاغی خبرچینی نکرد- خوب، هردوشان رفیق ما بودند.
زاغی اصلا آدم هو سباز دم دمی بود. کار زود زیر دلش را م یزد. اون جا اصفهان باز
رفت تو چاپخانه؟ اما به حزب و این جور چیزها گوشش بدهکار نبود. چه طور تو اعتصاب
شاخت را از »: کارگرها کشته شد؟ اون روز سر ناهار با عباس حر فشان شد. زاغی می گفت
همین »: عباس جواب داد .« ما بکش، من نم یخواهم شکار بشم- یک شیکم که بیش تر ندارم
حرف هاست که کار ما را عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشیم حال و روزمان همین است.
راه راست یکی است، هزارتا که نمی شه. پس کارگرهای همه جای دنیا از من و تو
شماها مرد »: زاغی از ناهار دست کشید، یک سیگار آتیش زد. بعد زیرلبی گفت «؟ احمق ترند
چه طور شد عقیده اش برگشت؟ اون آدم عشقی بود، «! عمل نیستید! همه اش حرف می زنید
گاس یک مرتبه به سرش زده. اما همة اشکال زاغی با دفتر سر سجل بود. اگر سجل
نداشت، پس چه طور رفت اصفهان؟ یوسف پرت م یگفت که زاغی تو خیابان اسلامبول
سیگار امریکایی و روزنامه می فروخته. اون وقت ب یخود اسم من دررفته که صفحه می گذارم!
بچه ها! چه طور براش ختم... یک مجلس عزا بگیریم؟ هرچی باشه »: من پیشنهاد کردم
هیچ کس صداش در نیامد. فقط یوسف «. ازحقوق ما دفاع کرده، جونش را فدای ما کرده
کسی نخندید. من از یوسف رنجیدم - « خدا بیامرزدش! آدم یبسی بود »: برگشت و گفت
شوخی هم جا داره.
من د لخورم که باهاش خوب تا نکردم. بیچاره دمغ شد. نه، گناه من چی بود؟ فقط پیش
ساعت مچی م را بیست تمن » خودش ممکن بود یک فکرهایی بکنه. اول به من گفت که
«. می فروشم
پس »: گفت «. توخودت لازمش داری »: ساعتش پنجاه تمن چرب تر می ارزید. من گفتم
من نداشتم، اما براش راه انداختم، همان شب، همه مان را «. ده تمن بده، فردا بهت پس می دم
مهمان کرد. چهارده تمن خرجش شد. فردای آن روز، از اتاق « حق دوست » به کبابی
مهدی رضوانی این »: ماشین خانه که درآمدم، یک زن چاق پای حوض وایساده بود. پرسید
بهش بگید مادر هوشنگ باقی پول ساعت را »: گفت «؟ چه کارش دارید »: گفتم «؟ جاست
«؟ مگه ساعتش را فروخت »: من شستم خبردار شد که ساعتش را فروخته. گفتم «. آورده
چه جوان نازنینی! خدا به کس و کارش ببخشه! از وقتی که پسرم مسلول شده و تو »: گفت
وارد اتاق شدم نگاه کردم ساعت به مچ زاغی «. شاه آباد خوابیده هر ماه بهش کمک م یکنه
رفت و برگشت، ده تمن منو پس داد. ازش «. مادر هوشنگ کارت داره »: نبود. بهش گفتم
خدا بیامرزدش! چه آدم «. هیچی رفیقم »: آه کشید و گفت «؟ هوشنگ کیه »: پرسیدم
رفیق بازی بود!... من نمی دونم چیه... اما یک چیزی آزارم م یده... چیچی را نمی دونم؟
نمی دونم راستی دردناکه یا نه... آیا م یتونم یا نه؟... نمی دونم نه اون نباید بمیره. نباید...
نباید... نباید... . خسته شدم. اما رفیقش نباید بدونه که اون مرده. روز جمعه می رم شا هآباد،
مادر هوشنگ را توآسایشگاه پیدا می کنم. بهش حالی می کنم. نه، باید جوری به هوشنگ
کمک کنم که نفهمه. آدم سلی خیلی د لنازک می شه و زود بهش برمی خوره. لابد از سیاهی
سرب مسلول شده... رفیق زاغی است. باید کمکش کنم. از زیر سنگ هم که شده درمیارم...
اضافه کار می گیرم... نمی دونم می تونم گریه کنم یا نه... نمی دونم... اوه... اوه... چه بده! باید
جلو اشکم را بگیرم. برای مرد بده... صورتم تر شده... باید نفس بلند بکشم.
این دفعه دیگه پشه نیست. شپشه. تو تیرة پشتم راه می ره. وول می زنه. رفت بالاتر.
که با خودم آوردم. بی خود پشتم را خاراندم، بهتر نشد. « حق دوسته » این سوغات کبابی
لاکردار جاش راعوض کرد. دیشب تو چلوش ریگ داشت و مسمای بادنجانش هم نپخته
بود. بعد هم تک چاقو فرو رفت سرانگشتم. حالا که به فکرش افتادم بدتر شد. این
حق دوست هم خوب دندون ما را شمرده! اگر عباس به دادم نرسیده بود از پا درمی آمدم،
دست خودم نبود، پکر بودم. همین که دید حالم سر جاش نیست، منو با خودش برد. دیگه
چیری نفهمیدم. یک وقت به خودم آمدم دیدم تو خانه عباس هستم. فردا خجالت می کشم تو
روی عباس نگاه کنم... چه کثیف! همه اش قی کرده بودم... آه چه بده!... خوب، کاه از خودت
و گیلاس را سرمی کشیدم. « به سلامتی گشت » نیست، کاهدون که از خودته! هی می گفتم
اختیار از دستم در رفته بود. این سفر باید هوای خودم را داشته باشم. عباس مهمان نوازی را
در حق من تمام کرد. انگشتم که خون می ش س ی زد . بعد منو آورد تا دم خانه
رساند. اما جوان با استعدادیه، چه خوب ویلون می زنه! خواست برام ویلون بزنه، من جلوش
نه، نه، رفیقمان کشته شده، ویلونت را کنار بگذار. به احترام اون هم که شده نباید چندوقت ویلون بزنی. چون ما هم همان عزا داریم
اگه ویلون می زد من گریه می کردم.
ازاین خبرهمة بچه ها تکان خوردند. حتی علی مبتدی اشک تو چشمش پرشد،
دماغش را بالا کشید و از اتاق بیرون رفت. فقط مسیبی بود که ککش نمی گزید. مشغول
غلط گیری بود. سایة دماغش را چراغ به دیوار انداخته بود. من کفرم بالا آمد. به مسیبی
آخر رفاقت که دروغ نمی شه. این زاغی پونزده روز با ما کار م یکرد. برای خاطرما »: گفتم
به روی خودش نیاورد، از یوسف گوادرات «. خودش را به کشتن داد، از حقوق ما دفاع کرد
شماها نفستان ازجای گرم »: خواست. می دونم چه فکری می کرد. لابد تو دلش می گفت
بر پدر «! درمی آد. اگه از کارم وابمانم، پس کی نون بچه ها را می ده، بر پدر این زندگی لعنت
این زندگی لعنت!
فردا باید لباسم را عوض بکنم، دیشب همه کثیف و خو نآلود شده... بلکه شکوفه برای
بچه گربه اش که زیر رخت خواب خفه شد گریه می کرد... چرا هنوز سر درخت کاج تکان
می خوره؟ پس نسیم میاد... امروز ترک بند دوچرخة یوسف به درخت گرفت و شکست. به
لب های یوسف تب خال زده بود. گوادرات... دیروز هفتا بطر لیموناد خوردم، بازهم تشن هام
بود! ت ا و ده . یعنی فردا تو روزنامه تکذیب می کنند؟
« عباس لوچ » خوب. من پیرهن سیاهم را می پوشم. چراعباس که چشمش لوچه، بهش
نمی گند؟ گوادرات... گو- واد-رات... گو- وادرات- فردا روزنامه... پیرهن سیاهم- فردا...
تیر ماه ۱۳۲۵
پایان |
700,506 | گرداب | صادق هدایت | داستان ها | همایون با خودش زیر لب میگفت :
" آیا راست است ؟ .. آیا ممکن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردة دیگر ، میان
خاک سرد نمناک خواب یده … کفن به تنش چسبیده ! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای
خفة غمگین مانند امروز را … آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش ب ه کلی خاموش شد ! او که آنقدر خندان
بود و حرف های بامزه میزد. "
هوا ابر بود ، بخار کمرنگی روی سیشه های پنجر ه را گرفته و از پشت آن شیروانی خانة همسایه دیده می
شد که یک ورقه برف رویش نشسته بود . برفپاره ها آهسته و مرتب در هوا میچرخیدند و روی لبة شیروانی
فرود میآمدند . از دود کش روی شیروانی دود سیاه رنگی بیرون میآمد که جلو آسمان خاکستری پیچ و خم
میخورد و کم کم ناپدید می گردید .
همایون با زن جوان و دختر کوچکش هما در اطاق سر دستی خودشان جلو بخاری نشسته بودند . ولی بر
خلاف معمول که روز جمعه در این اطاق خنده و شادی فرمانروائی داشت ، ا مروز همة آنها افسرده و خاموش
بودند . حتی دختر کوچکشان که آنقدر مجلس گرمی میکرد ، امروز عروسک گچی خود را با صورت شکسته
پهلویش گذاشته ، مات و پکر به بیرون نگاه می کرد . مثل اینکه او هم پی برده بود که نقصی در بین است وآن
نقص عموجان بهرام بود که ب ه عادت همیشه نیامده بود. و نیز حس می کرد که افسردگی پدر و مادرش برای
خاطر اوست : لباس سیاه ، چشم های سرخ بی خوابی کشیده و دود سیگار که در هوا موج میزد همة اینها فکر او
را تأیید میکرد.
همایون خیره با آتش بخاری نگاه می کرد ، ولی فکرش جای دیگر بود . بدون اراده یاد روزهای زمستان
مدرسه افتاده بود ، وقتیکه مثل امروز یک وجب برف روی زمین می نشست ، زنگ تنفس را که می زدند او و بهرام
بدیگران فرصت نمیدادند – بازی انها در این وقت همیشه یکجور بود : یک گلوله برف را روی زمین میغلتانیدند تا
اینکه تودة بزرگی میشد ، بعد بچه ها دو دسته میشدند، آنرا سنگر می کردند و گلوله برفبازی شروع میشد . بدون
اینکه احساس سرما بکنند با دستهای سرخ شده که از شدت سرما میسوخت ب ه یکدیگر گلوله پرتاب می کردند .
یکروز که مشغول همین بازی بودند، او یک چنگه برف آبدار را ب ه هم فشرد و به بهرام پرت کرد که پیشانی او را
زخم کرد، خان ناظم آمد و چند تا ترکة محکم ب ه کف دست او زد و شاید مقدمة دوستی او با بهرام از همانجا
شروع شد و تا همین اواخر هر وقت داغ زخم پیشانی او را میدید یاد کف دستیها میافتاد . در این مدت هژده سال
باندازه ای روح و فکر آنها بهم نزدیک شده بود که نه تنها افکار و احساسات خیلی محرمانة خودشان را بیکدیگر
می کفتند ، بلکه خیلی از افکار نهائی یکدیگر را نگفته درک میکردند.
تقریبا" هر دو آنها یک فکر ، یک سلیقه و یک اخلاق داشتند . تاکنون کمترین اختلاف نظر یا کوچکترین
کدورت ما بین آنها رخ نداده بود . تا اینکه پریروز صبح بود در اداره به همایون تلفن زدند که بهرام میرزا خودش
را کشته . همایون همان ساعت درشکه گرفت و ب ه تاخت سر بالین او رفت ، پارچه سفیدی که روی صورتش
انداخته بودند و خون از پشت آن نش ت کرده بود آهسته پس زد . مژه های خونالود ، مغز سر او که روی بالش
ریخته بود، لکه های خون روی قالیچه ، ناله و بیتابی خویشانش مانند صاعقه در او تأثی ر کرد ، بعد تا نزدیک
غروب که او را ب ه خاک سپردند پا بپای تابوت همراهی کرد . یکدسته گل فرستاد آوردند ، روی قبر او گذاشت و
پس از آخرین خ دا نگهداری با دل پری بخانه برگشت – ولی از آنروز تاکنون دقیقه ای آرام نداشت ، خواب به
چشمش نیامده بود و روی شقیقه هایش موی سفید پیدا شده بود یک بسته سیگار روبرویش بود و پی در پی از
آن میکشید .
اولین بار بود که همایون در مسئله مرگ غور و تفکر می کرد ، ولی فکرش بجائی نمی رسید . ه یچ عقیده و
فرضی نمیتوانست او را قانع بکند .
بکلی مبهوت مانده بود و هیچ تکلیف خودش را نمی دانست و گاهی حالت دیوانگی باو دست میداد ، هرچه
کوشش میکرد نمیتوانست فراموش بکند ، دوستی آنها در توی مدرسه شروع شده بود و زندگی آنها تقریبا " بهم
آمیخته بود . در غم و شادی یکدیگر شریک بودند و هر لحظه که بر میگشت و عکس بهرام را نگاه میکرد تمام
یادگار های گذشت ه او جلوش زنده میشد و او را میدید : با سبیلهای بور ، چشمهای زاغ که از هم فاصله داشت ،
دهن کوچک ، چانة باریک، خندة بلند و سینه صاف کردن او همه جلو چشمش بود ، نمیتوانست باور بکند که او
مرده، آنهم آنقدر ناگهانی … ! چه جانفشانیها که بهرام در بارة او نکرد ، در مدت سه سال که ب ه مأموریت رفته
بود و بهرام سرپرستی خانة او را می کرد بقول بدری زنش " نگذاشت آب تو دل اهل خانه تکان بخورد . "
اکنون همایون بار زندگی را حس میکرد و افسوس روزهای گذشته را میخورد که آنقدر خودمانی در همین
اطاق دور هم گرد میآمدند ، تخته نرد بازی میکردند و ساعتها میگذشت بدون آنکه گذشتن آنرا حس بکنند . ولی
چیزیکه بیشتر از همه او را شکنجه مینمود این فکر بود : "با اینکه آنها آنقدر یکدل و یکرنگ بودند و هیچ چیز را از
یکدیگر پنهان نمیکردند ، چطور شد که بهرام ازین تصمیم خود کشی با او مشورت نکرد ؟ چه علتی داشته ؟
دیوانه شده یا سر خانوادگی در میان بوده ؟ "همین را پی در پی از خودش میپرسید . آخر مثل اینکه فکری ب ه
نظرش رسید . بزنش بدری پناهنده شد و از او پرسید :
" تو چه حدس میزنی ، هیچ میدانی چرا بهرام این کار را کرد ؟ "
بدری که ظاهرا " سرگرم خامه دوزی بود سرش را بلند کرد و مثل اینکه منتظر این پرسش نبود با بی میلی
گفت :
" من چرا بدانم ، مگر بتو نگفته بود ؟ "
" نه … آخر پرسیدم … منهم از همین متعجبم … از سفر که برگشتم حس کردم تغییر کرده . ولی چیزی ب ه
من نگفت گمان کردم این گرفتگی او ب رای کارهای اداری است … چون کا ر اداره روح او را پژمرده میکرد، بارها
بمن گفته بود … اما او هیچ مطلبی را از من نمیپوشید . "
" خدا بیامرزدش ! چقدر سر زنده و دل بنشاط بود ، از او اینکار بعید بود . "
" نه ، ظاهرا " اینطور مینمود : . گاهی خیلی عوض میشد خیلی … وقتیکه تنها بود … یکروز وارد اطاقش که
شدم او را نشناختم ، سرش را میان دستهایش گرفته بود فکر می کرد . همینکه دید من یکه خوردم، برای اینکه
مغلطه بکند خندید و از همان شوخیها کرد. بازیگر خوبی بود . ! "
" شاید چیزی داشته که اگر بتو می گفت میترسید غمگین بشوی ، ملاحظه ات را کرده. آخر هر چه باشد تو
زن و بچه داری ، باید به فکر زندگی باشی . اما او … "
سرش را با حالت پر معنی تکان داد ، مثل اینکه خود کشی او اهمیتی نداشته . دوباره خاموشی آنها را بفکر
وادار کرد . ولی همایون حس کرد که حرفهای زنش ساختگی و محض مصلحت روزگار است . همین زن که
هشت سال پیش او را میپرستید ، که آنقدر افکار لطیف راجع ب ه عشق داشت ! درین ساعت مانند اینکه پرده ای از
جلو چشمش افتاد ، این دلداری زنش در مقابل یادگارهای بهرام او را متنفر کرد. از زنش بیزار شد که حالا مادی ،
عقل رس، جا اف تاده و ب ه فکر مال و زندگی دنیا بوده و نمیخواست غم و غصه بخودش راه بدهد . و دلیلی که
میآورد این بود که بهرام زن و بچه نداشته ! چه فکر پستی ، چون او خودش را از این لذت عمومی محروم کرده
مردنش افسوسی ندارد . آیا ارزش بچة او در دنیا بیش از رفیقش است ؟ هرگز ! آیا بهرام قابل افسوس نبود؟ آیا
در دنیا کسی را مانند او پیدا خواهد کرد ؟ …
او باید بمیرد و این سید خانم هفهفوی نود ساله باید زنده باشد، که امروز توی برف و سرما از پا چنار عصا
زنان آمده بود ، سراغ خانه بهرام را میگرفت تا برود از حلوای مرده بخورد . این مصلحت خداست ، بنظر زنش
طبیعی است و زن او بدری هم یکروز ب ه شکل همین سید خانم در میآید . از حالا هم بدون بزک ریختش خیلی
عوض شده، حالت چشمها و صدایش تغییر کرده . صبح زود که ب ه اداره میرود، هنوز او خواب است . پای
چشمهایش چین خورده و تازگی خودش را از دست داده . لابد زنش هم همین احساس را نسبت باو می کند ، که
میداند ؟ آیا خود او هم تغییری نکرده ، آیا همان همایون مهربان فرمانبردار و خوشگل سابق است ؟ آیا زنش را
فریب نداده ؟ اما چرا این افکار برای او پیدا شده بود ؟ آیا در اثر بیخوابی بود و یا از یاد بود دردناک دوستش ؟
درین وقت در باز شد و خدمتکاری که گوشة چادر را ب ه دندانش گرفته بود کاغذ بزرگ لاک زده ای آورد
بدست همایون داد و رفت .
همایون خط کوتاه و بریده بریدة بهرام را روی پاکت شناخت با شتاب سر آنرا باز کرد، کاغذی از میان آن
بیرون آورد و خواند :
" الآن که یکساعت و نیم از شب گذشته بتاریخ ۱۳ مهر ۳۱۱ این جانب بهرام میرزای ارژن پور از روی رضا
و رغبت همه دارائی خودم را به هما خانم ماه آفرید بخشیدم – بهرام ارژن پور . "
" همایون با تعجب دوباره آنرا خواند و بحالت بهت زده کاغذ از دستش افتاد.
بدری که زیر چشمی متوجه او بود پرسید :
" کاغذ کی بود ؟ "
" بهرام . "
" چه نوشته ؟ "
" میدانی همه دارائی خودش را به هما بخشیده … "
" چه مرد نازنینی ! "
این اظهار تعجب مخلوط با ملاطفت همایون را بیشتر از زنش متنفر کرد . ولی نگاه او بدون اراده روی عکس
بهرام قرار گرفت . سپس برگشته به هما نگاه کرد . ناگهان چیزی بنظرش رسید که بی اختیار لرزید . مانند اینکه
پردة دیگری از جلو چشمش افتاد : دخترش هما بدون کم و زیاد شبیه بهرام بود ، نه ب ه او رفته بود و نه ب ه
مادرش . چشم هیچ کدام از آنها زاغ نبود ، دهن کوچک ، چانة باریک ، درست همه اسباب صورت او مانند بهرام
بود . اکنون همایون پی برد که چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارائی خود را ب ه او
بخشیده ! آیا این بچه ای که آنقدر دوست داشت نتیجة روابط محرمانة بهرام با زنش بود ؟ آنهم رفیقی که با او
جان در یک قالب بود و آنقدر بهم اطمینان داشتند ؟ زنش سالها با او را ه داشته بی آنکه او بداند و در تمام این
مدت او را گول زده ، مسخره کرده و حالا هم این وصیت نامه ، این دشنام پس از مرگ را برایش فرستاده . نه ،
او نمیتوانست همة اینها را بخودش هم وار بکند . این افکار مانند برق از جلوش گذشت ، سرش درد گرفت ، گونه
هایش سرخ شد ، نگاه شررباری به بدری انداخت و گفت :
" تو چه می گوئی ، هان ، چرا بهرام اینکار را کرده ، مگر خواهر و برادر نداشت ؟ " .
" از بسکه دور از حالا این بچه را دوست داشت . بندر گز که بودی هما سرخک گرفت ، ده شبانروز این مرد
پای بالین این بچه پرستاری میکرد . خدا بیامرزدش ! " .
همایون خشمناک گفت :
" نه باین سادگی هم نیست … "
" چطور باین سادگی نیست ؟ همه که مثل تو بیعلاقه نیستند که سه سال زن و بچه ات را بیندازی ب روی .
وقتی هم که برمیگردی دست از پا درازتر ، یک جوراب هم برایم نیاوردی . خواستن دل دادن دست . خواست بچة
تو یعنی خواستن تو وگرنه عاشق هما که نشده بود . وانگهی مگر نمیدیدی این بچه را از تخم چشمش بیشتر
دوست داشت …
" نه ، بمن راستش را نمیگوئی . "
" میخواهی که چه بگویم ؟ من نمی فهمم … "
" خودت را به نفهمی میزنی . "
" یعنی که چه ؟ … یکی دیگر خودش را کشته ، یکی دیگر مال خودش را بخشیده ، من باید حساب کتاب پس
بدهم ؟ "
" همینقدر میدانم که تو هم باید بدانی ! "
" میدانی چیست ، من گوشه کنایه سرم نمی شود . برو خودت را معالجه کن ، حواست پرت است ، از جان من
چه میخواهی ؟
" به خیالت من نمیدانم ؟ "
" پس چرا از من میپرسی ؟ "
همایون با بی صبری فریاد زد :
" بس است . بس است مرا مسخره کردی ! "
سپس وصیت نامة بهرام را برداشته گنجله کرد و در بخاری انداخت که گر زد و خاکستر شد .
بدری پارچه بنفشی که در دست داشت پرت کرد ، بلند شد و گفت :
" مثلا" به من لجبازی کردی ؟ به بچة خودت هم روا نداری ؟ "
همایون هم بلند شد، به میز تکیه داد و با لحن تمسخر آمیز گفت :
" بچة من … بچة من . پس چرا شکل بهرام است ؟ "
با آرنجش زد به قاب خاتم که عکس بهرام در آن بود و بزمین افتاد .
بچه که تا کنون بغض کرده بود، به گریه افتاد. بدری با رنگ پریده و آهنگ تهدید آمیز گفت :
" مقصود تو چیست ؟ چه میخواهی بگوئی ؟ "
میخواهم بگویم که هشت سال است مرا گول زدی . مسخره کردی . هشت سال است که تف سر بالا بودی نه
زن …؟ "
" به من … ؟ به دخترم ؟ "
همایون با خندة عصبانی قاب عکس را نشان داد و نفس زنان گفت :
" آره : دختر تو … دختر تو …. بردار ببین . میخواهم بگویم که حالا چشمم باز شد ، فهمیدم چرا بخشش
کرده ، پدر مهربانی بوده . اما تو بقولی خودت هشت سال است که … "
" که توی خانة تو بودم . که همه جور ذلت کشیدم ، که با فلاکت تو ساختم ، که سه سال نبودی خانه ات را
نگهداشتم ، بعد هم خبرش را برایم آوردند که در بندر گز عاشق یک زنیکه شلختة روسی شده بودی . حالا هم
این مزد دستم است ، نمیتوانی بهانه ای بگیری ، میگوئی بچه ام شکل بهرام است . ولی من دیگر حاضر نیستم …
دیگر یکدقیقه توی این خانه بند نمیشوم . بیا جانم … بیا برویم. "
هما به حالت وحشت زده و رنگ پریده میلرزید. و این کشمکش عجیب و بی سابقه میان پدر و مادرش را نگاه
میکرد . گریه کنان دامن ما درش را گرفت و هر دو بطرف در رفتند . بدری دم در دسته کلیدی را از جیبش در
آورد و بسختی پرتاب کرد که جلو پای همایون غلطید.
صدای گریة هما و صدای پا در دالان دور شد ، د ه دقیقه بعد صدای چرخ درشکه شنیده شد که میان برف و
سرما آنها را برد . همایون مات ومنگ ب ه سر جای خودش ایستاده بود . میترسید که سرش را بلند بکند،
نمیخواست باور بکند که این پیش آمدها راست است . از خودش میپرسید ، شاید دیوانه شده و یا خواب ترسناکی
می بیند ، ولی چیزیکه آشکار بود ازین ب ه بعد این خانه و زندگی برایش تحمل ناپذیر بود و دیگر نمیتوانست
دخترش هما را که آنقدر دوست داشت ببیند. نمیتوانست او را ببوسد و نوازش بکند. یادگار گذشته رفیقش چرکین
شده بود . از همه بدتر زنش هشت سال پنهانی او با یگانه دوستش راه داشته و کانون خانوادگی او را آلوده
کرده بود . همة اینها در خفای او . بدون اینکه بداند ! همه بازیگرهای زبر دستی بوده اند . تنها او گول خورده و ب ه
ریشش خندیده اند . از سر تا سر زندگیش بیزار شد ، از همه چیز و همه کس سرخورده بود . خودش را بی اندازه
تنها و بیگانه حس کرد . راه دیگری نداشت مگر اینکه در یکی از شهرهای دور یا یکی از بندرهای جنوب ب ه
مأموریت برود و باقی زندگیش را در آنجا بسر ببرد و یا اینکه خودش را سرب ه نیست بکند . برود جائی که هیچ
کس را نبیند . صدای کسی را نشنود ، در یک گودال بخوابد و دیگر بیدار نشود . چون برای نخستین بار حس کرد
که میان او و همة کسانیکه دور او بودند گرداب ترسناکی وجود داشته که تاکنون به آن پی نبرده بود .
سیگاری آتش زد چند قدم ب ه د رازی اطاق راه رفت ، دوباره بمیز تکیه داد . از پشت شیشه پنجره تکه های
برف مرتب آهسته و بی اعتنا مانند این بود ک ه ب ه آهنگ موسیقی مرموزی در هوا میرقصیدند و روی لبة
شیروانی فرود میآمدند . بی اختیار یاد روزهای خوش و گوارائی افتاد که با پدر و مادرش ب ه ده خودشان در
عراق میرفتند . روزها را تنها لای سبزه ها زیر سایه درخت میخوابید ، همانجا که شیر علی چپقش را چاق می کرد،
و روی چرخ خرمن مینشست و دخترش که چادر سرخ داشت ساعتهای دراز آنجا انتظار پدرش را میکشید . چرخ
خرمن با صدای سوزناکش خوشه های طلائی گندم را خرد میکرد . گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده
بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان میگشتند . وضع او اکنون م ثل همان گاوها بود .
حالا میدانست این جانوران چه حس میکردند . او هم تمام زندگی چشم بسته ب ه دور خودش چرخیده بود ، مانند
یابوی عصاری : مانند آن گاوها که خرمن را میکوبیدند ، ساعتهای یکنواختی که در اطاق کوچک گمرک پشت میز
نشسته بود و پیوسته همان کاغذ ها را سیاه میکرد بیاد آورد ، گاهی همکارش ساعت را نگاه میکرد و خمیازه
میکشید ، دوباره قلم را بر میداشت و همان نمرات را روی ستون خودش مینوشت ، مطابقه میکرد ، جمع میزد ،
دفترها را زیر و رو میکرد – ولی آنوقت یک دلخوشی داشت ، میدانست که هر چند چشمش ، فکرش ، جوانیش و
نیرویش خرده خرده به تحلیل میرود ، اما شب که بهرام ، دختر و زنش را با لبخند می بیند خستگی او را بیرون
میآورد. ولی حالا از هر سه آنها بیزار شده بود . هر سه آنها بودند که او را به این روز انداخته بودند .
مثل اینکه تصمیم ناگهانی گرفت ، رفت پشت میز تحریرش نشست . کشوی آنرا بیرون کشید هفت تیر
کوچکی که همیشه در سفر همراه داشت در آورد . امتحان کرد ، فشنگها سر جایش بود توی لولة سرد و سیاه
آنرا نگاه کرد و آنرا آهسته برد روی شقیقه اش گذاشت ، ولی صورت خونالود بهرام بیادش افتاد . بالاخره آنرا
در جیب شلوارش جای داد .
دوباره بلند شد . در دالان پالتو و گالش خود را پوشید . چتر را هم برداشت و ا ز در خانه بیرون رفت . کوچه
خلوت بود . تکه های برف آهسته در هوا میچرخید . او بی درنگ راه افتاد ، در صورتیکه نمیدانست کجا میرود .
همینقدر میخواست که از خانه اش ، از اینهمه پیش آمدهای ترسناک بگریزد و دور بشود.
از خیابانی سر در آورد که سرد و سفید و غم انگیز بود . جای چرخ درشکه میان آن تشکیل شیارهای پست
و بلند داده بود . او آهسته گامهای بلند برمیداشت . اتومبیلی از پهلوی او گذشت و برفهای آبدار و گل خیابان را
به سر و روی او پاشید . ایستاد لباسش را نگاه کرد غرق گل شده بود و مثل این بود که او را تسلی داد . در بین
راه برخورد بیک پسر بچة کبریت فروش . او را صدا زد . یک کبریت خرید ، ولی به صورت او که نگاه کرد دید
چشمهای زاغ، لب کوچک و موی بور داشت . یاد بهرام افتاد ، تنش لرزید و راه خود را پ یش گرفت . ناگهان جلوی
شیشة دکانی ایستاد . جلو رفت پیشانیش را ب ه شیشة س رد چسبانید ، نزدیک بود کلاهش بیفتد . پشت شیشه
اسباب بازی چیده بودند . آستینش را روی شیشه میمالید تا بخار آب روی آن را پاک بکند ولی اینکار بیهوده بود
. یک عروسک بزرگ با صورت سرخ و چشمهای آ بی جلو او بود ، لبخند میزد ، مدتی مات ب ه آن نگریست . یادش
افتاد اگر این عروسک مال هما بود چقدر او را خوشحال میکرد . صاحب مغازه در را باز کرد . او دوباره ب ه راه
افتاد ، از دو کوچة دیگر گذشت . سر راه او مرغ فروشی پهلوی سبد خودش نشسته بود ، روی سبد سه مرغ و
یک خروس که پاهایشان بهم بسته شده بود گذاشته شده بود . پاهای سرخ آنها از سرما میلرزید . پهلوی او روی
برف چکه های خون سرخ ریخته بود . کمی دورتر جلو هشتی خانه ای پسر بچة کچلی نشسته بود که بازوهایش
از پیراهن پاره بیرون آمده بود.
همة اینها را متوجه شد، بدون ا ینکه محله و راهش را بشناسد، برفی که میآمد حس نمی کرد و چتر بسته ای
که برداشته بود همینطور در دست داشت . در کوچة خلوت دیگری رفت ، روی سکوی خانه ای نشست ، برف
تندتر شده بود ، چترش را باز کرد . خستگی زیادی او را فرا گرفته بود . سرش سنگینی میکرد، چشمهایش
آهسته بسته شد .
صدای حرف گذرنده ای او را بخود آورد ، بلند شد ، هوا تاریک شده بود . همه گزارش روزانه را ب ه یاد
آورد. همچنین بچه کچلی که در هشتی آن خانه دیده بود و بازویش از پیراهن پاره پیدا بود و پاهای سرخ خیس
شدة مرغها که روی سبد از سرما میلزید، و خونیکه روی برفها ریخته بود . کمی احساس گرسنگی نمود . از دکان
شیرینی فروشی نان شیرینی خرید ، در راه میخورد و مانند سایه در کوچه ها بدون اراده پرسه میزد.
وقتی که وارد خانه شد دو ا ز نصف شب گذشته بود . روی صندلی راحتی افتاد . یک ساعت بعد از زور
سرما بیدار شد ، ب ا لباس رفت روی تخت خواب ، لحاف را بسرش کشید . خواب دید که در اطاقی همان بچة
کبریت فروش لباس سیاه پوشیده بود و پشت میزی نشسته بود که رویش یک عروسک بزرگ بود ، با چشمهای
آبی که لبخند میزد و جلو او سه نفر دست ب ه سینه ایستاده بودند . دختر او هما وارد شد . شمعی در دست
داشت. پشت س ر او مردی وارد شد که روی صورتش نقاب سفید خونالود بود . جلو رفت ، دست آن پسر کبریت
فروش و هما را گرفت . همین که خواست از در بیرون برود دو تا دست که هفت تیر بطرف او گرفته بودند از
پشت پرده در آمد. همایون هراسان با سر درد از خواب پرید .
دو هفته زندگی او بهمین ترتیب گذشت . روزها را به اداره میرفت و فقط شبها خیلی دیر برای خواب بخانه
بر میگشت . گاهی عصرها نمیدانست چطور گذارش از نزدیک مدرسة دخترانه ای میافتاد که هما در آنجا بود .
وقت مرخصی آنها سرپیچ پشت دیوار پنهان میشد ، میترسید مبادا مشه دی علی نوکر خانة پدر زنش او را ببیند .
یکی یکی بچه ها را برانداز میکرد ولی دخترش هما را مابین آنها نمیدید ، تا اینکه درخواست مأموریت او قبول شد
و به او پیشنهاد کردند که برود در گمرک کرمانشاه .
روز پیش از حرکت همایون همة کارهایش را رو براه کرد ، حتی د ر گاراژ اتومبیل را دید و قطع کرد و بلیت
خرید، با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدانهایش را نبسته بود عوض اینکه غروب همانروز برود قرار
گذاشت فردا صبح به کرمانشاه حرکت بکند.
وارد خانه اش که شد یکسر رفت باطاق سر دستی خودش که میز تحریرش آنجا بود . اطاق شوریده ریخته
و پاشیده ، خاکستر سرد در پیش بخاری ریخته بود . پارچة بنفش خامه دوزی و پاکت بهرام را که وصیت نامچه
در آن بود روی میز گذاشته بودند ، پاکت را برداشت از میان پاره کرد ، ولی تکه کاغذ نوشته ای در میان آن دید
که آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنکه تکه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند :
" لابد این کاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید . میدانم که از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد ، چون
هیچ کاری را بدون مشورت با تو نمی کردم ، ولی برای اینکه سری در میان ما نباشد اقرار میکنم که م ن بدری
زنت را دوست داشتم . چهار سال بود که با خودم میجنگیدم ، آخرش غلبه کردم و دیوی که در من بیدار شده
بود کشتم ، برای اینکه به تو خیانت نکرده باشم . پیشکش ناقابلی به هما خانم میکنم که امیدوارم قبول شود ! -
قربان تو بهرام – "
همایون مدتی مات دور اطاق نگاه کرد .حالا دیگر او شک نداشت که هما بچة خودش است . آیا میتوانست
برود بدون اینکه هما را ببیند ؟ کاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در ج یبش فرو کرد و از خانه بیرون رفت . سر
راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تأمل عروسک بزرگی که صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و
به سوی خانة پدر زنش رفت ، آنجا که رسید در زد . مشدی علی نوکرشان همایون را که دید با چشمهای اشک
آلود گفت :
" آقا ، چه خاکی بسرم شد ؟ هما خانم ! "
" چه شده ؟ "
" آقا ، نمیدانید ، هما خانم از دوری شما چه بی تابی میکرد .هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یکشنبه بود
. تا حال پنج روز میشود که عصرش از مدرسه فرار کرد . گفته بود میروم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه
شدیم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظمیه تلفون کردیم دوبار من آمدم در خانه تان . "
" چه میگوئی ؟ چه شده ؟ "
هیچ آقا ، سر شب بود که او را به خانه مان آوردند . راه را گم کرده بود . از سوز سرما سینه پهلو کرد . تا
آن دمیکه مرد همه اش شما را صدا میزد . دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم ، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را
به خاک سپردیم . "
همایون خیره به مشدی علی نگاه میکرد ، به اینجا که رسید جعبة عروسک از زیر بغلش افتاد . بعد مانند
دیوانه ها یخة پالتوش را بالا کشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت . چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد
و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حرکت بکند . |
700,507 | زنده بگور | صادق هدایت | داستان ها | از یادداشتهای یک نفر دیوانه
نفسم پس میرود ، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است ، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته ، تنم خسته ،
کوفته ، شل بدون اراده در ر ختخواب افتاده ام . بازوهایم از سوزن انژ کسیون سوراخ است . رختخواب بوی
عرق و بوی تب میدهد ، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم ، ساعت ده روز
یکشنبه است . سقف اطاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته ، دور اطاق را نگاه میکنم ، کاغذ د یوار گل و
بته سرخ و پشت گلی دارد . فاصله بفاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته اند ، یکی از آنها
تکش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتکو میکند . این نقش مرا از جا در میکند ، نمیدانم چرا از هر طرف که
غلت میزنم جلو چشمم است . روی میز اطاق پر از شیشه ، فتیله و جعبه دواست . بوی الکل سوخته بوی اطاق
ناخوش در هوا پراکنده است . میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت
میخکوب کرده ، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم . ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم . آمدم در
رختواب افتادم ، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده ام . به دشواری راه میرفتم ، اطاق درهم و
برهم است . من تنها هستم .
هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد ، میگردد . همه آنها را می بینم ، اما برای نوشتن
کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده ای ، باید سرتا سرزندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن
نیست . این اندیشه ها ، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است ، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه
دیده شنیده ، خوانده ، حس کرده یا سنجیده ام . همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته .
در رختخو ابم میغلتم ، یادداشتهای خاطره ام را بهم میزنم ، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار
میدهد ، پشت سرم درد میگیرد ، تیر میکشد ، شقیقه هایم داغ شده ، بخودم می پیچم . لحاف را جلو چشمم نگه
میدارم ، فکر میکنم ، خسته شدم ، خوب بود میتوانستم کاسه سرخودم را باز ب کنم و همه این توده نرم خاکستری
پیچ پیچ کله خودم را در آورده بیندازم دور ، بیندازم جلو سگ .
هیچکس نمیتواند پی ببرد . هیچکس باور نخواهد کرد ، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند:
برو سرت را بگذار بمیر . اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد ، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند ، مرگی
که نمیآید و نمیخواهد بیاید …!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم .
چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند ! تنها یک چیز بمن دلداری میدهد ، دو
هفته پیش بود ، در روزنامه خواندم که در اتریش کسی سیزده بار ب ه انواع گوناگون قصد خود کشی کرده و همه
مراحل آنرا پیموده : خودش را دار زده ریسمان پاره شده ، خودش را در رودخانه انداخته ، او را از آب بیرون
کشیده اند و غیره … بالاخره برای آخرین بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه همه رگ و پی خودش را
بریده و ایندفعه سیزدهم میمیرد !
این بمن دلداری میدهد !
نه ، کسی تصمیم خود کشی را نمیگیرد ، خود کشی با بعضی ها هست . در خمیره و در سرشت
آنهاست ، نمیتوانند از دستش بگریزند . این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم
که سرنوشت خودم را درست کرده ام ، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم ، نمیتوانم از خودم فرار بکنم .
باری چه میشود کرد ؟ سرنوشت پر زورتر از من است .
چه هوسهائی ب ه سرم میزند ! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم ، همان گلین
باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود ، همانجور من خسته در
رختخواب افتاده بودم ، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت . فکر میکنم میبینم برخی
از تیکه های بچگی بخوبی یادم میآید . مثل اینست که دیروز بوده ، میبینم با بچگیم آنقدر ها فاصله ندارم . حالا
سرتاسر زندگانی سیاه ، پست و بیهوده خودم را میبینم . آیا آنوقت خوشوقت بودم ؟ نه ، چه اشتباه بزرگی !
همه گمان میکنند بچه خوشبخت است . نه خوب یادم است . آن وقت بیشتر حساس بودم ، آن وقت هم مقلد و آب
زیرکاه بودم . شاید ظاهر ا" میخندیدم یا بازی میکردم ، ولی در باطن کم ترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد
ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم . اصلا مرده شور این
طبیعت مرا ببرد ، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است ، بعضیها خوش بدنیا
میآیند و بعضیها ناخوش .
به نیمچه مداد سرخی که در دستم است و با آن در رختخواب یادداشت میکنم نگاه میکنم . با همین مداد
بود که جای ملاقات خودم را نوشتم دادم به آن دختری که تازه با او آشنا شده بودم . دو سه بار با هم رفتیم به
سینما . دفعه آخر فیلم آوازه خوان و سخنگو بود ، در جزو پرو گرام آوازه خوان سرشناس شیکاگو میخواند
از بسکه خوشم آمده بود چشمهایم را بهم گذاشتم ، گوش میدادم ، آواز نیرومند و where is my Silvia ?
گیرنده او هنوز در گوشم صدا میدهد . تالار سینما بلرزه در میآمد ، بنظرم می آمد که او هرگز نباید بمیرد ،
نمیتوانستم باور بکنم که این صدا ممکن است یکروزی خاموش بشود . از لحن سوزناک او غمگین شده بودم ، در
همان حالیکه کیف میکردم . ساز میزدند زیر و بم ، غلتها و ناله ای که از روی سیم ویلن در میآمد ، مانند این بود
که آرشه ویلن را روی رگ و پی من میلغزانیدند و همه تار و پود تنم را آغشته بسا ز میکرد ، میلرزانید و مرا در
سیرهای خیالی میبرد . در تاریکی دستم را روی پستانهای آن دختر میمالیدم . چشمهای او خمار میشد . من هم
حال غریبی میشدم . بیادم میآید یک حالت غمناک و گوارائی بود که نمیشود گفت . از روی لبهای تر و تازه او
بوسه میزدم ، گونه های او گل انداخته بود . یکدیگر را فشار میدادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم . با دستهای او
بازی میکردم ، او هم خودش را چسبانده بود بمن . حالا مثل اینست که خواب دیده باشم . روز آخری که از
همدیگر جدا شدیم تا کنون نه روز میشود . قرار گذاشت فردای آنروز بروم او را بیاورم اینج ا در اطاقم . خانه او
نزدیک قبرستان منپارناس بود ، همانروز رفتم او را با خودم بیاورم . آنجا کنج کوچه از واگن زیر زمینی پیاده
شدم ، باد سرد میوزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمیدانستم چه شد که پشیمان شدم . نه اینکه او زشت بود یا از
او خوشم نمیآمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت . نه ، نخواستم دیگر او را ببینم ، میخواستم همه ’ دلبستگیهای
خودم را از زندگی ببرم ، بی اختیار رفتم در قبرستان . دم در پاسبان آنجا خودش را در شنل سورمه ای پیچیده
بود . خاموشی شگرفی در آنجا فرمانروائی داشت . من آهسته قدم میزدم . به سنگ قبرها، ص لیب هائی که بالای
آنها گذاشته بودند ، گلهای مصنوعی گلدانها و سبزه ها را که کنار یا روی گورها بود خیره نگاه میکردم . اسم
برخی از مرده ها را میخواندم . افسوس میخوردم ، که چرا بجای آنها نیستم با خودم فکر میکردم : اینها چقدر
خوشبخت بوده اند ! … به مرده هائی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود ، رشک میبردم . هیچوقت یک
احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود . بنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به
آسانی بکسی نمیدهند . درست نمیدانم چقدر وقت گذشت . مات نگاه میکردم . دختره بکلی ازیادم رفته بود ،
سرمای هوا را حس نمیکردم مثل این بود که مرده ها بمن نزدیکتر از زندگان هستند . زبان آنها را بهتر میفهمیدم .
برگشتم ، نه ، دیگر نمیخواستم آن دختره را بببینم ، میخواستم از همه چیز و از همه کار کناره بگیرم ، می
خواستم ناامید بشوم و بمیرم . چه فکرهای مزخرفی برایم میآید ! شاید پرت میگویم .
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم ، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم ، جدا
فال میگرفتم ، یعنی کار دیگری نداشتم ، کار دیگری نمیتوانستم بکنم ، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم . نیت
کردم دیدم سه ساعت و نیم پشت سر هم با ورق فال میگرفتم . اول بر میزدم بعد روی میز یک ورق از رو و پنج
ورق دیگر از پشت میچیدم ، آنوقت روی ورق دومی که از پشت بود یک ورق از رو و چهار ورق دیگر از پشت
میگذاشتم ، ب ه همین ترتیب تا اینکه روی ورق ششمی هم ورق از رو میآمد . بعد طوری میچیدم که یک خال سیاه
و یک خال سرخ فاصله بفاصله رویهم قرار بگیرد بترتیب : شاه ، بی بی ، سرباز ، ده ، نه و غیره . هر خانه که باز
میشد ورق زیر آنرا از رو میگذاشتم، و اگر ورق مناسبی میآمد روی خانه ها میچیدم ، ولی از شش خانه نباید
بیشتر بشود ، تکخالها را جدا گانه بالای خانه ها میگذاشتم بطوریکه اگر فال خوب میآمد همه ورقهای خانه های
پائین مرتب روی یکهای همرنگ خودشان گذاشته میشد . این فال را در بچگی یاد گرفته بودم و با آن وقت را
میگذرانیدم !
هفت هشت روز پیش در قهوه خانه نشسته بودم . دو نفر رو برویم تخته نرد بازی میکردند . یکی از آنها
برفیقش که با صورت سرخ ، سر کچل ، سیگار را زیر سبیل آویزان خودش گذاشته بود و با قیافه احمقانه ای باو
گوش میداد گفت : هرگز نشده که من سر قمار ببرم ، از ده مرتبه نه دفعه آنرا میبازم . من ب ه آنها مات نگاه
میکردم ، چه میخواستم بگویم ؟ نمیدانم . باری بعد آمدم در کوچه ها ، بدون اراده میرفتم ، چندین بار بفکرم
رسید که چشمهایم را ببندم بروم جلو اتومبیل چرخهای آن از رویم بگذرد، اما مردن سختی بود . بعد هم از کجا
آسوده میشدم ؟ شاید باز هم زنده می ماندم . این فکر است که مرا دیوانه میکند . بعد همین طور از چهار راه ها و
جاهای شلوغ رد میشدم . در میان این گروهی که در آمد و شد بودند ، صدای نعل اسب گاریها ، ارابه ها ، بوق
اتومبیل ، همهمه و جنجال تک و تنها بودم . مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکسته ای نشسته
ام و در میان دریا گم شده ام . حس میکردم که مر ا با افتضاح از جامعه آدمها ، بیرون کرده اند . میدیدم که برای
زندگی درست نشده بودم ، با خود دلیل و برهان میآوردم و گامهای یکنواخت بر میداشتم ، پشت شیشه مغازه
هائی که پرده نقاشی گذاشته بودند میا یستادم ، مدتی خیره نگاه میکردم افسوس می خوردم که چرا نقاش نشدم ،
تنها کاری بود که دوست د اشتم و خوشم میآمد . با خودم فکر میکردم میدیدم ، تنها میتوانستم در نقاشی یک
دلداری کوچکی برای خودم پیدا بکنم . یکنفر فراش پست از پهلویم میگذشت و از پشت شیشه عینک خودش
عنوان کاغذی را نگاه میکرد ، چه فکرهائی برایم آمد ؟ نمیدانم گویا یا د پست چی ایران ، یاد فراش پست منزلمان
افتادم .
دیشب بود ، چشمهایم را بهم فشار میدادم ، خوابم نمیبرد ، افکار بریده بریده ، پرده های شورانگیز جلو
چشمم پیدا میشد . خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود . کابوس بود ، نه خواب بودم و نه بیدار اما آنها را می
دیدم . تنم سست ، خرد شده ، ناخوش و سنگین ، سرم درد می کرد . این کابوسهای ترسناک از جلو چشمم رد
می شد ، عرق از تنم سرازیر بود . میدیدم بسته ای کاغذ در هوا باز میشد ، ورق ورق پائین میریخت ، یک دسته
سرباز میگذشت ، صورت آنها پیدا نبود . شب تاریک و جگر خراش پر شده بود از هیکلهای ترسناک و خشمکین،
وقتیکه میخواستم چشمهایم را ببندم و خودم را تسلیم مرگ بکنم ، این تصویرهای شگفت انگیز پدیدار میشد .
دایره ای آتشفشان که بدور خودش می چرخید ، مرده ای که روی آب رودخانه شناور بود ، چشمهائی که از هر
طرف بمن نگاه میکردند . حالا خوب بیادم میآید شکلهای دیوانه و خشمناک بمن هجوم آور شده بودند . پیر
مردی با چهره ای خون آلوده بستونی بسته شده بود . بمن نگاه می کرد ، میخندید، دندانهایش برق میزد .
خفاشی با بالهای سرد خودش میزد بصورتم . روی ریسمان باریکی راه میرفتم ، زیر آن گرداب بود ، می
لغزیدم، می خواستم فریاد بزنم ، دستی روی شانه من گذاشته می شد ، یک دست یخ زده گلویم را فشار میداد ،
بنظرم میآمد که قلبم میا یستاد . ناله ها ، ناله های مشئ ومی که از ته تاریکی شبها میآمد . صورتهائی که سایه بر
آنها پاک شده بود . آنها خود بخود پدیدار میشدند و ناپدی د میگشتند . در جلو آنها چه می توانستم بکنم ؟ در عین
حال آنها خیلی نزدیک و خیلی دور بودند ، آنها را در خواب نمیدیدم چون هنوز خوابم نبرده بود .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
نمیدانم همه را منتر کرده ام ، خودم منتر شده ام ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند ، نمیتوانم
جلو لبخند خودم را بگی رم . گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد . آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست ، همه
گول خوردند ! یک هفته است که خودم را به نا خوشی زده ام یا ن اخوشی غریبی گرفته ام ، خواهی نخواهی سیگار
را برداشتم آتش زدم ، چرا سیگار میکشم ؟ خودم هم نمیدانم . دو انگشت دست چپ را که لای آن سیگار است به
لب میگذارم . دود آنرا در هوا فوت میکنم ، اینهم یک ناخوشی است !
حالا که به آن فکر میکنم تنم میلرزد ، یک هفته بود ، شوخی نیست که خودم را به اقسام گوناگون
شکنجه میدادم ، میخواستم ناخوش بشوم . چند روز بود هوا سرد شده بود ، اول رفتم شیر آب سرد را روی
خودم باز کردم ، پنجره حمام را باز گذاشتم ، حالا که بیادم میافتد چندشم میشود ، نفسم پس رفت ، پشت و سینه
ام درد گرفت ، با خود م گفتم دیگر کار تمام است . فردا سینه درد سختی خواهم گرفت و بستری میشوم ، بر
شدت آن میافزایم بعد هم کلک خود را میکنم . فردا صبحش که بیدار شدم ، کمترین احساس سرماخوردگی در
خودم نکردم . دوباره رختهای خودم را کم کردم ، هوا که تاریک شد در را ا ز پشت بستم ، چراغ را خاموش
کردم، پنجره اطاق را باز کردم و جلو سوز سرما نشستم . باد سرد میوزید . بشدت میلرزیدم صدای دندانهایم که
بهم میخورد میشنیدم ، به بیرون نگاه میکردم ، مردمی که در آمد و شد بودند ، سایه های سیاه آنها ، اتومبیل ها
که میگذشتند ، از بالای طبقه ششم عمارت کوچک شده ب ودند . تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و بخودم می
پیچیدم ، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شده ام . بخودم میخندیدم ، بزندگانی می خندیدم میدانستم که در
این بازیگر خانه بزرگ دنیا هر کسی یک جور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد . من هم این بازی را پیش گ رفته
بودم چون گمان میکردم مرا زودتر از میدان بیرون خواهد برد . لبهایم خشک شده ، سرما تنم را میسوزانید ، باز
هم فایده نکرد، خودم را گرم کردم، عرق میریختم، یکمرتبه لخت میشدم ، شب تا صبح روی رختخواب افتادم و
میلرزیدم ، هیچ خوابم نبرد . کمی سرماخوردگی پیداکردم ولی بمحض اینکه یک چرت میخوابیدم ناخوشی بکلی
از بین میرفت . دیدم اینهم سودی نکرد ، سه روز بود که چیز نمیخوردم و شبها مرتبا لخت میشدم جلو پنجره
مینشستم ، خودم را خسته میکردم ، یک شب تا صبح با شکم تهی در کوچه های پاریس دویدم ، خسته شدم رفتم
روی پله سرد و نمن اک در کوچه باریکی نشستم . نصف شب گذشته بود ، یکنفر کارگر مست پیل پیلی میخورد از
جلوم رد شد ، جلو روشنائی محو و مرموز چراغ گاز دو نفر زن و مرد را دیدم که با هم حرف میزدند و
میگذشتند . بعد بلند شدم و براه افتادم ، روی نیمکت خیابانها بیچاره های بیخانمان خوابیده بودند .
آخرش از زور ناتوانی بستری شدم ، ولی ناخوش نبودم . در ضمن دوستانم بدیدنم می آمدند . جلو
آنها خودم را میلرزانیدم چنان سیمای ناخوش بخود میگرفتم که آنها دلشان بحال من می سوخت . گمان میکردند
که فردا دیگر خواهم مرد . می گفتم قلبم میگیرد ، وقتیکه از اطاق بیرون میرفتند ب ه ریش آنها میخندیدم . با خودم
می گفتم شاید در دنیا تنها یک کار از من بر میآید : میبایستی بازیگر تآتر شده باشم ! …
چطور بازی ناخوشی را جلو دوستانم که بدیدنم میآمدند ، جلو دکتر ها در آوردم ! همه باور کرده
بودند که راستی ناخوشم . هرچه می پرسیدند می گفتم : قلبم میگیرد . چون فقط مرگ ناگهانی را میشد بخفقان قلب
نسبت داد و گرنه سینه درد جزئی یکمرتبه نمی کشت .
این یک معجزه بود . وقتیکه فکر می کنم حالت غریبی بمن دست می دهد . هفت روز بود که خودم را
شکنجه می دادم ، اگر ب ه اصرار و پافشاری رفقا چائ ی از صاحب خانه می خواستم و میخوردم حالم سر جا
میآمد . ترسناک بود ، نا خوشی بکلی رفع میشد . چقدر میل داشتم نانی که پای چائی گذاشته بودند بخورم اما
نمی خوردم . هر شب با خودم می گفتم دیگر بستری شدم فردا دیگر نخواهم توانست از جا بلند بشوم . میرفتم
کاشه هائی که در آن گرد تریاک پر کرده بودم میآوردم . در کشو میز کوچک پهلوی تختخوابم میگذاشتم تا
وقتیکه خوب ناخوشی مرا انداخت و نتوانستم از جا تکان بخورم آنها را در بیاورم و بخورم . بدبختانه ناخوشی
نمی آمد و نمیخواست بیاید ، یک بار که جلو یک نفر از دوستانم ناگزیر شدم یک تکه نان کوچک را با چائی
بخورم حس کردم که حالم خوب شد ، بکلی خوب شد . از خودم ترسیدم ، از جان سختی خودم ترسیدم ، هولناک
بود ، باور کردنی نیست . اینها را که مینویسم حواسم سر جایش است ، پرت نمیگویم خوب یادم است .
این چه قوه ای بوده که در من پیدا شده بود ؟ دیدم هیچکدام از این کارها سودی نکرد ، باید جدی
ناخوش بشوم . آری زهر کشنده آنجا در کیفم است ، زهر فوری ، یادم می آید آنروز بارانی که به دروغ و دونگ
و هزار زحمت آنرا باسم عکاسی خریدم ، اسم و آدرس دروغی داده بودم . ((سیانور دوپتاسیوم )) که در کتاب
طبی خوانده بودم و نشانیهای آنرا میدانستم : تشنج ، تنگ ی نفس ، جان کندن در صورتیکه شکم ناشتا باشد ، ۲۰
گرم آن فورا یا در دو دقیقه میکشد . برای اینکه در نزدیکی هوا خراب نشود آنرا در قلع شکلات پیچیده بودم و
رویش را یک قشر از موم گرفته بودم و در شیشه در بست بلوری گذاشته ب ودم . مقدار آن صد گرم بود و آنرا
مانند جواهر گرانبهائی با خودم داشتم . اما خوشبختانه چیز بهتر از آن گیر آوردم . تریاک قاچاق ، آنهم در
پاریس ! تریاک که مدتها بود در جستجویش بودم ، بطور اتفاق بچنگ آوردم . خوانده بودم که طرز مردن با
تریاک بمراتب گواراتر و بهتر از زهر اولی است . حالا میخواستم خودم را جدا ناخوش بکنم و بعد تریاک بخورم .
سیانور دوپتاسیوم را باز کردم ، از کنار گلوله تخم مرغی آن باندازه دو گرم تراشیدم ، در کاشه خالی
گذاشتم : با چ سب لبه آن را چسبانیدم و خوردم . نیمساعتی گذشت ، هیچ حس نکردم ، روی کا شه که بآن آلوده
شده بود شورمزه بود . دوباره آن را برداشتم . ایندفعه باندازه پنج گرم تراشیدم و کاشه را فرو دادم ، رفتم در
رختخواب خوابیدم ، همچین خوابیدم که شاید دیگر بیدار نشوم !
این فکر هر آدم عاقلی را دیوانه میکند ، نه هیچ حس نکردم ، زهر کشنده بمن کارگ ر نشد ! حالا هم زنده
هستم ، زهر هم آنجا در کیفم افتاده . من توی رختخواب نفسم پس میرود ، اما این در اثر آن دوانیست . من
روئین تن شده ام ، روئین تن که در افسانه ها نوشته اند . باور کردنی نیست اما باید بروم ، بیهوده است ،
زندگانیم وازده شده ، بیخود ، بیمصرف ، باید هر چه زودتر کلک را کند و رفت . ایندفعه شوخی نیست هرچه فکر
میکنم هیچ چیز مرا بزندگی وابستگی نمیدهد ، هیچ چیز و هیچکس …
یادم میآید پس پریروز بود دیوانه وار در اطاق خوم قدم میزدم ، از اینسو بآن سو میرفتم . رختهائی که
بدیوار آویخته ، ظرف روشوئی ، آینه در گنجه ، عکسی که بدیوار است ، تختخواب ، میز میان اطاق ، کتابهائی که
روی آن افتاده ، صندلیها، کفشی که زیر گنجه گذاشته شده ، چمدانهای گوشه اطاق پی در پی از جلو چشمم
میگذشتند . اما من آنها را نمیفهمیدم ، یا دقت نمی کردم ، به چه فکر میکردم ؟ نمیدانم – بیخود گ ام بر میداشتم ،
یکباره بخود آمدم ، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود . نمیدانستم
کجا ، بیادم افتاد ، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم ، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار
بودند ، همینطور راه میرفتند ، درست همینطور . در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم ، شاید مثل آنها هم
فکر میکردم ، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم ، این راه رفتن بدون اراده ، چرخیدن بدور خودم ، بدیوار
که بر میخوردم طبیعتا حس میکردم که مانع است برمیگشتم . آن جانوران هم همینکار را میکنند …
نمیدانم چه مینویسم . تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد . میخواهم آنرا بردارم از
پنجره پرت بکنم بیرون ، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله ام با چکش میکوبید !
یکهفته بود که خودم را آماده مرگ میکردم ، هر چه نوشته و کاغذ داشتم ، همه را نابود کردم . رختهای
چرکم را دور انداختم تا بعد از من که چیزهایم وارسی میکنند چیز چرک نیابند . رخت زیر نو که خریده بودم
پوشیدم ، تا وقتیکه مرا از رختخواب بیرون می کشند و دکتر میآید معاینه بکند شیک بوده باشم . شیشه
((اودوکلنی )) را برداشتم . در رختخواب پ اشیدم که خوشبو بشود . ولی از آنجائیکه هیچیک از کار هایم مانند
دیگران نبود ایندفعه هم باز مطمئن نبودم ، از جان سختی خود میترسیدم ، مثل این بود که این بار امتیاز و برتری
را به آسانی بکسی نمیدهند ، میدانستم که باین مفتی کسی نمیمیرد …
عکس خویشان خودم را در آو ردم نگاه کردم ، هر کدام از آنها مطابق مشاهدات خودم پیش چشمم
مجسم شدند . آنها را دوست داشتم و دوست نداشتم ، می خواستم ببینم و نمی خواستم ، نه یادگارهای آنجا زیاد
جلو چشمم روشن بود ، عکسها را پاره کردم ، دلبستگی نداشتم . خودم را قضاوت کردم دیدم ، یک آدم مهربانی
نبوده ام ، من سخت ، خشن و بیزار درست شده ام ، شاید اینطور نبودم تا اندازه ای هم زندگی و روز گار مرا
اینطور کرد ، از مرگ هم هی چ نمیترسیدم . بر عکس یک ناخوشی ، یک دیوانگی مخصوصی در من پیدا شده بود
که بسوی مغناطیس مرگ کشیده میشدم . اینهم تازگی ندارد ، یک حکایتی بیادم افتاد . مال پنج شش سال پیش
است : در تهران یکروز صبح زود رفتم در خیابان شاه آباد از عطاری تریاک بخرم ، اسکناس سه توما نی را جلو
او گذاشتم گفتم : دو قران تریاک . او با ریش حنا بسته و عرقچینی که روی سرش بود صلوات میفرستاد ، زیر
چشمی بمن نگاه کرد مثل چیزی که قیافه شناس بود یا فکر مرا خواند گفت : پول خرد نداریم . دو قرانی در
آوردم دادم گفت : نه اصلا نمیفروشیم . علت آنرا پرسید م جواب داد : شما جوان و جاهل هستید خدای نکرده یک
وقت بسرتان بزند تریاک را میخورید . مهنم اصرار نکردم .
نه کسی تصمیم خود کشی را نمی گیرد ، خود کشی با بعضی ها هست . در خمیره و در نهاد آنهاست .
آری سرنوشت هر کسی روی پیشانیش نوشته شده ، خود کشی هم با بعضی ها زائیده شده . من همیشه
زندگانی را ب ه مسخره گرفتم ، دنیا ، مردم همه اش بچشمم یک بازیچه ، یک ننگ ، یک چیز پوچ و بی معنی است .
میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم ، ولی چون در نزد همه مردم خود کشی یک کار عجیب و
غریبی است میخواستم خودم را ناخوش س خت بکنم ، مردنی و ناتوان بشوم و بعد از آنکه چشم و گوش همه پر
شد تریاک بخورم تا بگویند : ناخوش شد مرد .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در رختخوابم یادداشت میکنم ، سه بعد ا ز ظهر است . دو نفر بدیدنم آمدند ، حالا رفتند ، تنها ماندم .
سرم گیج میرود ، تنم راحت و آسوده است ، در معده ام یک فنجان شیر و چائی است تنم شل ، سست و گرمای
ناخوشی دارد . یک ساز قشنگی در صفحه گرامافن شنیده بودم . یادم آمد ، میخواهم آنرا بسوت بزنم نمیتوانم ،
کاش آن صفحه را دوباره میشنیدم . الآن نه از زندگی خوشم می آید و نه بدم می آید ، زنده ام بدون اراده ،
بدون میل ، یک نیروی فوق العاده ای مرا نگهداشته . در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده ام ، اگر
مرده بودم مرا می بردند در مسجد پاریس بدست عربهای بی پیر میافتادم ، دوبا ره میمردم ، از ریخت آنها
بیزارم. در هر صورت بحال من فرقی نمیکرد . پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم
یکسان بود ، آسوده شده بودم . تنها منزلمان گریه و شیون میکردند ، عکس مرا میآوردند ، برایم زبان میگرفتند ،
از ای ن کثافت کاری ها که معمول است . همه اینها بنظرم احمقانه و پوچ میآمد . لابد چند نفر از من تعریف زیادی
میکردند . چند نفر تکذیب میکردند ، اما بالاخره فراموش میشدم ، من اصلا خود خواه و نچسب هستم .
هر چه فکر می کنم ادامه دادن باین زندگی بیهوده است . من یک میکر وب جامعه شده ام ، یک وجود
زیان آور . سربار دیگران . گاهی دیوانگیم گل میکند ، میخواهم بروم دور خیلی دور ، یک جائی که خودم را
فراموش بکنم . فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم ، میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور ، مثلا بروم در
سیبریه ، در خانه های چوبین زیر درختهای کاج ، آسمان خاکستری ، برف، برف انبوه میان موجیک ها ، بروم
زندگانی خودم را از سر بگیرم . یا ، مثلا بروم ب ه هندوستان ، زیر خورشید تابان ، جنگلهای سر بهم کشیده ،
مابین مردمان عجیب و غریب ، یک جائی بروم که کسی مرا نشناسد ، کسی زبان من را نداند ، میخوا هم همه چیز
را در خود حس بکنم . اما می بینم برای اینکار درست نشده ام ، نه من لش و تنبل هستم . اشتباهی بدنیا آمده ام ،
مثل چوب دوسر گهی ، از اینجا مانده و از آنجا رانده . از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم ، از عشق ، از
شوق، از همه چیز کناره گرفتم . دیگر در جرگه مرده ها بشمار میآیم .
گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم ، خودم را شایسته همه کار و همه چیز میدانم ، با خود میگویم .
آری کسانیکه دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند . بعد
با خودم می گویم . به چه درد میخورد ؟ چه سودی دارد ؟ . . . دیوانگی ، همه اش دیوانگی است ! نه ، بزن خودت
را بکش ، بگذار لاشه ات بیفتد آن میان ، برو ، تو برای زندگی درست نشده ای ، کمتر فلسفه بباف ، وجود تو هیچ
ارزشی ندارد ، از تو هیچ ک اری ساخته نیست ! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد ؟ چرا نیامد ؟ چ را نمیتوانستم بروم
پی کارم آسوده بشوم ؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم . اینهم مزد دستم بود ! زهر بمن کارگر نشد ،
باور کردنی نیست ، نمیتوانم باور بکنم . غذا نخوردم ، خودم را سرما دادم ، سر که خوردم ، هر شب گمان
میکردم سل سواره گرفته ام ، صبح که برمیخ استم از روز پیش حالم بهتر بود ، این را به کی میشود گفت ؟ یک
تب نکردم . اما خواب هم ندیده ام ، چرس هم نکشیده ام . همه اش خوب بیادم است . نه باور کردنی نیست .
اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم ، از من دلجوئی کرد ، مثل اینست که بار سنگینی را از دوشم
برداشتند . چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت . اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم ، میتوانستم
بگویم . نه یک احساساتی هست ، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره
میکنند ، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند . زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است .
من روئین تن هستم . زهر بمن کارگر نشد ، تریاک خوردم ، فایده نکرد . آری من روئین تن شده ام ،
هیچ زهری دیگر بمن کارگر نمیشود . بالاخره دیدم همه زحمتهایم بباد رفت . پریشب بود ، تصمیم گرفتم تا
گندش بالا نیامده مسخره را تمام بکنم . رفتم کاشه های تریاک را از کشو میز کوچک در آوردم . سه تا بود ،
تقریبا" باندازه یک لوله تریاک معمولی میشد ، آنها را برداشتم ساعت هفت بود ، چائی از پائین خواستم ، آوردند
آنرا سر کشیدم . تا ساعت هشت کسی بسراغ من نیامد ، در را از پشت بستم رفتم جلو عکسی که بدیوار بود
ایستادم ، نگاه کردم . نمیدانم چه فکرهائی برایم آمد ، ولی او بچشمم یک آدم بیگانه ای بود . با خودم میگفتم ، این
آدم چه وابستگی با من دارد ؟ ولی این صورت را میشناختم . او را خیلی دیده بودم . بعد برگشتم ، احساس
شورش ، ترس یا خوشی نداشتم ، همه کارها ئی که کرده بودم و کاری که میخواستم بکنم و همه چیز بنظرم
بیهوده و پوچ بود . سرتاسر زندگی بنظرم مسخره میآمد ، نگاهی بدور اطاق انداختم . همه چیزها سرجای
خودشان بودند ، رف تم جلو آینه در گنجه ب ه چهره برافروخته خودم نگاه کردم ، چشمها را نیمه بستم ، لای دهنم
را ک می باز کردم و سرم را بحالت مرده کج گرفتم . با خودم گفتم فردا صبح ، باین صورت در خواهم آمد ، اول
هر چه در میزنند کسی جواب نمیدهد ، تا ظهر گمان میکنند که خوابیده ام ، بعد چفت در را میکشند ، وارد اطاق
میشوند و مرا باین حال می بینند ، همه این فکرها مانند برق از جلو چشمم گذشت .
لیوان آب را برداشتم ، با خونسردی پیش خود گفتم که کاشه آسپرین است و کاشه اولی را فرو دادم ،
دومی و سومی را هم دستپاچه پشت سرش فرو دادم . لرزش کمی در خود م حس کردم ، دهنم بوی تریاک
گرفت، قلبم کمی تند زد . سیگار نصفه کشیده را انداختم در خاک ستر دان . رفتم حب خوشبو از جیبم در آوردم
مکیدم، دوباره خودم را جلو آینه دیدم ، بدور اطاق نگاهی انداختم ، همه چیز ها سر جای خودشان بودند . با
خودم گفتم دیگر کار تمام است ، فردا افلاطون هم نمیتواند مرا زنده بکند ! رختهایم را روی صندلی پهلوی تخت
مرتب کردم ، لح اف را روی خودم کشیدم ، بوی (( اودوکلنی )) گرفته بود . دگمه چراغ را پیچاندم اطاق خاموش
شد ، یک تکه از بدنه دیوار و پائین تخت با روشنائی تیره و ضعیفی که از پشت شیشه پنجره میآمد کمی روشن
بود . دیگر کاری نداشتم ، خوب یا بد کارها را باینجا رسانیده بودم . خوابیدم ، غلت زدم . همه خیالم متوجه این
بود که مبادا کسی به احوالپرسی من بیاید و سماجت بکند . اگر چه ب ه همه گفته بودم که چند شب است خوابم
نبرده تا اینکه مرا آسوده بگذارند . در اینموقع کنجکاوی زیادی داشتم . مانند اینکه پیش آمد فوق العاده ای برایم
رخ داده ، یا مسا فرت گوارائی در پیش داشتم ، میخواستم خوب مردن را حس بکنم حواسم را جمع کرده بودم ،
ولی گوشم به بیرون بود . بمحض اینکه صدای پا میآمد دلم تو میریخت . پلکهایم را بهم فشار دادم . ده دقیقه یا
کمی بیشتر گذشت هیچ خبری نشد ، با فکرهای گوناگون سر خودم را گرم کرده بود م ولی نه از این کار خودم
پشیمان بودم و نه میترسیدم تا اینکه حس کردم گرد ها دست بکار شدند . اول سنگین شدم ، احساس خستگی
کردم ، این حس در حوالی شکم بیشتر بود ، مثل وقتی که غذا خوب هضم نشود ، پس از آن این خستگی به سینه
و سپس ب ه سر سرایت کرد ، دستهایم را تکان د ادم ، چشمهایم را باز کردم . دیدم حواسم سر جایش است ، تشنه
ام شد ، دهانم خشک شده بود ، ب ه دشواری آب دهانم را فرو میدادم ، تپش قلبم کند میشد . کمی گذشت حس
میکردم هوای گرم و گوارائی از همه تنم بیرون میرفت ، بیشتر از جاهای بر جسته بدن بود ، مثل سر انگشتها ،
تک بینی و غیره . . . در همان حال میدانستم که میخواهم خود را بکشم ، یادم افتاد که این خبر برای دسته ای
ناگوار است ، پیش خودم درشگفت بودم . همه اینها بچشمم بچگانه ، پوچ و خنده آور بود . با خودم فکر می کردم
که الآن آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد ، چه اهمیتی د ارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند ، گریه بکنند
یا نکنند . خیلی مایل بودم که اینکار بشود و میترسیدم مبادا تکان بخورم یا فکری بکنم که جلو اثر تریاک را
بگیرم. همه ترسم این بود که مبادا پس از اینهمه زحمت زنده بمانم . میترسیدم که جان کندن سخت بوده باشد و
در نا امیدی فریاد بزنم یا کسی را بکمک بخواهم ، اما گفتم هر چه سخت بوده باشد ، تریاک میخواباند و هیچ حس
نخواهم کرد. خواب بخواب میروم و نمیتوانم از جایم تکان بخورم یا چیزی بگویم ، در هم از پشت بسته است ! ...
آری، درست بیادم هست . این فکرها برایم پیدا شد . صدای ی کنواخت ساعت را میشنیدم ، صدای پای
مردم را که در مهمانخانه راه میرفتند می شنیدم . گویا حس شنوائی من تندتر شده بود . حس میکردم که تنم
میپرید ، دهنم خشک شده بود ، سردرد کمی داشتم ، تقریبا " بحالت اغما افتاده بودم چشمهایم نیمه باز بود . نفسم
گاهی تند و گاهی کند میشد . از همه سوراخهای پوست تنم این گرمای گوارا به بیرون تراوش میکرد . مانند این
بود که من هم دنبال آن بیرون میرفتم . خیلی میل دشتم که بر شدت آن بیفزاید ، در وجد ناگفتنی فرو رفته بودم ،
هر فکری که میخواستم میکردم اگر تکان میخوردم حس میکردم که مانع از بیرو ن رفتن این گرما میشد ، هر چه
راحت تر خوابیده بودم بهتر بود ، دست راستم را از زیر تنه ام بیرون کشیدم ، غلتیدم ، به پشت خوابیدم ، کمی
ناگوار بود ، دوباره ب ه همان حالت افتادم و اثر تریاک تندتر شده بود . میدانستم و میخواستم که مردن را درست
حس بکنم . احساساتم ت ند و بزرگ شده بود ، در شگفت بودم که چرا خوابم نبرده . مثل این بود که همه هستی
من از تنم ب ه طرز خوش و گوارائی بیرون میرفت، قلبم آهسته میزد ، نفس آهسته میکشیدم ، گمان میکنم دو سه
ساعت گذشته . در این بین کسی در زد ، فهمیدم همسایه ام است ولی جواب او را ندادم و نخواستم از جای خود
تکان بخورم . چشمهایم را باز کردم و دوباره بستم ، صدای باز شدن در اطاق او را شنیدم ، او دستش را شست،
با خودش سوت زد ، همه را شنیدم کوشش میکردم اندیشه های خوش و گوارا بکنم ، به سال گذشته فکر میکردم،
آنروزی که در کشتی نشسته بودم ساز دستی میزدند ، موج دریا ، تکان کشتی ، دختر خوشکلی که روبرویم
نشسته بود ، در فکر خودم غوطه ور شده بودم ، دنبال آن میدویدم مانند اینکه بال در آورده بودم و در فضا
جولان میدادم ، سبک و چالاک شده بودم بطوریکه نمیشود بیان کرد . تفاوت آن همانقدر است که پرتو روشنائی
را که بطور طبیعی می بینیم ، در کیف تریاک مثل اینست که همین روشنائی را از پشت آویز چلچراغ یا منشور
بلوری ببینند و به رنگهای گوناگون تجزیه میشود . در این حالت خیالهای ساده و پوچ که برای آدم می آید
همانطور افسونگر و خیره کننده میشود ، هر خیال گذرنده و بیخود یک صو رت دلفریب و با شکوهی بخودش
میگیرد، اگر دورنما یا چشم اندازی از فکر آدم بگذرد بی اندازه بزرگ میشود ، فضا باد میکند ، گذشتن زمان
محسوس نیست .
در این هنگام خیلی سنگین شده بودم ، حواسم بالای تنم موج میزد ، اما حس میکردم که خوابم نبرده .
آخرین احساسی که از کی ف و نشئه تریاک بیادم است این بود : که پاهایم سرد و بی حس شده بود ، تنم بدون
حرکت ، حس میکردم که میروم و دور میشوم ، ولی ب ه مجرد اینکه تاثیر آن تمام شد یک غم و اندوه بی پایانی
مرا فرا گرفت ، حس کردم که حواسم دارد سر جایش میآید . خیلی دشوار و ناگوار بود . سردم شد، بیشتر از نیم
ساعت خیلی سخت لرزیدم ، صدای دندانهایم که ب ه هم میخورد میشنیدم . بعد تب آمد ، تب سوزان و عرق از تنم
سرازیر شد ، قلبم میگرفت ، نفسم تنگ شده بود . اولین فکری که برایم آمد این بود که هرچه رشته بودم پنبه شد
و نشد آن طوریکه باید شده باشد ، از جان سختی خودم بیشتر تعجب کرده بودم ، پی بردم که یک قوه تاریک و
یک بدبختی ناگفتنی با من در نبرد است .
به دشواری نیمه تنه در رختخوابم بلند شدم ، دگمه چراغ برق را پیچاندم ، روشن شد . نمیدانم چرا
دستم رفت بسوی آینه کوچکی که روی میز پهلوی تخت بود ، دیدم صورت م آماس کرده بود ، رنگم خاکی شده
بود ، از چشمهایم اشک میریخت ، قلبم بشدت میگرفت : با خودم گفتم که اقلا قلبم خراب شد ! چراغ را خاموش
کردم و در رختخواب افتادم .
نه قلبم خراب نشد . امروز بهتر است ، نه بادمجان بم آفت ندارد ! برایم دکتر آمد ، قلبم را گوش داد ،
نبضم را گرفت ، زبانم را دید ، درجه ( گرما سنج ) گذاشت ، از همین کارهای معمولی که همه دکترها ب ه محض
ورود میکنند و همه جای دنیا یکجور هستند . به من نمک میوه و گنه گنه داد ، هیچ نفهمید درد من چه است !
هیچکس به درد من نمیتواند پی ببرد ! این دواها خنده آور اس ت ، آنجا روی میز هفت هشت جور دوا برایم قطار
کرده اند ، من پیش خودم میخندیدم ، چه بازیگرخانه ایست !
تیک و تاک سا عت همینطور بغل گوشم صدا میدهد ، صدای بوق اتومبیل و دوچرخه و غریو ماشین
دودی از بیرون میآید . به کاغذ دیوار نگاه میکنم ، برگهای باریک ارغوانی سیر و خوشه گل سفید دارد ، روی
شاخه آن فاصله بفاصله دو مرغ سیاه روبروی یکدیگر نشسته ان د، سرم تهی ، معده ام مالش میرود ، تنم خرد
شده . روزنامه هائی که بالای گنجه انداخته ام بحالت مخصوصی مانده ، نگاه که میکنم یکمرتبه مثل اینست که
همه آنها بچشمم غریبه میآید ، خود م بچشم خودم بیگانه ام ، در شگفت هستم که چرا زنده ام ؟ چرا نفس
میکشم؟ چرا گرسنه ام میشود ؟ چرا میخورم ؟ چرا راه میروم ؟ چرا اینجا هستم ؟ این مردمی را که میبینم کی
هستند و از من چه میخواهند ؟ . . .
حالا خوب خودم را میشناسم ، همانطوریکه هستم بدون کم و زیاد . هیچ کاری نمیتوانم بکنم ، روی
تخت خسته و کوفته افتاده ام ، ساعت به ساعت افکارم میگردند ، میگردند ، در همان دایره های ناامیدی حوصله
ام بسر رفته ، هستی خودم مرا بشگفت انداخته ، چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس
میکند ! در آینه که نگاه میکنم بخودم میخندم ، صورتم بچشم خودم آنقدر ناشناس و بیگانه و خنده آور آمده …
این فکر چندین بار برایم آمده : روئین تن شده ام ، روئین تن که در ا فسانه ها نوشته اند حکایت من
است. معجز بود . اکنون همه جور خرافات و مزخرفات را باور میکنم ، افکار شگفت انگیز از جلو چش مم میگذرد .
معجز بود ، حالا میدانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بی پایان خودش دو دسته مخلوق آفریده :
خوشبخت و بدبخت . از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجه دسته دوم ب ه دست خودشان میافزاید . حالا
باور میکنم که یک قوای درنده و پستی ، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست…
بالاخره تنها ماندم ، الان دکتر رفت، کاغذ و مداد را برداشتم ، میخواهم بنویسم ، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم
و یا از بسکه زیاد است نمیتوانم بنویسم . اینهم خودش بدبختی است . نمیدانم نمیتوانم گریه بکنم. شاید اگر گریه
میکردم اندکی ب ه من دلداری میداد! نمیتوانم . شکل دیوانه ها شده ام . در آینه دیدم موهای سرم وز کرده ،
چشمهایم باز و بی حالت است، فکر می کنم اصلا صورت من نباید این شکل بوده باشد، صورت خیلی ها با
فکرشان توفیر دارد، این بیشتر مرا از جا در میکند . همینقدر میدانم که از خودم بدم می آی د، می خورم از خودم
بدم می آید، راه میروم از خودم بدم می آید، فکر میکنم از خودم بدم می آید. چه سمج ! چه ترسناک ! نه این یک
قوه مافوق بشر بود . یک کوفت بود حالا این جور چیزها را باور میکنم ! دیگر هیچ چیز ب ه من کارگر نیست .
سیانور خوردم در من اثر نکرد . تریاک خوردم باز هم زنده ام ! اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها میمیرد ! نه کسی
باور نخواهد کرد . آیا این زهرها خراب شده بود ! آیا بقدر کافی نبود؟ آیا زیادتر از اندازه معمولی بود؟ آیا مقدار
آنرا عوضی در کتاب طبی پیدا کرده بودم؟ آیا دست من زهر را نوشدارو میکند؟ نمیدانم ، این فکرها صد بار برایم
آمده تازگی ندارد . بیادم میاید شنیده ام وقتیکه دور کژدم آتش بگذارند خودش را نیش میزند ، آیا دور من یک
حلقه آتشین نیست؟
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشسته اند، یکی از
آنها تک خود را در آب ف رو میبرد ، سرش را بالا میگیرد ، دیگری ، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد . من
تکان خوردم ، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند . هوا ابر است ، گاهی از پشت لکه های ابر آفتاب رنگ
پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده ، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی
مانده اند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود.
این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده
دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم!
چه میشود کرد؟ سرنوشت پر زورتر از من است.
خوب بود که آدم با همین آزمایشهائی که از زندگی دارد، میتوانست دوباره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از
سر نو اداره بکند ! اما کدام زندگی ؟ آیا در دست من است ؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سرما
سوارند، کسانی هستند که یک ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره می کند، زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند
که خرد بشوند …
دیگر نه آرزوی ی دارم و نه کینه ای ، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم ، گذاشتم گم بشود ، در زندگانی
آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان ، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خود
پسند ، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که بر گردم و راه دیگری در پیش بگیرم . دیگر
نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، کشتی بگیرم . شماهائی که گمان میکنید در
حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده
بشوم ، نه به چپ بروم و نه به راست ، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
نه ، نمیتوانم از سرنوشت خودم بگریزم ، این فکرهای دیوانه ، این احساسات ، این خیالهای گذرنده که برایم میآید
آیا حقیقی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کمتر ساختگی بنظر می آید تا افکار منطقی من . گمان میکنم
آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمیتوانم کمترین ایستادگی بکنم . افسار من بدست اوست ، اوست که مرا به
اینسو و آنسو میکشاند . پستی ، پستی زندگی که نمیتوانند از د ستش بگریزند . نمیتوانند فریاد بکشند ، نمیتوانند
نبرد بکنند ، زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی میکنم و نه خواب هستم ، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم میآید ، من با مرگ آشنا و
مانوس شده ام . یگانه دوست من است ، تنها چیزی است که از من دلجوئی میکند. قبرستان منپارناس بیادم میآید،
دیگر به مرده ها حسادت نمیورزم ، منهم از دنیای آنها بشمار می آیم. منهم با آنها هستم، یک زنده بگور هستم…
خسته شدم ، چه مز خرفاتی نوشتم ؟ با خودم میگویم : برو دیوانه . کاغذ و مداد را دور بینداز، بینداز دور ، پرت
گوئی بس است . خفه بشو ، پار ه بکن ، مبادا این مزخرفات بدست کسی بیفتد ، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد ؟
اما من از کسی رو در بایستی ندارم ، ب ه چیزی اهمیت نمیگذارم، به دنیا و مافیهایش میخندم . هر چه قضاوت آنها
درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند که من بیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام . آنها به من میخندند ،
نمی دانند که من بیشتر به آنها میخندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم .
این یادداشتها با یک دسته ورق در کشو میز او بود. ولیکن خود او در تختخواب افتاده نفس کشیدن از یادش رفته
بود.
پاریس ۱۱ اسفند ماه ۱۳۰۸ |
700,508 | آب زندگی | صادق هدایت | داستان ها | یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود . یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت : حسنی قوزی و حس ینی کچل و
احمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دوم ی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب
حوض می کشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت . احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و
عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را می آورد به باباش میداد . پسر
بزرگها که کار پا بجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند.
میدونین » : دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد . یک روز پینه دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت
چیه، راس پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب و گل در
اومدین و احمدک که از همه تون کوچکتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و
هر کدوم یه کار و کاسبی یم یاد بگیرین . من این گوشه واسه خودم یه کرو کری میکنم . اگه روز و روزگاری
کاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، ب ه منم خبر بدین و گرنه بر گردین پیش خودم یه لقمه نون
«. داریم با هم میخوریم
«! چشم بابا جون ». بچه ها گفتند
پینه دوز هم بهر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتن د تا اینکه خسته و مانده سر
یک چهار راه رسیدند . رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش
برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد . برادر بزرگها که با احمدک هم چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند،
ترسیدند که چون از آنها با کفایت تر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد . با خودشان گفتند :
«؟ چطوره که شر اینو از سر خودمان وا کنیم »
کت های او را از پشت محکم بستند و کشان کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.
احمدک هر چه عز و چز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند ودر د هنه غار انداختند . بعد هم
به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه دوز بدهد
و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راهه و پشک انداختند، یکی از آنها
بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل
سر در آورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است . به پیرزنی که آنجا نشسته
ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی کسم، امشب اینجا یه جا و » : بود سلام کرد و گفت
«. منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام
کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برایت سوخت، اگه یه » : ننه پیروک جواب داد
«. کاری بهت میگم برام بکنی تورو نگه میدارم
«. بچشم، هر کاری که بگین حاضرم » : حسنی هولکی گفت
از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شم ع شعله آبی داره و خاموش - »
«. نمیشه
پیرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی
شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالا بکشد . پیرزن ریسمان را کش ید همینکه دم چاه رسید دستش را
دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:
«. نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم -»
پیر زنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد پائین . اما صدمه ای ندید و شمع میسوخت
ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد . تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق
چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد . توی «! آخرین چیزیس که واسم مانده » : در آورد و گفت
چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست بسینه جلوش حاضر شد و گفت:
«؟ چه فرمایشیه -»
«؟ تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی » : حسنی جواب داد
«. من کوچیک و غلام شما هسم -»
«. اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام -»
دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:
اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب -»
و با دستش بطرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد «! زندگی پرهیز بکن
توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شده و بزمین فرو رفت.
حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین طور رفت . کله سحر رسید بیک شهری که
کنار رودخانه بود . دید همه مردم آنجا کورند . پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت
آب هم خورد. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید:
«؟ عمو جان! اینجا کجاس -»
«؟ مگه نمیدونی اینجا کشور زرافشونه » : او جواب داد
«؟ محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی مییام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده » : حسنی گفت
«. اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم » : آنمرد جواب داد
حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همه خاک طلاست . ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و
خورد و توی جیبهایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشیدو رفت طرف شهر . همینکه رسید، دید شهر
بزرگی است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در
شکاف غارها و یا زیر این گنبدها زندگی میکردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام
شهر روشن نمیشد . اعلان های دولتی و رساله ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافه
های اخم آلود گرفته و لباسها ی کثیف بد قواره و چشمهای ورم کرده مثل کرم در هم میلولیدند . از یکنفر پرسید :
«؟ عمو جان! چرا مردم اینجا کورن -»
این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه . ما چشم براه -» : آن مرد جواب داد
پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمهای ما رو شفا بده . اگر چه همه مون پرمال و مکنت هسیم . اما چون چش
نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم . باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده
«. ایم
اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره » : حسنی را میگوئی چشده خور شد. با خودش گفت
رفت بالای منبر که کنج میدان بود و فریاد کشید: «؟ که من پیغمبرشون بشم
آهای مردمون ! بدونین که من همون پیغمبر موع ودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم . چون خدا - »
خواسه که شما رو بمحلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر
جستجوی حقای قو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه . چون خود شناسی خدا شناسیس . دنیا سر تا سر پر از
وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن : دیدن چشم و خواستن دل . پس شما که نمی بینین از وسوسه
شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین . پس بردبار باشین و شکر خدا را
بجا بیارین که این موهبت عظما رو بشما داده ! چون این دنیا موقتی و گذرندس . اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و
«. من برای راهنمائیه شماها اومدم
مردم دسته دسته باو گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در
باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان
میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میانداختند و بین مردم منتشر میکردند . دیری نکشید
که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند و چون سابقًا اهالی چندین بار شورش کر ده بودند و تن بطلا شوئی
نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها رابدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع
هنکفتی عاید پولدارها و گردن کلفتهای آنجا شد . کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از
مقربان و حاشیه نشینهای دربار پادشاه کوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از درخانه تا کنار رودخانه زنجیری
بکمرش بسته بود . صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئی میرفتند و غروب
آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کورمال کورمال س ر زنجیر را میگرفتند و به خانه شان بر میگشتند . تنها
تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و
تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند . از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و
ناخوشی از سر مردم بالا میرفت.
گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته
نمی شد . روز بروز پیازش بیشتر کونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همه خانه ها
عکس بر جسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بود ند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی
بسیار قشنگ بچشمش بزند ! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته
بودند و توی غرابه های طلا شراب میخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لوله هنگ طلا هم
طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش
رسیده است.
پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و
مشغول عیش و عشرت و خودنمائی شد.
حسنی را اینجا داشته باشیم به بینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق
راه افتاد، رفت رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد.
«؟ خواهر خوابیدی -» : دمدمه های سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت
«. نه، بیدارم - » کلاغ دومی
«؟ خواهر چه خبر تازه داری -» : کلاغ سومی گفت
اوه ! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن ! شاه کشور ماه تابون مرده چون -» : کلاغ اولی جواب داد
«؟ جانشین نداره فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هر کی نشس اون شاه میشه
«؟ تو گمون میکنی کی شاه میشه -» : کلاغ دومی
مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه . اما بشرط اینکه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر -» : کلاغ اولی
بشه. اونوقت باز مییاد رو سرش می شینه . اول چون می بینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش
«. میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دو باره باز از پنجره مییاد رو سرش می شینه
«! پوه! شاه کشور کرها -» : کلاغ سومی
«؟؟ میدونی دوای کری اونا چیه -» : کلاغ دومی
آب زندگیس . اما اگه آب زندگی بمردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، -» : کلاغ سومی
بعد غارغار کردند و پریدند. «! اینایی رو که می بینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن
حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم دار زده اند . از ترسش پاشد بفرار . سر راه یک بزغاله گیر
آورد که از گله عقب مانده بود . گرفت سرش را برید و شکنبه اش را در آورد بسرش کشید و راهش را گز ک رد و
رفت. تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار
شهری توی یک خرابه ایستاد . یک مرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر
او نشست و کله اش را توی چنگال گرفت.
مردم بطرفش هجوم آوردند و ه ورا کشیدند و سر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را
بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند . حسینی رفت پنجره را وا کرد و دوبار د یگر هم باز اوج گرفت و
از پنجره آمد روی سر او نشست . مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چه ار اسبه
نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای
فاخر و جبه های سنگین قیمت باو پوشاندند، بعد بردنش روی تخت جواهر نگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش
گذاشتند.
حسینی از ذوق توی پوست خودش نمی گنجید و هاج وو اج دور خودش نگاه میکرد . تا یک نفر کور با لباس
مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:
«! خداوند گارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض میکنم -»
«؟ تو کی هستی -» : حسینی سینه اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت
قبله ع الم سلامت باشد ! مردمان این کشور همه کر ولال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زر افشانم -»
«. و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم
«؟ اینجا کجاس -»
«. اینجا را کشور ماه تابان مینامند -» : دیلماج
برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمین ون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم -» : حسینی گفت
«. که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه
«… قربان از حسن نیات » : دیلماج گفت
«! بگو برن پی کارشون، پرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن -» : حسینی حرفش را برید
تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار کرد و همه کرن ش کردند و از در بیرون رفتند . خوانسالار باشی هم آمد جلو
تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد . بعد پس پسکی بیرون رفت . حسینی پاشد خمیازه کشید و لبخندی زد و با
عجب کچلک بازئی این احمقها در آوردن ! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون در بیارم » : خودش گفت
بعد در اطاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازی اطاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ «..! که حظ بک نن
در آن چیده بودند . حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون
را برداشت به نیش کشید و چند تا قدح دوغ وافشرده را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد . همه وزراء و امراء و دلقکهای درباری و اعیان و اشراف و
ایلچی ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته دسته می آمدند و کرنش می کردند و کنار دیوار ردیف خط کشیدند
و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بن دگی میکردند . اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که
میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفترچه یاد داشت که با خودشان داشتند می نوشتند و از لحاظ حسینی
میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بی سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زر
افشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده روی
کردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خ دا و
خدای روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت . شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را
باخت و گمان کرد علی آباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمیکرد باو بگوید که : بالای چشمت ابروست .
بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چ شم زهره ای از مردم گرفت که همه آنها
بستوه آمدند . تمام اهالی کشور ماه تابان بکشت و زرع تریاک و کشیدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باین وسیله
از کشور زرافشان طلا وارد کنندو بجایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند .
مخلص کلوم ، مردم با فقر و تنگدستی زندگی میکردند و کم کم مرض کوری از زرافشان بماه تابان سرایت کرد و
کری هم از ماه تابان ب ه کشور زرافشان سوغات رفت . حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد . اما با چند نفر
دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفت و لیس و عیش و نوش مشغول شدند . پدر و
برادرها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش کرد.
٭٭٭
حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه ب ه سر احمدک آمد . جونم برایتان بگوید : احمدک با کت های بسته بی
هوش و بی گوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته سنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت
شد که کسی بازویش را گرفته تکان میدهد . چشمهایش را که باز کرد دید که یک درویش لندهور سبیل از بناگوش
احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد « ؟ تو کجا این جا کجا -» : در رفته بالای سرش است . درویش گفت
که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او آوردند . درویش بازوهایش را باز کرد
«! خوب حالا میخواهم برم پیش برادرام کمکشون بکنم -» : و برایش غذا آورد. احمدک خورد و بدرویش گفت
هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رو لو میدی و گیر میاندازی . اگه راس میگی برو -» : درویش جواب داد
«. به کشور همیشه باهار. آب زندگی را پیدا کن تا همه بدبختها رو نجات بدی
«؟ راهش کجاس -»
«. نشونت میدم، آب زندگی پشت کوه قافه -»
احمدک ن ی لبک را گرفت، در «! اینو از من یادگار داشته باش -» : از گوشه غار یک نی لبک برداشت باو داد و گفت
بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند . درویش او را برد س ر سه راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و
پست و بلند بود بهش نشان داد . احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد . رفت و رفت، در راه نی لبک میزد، پرنده ها و
اینجا یه چرت » : جانوران دورش جمع میشدند . تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت
فورًا بخواب رفت . مدتی که گذشت از صدای خش و فشی بیدار شد . نگاه کرد بالای «! میزنم و بعد راه میا فتم
سرش دید یک اژدها به چه گندگی از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود.
اژدها که نزدیک میشد بچه مرغها بنای داد و بیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد . بلند شد
یک تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمین خورد و جابجا مرد.
هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و موقع پرواز بچه هایش میرسید میآمد و همه آنها را
میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.
همینکه اژدها را کشت رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد . بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچه
هایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، د وباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تخته سنگ
این همون کسییه که هر سال » : بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند . با خودش خیال کرد
«! مییاد و بچه های منو میبره، بی شک امسال واسیه همینکار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم
سیمرغ نزدیک خانه که رسید درست میزا ن گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند، فورًا بچه ها فهمیدند که
ننه جون ! دس نگهدار، اگه این » : مادرشان چه خیالی دارد . داد و بیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد کشیدند
سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. «! مردک نبود اژدها مارو خورده بود
وقتیکه برگشت اول به بچ ه هایش خوراک داد، بعد بالش را مثل چتر باز کرد و روی سر احمدک سایه انداخت ت ا
به آسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود که احمدک از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت:
«؟ ای جوون، هر چی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو ببینم قصد کجا رو داری -»
«. میخوام بکشور همیشه باهار برم -»
«؟ خیلی دوره، چرا اونجا میری -»
«. آب زندگی را پیدا کنم تا بتونم برادرامو نجات بدم -»
ها، اینکار خیلی سخته . اول یه پر از من بکن و همیشه با خودت داشته باش، اگه روزی روزگاری بکمک من -»
محتاج شدی ب ه یک بهونه ای چیزی میری روی پشت بام و پر منو آتیش میز نی، من فورًا حاضر میشم و ت ورو
«. نجات میدم. حالا بیا رو بالم بشین
سیمرغ روی زمین نشست، احمدک یک پر از بالش کند و قایم کرد . بعد رفت روی بالهای سیمرغ گرفت نشست و
او هم در هوا بلند شد.
وقتیکه سیمرغ احمدک را روی زمین گذاشت، آفتاب پشت قله کوه قاف میرفت . در جلگه جلو او شهر بزرگی با
دروازه های با شکوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری کرد و رفت.
تا چشم کار میکرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزنده ای که مشغول کشت و درو بودند دیده
میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میکردند . جانوران آنجا از آدمها نمیترسیدند . آهو بآرامی چرا میکرد و خرگوش
در دست آدمها علف میخورد، پرنده ها روی شاخه درختها آواز میخواندند . درختهای میوه از هر سو سر درهم
کشیده بودند.
احمدک چند تا از آن میوه های آبدار کند و خورد . بعد رفت سر چشمه ای که از زمین میجوشید . یک مشت آب
بصورتش زد . چشمش طوری رو شن شد که باد را از یکفرسخی میدید . یکمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا
شد که صدای عطسه پشه ها را میشنید . بطوری که از زندگی مست و سرشار شد که نی لبکش را در آورد و
شروع بزدن کرد . دید یک گله گوسفند که در دامنه کوه پخش و پلا بودند دورش جمع شد و دختر چوپانی مثل
پنجه آفتاب که ب ه ماه میگفت تو درنیا که من در آمدم . با گیس گلابتونی و دندان مرواریدی دنبال گوسفندها آمد .
احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید:
«؟ اینجا کجاس -»
«. اینجا کشور همیشه باهاره » : دختر جواب داد
«؟ من بسراغ آب زندگی آمده ام چشمه اش کجاس -»
«. همیه آبها آب زندگیس، این آب چشمه مخصوصی نداره -» : دختر خندید و جواب داد
حس میکنم ….مثه چیزی که عوض شدم . همه چیز اینجا مثل اینکه در عالم » : احمدک بفکر فرو رفت و گفت
«. خوابه… چیزاییکه بچشم می بینم هیشوقت نمیتونستم باور بکنم
« ؟ مگه از کجا آمدی -» : دختر پرسید
احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و برادرهایش ببرد .
دختر دلش به حال او سوخت و گفت:
اینجا آب زندگی چشمیه مخصوصی نداره . فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه -»
«. برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره
شاید هم که اشتباه کرده باشم . از حرفهای شما که چیز زیادی سرم نمیشه . همه چیز اینجا -» : احمدک جواب داد
«. مثه عالم خواب میمونه… وانگهی خسته و مونده هسم باید برم شهر
«. تو جوون خوش قلبی هسی. اگه مایل باشی منزل ما مثه منزل خودته -» : دختر گفت
قدم شما روی چشم ! بفرمایین -» : احمدک را با خودش بمنزل برد و بمادرش سفارش او را کرد . مادر دختر گفت
«. مهمون ما باشین و خستگی در بکنین
روز بروز عشق احمدک برای دختر چوپان زیادتر میشد و چند روز را به گشت و گذار در شهر ورگ ذار کرد بعد
بیکاری دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:
«. من خیال دارم یه کاری پیدا بکنم -»
«؟ چه کاره هسی -»
«. هیچی! دو تا بازو دارم، هر کاری که شما بگین -»
«. نه، هر کاریکه خودت دلت بخواد و بتونی از عهده اش بر بیائی -»
«. تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو میشناسم -» : احمدک فکری کرد و گفت
«. پس دوا فروش سر گذرمون دنبال یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش کار کن -» : مادر دختر جواب داد
«؟ البته چه از این بهتر -» : احمدک گفت
حالا تو که جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین ببعد اگه میخوایی بی ا همینجا با ما زندگی -» : مادر دختر گفت
«. بکن
احمدک روزها میرفت پیش دوا فروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان بر میگشت. کم کم با سواد شد و کار
مشتریهای دوا فروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون
پدرش نصیحت کرده بود که یک کارو کاسبی هم بلد بشود . بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و
زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد . اما تنها دلخوری که داشت این بود که
نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور
همیشه بهار میشد پرسش هائی میکرد و میخواست از پدر و برادرهایش با خبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ
میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوا فروش که از کشور زرافشان آمده گرم گرفت و زیر
پاکشی کرد. کوره باو گفت:
کفر نگو . زبونتو گاز بگیر، اینکه تو سراغ شو میگیری حسنی قوزی نیس، پیغمبر ماس . سال پیش بود ب ه کشور -»
زرافشان اومد و معجزه کرد، یعنی همه ما که گمراه بودیم و از درد کوری رنج میکشیدیم نجاتمون داد و بهمون
دلداری داد وعدیه بهشت داد و مارو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون و دل برایش طلا شوری
میکنن. واسمون وعظ میکنه و مارو راهنمائی میکنه . حالا واسه این نیومدم که چشممو معالجه بکنم و از آب
زندگی اینجا احتیاط میکنم . چون با خودم باندازه کافی آب از کشور زرافشون آوردم، فقط اومدم یه جفت چش
اشاره کرد بخیکچه ای که به کمرش آویزان بود. «. مصنوعی بگذارم
شست اح مدک خبردار شد و فهمید که حرف درویش راست بوده . دیگر صدایش را در نیاورد و از کسان دیگر هم
جویا شد و فهمید حسینی کچل هم در کشور ماه تابان مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص
باید » : طلا و مال دنیا همه این بدبخت ها را کور و اسیر کرده . بحال برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت
رفیق بیشتر از یک ساله که زیر دس شما کار » : استاد دوا فروش که آمد بهش گفت «! بروم اونارو نجاتشون بدم
میکنم و از وختیکه در این کشور اومدم معنی زندگی و آزادی رو فهمیدم . بی سواد بودم باسواد شدم، بی هنر
بودم چند جور هنر یاد گرفتم . کور و کر بودم چشم و گوشم در اینجا واز شد، لذت تنفس در هوای آزاد و کار با
تفریح رو اینجا شناختم . اما قول دادم، یعنی پدرم از من خواهشی کرده، میباس بعهد خودم وفا کنم . اینه که اجازه
«. مرخصی میخوام
اینکه چیزی نیس، مگه نمیدونی که آب اینجا رو تو کشور زرافش ون و ماه تابون آب زندگی میگند » - : استاد گفت
و علاج کوری و کری اوناس؟ یه قمقمه از این آب با خودت ببر همه شونو شفا میدی . اما کاری که میخوایی بکنی
خطرناکه، چون کورها و کرها دشمن سر زمین همیشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن . اونم واسیه اینکه ما
طلا و نقره رو نمیپرستیم و آزادو نه زندگی میکنیم . اما اونا بخیال خودشون اربابی و آقایی نمیکنن مگه از دولت
«! سر کوری و کری مردمونشون
«. من اینا سرم نمیشه، میباس برم و نجاتشون بدم » : احمدک جواب داد
رویش را بوسید و او هم از استا دش « تو جوون باهوشی هسی . شاید که بتونی . بهر حال من سد راه تو نمیشم »
خدانگهداری کرد. بعد رفت روی زن و بچه اش را هم بوسید و بطرف کشور زرافشون روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسید بسرحد کشور زرافشان . دید چند نفر قراول کور با زره و کلاه خود و تیر و کمان طلا
اوهوی ناشناس تو کی هستی و برای چی -» : آنجا دور هم نشسته بودند و بافور میکشیدند . از دور فریاد کردند
«؟ اومدی
«. من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم -» : احمدک جواب داد
«! آفرین بشیر پاکی که خورده ای، قدمت روچش -» : یکی از قراولان گفت
احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور . کثیف و ناخوش و فقی ر کنار رودخانه ای که از بسکه
خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانه شان که کلبه هائی بیشتر شبیه لانه
جانوران بود بسته شده بودند . با دستهای پینه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیکچی هائی
که دائمًا پاسبانی میکردند طلا میشستند . زمین بایره افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود . تنها
تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود . دلش ب ه حال این مردم سوخت نی لبکش را در آورد و یک آهنگی
که در کشور همیشه بهار یاد گرفته بود زد . گروه زیادی دورش جمع شدند . برایش کیسه های پر از خاک طلا
من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارید شمارو از » : آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند. احمدک به آنها گفت
«. زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه بهار اومدم و آب زندگی با خودم آوردم
در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته ای از آنها حاضر شدند . احمدک هم قمقمه اش را در آورد و آب زندگی
بچشمشان مالید، همه بینا شدند . همینکه چشمشان روشن شد از وضع فلاکت بار زندگی خودشان وحشت کردند
و بنای مخالفت را با پولدارها و گردن کلفت های خودشان گذاشتند . زنجیرها را پاره کردند، داد و قال بلند شد و
نطق های حسنی را که با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند . خبر ب ه پایتخت رسید حسنی و شاه
فورًا فرمان داد «! از آب زندگی پرهیز بکن » : دستپاچه شدند . حسنی یاد حرف دیبک توی چاه افتاد که باو گفته بود
همه کسانیکه بینا شده اند و مخصوصًا آن کافر ملحدی که از کشور همیشه بهار آمده تا مردم را از راه دنیا و
دین گمراه کند بگیرند و شمع آجین بکنند و دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران بشود.
در کوچه و بازار جارچی افتاد که هر حلالزاده ای شیر پاک خورده ای احمدک را بگیرد و بدست گزمه بدهد پنج
«! اشرفی گرفتنی باشد
از قضا کسی که احمدک را گرفت یک تاجر کر برده فروش از اهل کشور ماه تابان بود . همینکه دید احمدک جوان
قلچماقی است به جوانی او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون دید ممکن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی
برایش مشتری پیدا بکند . این شد که صدایش را در نیاورد و فردای آن روز احمدک را برای فروش با غلامها و
کنیزها و کاکا سیاها و دده سیاها به بازار برده فروشان برد . اتفاقًا یک تاجر کر دیگر از اهالی ماه تابان که تنه
توشه احمدک را پسندید به قیمت بیست اشرفی او را خرید و فردایش با قافله روانه کشور ماه تابان شد.
سر راه احمدک میدید که بارهای شتر مملو از ب غلی عرق و لوله های تریاک و زنجیرهای طلا بود که از کشور
ماه تابان می بردند تا اینکه بالاخره وارد کشور ماه تابان شدند . به اولین شهری که رسیدند احمدک دید اهالی
آنجا هم بدبخت و فقیر بودند و شهر سوت و کور بود و همه مردم بدرد کری و لالی گرفتار بودند زجر میکشیدند
و یک دسته کر و کور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را میخوردند . همه جا کشتزار خشخاش بود و از
تنوره کارخانه های عرق کشی شب و روز دود در میآمد . در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز ونه آزادی .
پرنده ها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم کر و لال د ر هم میلولیدند و زیر شلاق وچکمه جلادان
خودشان جان میکندند . احمدک دلش گرفت، نی لبکش را در آورد و یک آواز غم انگیز زد . دید همه با تعجب باو
نگاه میکنند، فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد بسازش گوش داد.
احمدک واسه این مردم دلش سوخت و آب زندگی بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد
و سر و گوششان جنبید . بارهای طلا را در رودخانه ریختند و در همانشب چندین کارخانه عرق کشی را آتش
زدند و کشتزارهای تریاک را لگد مال کردند.
خبر که به پایتخت رسید حسینی کچل غضب نشست و فرمان دستگیر کردن احمدک را داد، و قراول و گزمه توی
شهر ریخت و طولی نکشید که احمدک را گرفتند و کند و زنجیر زدند و قرار شد که او را شمع آجین کنند و در
کوچه و در بازار بگردانند تا عبرت دیگران بشود.
احمدک گوشه سیاه چال غمناک گرفت نشست و بحال خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچی با پیه
عمو » : سوز روشن برایش غذا آورد . احمدک یادش افتاد که پر سیمرغ را با خودش دارد . به دو ساقچی گفت
زندانبان که کر بود «. جون میدونم که امشب منو میکشن پس اقلا بگذار بروم بالای بوم نماز بگذارم و توبه بکنم
ملتفت نشد . بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را برد پشت بام . احمدک هم پر سیمرغ را در آورد و با
پیه سوز آتش زد و یک مرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یک مرغ بزرگ آمد و احمدک را
گذاشت روی بالش و د برو که رفتی بطرف کوه قاف و پرواز کرد.
مردم کشور ماه تابان را میگوئی هاج و واج ماندند . فورًا چاپار راه افتاد ا ین خبر را به پایتخت رسانید . حسینی که
این خبر را شنید اوقاتش تلخ شد بطوری که اگر کاردش میزدند خونش در نمیآمد و فهمید که همه این آل
وآشوبها از کشور همیشه بهار آمده است و این کشور علاوه بر اینکه داد و ستد طلا را منسوخ کرده بود برای
همسایه هایش هم کارشکنی میکر د و بدتر از همه میخواست چشم و گوش رعیتهای او را هم باز بکند ! یاد حرف
سه کلاغ افتاد که گفتند اگر بخواهد حکمرانی کند باید از آب زندگی بپرهیزد و حالا از کشور همیشه بهار آب
زندگی برای رعیتهایش سوغات میآوردند، از این جهت بر ضد کشور همیشه بهار علم طغیان بلند کرد و زیر جلی
با کشور زرافشان ساخت و پاخت و بند و بست کرد و مشغول ساختن نیزه و گرزه و خنجر و شمشیر و تیر و
کمان طلا شدند و قشون را سان میدیدند.
حسنی قوزی هم در کشور زرافشان نطقهای آتشین بر ضد کشور همیشه بهار میکرد و مردم را بجنگ با آنها
دعوت میکرد . بالاخره اع لان جهاد داد . حسینی کچل هم همان روز مثل برج زهر مار غضب نشست و لباس سرخ
ما همیشه خواهان صلح و سلامت مردم بودیم، اما مدتهاس که » : پوشید و اعلان جنگی باین مضمون صادر کرد
کشور همیشه باهار انگش تو شیر میزنه و مردم مارو انگلک میکنه . مث ً لا پارسال بود که یک سنگ آب زندگی از
سر حدشون تو کشور ما انداختند، پیارسال بود که یه تیکه ابر از قله کوه قاف آمد آب زندگی بارید و یه دسته
مردم چشم و گوششون واز شد و زبون درازی کردن اما بتقاصشون رسیدن . موش بهنبونه کار نداره هنبونه با
موش کار داره ! امسال احمدک را برایمون فرستادن . پس دود از کنده پا میشه ! کشور همیشه باهار همیشه دشمن
پول بوده، ظاهرًا با ما دوس جون جونیه اما زیر زیرکی موشک میدوونه میخواد چشم و گوش رعیتو واز بکنه و
صلح و صفای دنیا را بهم بزنه . ما و کشور زرافشون که همسایه و دوس قدیمی ماس میباس تخم این آل و
آشوب راه بندازها رو ور بیندازیم و دشمنای طلا را نیست و نابود کنیم . زنده باد کوری و کری که راه بهشت و
«! زندگی ابدی رو برای مردم و عیش و عشرتو برای ما واز میکنه، و بعهده ماس که دشمنای طلا رو از بین ببریم
حسینی با سر انگشتش پای این فرمان را مهر زده بود.
مطابق این فرمان و اعلا ن جهاد حسنی، کشور ماه تابان و کشور زرافشان بکشور همیشه بهار شبیخون زدند و
لشکر کور وکر از هر طرف شروع به تاخت وتاز کردند.
اما این دو کشور برای اینکه قشونشان مبادا از آب زندگی بخورند و یا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز
بشود پیش بینی کردند و قرار گذاشتند در شهرهائی که قشون کشی میکردند فورًا آب انبارهائی بسازند و از آب
گندیده پساب طلاشوئی این آب انبارها را پر بکنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز یک مشت از آن آب با
خودش داشته باشد و مثل شیشه عمرش آن را حفظ بکند و اگر مشک آبش را از دست میداد بجرم اینکه از آب
زندگی خورده فورًا کشته شود.
کشور همیشه بهار که از همه جا بیخبر نشسته بود و ایلچی های همسایه هایش تا دیروز لاف دوستی و رفاقت با
اینها میزدند، یکه خورد و دستپاچه قشونی آماده کرد و جلو آنها فرستاد . قشون کور و کر مثل مور و ملخ در
شهرهای همیشه بهار ریختند و کشتند و چاپیدند و تاراج کردند و خاک شهرها را توبره میکردند و زورکی تریاک
و عرق و طلا بمردم میدادند و اسیرها را به بندگی بشهر خودشان میبردند.
احمدک هم تیر و کمانش را برداشت و بجنگ رفت و کمین نشست . سرداران کور و کر جفت جفت بغل هم
مینشستند تا کرها برای کورها ببینند و کورها برای کرها بشنوند . احمدک نشانه می گرفت و تیر بمشک آب آنها
میزد و بعد با چند نفر از رفقایش شبانه آب انبارهای آنها را با وجودی که پاسبانهای کور وکر بالای برج و بارو
آنها را میپائیدند درب و داغون کرد و تمام آبی که برای قشونشان آورده بودند هرز رفت.
جنگ طول کشید و چنان مغلوبه شد که خون میآمد ولش میبرد . اما از آنجائیکه اسلحه های کشور زرافشان و ماه
تابان تاب اسلحه فولادین کشور همیشه بهار را نیاورد، قشونشان از هم پاشید و مخصوصًا چون آب انبارهای
آنها خراب شد و آبش هرز رفت این شد که قشون آنها مجبور شد که از آب زندگی همیشه بهار بخورند و چشم
و گوششان باز شود و بزندگی نکبت بار خودشان هوشیار شدند و یکمرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده
یکمشت کور و کر و پول دوست احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره
کردند، سران سپاه خود را کشتند و با اهالی کشور همیشه بهار دست یگانگی دادند . بعد بشهرهای خودشان
برگشتند و حسنی قوزی و حسینی کچل و همه میر غضبهای خودشان را که این زندگی ننگین را برای آنها
درست کرده بودند بتقاص رسانیدند و از نکبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدک هم این سفر با زن و ب چه اش رفت پیش پدرش و ب ه چشمهای او که در فراقش از زور گریه کور شده بود
آب زندگی زد، روشن شد و بخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند.
همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید!
قصه ما بسر رسید کلاغه بخونه اش نرسید!
پایان |
700,509 | مردی که نفسش کشت | صادق هدایت | داستان ها | نفس اژدرهاست او کی مرده است. »
« . از غم بی آلتی افسرده است
مولوی
میرزا حسینعلی هر روز صبح سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دگمه های انداخته، شلوار اتو زده و کفش
مشکی براق گامهای مرتب بر میداشت و از یکی از کوچه های طرف سرچشمه بیرون میآمد، از جلو مسجد
سپهسالار میگذشت، از کوچة صفی علیشاه پیچ میخورد و به مدرسه میرفت.
در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد . مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود . قیافه ای نجیب و باوقار،
چشمهای کو چک، لبهای برجسته و سبیلهای خرمائی داشت . ریش خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلی
متواضع و کم حرف بود.
ولی گاهی، طرف غروب از دور هیکل لاغر میرزا حسینعلی را بیرون دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را
از پشت بهم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد، سرش پائین، پشتش خمید ه، مثل اینکه چیزی را جستجو می کرد،
گاهی میایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد.
مدیر مدرسه و سایر معلمان نه از او خوششان میامد و نه بدشان میامد، بلکه یک تأثیر اسرارآمیز و دشوار در
آنها میکرد . بر عکس شاگردان که از او راضی بودند، چون نه دیده شده بود که خشم ناک بشود و نه اینکه کسی
را بزند . خیلی آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مینمود . ازین رو معروف بود که کلاهش پشم ندارد، ولی
با وجود این شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب میبردند.
تنها کسیکه میانه اش با میرزا حسینعلی گرم بود و گاهی صحبت میانشان ر د و بدل میشد، شیخ ابوالفضل معلم
عربی بود که خیلی ادعا داشت، پیوسته از درجة ریاضت و کرامت خودش دم میزد که چند سال در عالم جذبه
بوده، چند سال حرف نمیزده و خودش را فیلسوف دهر جانشین بوعلی سینا و مولوی و جالینوس میدانست . ولی
از آن آخوندهای خودپسند ظاهرساز بود که معلوماتش را ب ه رخ مردم می کشید. هر حرفی که بمیان میامد فورًا
یک مثل یا جملة عربی آب نکشیده و یا از اشعار شعرا به استشهاد آن میآورد و با لبخند پیروزمندانه تأثیر
حرفش را در چهرة حضار جستجو میکرد . و این خود غریب مینمود که میرزا حسینعلی معلم فارسی و تاریخ
ظاهرآ متجدد و بدون هیچ ادعا شیخ ابوالفضل را در دنیا ب ه رفاقت خودش انتخاب بکند، حتی گاهی شیخ را بخان ة
خودش میبرد و گاهی هم بخانة او میرفت.
میرزا حسینعلی از خانواده های قدیمی، آدمی با اطلاع و از هر حیث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغ
التحصیل شده بود ، دو سه سال با پدرش در ماموریت کار کرده بود، ولی از سفر آخری که برگشت در تهران
ماندنی شد، و شغل معلمی را اختیار کرد، تا نسبتًا وقتش باو اجازه بدهد که به کارهای شخصی بپردازد، چه او
کار غریب و امتحان مشکلی را عهده دار شده بود.
از بچگی، همانوقت که آخوند سرخان ه برای او و برادرش میامد میرزا حسینعلی استعداد و قابلیت مخصوصی در
فراگرفتن ادبیات و اشعار متصوفین و فلسفة آنها آشکار میکرد، حتی به سبک صوفیان شعر میساخت . معلم آنها
شیخ عبدالله که خودش را از جرگة صوفیان میدانست توجه مخصوصی نسبت به تلمیذ خودش آشکار میکرد،
افکار صوفیان باو تلقین مینمود و از شرح حالات عرفا و متصوفین برای او نقل میکرد . بخصوص از علو مقام
« اناالحق » منصور حلاج برای او حکایت کرده بود که منصور از مقام ریاضت نفس بجائی رسیده بود که بالای دار
میگفت: این حکایت در فکر جوان میرزا حسینعلی خیلی شاعرانه بود . و بالاخره یکروز شیخ عبدالله باو ا ظهار کرد
این فکر همیشه «. با آن مایه که در تو میبینم هر گاه پیروی اهل طریقت را بکنی بمراتب عالیه خواهی رسید »: که
بیاد میرزا حسینعلی بود، در مغز او نشو و نما کرده و ریشه دوانیده بود و همیشه آرزو میکرد که موقع مناسبی
بدست آورده، مشغول ریاضت و کار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم میرزا
حسینعلی در قسمت عربی و ادبی خیلی قوی شد . برادر کوچکش با افکار او همراه نبود، او را مسخره میکرد و
می گفت: این خیالات بجز اینکه در زندگی انسانرا عقب بیندازد و جوانی را بیخود از دست بدهد فایدة دیگری ندارد.
ولی میرزا حسینعلی توی دلش بحرفهای او میخندید، فکر او را مادی و کوچک میپنداشت و برعکس در تصمیم
خودش بیشتر لجوج میشد و بواسطه همین اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چیزیکه دوباره فکر
او را قوت داد این بود که در م سافرت اخیرش به کرمان به درویشی برخورد که پس از مصاحباتی حرف میرزا
عبدالله معلمشان را تایید کرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف کار بکند و بخودش ریاضت بدهد ب ه مدارج عالیه
خواهد رسید . این شد که پنج سال بود میرزا حسینعلی کنج انزوا گزیده و در را بروی خویش و آشنا بسته، مجرد
زندگی مینمود و پس از فراغت از معلمی قسمت عمدة کار و ریاضت او در خان هاش شروع میشد.
خانة او کوچک و پاکیزه بود مثل تخم مرغ. یک ننه آشپز پیر و یک خانه شاگرد داشت . از در که وارد میشد
لباسش را با احتیاط در میآورد، به چوب رختی آویزان میکرد، لبادة خاک ستری رنگی میپوشید و در کتابخانه اش
میرفت. برای کتابخانه اش بزرگترین اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوی پنجره یک دشک سفید
افتاده بود، رویش دو متکا، جلو آن یک میز کوتاه، روی آن چند جلد کتاب، با یک بسته کاغذ و قلم و دوات گذاشته
شده بود . کتابهای روی م یز جلد هایش کار کرده بود و باقی کتابها بدون قفسه بندی در طاقچه های اطاق روی هم
چیده شده بود.
موضوع این کتابها عرفان و فلسفة قدیم و تصوف بود، تنها تفریح و سرگرمی او خواندن همین کتابها بود، که تا
نصف شب جلو چراغ نفتی پشت میز آنها را زیر و رو میکرد و میخواند . پیش خودش تفسیر میکرد و آنچه که
بنظرش مشکل یا مشکوک میامد خارج نویس مینمود تا بعد با شیخ ابوالفضل سر هر کدام مباحثه بکند . نه اینکه
میرزاحسینعلی از دانستن معنی آنها عاجز بود، بلکه او بسیاری از عوالم روحی و فلسفی را طی کرده بود و خیلی
بهتر از شیخ ابوالفضل به افکار موشکاف و به نکات خیلی دقیق بعضی اشعار صوفیان پی میبرد، آنها را در
خودش حس می کرد و یک دنیای ماوراء دنیای مادی در فکر خودش ایجاد کرده بود و همین سبب خودپسندی او
شده بود چون او خودش را برتر از سایر مردم میدانست و باین برتری خود اطمینان کامل داشت.
میرزا حسینعلی میدانست که یک سر و رمزی در دنیا وجود دارد که صوفیان بزرگ به آن پی برد هاند و این مطلب
هم برای او آشکار بود که برای شروع محتاج مرشد است یا کسی که او را راهنمائی بکند، همانطوریکه شیخ
چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرق ه است، باید صورت پیر را در نظر بگیرد که » عبدالله باو گفته بود که
این شد که پس از جستجوی زیاد شیخ ابوالفضل را پیدا کرد، اگرچه موافق سلیقة او نبود «. جمعیت خاطر بهمرسد
و بجز حکم دادن چیز دیگری نمیدانست و بهر مطلب مشکلی که برمیخورد مثل اینکه با بچه رفتار بکنند، می گفت
هنوز زود است بعد شرح خواهیم داد و بالاخره شیخ ابوالفضل تنها چیزیکه باو توصیه کرد کشتن نفس بود،
اینکار را مقدم بر همه میدانست . یعنی بوسیلة ریاضت بر نفس اماره غلبه کند، و شرح مبسوطی خطابه مانند پر از
اعدی عدوک » احادیث و اشعار که در مقام کشتن نفس حاضر کرده بود برای او خواند . از آن جمله این حدیث که
» : و این حدیث دیگر که « دشمن ترین دشمن تو خود تست که در درون تست » یعنی « نفسک التی بین جنبیک
« . هر که او نفس کشت غازی بود » : چنانکه اوحدی گوید « جهادک فی هواک
و باز در این شعر :
نفس اگر شوخ شد خلافش کن »
« . تیغ جهل است در غلافش کن
و این شعر دیگر:
نفس خود را بکش نبرد اینست، »
«. منتهای کمال مرد اینست
که سالک مسلک عرفان باید مال » . از جمله چیزهائی که شیخ ابوالفضل در ضمن موعظه خودش گفته بود این بود
و منال و جاه و جلال و قدرت و حشمت را خوار شمارد، که اعظم دولتها و لذتها همانا مطیع کردن نفس است.
چنانکه مکتبی گوید:
گر تو بر نفس خود شکست آری، »
«. دولت جاودان بدست آری
و بدان ای رفیق طریق که اگر یکبار بهوای نفس تن فریفته شوی قدم در وادی هلاک نهاده باشی چنانکه سنائی »
فرماید:
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست، »
«. باز چون میریش دادی، کم کند چون تو هزار
و نیز شیخ سعدی گوید:
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد »
« . خلاف نفس، که فرمان دهد چو یافت مراد
و مشایخ طریقت نفس را سگی خوانده اند درنده که بزنجیر ریاضت مقید باید داشت، و مدام از رها شدن او بر »
حذر باید بود . ولی سالک نباید که بخود غره شود و راز ن هان را با مردم نادان بمیان آرد، بلکه لازم باشد که در
هر مشکلی با مرشد خود مشورت نماید. چنانکه خواجه حافظ علیه الرحمه میفرماید:
گفت آن یار کزو گشت سردار بلند »
« . جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد
میرزا حسینعلی از قدیم تمایل مخصوصی ب ه فلسفة هندی و ریاضت داش ت و آرزو می کرد برای تکمیل معلومات
خودش به هندوستان برود و نزد جوکیان و ماهاتماها مشرف شده اسرار آنها را فرا بگیرد . این بود که ازین
پیشنهاد هیچ تعجب نکرد، بلکه برعکس آنرا با ایمان کامل استقبال نمود و همان روز که بخانه برگشت از مثنوی
خطی فال گرفت اتفاقًا این اشعار آمد:
نفس بی عهد است، زانرو کشتنی است »
اودنی و قبله گاه اودنی است.
نفسها را لایق است این انجمن،
مرده را در خور بود گور و کفن.
نفس اگر چه زیرک است و خرده دان،
قبله اش دنیاست او را مرده دان.
آب وحی حق بدین مرده رسید،
« !.. شد ز خاک مرده ای زنده پدید
این تفال سبب شد که میرزا حسینعلی تصمیم قطعی گرفت و همة جد و جهد خود را مصروف غلبه بر نفس بهیمی
کرد و مشغول ریاضت شد . و غریب تر از همه اینکه در آنروز هر چه بیشتر در کتب متصوفین غور م ی کرد بیشتر
فکرش را درین مبارزه تاکید مینمود. در رسالة نور وحدت نوشته بود:
ای سید ! چند روزی ریاضتی بر خود میباید گرفت و انفاس را مصروف این اندیشه باید ساخت، تا خیال باطل از »
« . میان بدر رود و خیال حق بجای آن بنشیند
در کنزالرموز میر حسینی خواند:
از مقام سرکشی بیرون برش، »
« . مار اماره است، میزن بر سرش
در کتاب مرصادالعباد نوشته بود:
بدانکه سالک چون در مجاهده و ریاضت نفس و تصفیة دل شروع کند، بر ملک و ملکوت او را سلوک و عبور »
پیدا آید و در هر مقام بمناسبت حال او وقایع کشف افتد.
و در اشعار ناصر خسرو خواند:
تو داری اژدهائی بر سر گنج، »
بکش این اژدها، فارغ شو از رنج،
و گر قوتش دهی بد زهره باشی
« ! ز گنج بیکران بی بهره باشی
همة این ابیات تهدیدآمیز پر از بیم و امید که برای کشتن نفس قلم فرسائی شده بود، جای شک و تردید برای
میرزا حسینعلی باقی نگذاشت که اولین قدم در راه سلوک کشتن نفس بهیمی و اهریمنی است که انسان را از
رسیدن ب ه مطلوب باز میدارد . میرزا حسینعلی میخواست در آن واحد هم بطریق اهل نظر و استدلال و هم بطریق
اهل ریاضت و مجاهده نفس خود را تزکیه کند . تقریبًا یکهفته ازین بین گذشت، ولی چیزیکه مایة دلسردی و
ناامیدی او میشد شک و تردید بود، بخصوص پس از دقیق شدن در بعضی اشعار مانند این شعر حافظ:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو، »
« ! که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
و یا :
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار، »
« . کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
اگر چه میرزا حسینعلی میدانست که کلمات می، ساقی، خرابات، پیرمغان و غیره از کنایات و اصطلاح عر فا است،
ولی با وجود این تعبیر بعضی از رباعیات خیام برایش خیلی دشوار بود و فکر او را مغشوش م یکرد.
کس خلد و جحیم را ندیدست ای دل، »
گوئی که از آن جهان رسیدست ای دل؟
امید و هراس ما بچیزی است کزان:
« ! جز نام و نشانه نه پدیدست ای دل
و یا این رباعی:
خیام اگر زباده مستی، خوش باش، »
با لاله رخی اگر نشستی، خوش باش.
چون عاقبت کار جهان نیستی است،
« . انگار که نیستی، چو هستی خوش باش
این استادان دعوت بخوشی میکردند، در صورتیکه او از ابتدای جوانی همة خوشیها را بخودش حرام کرده بود . و
همین افکار یک افسوس تلخ از زندگی گذشته اش در او تولید کرد این زندگی که در آن آنقدر گذشت کرده بود،
بخودش سخت گذرانیده بود، و حالا روزهای او بطرز دردناکی صرف جستجوی فکر موهوم میشد ! دوازده سال
بود که بخودش رنج و مشقت میداد، از کیف، از خوشی جوانی بی بهره مانده بود و اکنون هم دستش خالی بود .
این شک و تردید همة این افکار را بشکل سایه های مهیبی درآورده بود که او را دنبال میکردند . بخصوص شبها
در رختخواب سردی که همیشه یکه و تنها در آن میغلطید، هر چه میخواست فکرش را متوجه عوالم روحانی بکند
بمجرد اینکه خوابش میبرد و افکارش تاریک میشد صد گونه دیو او را وسوسه میکردند . چقدر اتفاق میافتاد که
هراسان از خواب میپرید و آب سرد بسر و رویش میزد، از روز بعد خوراک خودش را کمتر میکرد، شبها روی
کاه میخوابید. چه شیخ ابوالفضل همیشه این شعر را برای او خوانده بود:
نفس چون سیر گشت بستیزد، »
« . توسن آسا بهر سو آلیزد
میرزا حسینعلی میدانست که هر گاه بلغزد همة زحماتش بباد می رود، ازین رو به ریاضت و شکنجه تنش میافزود.
ولی هر چه بیشتر خودش را آزار میکرد، دیو شهوت بیشتر او را ش کنجه مینمود، تا اینکه تصمیم گرفت برود
پیش یگانه رفیق و پیر مرشدش آ شیخ ابوالفضل و شرح وقایع را برای او نقل بکند و دستور کلی از او بگیرد.
همانروز که این خیال برایش آمد نزدیک غروب بود، لباسش را عوض کرد، دگمه های سرداریش را مرتب انداخت
و با گامهای شمرده بسوی خانه مرشد روانه شد . وقتیکه رسید دید مردی بحال عصبانی در خانة او ایستاده
فریاد می کشید و موهای سرش را میکند و بلند بلند میگفت:
به آشیخ بگو، فردا میبرمت عدلیه، آنجا بمن جواب بدهی، دختر مرا برا خدمتکاری بردی و هزار بلا سرش »
آوردی، ناخوشش کردی، پولش را هم بالا کشیدی، یا باید صیغه اش بکنی یا شکمت را پاره می کنم. آبروی چندین
« … و چند سال هام بباد رفت
میرزا حسینعلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد، جلو رفت و آهسته گفت:
« . برادر، شما اشتباه کردید. اینجا خانة شیخ ابوالفضل است »
همان بی همه چیز را می گویم، همان آشیخ خدا ن اشناس را می گویم. من میدانم خانه هست، اما قایم شده، جرات »
« ! دارد بیاید بیرون آشی برایش بپزم که رویش یکوجب روغن باشد، آخر فردا همدیگر را م یبینیم
میرزا حسینعلی چون دید قضیه جدی است خودش را کنار کشید و آهسته دور شد، ولی همین حرفها کافی بود
که او را بیدار بکن د. آیا راست بود؟! آیا اشتباه نکرده؟ شیخ ابوالفضل که باو کشتن نفس را قبل از همه چیز
توصیه می کرد، آیا خودش نتوانسته درین مجاهده فایق بشود؟ آیا خود او لغزیده و یا او را اسباب دست خودش
کرده و گول زده است؟ دانستن این مطلب برای او خیلی مهم بود . اگر راست است، آی ا همة صوفیان همینطور
بوده اند و چیزهائی می گفتند که خودشان باور نداشته اند و یا اینکار به مرشد او اختصاص دارد و میان پیغمبران
او جرجیس را پیدا کرده؟ آیا در اینصورت می تواند برود و همه شکنجه های روحی و همة بدبختیهای خودش را
برای شیخ ابوالفضل نقل بکند، و همی ن آخوند چند جمله عربی بگوید، یک دستوری سخت تر بدهد و توی دلش باو
بخندد؟ نه، باید همین امشب این سر را روشن بکند . مدتی در خیابا نهای خلوت دیوانه وار گشت زد . بعد داخل
جمعیت شد، بدون اینکه بچیزی فکر بکند، میان همین جمعیتی که پست میشمرد و مادی میدانست آهسته راه
می رفت. زندگی مادی و معمولی آنها را در خودش حس می کرد و میل داشت که مدتها مابین آنها راه برود، ولی
دوباره مثل اینکه تصمیم ناگهانی گرفت بطرف خانه شیخ ابوالفضل برگشت . ایندفعه دیگر کسی آنجا نبود . در زد
و بزنی که پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتی طول کشید تا در را بروی او باز کردند. وارد اطاق که شد دید
شیخ ابوالفضل با چشمهای لوچ، صورت آبله رو و ریش حنائی مثل مربای آلو روی گلیم نشسته، تسبیح
می گرداند و چند جلد کتاب پهلویش باز بود . همینکه او را دید نیم خیز بلند شد و گفت یاالله و سینه اش را صاف
کرد. جلو او یک دستمال باز بود، در آن قدری نان خشک شده و یک پیاز بود. رو کرد باو گفت:
« ! بفرمائید جلو، یکشب را هم با فقرا شام بخورید »
« … نه، خیلی متشکرم… ببخشید اگر اسباب زحمت شدم. ازین نزدیکی می گذشتم فقط آمدم »
« . خیر، چه فرمایشاتی. خانه متعلق بخودتان است »
میرزا حسینعلی خواست چیزی بگوید، ولی در همین وقت صدای داد و غوغا بلند شد و گرب های میان اطاق پرید که
یک کباب پخته بدهنش گرفته بود و زنی دنبال آن پیشت پیشت می کرد. میرزا حسینعلی دید که شیخ ابوالفضل
یکمرتبه عبایش را انداخت، با پیراهن و زیرشلواری دست کرد چماقی را از گوشة اط اق برداشت مانند دیوانه ها
دنبال گربه دوید . میرزا حسینعلی ازین پیش آمد حرفش را فراموش کرد و بجای خودش خشکش زده بود . تا اینکه
بعد از یکربع شیخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت:
« . میدانید، گربه از هفتصد دینار که بیشتر ضرر بزند، شرعًا کشتنش واجب است »
میرزا حسینعلی دیگر برایش شکی باقی نماند که این شخص یکنفر آدم خیلی معمولی است و آنچه که آن مرد در
خانه اش باو نسبت میداد کام ً لا راست است. بلند شد و گفت:
« . ببخشید، اگر مزاحم شدم… با اجازه شما مرخص میشوم »
شیخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشایعت کرد . همینکه در کوچه رسید، نفس راحتی کشید. حالا دیگر برایش مسلم
بود، حریف خودش را میشناخت و فهمید که همة این دم و دستگاه و دوز و کلک های شیخ برای خاطر او بوده،
کبک میخورده، آنوقت بشیوة عمر روبروی خودش در سفره نان خشک و پنیر کفک زده و یا پیاز خشکیده
می گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور می دهد که روزی یک بادام بخورد . خودش خدمتکار خانه را آبستن
می کند و با آب و تاب این شعر عطار را برایش میخواند:
از طعام بد بپرهیز ای پسر، »
همچو دد کم باش خونریز ای پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمه ای خرسند دار،
روزه ای میدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه میدار فرد،
نی همین از اکل او را باز دار،
« … بلکه نگذارش بفکر هیچکار
هوا تاریک بود . میرزا حسینعلی دوباره داخل مردم شد، مانند بچه ای که در جمعیت گم بشود، مدتی بدون اراده
در کوچه های شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائی چراغ صورتها را نگاه می کرد، همة این صورتها گرفته و
غمگین بود . سر او تهی و عقده ای در دل داشت که بزرگ شده بود، این مردمی که بنظر او پست بودند پایبند شکم
و شهوت خودشان بودند و پول جمع می کردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر میدانست و آرزو می کرد
که بجای یکی از آنها باشد . ولی با خودش می گفت: که میداند؟ شاید بدبخ تتر از او هم میان آنها باشد . آیا او
میتوانست بظاهر حکم بکند؟ آیا گدای سر گذر با یکقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترین اشخاص نمیشد؟ در
صورتیکه تمام پولهای دنیا نمیتوانیست از دردهای درونی میرزا حسینعلی چیزی بکاهد.
همة کابوسهای هراسناکی که اغلب باو روی میآورد، ایندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد که زندگی او بیهوده بسر رفته، یادگار های شوریده و درهم سی سال از جلوش می گذشت، خودش را
بدبخت ترین و بیفایده ترین جانوران حس کرد . دوره های ز ندگی او از پشت ابرهای سیاه و تاریک هویدا میشد،
برخی از تکه های آن ناگهان میدرخشید، بعد در پس پرده پنهان می گشت، همة آنها یکنواخت، خسته کننده و
جانگداز بود گاهی یک خوشی پوچ و کوتاه مانند برقی که از روی ابرهای تیره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بیهوده بود . چه کشمکشهای پوچی ! چه دوندگیهای جفنگی ! از خودش می پرسید و لبهایش را می گزید . در
گوشه نشینی و تاریکی جوانی او بیهوده گذشته بود، بدون خوشی، بدون شادی، بدون عشق، از همه کس و از
خودش بیزار . آیا چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده ای که در تاریکی شبها ناله می کشد گم گشته تر و
آواره تر حس می کنند؟ او دیگر هیچ عقیده ای را نمیتوانست باور بکند . این ملاقات او با شیخ ابوالفضل خیلی گران
تمام شد . زیرا همة افکار او را زیر و رو کرد، او خسته، تشنه و یک دیو یا اژدها در او بیدار شده بود که او را
پیوسته مجروح و مسموم می کرد. در اینوقت اتومبیلی از پهلویش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصبانی، لبهای
لرزان، چشمهای باز و بی حالت او بطرز ترسناکی روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نیمه باز مانند
این بود که بیک چیز دور دست می خندید، و فشاری در ته مغز خودش حس می کرد که از آنجا تا زیر پیش انی و
شقیقه هایش می آمد و میان ابروهای او را چین انداخته بود.
میرزا حسینعلی درد های مافوق بشر حس کرده بود . ساعتهای نومیدی، ساع تهای خوشی، سرگردانی و بدبختی
را می شناخت و دردهای فلسفی را که برای تودة مردم وجود خارجی ندارد میدانست . ولی حالا خودش را
بی اندازه تنها و گ مگشته حس میکرد. سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود. با خودش میگفت:
« ! از حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ »
این شعر بیشتر او را دیوانه میکرد . مهتاب کم رنگی از پشت ابرها بیرون آمده بود، ولی او توی سایه رد می شد،
این مهتاب که پیشتر برای او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهای دراز در بیرون دروازه با ماه راز و نیاز
می کرد، حالا یک روشنائی سرد و لوس و بی معنی بود که او را عصبانی می کرد. یاد روزهای گرم، ساعتهای دراز
درس افتاد، یاد جوانی خودش افتاد که وقتی همة همسالهای او مشغول عیش و نوش بودند او با چند نف ر طلبه
روزهای تابستان را عرق میریخت و کتاب صرف و نحو میخواند . بعد هم میرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان
شیخ محمد تقی، که با زیر شلواری چنباتمه می نشست یک کاسه آب یخ روبرویش بود، خودش را باد میزد و سر
یک لغت عربی که زیر و زبرش را اشتباه میکردند فریاد می کشید، همة رگهای گردنش بلند میشد، مثل اینکه دنیا
آخر شده است.
در اینوقت خیابانها خلوت بود و دکانها را بسته بودند، وارد خیابان علاءالدوله که شد صدای موزیک چرت او را
بدون تامل پردة جلو آنرا پس زد . « ماکسیم » پاره کرد . بالای در آبی رنگی جلوی روشنائی چراغ برق خواند
وارد شد و رفت کنار میز روی صندلی نشست.
میرزا حسینعلی چون عادت به کافه نداشت و تاکنون پایش را به اینجور جاها نگذاشته بود، مات دور خود را نگاه
میکرد. دود سیگار بوی کلم و گوشت سرخ کرده در هوا پیچیده بود . مرد کوتاهی با سبیل کلفت و دست بالا زده
پشت میز نوشگاه ا یستاده با چرتکه حساب میکرد . یک رج بتری پهلوی او چیده بود . کمی دورتر زن چاقی پیانو
میزد و مرد لاغری پهلویش ویلن میزد . مشتریها مست از روسی و قفقازی با شکل های عجیب و غریب دور میزها
نشسته بودند. درین بین زن نسبتًا خوشگلی که لهجة خارجی داشت جلو میز او آمد و با لبخند گفت:
« ؟ عزیزم، بمن یک گیلاس شراب نمیدهی »
« . بفرمائید »
آن زن بدون تامل پیشخدمت را صدا زد و اسم شرابی که او نشنیده بود دستور داد . پیشخدمت بتری شراب را با
دو گیلاس روبروی آنها گذاشت، آن زن ریخت و باو تعارف کرد . میرزا حسینعلی با اکراه گیلاس اول را سر
کشید، تنش گرم شد، افکارش بهم آمیخته شد . آن زن گیلاسی پشت گیلاس باو شراب مینوشاند . نالة سوزناکی از
روی سیم ویلن در می آمد، میرزا حسینعلی حالت آزادی و خوشی مخصوصی در خودش حس میکرد . بیاد آنهمه
مدح و ستایش شراب افتاد که در اشعار متصوفین خوانده بود . جلو روشنائی بی رحم چراغ چین های پای چشم
زنی که پهلوی او نشسته بود میدید . بعد از اینهمه خودداری که کرده بود، حالا شرابی زرد و ترش مزه و یک زن
پر از بزک کنفت شده، دستمالی شده با موهای زبر سیاه قسمتش شده بود، ولی او از اینها بیشتر کیف م ی کرد،
چون بواسطة تغییر روحیه و اس تحالة مخصوصی میخواست خودش را پست بکند و بهتر نتیجة همة دردهای
خودش را خراب و پایمال بنماید . او از اوج افکار عالیه میخواست خودش را در تاریکترین لذات پرت بکند .
میخواست مضحکة مردم بشود، باو بخندند . میخواست در دیوانگی راه فراری برای خودش پیدا بکند . در این
ساعت خودش را لایق و شایستة هر گونه دیوانگی میدید. زیر لب با خودش میگفت:
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی، »
« ! کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
زن گرجی که جلو او بود میخندید، میرزا حسینعلی آنچه که در مدح می و باده در اشعار صوفیانه خواند ه بود
جلو نظرش جلوه گر شد . همة آنها را حس میکرد و همة رموز و اسرار صورت این زن را که روبرویش نشسته
بود، آشکار میخواند . در این ساعت او خوشبخت بود، زیرا بآنچه که آرزو میکرد رسیده بود و از پشت بخار
لطیف شراب آنچه که تصورش را نمی توانست بکند دید . آنچه که شیخ ا بوالفضل در خواب هم نمی توانست ببیند و
آنچه که سایر مردم هم نمی توانستند پی ببرند، و یک دنیای دیگری پر از اسرار باو ظاهر شد و فهمید آنهائی که
این عالم را محکوم کرده بودند همة لغات و تشبیهات و کنایات خودشان را از آن گرفت هاند.
وقتی که میرزا حسینعلی بلند شد ح سابش را بپردازد نمی توانست سرپا بایستد . کیف پولش را در آورد به آن زن
داد و دست بگردن از میکدة ماکسیم بیرون رفتند . توی درشگه میرزا حسینعلی سرش را روی سینة آن زن
گذاشته بود . بوی سفیداب او را حس می کرد، دنیا جلو چشمش چرخ میزد، روشنائی چراغها جلوش میرقصیدند .
آن زن با لهجه گرجی آواز سوزناکی م یخواند.
در خانة میرزا حسینعلی درشگه ایستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولی دیگر نرفت بسراغ تل کاهی که شبها رویش
می خوابید و او را برد روی همان دشک سفید که در کتابخان هاش افتاده بود.
دو روز گذشت و میرزا حسینعلی سر کارش بمدرسه نرفت. روز سوم در روزنامه نوشتند:
« . آقای میرزا حسینعلی از معلمین جوان جدی بعلت نامعلومی انتحار کرده است » |
700,510 | بوف کور ۱ | صادق هدایت | داستان ها | در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به آسی اظهار آرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو
اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر آسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید
خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا
نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی
افسوس آه تأثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایه ی روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب
و بیداری جلوه میکند ، آسی پی خواهد برد؟
من فقط به شرح یکی از این پیش آمدها می پردازم آه برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز
فراموش نخواهم آرد و نشان شوم آن تا زنده ام ، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است ،
زندگی مرا زهرآلود خواهد آرد زهرآلود نوشتم ، ولی میخواستم بگویم داغ آن را همیشه با خودم داشته و
خواهم داشت.
من سعی خواهم آرد آنچه را آکه یادم هست ، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم ، شاید بتوانم
راجع به آن یک قضاوت آلی بکنم ؛ نه ، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد آکه دیگران باور بکنند یا نکنند فقط میترسم آه فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم
زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم آه چه ورطه ی هولناآی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم آکه تا ممکن است باید خاموش شد ، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا
تصمیم گرفتم آه بنویسم ، فقط برای اینست آکه خودم را به سایه ام معرفی بکنم سایه ای که روی دیوار خمیده و
مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم:
ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی آکه همه ی روابط خودم را با دیگران بریده ام ،
میخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ! باشد ، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند آیا این مردمی آه شبیه من هستند ،که ظاهراً
احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند ، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند آکه فقط برای مسخره
آردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم ، می بینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با
حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه ی خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است ، باید خودم را بهش معرفی بکنم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان آردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب
درخشید اما افسوس ، این شعاع آفتاب نبود ، بلکه فقط یک پرتو گذرنده ، یک ستاره ی پرنده بود آه به صورت
یک زن یا فرشته به من تجلی آرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را
دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی آکه باید ناپدید بشود ، دوباره ناپدید شد
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.
سه ماه نه ، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم آره بودم ، ولی یادگار چشمهای جادویی یا شراره ی
آشنده ی چشمهایش در زندگی من همیشه ماند چطور میتوانم او را فراموش بکنم آکه آنقدر وابسته به زندگی
من است؟
نه ، اسم او را هرگز نخواهم برد ، چون دیگر او با آن اندام اثیری ، باریک و مه آلود ، با آن دو چشم درشت
متعجب و درخشان آه پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت ، او دیگر متعلق به این دنیای
پست درنده نیست نه ، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگه ی آدمها ، از جرگه ی احمق ها و خوشبخت ها به آلی بیرون آشیدم و
برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد
سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود همه ی وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال
مشروب و تریاک میشد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان اختیار آرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ،
برای اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق ، خانه ام بیرون شهر ، در یک محل ساآت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده
اطراف آن آاملاً مجزا و دورش خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا است و
چشمم را آکه می بندم شهر شروع میشود. نمیدانم این خانه را آدام مجنون یا آج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته
نه فقط همه ی سوراخ سنبه هایش پیش چشمم مجسم میشود ، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس میکنم. خانه
ای آه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی آرده باشند.
باید همه ی اینها را بنویسم تا ببینم که به خودم مشتبه نشده باشد ، باید همه ی اینها را به سایه ی خودم که روی
دیوار افتاده است توضیح بدهم آری ، پیشتر برایم فقط یک دلخوشی یا دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار
اطاقم روی قلمدان نقاشی میکردم و با این سرگرمی مضحک وقت را میگذرانیدم ، اما بعد از آنکه آن دو چشم را
دیدم ، بعد از آنکه او را دیدم ، اصلاً معنی ، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرآتی از نظرم افتاد ولی چیزی که
غریب ، چیزی آکه باورنکردنی است ، نمیدانم چرا موضوع مجلس همه ی نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک
شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوز آرده شبیه جوآیان هندوستان عبا به
خودش پیچیده ، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه ی دست چپش را به حالت تعجب به
لبش گذاشته بود روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد چون میان آنها
یک جوی آب فاصله داشت آیا این مجلس را من سابقاً دیده بوده ام ، یا در خواب به من الهام شده بود؟ نمیدانم ،
فقط میدانم آه هر چه نقاشی میکردم همه اش همین مجلس و همین موضوع بود ، دستم بدون اراده این تصویر را
میکشید و غریبتر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی به توسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان
میفرستادم آه میفروخت و پولش را برایم میفرستاد.
.
این مجلس در عین حال به نظرم دور و نزدیک می آمد ، درست یادم نیست حالا قضیه ای بخاطرم آمد گفتم:
باید یادبودهای خودم را بنویسم ، ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاد و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی به آلی دست آشیدم دو ماه پیش ، نه ، دو ماه و چهار روز میگذرد. سیزده ی نوروز بود. همه
ی مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند من پنجره ی اطاقم را بسته بودم ، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ،
نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد یعنی خودش گفت که عموی من است ،
من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای جوانی به مسافرت دور دستی رفته بود. گویا ناخدای آشتی بود ،
تصور آردم شاید آار تجارتی با من دارد ، چون شنیده بودم آه تجارت هم میکند به هر حال عمویم پیرمردی
بود قوز آرده که شالمه ی هندی دور سرش بسته بود ، عبای زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را
با شال گردن پیچیده بود ، یخه اش باز و سینه ی پشم آلودش دیده میشد. ریش آوسه اش را که از زیر شال گردن
بیرون آمده بود ، میشد دانه دانه شمرد ، پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت یک شباهت دور و مضحک با
من داشت ، مثل اینکه عکس من روی آینه ی دق افتاده باشد من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور
تصور میکردم ، به محض ورود رفت آنار اطاق چنباتمه زد من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه
بکنم ، چراغ را روشن آردم ، رفتم در پستوی تاریک اطاقم ، هر گوشه را وارسی میکردم تا شاید بتوانم چیزی
چون نه تریاک برایم مانده بود و نه باب دندان او پیدا آنم ، اگر چه میدانستم آه در خانه چیزی به هم نمیرسد
مشروب ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد گویا به من الهام شد ، دیدم یک بغلی شراب آهنه آه به من ارث
رسیده بود گویا به مناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند بالای رف بود ، هیچوقت من به این صرافت
نیفتاده بودم ، اصلاً به آلی یادم رفته بود آه چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد ،
چهارپایه ای را آه آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین آه آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف
چشمم به بیرون افتاد دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز آرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و یک
دختر جوان ، نه یک فرشته ی آسمانی جلو او ایستاده ، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر آبودی به او
تعارف میکرد ، در حالی آه پیرمرد ، ناخن انگشت سبابه ی دست چپش رامیجوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود ، ولی به نظرم می آمد آه هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد. نگاه میکرد
، بی آنکه نگاه آرده باشد ، لبخند مدهوشانه و بی اراده ای آنار لبش خشک شده بود ، مثل اینکه به فکر شخص
غایبی بوده باشد از آنجا بود آه چشمهای مهیب افسونگر ، چشمهایی آه مثل این بود آه به انسان سرزنش
تلخی میزند ، چشمهای مضطرب ، متعجب ، تهدیدآننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این
گویهای براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد این آینه ی جذاب ، همه ی هستی مرا تا آنجایی آه فکر
بشر عاجز است به خودش آشید چشمهای مورب ترآمنی آه یک فروغ ماوراء طبیعی و مست آننده داشت ، در
عین حال میترسانید و جذب میکرد ، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود آه هر آسی
نمیتوانست ببیند ، گونه های برجسته ، پیشانی بلند ، ابروهای باریک به هم پیوسته ، لبهای گوشتالوی نیمه باز
لبهایی آه مثل این بود تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه
و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود لطافت اعضا و
بی اعتنایی اثیری حرآاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد ، فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن
بود حرآات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش ، همه ی اینها نشان می داد آه او مانند مردمان معمولی نیست ، اصلاً
خوشگلی او معمولی نبود ، او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه آرد … او همان حرارت عشقی مهر
گیاه را در من تولید آرد. اندام نازک و آشیده با خط متناسبی آه از شانه ، بازو ، پستانها ، سینه ، آپل و ساق
پاهایش پایین میرفت مثل این بود آه تن او را از آغوش جفتش بیرون آشیده باشند مثل ماده ی مهر گیاه بود آه
از بغل جفتش جدا آرده باشند.
لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود آه قالب و چسب تنش بود ، وقتی آه من نگاه آردم گویا میخواست از
روی جویی آه بین او و پیرمرد فاصله داشت ، بپرد ولی نتوانست ، آن وقت پیرمرد زد زیر خنده ، خنده ی
خشک و زننده ای بود آه مو را به تن آدم راست میکرد ، یک خنده ی سخت دورگه و مسخره آمیز آرد بی آنکه
صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود آه از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی آه بغلی شراب دستم بود ، هراسان از روی چهارپایه پایین جستم نمی دانم چرا میلرزیدم یک
نوع لرزه پر از وحشت و آیف بود ، مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناآی پریده باشم بغلی شراب را زمین
گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم چند دقیقه ، چند ساعت طول آشید؟ نمیدانم همین آه به خودم آمدم بغلی
شراب را برداشتم ، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود اما
زنگ خنده ی خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا میکرد.
هوا تاریک می شد ، چراغ دود می زد ، ولی لرزه ی مکیف و ترسناآی آه خودم حس آرده بودم هنوز اثرش
باقی بود زندگی من از این لحظه تغییر آرد به یک نگاه آافی بود ، برای اینکه آن فرشته ی آسمانی ، آن
دختر اثیری تا آنجایی آه فهم بشر عاجز از ادراک آن است ، تأثیر خودش را در من گذارد.
در این وقت از خود بی خود شده بودم ؛ مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانسته ام. شراره ی چشمهایش ، رنگش ،
بویش ، حرآاتش همه به نظر من آشنا می آمد ، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده ، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی آه به هم ملحق شده باشیم. می بایستی در این زندگی ،
نزدیک او بوده باشم. هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم ، فقط اشعه ی نامرئی آه از تن ما خارج و به هم آمیخته
میشد ، آافی بود. این پیش آمد وحشت انگیز آه به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد ، آیا همیشه دو نفر عاشق
همین احساس را نمیکنند آه سابقاً یکدیگر را دیده بودند ، آه رابطه ی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در
این دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را آیا ممکن بود آس دیگری در من تأثیر بکند؟ ولی
خنده ی خشک و زننده ی پیرمرد این خنده ی مشئوم رابطه ی میان ما را از هم پاره آرد.
تمام شب را به این فکر بودم ، چندین بار خواستم بروم از روزنه ی دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خنده ی
پیرمرد میترسیدم ، روز بعد را به همین فکر بودم. آیا میتوانستم از دیدارش به آلی چشم بپوشم؟ فردای آن روز
بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم آه بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم ولی همین آه پرده ی جلو
پستو را پس زدم و نگاه آردم دیوار سیاه تاریک ، مانند همان تاریکی آه سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته ، جلو من
بود اصلاً هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمیشد روزنه ی چهارگوشه ی دیوار به آلی مسدود و از
مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است چهارپایه را پیش آشیدم ولی هر چه دیوانه وار روی جنس آن شده بود
بدنه ی دیوار مشت میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه میکردم ، آمترین نشانه ای از روزنه ی دیوار دیده
نمیشد و به دیوار آلفت و قطور ، ضربه های من آارگر نبود یکپارچه سرب شده بود.
آیا میتوانستم به آلی صرف نظر بکنم؟ اما دست خودم نبود ، از این به بعد مانند روحی آه در شکنجه باشد ، هر
چه انتظار آشیدم هر چه آشیک آشیدم ، هر چه جستجو آردم ، فایده ای نداشت تمام اطراف خانه مان را
زیر پا آردم ، نه یک روز ، نه دو روز ، بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی آه به محل جنایت
خودشان برمیگردند ، هر روز طرف غروب مثل مرغ سرآنده دور خانه مان میگشتم ، بطوری آه همه ی
سنگها و همه ی ریگهای اطراف آن را میشناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو ، از جوی آب و از آسانی آه
آنجا دیده بودم ، پیدا نکردم آنقدر شبها جلو مهتاب زانو به زمین زدم ، از درختها ، از سنگها ، از ماه آه شاید
او به ماه نگاه آرده باشد ، استغاثه و تضرع آرده ام و همه ی موجودات را به آمک طلبیده ام ولی آمترین اثری
از او ندیدم اصلاً فهمیدم آه همه ی این آارها بیهوده است ، زیرا او نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و
وابستگی داشته باشد مثلاً آبی آه او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمه ی منحصر به فرد
ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه ی معمولی نبوده و دستهای مادی ،
دستهای آدمی آن را ندوخته بود او یک وجود برگزیده بود فهمیدم آه آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده ،
مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد ، صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر
معمولی را می چید ، انگشتش مثل ورق گل پژمرده میشد.
همه ی اینها را فهمیدم ، این دختر ، نه ، این فرشته ، برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش
لطیف و دست نزدنی بود. او بود آه حس پرستش را در من تولید آرد. من مطمئنم آه نگاه یک نفر بیگانه ، یک
نفر آدم معمولی او را آنفت و پژمرده میکرد.
از وقتی آه او را گم آردم ، از زمانی آه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب ، جلو
من و او آشیده شد ، حس آردم آه زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و آیف
عمیقی آه از دیدنش برده بودم ، یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت ؛ زیرا او مرا ندیده بود ، ولی من احتیاج به
این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او آافی بود آه همه ی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند به
یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این به بعد به مقدار مشروب و تریاک خودم افزودم ، اما افسوس بجای اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج
و آرخت بکند ، بجای اینکه فراموش بکنم ، روز به روز ، ساعت به ساعت ، دقیقه به دقیقه ، فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سختتر از پیش جلوم مجسم میشد.
چگونه میتوانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم آه باز بود و یا روی هم میگذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من
بود. از میان روزنه ی پستوی اطاقم ، مثل شبی آه فکر و منطق مردم را فرا گرفته ، از میان سوراخ چهارگوشه
آه به بیرون باز میشد ، دایم جلو چشمم بود.
آسایش به من حرام شده بود ، چطور میتوانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت آرده بودم آه به
گردش بروم ، نمیدانم چرا میخواستم و اصرار داشتم آه جوی آب ، درخت سرو و بته ی گل نیلوفر را پیدا بکنم
همان طوری آه به تریاک عادت آرده بودم ، همان طور به این گردش عادت داشتم ، مثل اینکه نیرویی مرا به
این آار وادار میکرد. در تمام راه همه اش به فکر او بودم ، به یاد اولین دیداری آه از او آرده بودم و میخواستم
محلی آه روز سیزده بدر او را در آنجا دیده بودم ، پیدا بکنم اگر آنجا را پیدا میکردم ، اگر میتوانستم زیر آن
درخت سرو بنشینم ، حتماً در زندگی من آرامشی تولید میشد ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دنده ی اسب و سگی آه روی خاآروبه ها بو میکشید ، چیز دیگری نبود آیا من حقیقتاً با او ملاقات آرده بودم؟
هرگز ، فقط او را دزدآی و پنهانی از یک سوراخ ، از یک روزنه ی بدبخت پستوی اطاقم دیدم مثل سگ
گرسنه ای آه روی خاآروبه ها بو میکشد و جستجو میکند ، اما همین آه از دور زنبیل می آورند از ترس میرود
پنهان میشود ، بعد بر میگردد آه تکه های لذیذ خودش را در خاآروبه ی تازه جستجو بکند. من هم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود برای من او یک دسته گل تر و تازه بود آه روی خاآروبه انداخته
باشند.
شب آخری آه مثل هر شب به گردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود در
هوای بارانی آه از زنندگی رنگها و بی حیایی خطوط اشیاء میکاهد ، من یک نوع آزادی و راحتی حس میکردم و
مثل این بود آه باران افکار تاریک مرا میشست در این شب آنچه آه نباید بشود شد من بی اراده پرسه میزدم
ولی در این ساعتهای تنهایی ، در این دقیقه ها آه درست مدت آن یادم نیست ، خیلی سختتر از همیشه صورت
هول و محو او مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد ، صورت بی حرآت و بی حالتش مثل نقاشیهای
روی جلد قلمدان ، جلو چشمم مجسم بود.
وقتی آه برگشتم ، گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراآم شده بود ، به طوری آه
درست جلو پایم را نمیدیدم. ولی از روی عادت ، از روی حس مخصوصی آه در من بیدار شده بود ، جلو در
خانه ام آه رسیدم ، دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
آبریت زدم آه جای آلید را پیدا آنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم به طرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو
چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه آه میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشمهایی را آه بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند ، شناختم ؛ اگر او را سابق بر این ندیده بودم ، میشناختم نه ، گول نخورده بودم.
این هیکل سیاهپوش او بود من مثل وقتی آه آدم خواب می بیند ، خودش میداند آه خواب است و میخواهد بیدار
بشود اما نمیتواند ، مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم آبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را
سوزانید ، آن وقت یکمرتبه به خودم آمدم ، آلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد ، خودم را آنار آشیدم او مثل
آسی آه راه را بشناسد ، از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت ، در اطاقم را باز آرد و من هم پشت سر
او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن آردم ، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز آشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمیدانستم آه او مرا می بیند یا نه ، صدایم را میتوانست بشنود یا نه ، ظاهراً نه حالت ترس
داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود آه بدون اراده آمده بود.
آیا ناخوش بود ، راهش را گم آرده بود؟ او بدون اراده مانند یک نفر خوابگرد آمده بود در این لحظه هیچ
موجودی حالاتی را آه طی آردم ، نمیتواند تصور بکند یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس آردم نه ، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود آه بدون تعجب ، بدون یک آلمه حرف وارد اطاق من شده بود ؛
همیشه پیش خودم تصور میکردم آه اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.
این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت چون باید به خواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت ، چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج آننده
ی همه ی صورتهای آدمهای دیگر را برایم می آورد به طوری آه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و
زانوهایم سست شد در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت ، چشمهای بی
اندازه درشت او دیدم ، چشمهای تر و براق ، مثل گوی الماس سیاهی آه در اشک انداخته باشند در چشمهایش
در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراآمی را آه جستجو میکردم ، پیدا آردم و در سیاهی مهیب
افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود آه قوه ای را از درون وجودم بیرون میکشند ، زمین زیر پایم میلرزید
و اگر زمین خورده بودم یک آیف ناگفتنی آرده بودم.
قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، می ترسیدم آه نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود ، سکوت او
حکم معجز را داشت ، مثل این بود آه یک دیوار بلورین میان ما آشیده بودند ، از این دم ، از این ساعت و یا
ابدیت خفه میشدم چشمهای خسته ی او مثل اینکه یک چیز غیر طبیعی آه همه آس نمیتواند ببیند ، مثل اینکه
مرگ را دیده باشد ، آهسته به هم رفت ، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی آه بعد از تقلا و جان آندن
روی آب می آید ، از شدن حرارت تب به خودم لرزیدم و با سر آستین ، عرق روی پیشانیم را پاک آردم.
صورت او همان حالت آرام و بی حرآت را داشت ولی مثل این بود آه تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور
دراز آشیده بود ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را میجوید رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازآی آه چسب تنش بود ، خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود.
برای اینکه او را بهتر ببینم من خم شدم ، چون چشمهایش بسته شده بود. اما هر چه به صورتش نگاه آردم ، مثل
این بود آه او از من به آلی دور است ناگهان حس آردم آه من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و
هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او آه باید به یک موسیقی دور آسمانی و ملایم
عادت داشته باشد ، از صدای من متنفر بشود.
به فکرم رسید آه شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا بکنم اگر چه
میدانستم آه هیچ چیز در خانه به هم نمیرسد اما مثل اینکه به من الهام شد ، بالای رف یک بغلی شراب آهنه آه
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم چهارپایه را گذاشتم بغلی شراب را پایین آوردم پاورچین پاورچین
آنار تختخواب رفتم ، دیدم مانند بچه ی خسته و آوفته ای خوابیده بود. او آاملاً خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل به هم رفته بود سر بغلی را باز آردم و یک پیاله شراب از لای دندانهای آلید شده اش آهسته در دهن
او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمها بسته شده ، مثل اینکه سلاتونی
آه مرا شکنجه میکرد و آابوسی آه با چنگال آهنینش درون مرا میفشرد ، آمی آرام گرفت. صندلی خودم را
آوردم ، آنار تخت گذاشتم و به صورت او خیره شدم چه صورت بچگانه ، چه حالت غریبی! آیا ممکن بود آه
این زن ، این دختر ، یا این فرشته ی عذاب (چون نمیدانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود آه این
زندگی دو گانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من میتوانستم حرارت تنش را حس بکنم و بوی نمناآی آه از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد میشد ، ببویم
نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند آردم! چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش آشیدم زلفی آه
همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم موهای او سرد و نمناک بود سرد
، آاملاً سرد. مثل اینکه چند روز میگذشت آه مرده بود من اشتباه نکرده بودم ، او مرده بود. دستم را از توی
پیش سینه ی او برده روی پستان و قلبش گذاشتم آمترین تپشی احساس نمیشد ، آینه را آوردم جلو بینی او
گرفتم ، ولی آمترین اثر زندگی در او وجود نداشت.
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را به او بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم شاید به
این وسیله بتوانم روح خودم را در آالبد او بدمم لباسم را آندم ، رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم مثل نر
و ماده ی مهر گیاه به هم چسبیده بودیم ، اصلاً تن او مثل تن ماده ی مهر گیاه بود آه از نر خودش جدا آرده
باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را داشت دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را میداد تمام تنش مثل
تگرگ ، سرد شده بود. حس میکردم آه خون در شریانم منجمد میشد و این سرما تا ته قلب من نفوذ میکرد همه
ی آوششهای من بیهوده بود ، از تخت پایین آمدم ، رختم را پوشیدم. نه ، دروغ نبود ، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم آرد. تنش و روحش هر دو را به من داد!
تا زنده بود ، تا زمانی آه چشمهایش از زندگی سرشار بود ، فقط یادگار چشمش مرا شکنجه میداد ، ولی حالا بی
حس و حرآت ، سرد و با چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیم من آرد با چشمهای بسته!
این همان آسی بود آه تمام زندگی مرا زهر آلود آرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود آه زهر آلود بشود و
من بجز زندگی زهر آلود ، زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش را به
من داد روح شکننده و موقت او آه هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان نداشت ، از میان لباس سیاه چین خورده
اش آهسته بیرون آمد ، از میان جسمی آه او را شکنجه میکرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت ، گویا سایه
ی مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرآت آنجا افتاده بود عضلات نرم و لمس او ، رگ و پی و
استخوانهایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذیذی برای آرمها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود من در
این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت ، در اطاقی آه مثل گور بود ، در میان تاریکی شب جاودانی آه مرا فرا
گرفته بود و به بدنه ی دیوارها فرو رفته بود ، بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر
تا من بوده ام یک مرده ، یک مرده ی سرد و بی حس و ببرم با مرده ی او به نظرم آمد آه تا دنیا دنیاست
حرآت در اطاق تاریک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود ، یک زندگی منحصر به فرد عجیب در من تولید شد. چون زندگیم مربوط به
همه ی هستی هایی میشد آه دور من بودند ، به همه ی سایه هایی آه در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و
جدایی ناپذیر با دنیا و حرآت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیله ی رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین
من و همه ی عناصر طبیعت برقرار شده بود هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد من قادر
بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی ، به اسرار آتابهای مشکل فلسفه ، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی
ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک ، در نشو و نمای رستنیها و جنبش جانوران شرآت داشتم ،
گذشته و آینده ، دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توأم شده بود.
در این جور مواقع هر آس به یک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود پناهنده میشود: عرق خور می
رود مست میکند ، نویسنده مینویسد ، حجار سنگ تراشی میکند و هر آدام دق دل و عقده ی خودشان را به وسیله
ی فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است آه یکنفر هنرمند حقیقی میتواند از خودش
شاهکاری به وجود بیاورد ولی من ، من آه بی ذوق و بیچاره بودم ، یک نقاش روی جلد قلمدان چه میتوانستم
بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح آه همه اش به یک شکل بود چه میتوانستم بکشم آه شاهکار بشود؟
اما در تمام هستی خودم ، ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میکردم ، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ،
میخواستم این چشمهایی آه برای همیشه به هم بسته شده بود روی آاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم. این حس
مرا وادار آرد آه تصمیم خودم را عملی بکنم ، یعنی دست خودم نبود. آنهم وقتی آه آدم با یک مرده محبوس است
همین فکر ، شادی مخصوصی در من تولید آرد.
بالاخره چراغ را آه دود می زد خاموش آردم ، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن آردم جلو نور لرزان
شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری به خودش گرفت آاغذ و لوازم
آارم را برداشتم آمدم آنار تخت او چون دیگر این تخت مال او بود. میخواستم این شکلی آه خیلی آهسته و
خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود ، این شکلی آه ظاهراً بی حرآت و به یک حالت بود سر فارغ از
رویش بکشم ، روی آاغذ خطوط اصلی آن را ضبط بکنم همان خطوطی آه از این صورت در من مؤثر بود
انتخاب بکنم نقاشی هر چند مختصر و ساده باشد ولی باید تأثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من آه عادت به
نقاشی چاپی روی جلد قلمدان آرده بودم ، حالا باید فکر خودم را به آار بیندازم و خیال خودم یعنی آن موهومی
آه از صورت او در من تأثیر داشت ، پیش خودم مجسم بکنم ، یک نگاه به صورت او بیندازم بعد چشمم را ببندم
و خط هائیکه از صورت او انتخاب میکردم ، روی آاغذ بیاورم تا به این وسیله با فکر خودم شاید تریاآی برای
روح شکنجه شده ام پیدا بکنم بالاخره در زندگی بی حرآت خط ها و اشکال پناه بردم این موضوع با شیوه ی
نقاشی مرده ی من تناسب مخصوصی داشت نقاشی از روی مرده اصلاً من نقاش مرده ها بودم. ولی چشمها
، چشمهای بسته ی او ، آیا لازم داشتم آه دوباره آنها را ببینم ، آیا به قدر آافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
.
نمی دانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی آردم ولی هیچکدام موافق میلم نمی شد ، هر چه می
آشیدم پاره میکردم از این آار نه خسته میشدم و نه گذشتن زمان را حس میکردم.
تاریک روشن بود ، روشنایی آدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود ، من مشغول تصویری بودم
آه به نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشمها؟ آن چشمهایی آه به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش
ناپذیری از من سر زده باشد ، آن چشمها را نمیتوانستم روی آاغذ بیاورم یکمرتبه همه ی زندگی و یادبود آن
چشمها از خاطرم محو شده بود آوشش من بیهوده بود ، هر چه به صورت او نگاه میکردم ، نمیتوانستم حالت
آن را بخاطر بیاورم ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او آم آم گل انداخت ، یک رنگ سرخ جگرآی مثل
رنگ گوشت جلو دآان قصابی بود ، جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او چشمهایی آه همه ی
فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشید ، چشمهای بیمار سرزنش دهنده ی او خیلی
آهسته باز و به صورت من نگاه آرد برای اولین بار بود آه او متوجه من شد ، به من نگاه آرد و دوباره
چشمهایش به هم رفت این پیش آمد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی آافی بود آه من حالت چشمهای او را
بگیرم و روی آاغذ بیاورم با نیش قلم مو این حالت را آشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سر جایم بلند شدم ، آهسته نزدیک او رفتم ، به خیالم زنده است ، زنده شده ، عشق من در آالبد او روح
دمیده اما از نزدیک بوی مرده ، بوی مرده ی تجزیه شده را حس آردم روی تنش آرمهای آوچک در هم
میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز میکردند او آاملاً مرده بود ولی چرا ،
چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رویا دیده بودم ، آیا حقیقت داشت؟!
نمی خواهم آسی این پرسش را از من بکند ، ولی اصل آار صورت او نه ، چشمهایش بود و حالا این چشمها
را داشتم ، روح چشمهایش را روی آاغذ داشتم و دیگر تنش به درد من نمیخورد ، این تنی آه محکوم به نیستی
و طعمه ی آرمها و موشهای زیر زمین بود! حالا از این به بعد او در اختیار من بود ، نه من دست نشانده ی او.
هر دقیقه آه مایل بودم ، میتوانستم چشمهایش را ببینم نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی
خودم آه جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان آردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به اندازه ی آافی خستگی در آرده بود ، صداهای دور دست خفیف به
گوش میرسید ، شاید یک مرغ یا پرنده ی رهگذری خواب می دید ، شاید گیاه ها می روئیدند در این وقت ستاره
های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس آردم و در همین وقت
بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه میتوانستم بکنم؟ با مرده ای آه تنش شروع به تجزیه شدن آرده بود! اول به خیالم رسید او را در
اطاق خودم چال بکنم ، بعد فکر آردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ، در چاهی آه دور آن گلهای نیلوفر
آبود روئیده باشد اما همه ی این آارها برای اینکه آسی نبیند چقدر فکر ، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت!
بعلاوه نمیخواستم آه نگاه بیگانه به او بیفتد ، همه ی این آارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام
بدهم من به درک ، اصلاً زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او ، هرگز ، هرگز ، هیچکس از مردمان
معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی آه چشمش به مرده ی او بیفتد او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد
و سایه اش را تسلیم من آرده بود برای اینکه آس دیگری او را نبیند برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود
بالاخره فکری به نظرم رسید: اگر تن او را تکه تکه میکردم و در چمدان ، همان چمدان آهنه ی خودم میگذاشتم و
با خودم می بردم بیرون ، دور ، خیلی دور از چشم مردم و آن را چال میکردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم ، آارد دسته استخوانی آه در پستوی اطاقم داشتم ، آوردم و خیلی با دقت اول لباس
سیاه نازآی آه مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس آرده بود تنها چیزی آه بدنش را پوشانده بود
پاره آردم مثل این بود آه او قد آشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه آرد ، بعد سرش را جدا آردم
چکه های خون لخته شده ی سرد از گلویش بیرون آمد ، بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه ی تن او را با
همان لباس سیاه را رویش آشیدم در چمدان را قفل آردم و اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش
آلیدش را در جیبم گذاشتم همین آه فارغ شدم ، نفس راحتی آشیدم. چمدان را برداشتم ، وزن آردم: سنگین
بود ، هیچ وقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود نه ، هرگز نمیتوانستم چمدان را به تنهایی با خودم
ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید آسی را پیدا بکنم آه چمدان را همراه
من بیاورد در آن حوالی دیاری دیده نمیشد ، آمی دورتر درست دقت آردم ، از پشت هوای مه آلود پیرمردی
را دیدم آه قوز آرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را آه با شال گردن پهنی پیچیده بود ، دیده
نمیشد آهسته نزدیک او رفتم. هنوز چیزی نگفته بودم ، پیرمرد خنده ی دورگه ی خشک و زننده ای آرد
بطوری آه موهای تنم راست شد و گفت:
اگه حمال می خواستی من خودم حاضرم هان یه آالسگه ی نعش آش هم دارم من هر روز مرده ها رو «
می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من تابوت هم میسازم ، به اندازه ی هر آسی تابوت دارم بطوریکه مو
« … ! من خودم حاضرم ، همین الآن نمیزنه
قهقه خندید بطوری آه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره به سمت خانه ام آردم ولی او فرصت حرف زدن
به من نداد و گفت:
« . لازم نیس ، من خونه ی تو رو بلدم ، همین الآن هان «
از سرجایش بلند شد ، من به طرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم.
دیدم یک آالسگه ی نعش آش آهنه و اسقاط دم در است آه به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود
پیرمرد قوز آرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت ، ولی اصلاً برنگشت به طرف
من نگاه بکند من چمدان را به زحمت در درون آالسگه گذاشتم آه میانش جای مخصوصی برای تابوت بود.
خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز آشیدم و سرم را روی لبه ی آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم بعد
چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا آرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند ، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله ی دود در هوای
بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم بر میداشتند دستهای لاغر آنها مثل دزدی آه طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ آرده فرو آرده باشند ، آهسته ، بلند و بیصدا روی زمین گذاشته میشد صدای زنگوله
های گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود یک نوع راحتی بی دلیل و ناگفتنی سرتاپای
بطوری آه از حرآت آالسگه ی نعش آش آب توی دلم تکان نمیخورد فقط سنگینی چمدان را مرا گرفته بود
روی قفسه سینه ام حس میکردم مرده او ، نعش او ، مثل این بود آه همیشه این وزن روی سینه ی مرا فشار
میداده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. آالسگه با سرعت و راحتی مخصوصی از آوه و دشت و رودخانه
میگذشت ، اطراف من یک چشم انداز جدید و بی مانندی پیدا بود آه نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم:
آوههای بریده بریده ، درختهای عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین زده از دو جانب جاده پیدا آه از لابلای
آن خانه های خاآستری رنگ به اشکال سه گوشه ، مکعب و منشور با پنجره های آوتاه و تاریک بدون شیشه دیده
میشد این پنجره ها به چشمهای گیج آسی آه تب هذیانی داشته باشد ، شبیه بود. نمیدانم دیوارها با خودشان چه
داشتند آه سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند. مثل این بود آه هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در
این خانه ها مسکن داشته باشد ، شاید برای سایه ی موجودات اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا آالسگه چی مرا از جاده ی مخصوصی و یا از بیراهه می برد ؛ بعضی جاها فقط تنه های بریده و
درختهای آج و آوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند ، به شکلهای هندسی ،
مخروطی ، مخروط ناقص با پنجره های باریک و آج دیده میشد آه گلهای نیلوفر آبود از لای آنها در آمده بود و
از در و دیوار بالا میرفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد ابرهای سنگین باردار ، قله ی آوهها
را در میان گرفته ، میفشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراآنده شده بود بعد
از آنکه مدتها رفتیم ، نزدیک یک آوه بلند بی آب و علف ، آالسگه ی نعش آش نگه داشت ؛ من چمدان را از
روی سینه ام لغزانیدم و بلند شدم.
پشت آوه یک محوطه ی خلوت ، آرام و باصفا بود ، یک جایی آه هرگز ندیده بودم و نمیشناختم ولی به نظرم آشنا
آمد مثل اینکه خارج از تصور من نبود روی زمین از بته های نیلوفر آبود بی بو پوشیده شده بود ، به نظر می
آمد آه تاآنون آسی پایش را در این محل نگذاشته بود من چمدان را روی زمین گذاشتم ، پیرمرد آالسگه چی
رویش را برگردانید و گفت:
اینجا نزدیک شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده پر نمیزنه هان! …
دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. آالسگه چی من دست آردم جیبم آرایه ی آالسگه چی را بپردازم
خنده ی خشک زننده ای آرد و گفت:
قابلی نداره ، بعد میگیرم. خونت رو بلدم ، دیگه با من آاری نداشتین هان؟ همین قد بدون آه در قبرآنی من «
بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه آنار درخت سرو یه گودال به اندازه ی
». چمدون برات میکنم و میروم
پیرمرد با چالاآی مخصوص آه من نمیتوانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پایین جست. من چمدان را
برداشتم و دو نفری رفتیم آنار تنه ی درختی آه پهلوی رودخانه ی خشکی بود ، او گفت:
همین جا خوبه ؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود ، با بیلچه و آلنگی آه همراه داشت ، مشغول آندن شد. من چمدان را زمین
گذاشتم و سر جای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاآی آدم آهنه آاری مشغول بود ، در
ضمن آند و آو چیزی شبیه آوزه ی لعابی پیدا آرد ، آن را در دستمال چرآی پیچیده ، بلند شد و گفت:
« ! اینهم گودال هان ، درس به اندازه ی چمدونه ، مو نمیزنه هان «
من دست آردم جیبم آه مزدش را بدهم. دو قران و یک عباسی بیشتر نداشتم ، پیرمرد خنده ی خشک چندش
انگیزی آرد و گفت:
نمی خواد ، قابلی نداره. من خونتونو بلدم هان وانگهی عوض مزدم من یک آوزه پیدا آردم ، یک گلدون «
« ! راغه ، مال شهر قدیم ری هان
بعد با هیکل خمیده ی قوز آرده اش می خندید! بطوری آه شانه هایش میلرزید. آوزه را آه میان دستمال چرآی
بسته بود ، زیر بغلش گرفته بود و به طرف آالسگه ی نعش آش رفت و با چالاآی مخصوصی بالای نشیمن
قرار گرفت. شلاق در هوا صدا آرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند ، صدای زنگوله ی گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و آم آم پشت توده ی مه از چشم من ناپدید شد.
همین آه تنها ماندم نفس راحتی آشیدم ، مثل این بود آه بار سنگینی از روی سینه ام برداشته شد و آرامش
گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت دور خودم را نگاه آردم: اینجا محوطه ی آوچکی بود آه میان تپه ها و
آوههای آبود گیر آرده بود. روی یک رشته آوه ، آثار و بناهای قدیمی با خشتهای آلفت و یک رودخانه ی خشک
در آن نزدیکی دیده میشد این محل دنج ، دورافتاده و بی سر و صدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش
خودم فکر آردم این چشمهای درشت وقتی آه از خواب زمینی بیدار میشد ، جایی به فراخور ساختمان و قیافه
اش پیدا میکرد ، وانگهی می بایستی آه او دور از سایر مردم ، دور از مرده ی دیگران باشد همان طوری آه
در زندگیش دور از زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم گودال درست به اندازه ی چمدان بود ، مو نمیزد ، ولی
برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن در چمدان نگاه آنم. دور خودم را نگاه آردم: دیاری دیده نمیشد ،
آلید را از جیبم درآوردم و در چمدان را باز آردم اما وقتی آه گوشه ی لباس سیاه او را پس زدم در میان
خون دلمه شده و آرمهایی آه در هم میلولیدند ، دو چشم درشت سیاه دیدم آه بدون حالت ، رک زده به من نگاه
میکرد و زندگی من ته این چشمها غرق شده بود. به تعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم بعد با لگد
خاک را محکم آردم ، رفتم از بته های نیلوفر آبود بی بو آوردم و روی خاآش نشا آردم ، بعد قلبه سنگ و شن
آوردم و رویش پاشیدم تا اثر قبر به آلی محو بشود بطوری آه هیچکس نتواند آن را تمیز بدهد. به قدری خوب
این آار را انجام دادم آه خودم هم نمیتوانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
آارم آه تمام شد نگاهی به خودم انداختم ، دیدم لباسم خاک آلود ، پاره و خون لخته شده ی سیاهی به آن چسبیده
بود ، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و آرمهای آوچکی به تنم چسبیده بود آه در هم میلولیدند
خواستم لکه ی خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هر چه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم ،
بطوری آه به تمام تنم نشد میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم لکه ی خون بدتر میدوانید و غلیظ تر میشد
حس آردم.
نزدیک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده رد چرخ آالسگه ی نعش آش را گرفتم و راه افتادم ؛
همین آه هوا تاریک شد جای چرخ آالسگه ی نعش آش را گم آردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده در تاریکی
غلیظ متراآم آهسته راه میرفتم و نمیدانستم آه به آجا خواهم رسید چون بعد از او ، بعد از آنکه آن چشمهای
درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم ، در شب تاریکی ، در شب عمیقی آه سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته
بود ، راه میرفتم ؛ چون دو چشمی آه به منزله ی چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت
برایم یکسان بود آه به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت آامل فرمانروایی داشت ، به نظرم آمد آه همه مرا ترک آرده بودند ، به موجودات بی جان پناه بردم.
رابطه ای بین من و جریان طبیعت ، بین من و تاریکی عمیقی آه در روح من پایین آمده بود ، تولید شده بود
سرم گیج رفت ؛ حالت قی به من دست داد و این سکوت یکجور زبانی است آه ما نمیفهمیم ، از شدت آیف
پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس آردم ؛ رفتم در قبرستان آنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را میان دو دستم گرفتم و بحال خودم حیران بودم ناگهان صدای خنده ی خشک زننده ای مرا به خودم آورد
رویم را برگردانیدم دیدم هیکلی آه سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در
دستمال بسته زیر بغلش بود ، رویش را به من آرد و گفت:
حتماً تو می خواسی شهر بری ، راهو گم آردی هان؟ لابد با خودت می گی این وقت شب من تو قبرسون «
چکار دارم اما نترس ، سر و آار من با مرده هاس ، شغلم گور آنیس ، بد آاری نیس هان؟ من تمام راه و چاه
های اینجا رو بلدم مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد ، میدونی گلدون راغه ، مال
« . شهر قدیم ری هان؟ اصلاً قابلی نداره ، من این آوزه رو به تو میدم به یادگار من داشته باش
من دست آردم در جیبم دو قران و یک عباسی در آوردم ، پیرمرد با خنده ی خشک چندش انگیزی گفت:
من یه آالسگه ی نعش آش هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم. خونت رو هم بلدم همین بغل «
». دارم بیا تو رو به خونت برسونم هان دو قدم راس
آوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد از زور خنده شانه هایش میلرزید ، من آوزه را برداشتم و دنبال هیکل
قوز آرده ی پیرمرد افتادم. سر پیچ جاده یک آالسگه ی نعش آش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود
پیرمرد با چالاآی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون آالسگه میان جای مخصوصی آه
برای تابوت درست شده بود ، دراز آشیدم و سرم را روی لبه ی بلند آن گذاشتم ، برای اینکه اطراف خودم را
بتوانم ببینم آوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آن را نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا آرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم بر می داشتند ، پاهای آنها آهسته و
بی صدا روی زمین گذاشته میشد. صدای زنگوله ی گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم
بود از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه ی چشمهای براقی آه از میان خون دلمه شده ی سیاه بیرون آمده باشد
روی زمین را نگاه میکردند آسایش گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت. فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای روی
سینه ی مرا فشار میداد درختهای پیچ در پیچ با شاخه های آج و آوله مثل این بود آه در تاریکی از ترس اینکه
مبادا بلغزند و زمین بخورند ، دست یکدیگر را گرفته بودند. خانه های عجیب و غریب به شکلهای بریده بریده ی
هندسی با پنجره های متروک سیاه آنار جاده رج آشیده بودند ، ولی بدنه ی دیوار این خانه مانند آرم شبتاب
تشعشع آدر و ناخوشی از خود متصاعد میکرد ، درختها به حالت ترسناآی دسته دسته ، ردیف ردیف ،
میگذشتند و از پی هم فرار میکردند ولی به نظر می آمد آه ساقه ی نیلوفرها توی پای آنها می پیچند و زمین می
خورند. بوی مرده ، بوی گوشت تجزیه شده همه ی جان مرا فرا گرفته بود. گویا بوی مرده همیشه به جسم من
فرو رفته بود و همه ی عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و یک نفر پیرمرد قوزی آه صورتش را
نمیدیدم ، مرا میان مه و سایه های گذرنده میگردانید.
آالسگه ی نعش آش ایستاد ، من آوزه را برداشتم و از آالسگه پایین جستم. جلو در خانه ام بودم ، به تعجیل
وارد اطاقم شدم ، آوزه را روی میز گذاشتم ، رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی آه غلکم بود و در پستوی
اطاقم قایم آرده بودم ، برداشتم آمدم دم در آه بجای مزد ، قوطی را به پیرمرد آالسگه چی بدهم ؛ ولی او غیبش
زده بود ، اثری از آثار او و آالسگه اش دیده نمیشد دوباره مأیوس به اطاقم برگشتم ، چراغ را روشن آردم ،
خاک روی آن را با آستینم پاک آردم ، آوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش آوزه را از میان دستمال بیرون آوردم
داشت آه به رنگ زنبور طلایی خرد شده در آمده بود و یک طرف تنه ی آن به شکل لوزی حاشیه ای از نیلوفر
آبود رنگ داشت و میان آن … |
700,511 | بوف کور ۲ | صادق هدایت | داستان ها | چیزی آه تحمل ناپذیر است حس میکردم از همه ی این مردمی آه می دیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم
ولی یک شباهت ظاهری ، یک شباهت محو و دور و در عین حال نزدیک ، مرا به آنها مربوط میکرد همین
احتیاجات مشترک زندگی بود آه از تعجب من میکاست شباهتی آه بیشتر از همه به من زجر میداد ، این بود
آه رجاله ها هم مثل من از این لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بیشتر به آنها راغب بود حتم دارم آه
نقصی در وجود یکی از ما بوده است.
چون « زنم » : اسمش را لکاته گذاشتم ، چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمی افتاد نمیخواهم بگویم
خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ میگفتم. من همیشه از روز ازل او را لکاته
نامیده ام ولی این اسم ، آشش مخصوصی داشت. اگر او را گرفتم برای این بود آه اول او به طرف من آمد.
آنهم از مکر و حیله اش بود. نه ، هیچ علاقه ای به من نداشت اصلاً چطور ممکن بود او به آسی علاقه پیدا
بکند؟ یک زن هوسباز آه یک مرد را برای شهوترانی ، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم
داشت گمان نمیکنم آه او به این تثلیث هم اآتفا میکرد. ولی مرا قطعاً برای شکنجه دادن انتخاب آرده بود و در
حقیقت بهتر از این نمیتوانست انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود چون یک شباهت محو و
دور با خودم داشت. حالا او را نه تنها دوست داشتم ، بلکه همه ی ذرات تنم او را میخواست. مخصوصاً میان تنم
، چون نمیخواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن
ادبی به دهنم مزه نمیکند. گمان میکردم آه یکجور تشعشع یا هاله ، مثل هاله ای آه دور سر انبیاء میکشند ، میان
بدنم موج میزد و هاله ی میان بدن او را لابد هاله ی رنجور و ناخوش من میطلبید و با تمام قوا به طرف خودش
میکشید.
حالم آه بهتر شد ، تصمیم گرفتم بروم. بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته آه می داند باید بمیرد. مثل
پرندگانی آه هنگام مرگشان پنهان میشوند صبح زود بلند شدم ، دو تا آلوچه آه سر رف بود برداشتم و به
طوری آه آسی ملتفت نشود از خانه فرار آردم ، از نکبتی آه مرا گرفته بود گریختم ، بدون مقصود معینی از
میان آوچه ها ، بی تکلیف از میان رجاله هایی آه همه ی آنها قیافه ی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت
میدویدند گذشتم من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده ی باقی دیگرشان بود: همه ی آنها یک
دهن بودند آه یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد.
ناگهان حس آردم آه چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهایم به تندی و جلدی مخصوصی آه تصورش را
نمیتوانستم بکنم به راه افتاده بود. حس میکردم آه از همه ی قیدهای زندگی رسته ام شانه هایم را بالا انداختم ،
این حرآت طبیعی من بود ، در بچگی هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتی آزاد میشدم همین حرآت را
میکردم.
آفتاب بالا می آمد و میسوزانید. در آوچه های خلوت افتادم ، سر راهم خانه های خاآستری رنگ به اشکال
هندسی عجیب و غریب: مکعب ، منشور ، مخروطی با دریچه های آوتاه و تاریک دیده میشد. این دریچه ها بی
در و بست ، بی صاحب و موقت به نظر می آمدند. مثل این بود آه هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این
خانه ها مسکن داشته باشد.
خورشید مانند تیغ طلایی از آنار سایه ی دیوار می تراشید و بر می داشت. آوچه ها بین دیوارهای آهنه ی سفید
آرده ممتد میشدند ، همه جا آرام و گنگ بود مثل اینکه همه ی عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات آرده بودند. می آمد آه در همه جا اسراری پنهان بود ، به طوری آه ریه هایم جرأت نفس
آشیدن را نداشتند.
یکمرتبه ملتفت شدم آه از دروازه خارج شده ام حرارت آفتاب با هزاران دهن مکنده ، عرق تن مرا بیرون
میکشید. بته های صحرا زیر آفتاب تابان به رنگ زردچوبه در آمده بودند. خورشید مثل چشم تبدار ، پرتو
سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره ی خاموش و بیجان میکرد. ولی خاک و گیاه های اینجا بوی مخصوصی
داشت ، بوی آن بقدری قوی بود آه از استشمام آن به یاد دقیقه های بچگی خودم افتادم نه تنها حرآات و
آلمات آن زمان را در خاطرم مجسم آرد ، بلکه یک لحظه آن دوره را در خودم حس آردم ، مثل اینکه دیروز
اتفاق افتاده بود. یک نوع سرگیجه ی گوارا به من دست داد ، مثل اینکه دوباره در دنیای گمشده ای متولد شده
بودم. این احساس یک خاصیت مست آننده داشت و مانند شراب آهنه ی شیرین در رگ و پی من تا ته وجودم
تأثیر آرد در صحرا خارها ، سنگها ، تنه ی درختها و بته های آوچک آاآوتی را میشناختم بوی خودمانی
سبزه ها را میشناختم یاد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه ی این یادبودها به طرز افسون مانندی از
من دور شده بود و آن یادگارها با هم زندگی مستقلی داشتند. در صورتی آه من شاهد دور و بیچاره ای بیش
نبودم و حس میکردم آه میان من و آنها گرداب عمیقی آنده شده بود. حس میکردم آه امروز دلم تهی و بته ها
عطر جادویی آن زمان را گم آرده بودند ، درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا آرده بودند ، تپه ها خشکتر شده
بودند موجودی آه آن وقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش میکردم و با او حرف میزدم ، نمیشنید و
مطالب مرا نمیفهمید. صورت یکنفر آدمی را داشت آه سابق بر این با او آشنا بوده ام ولی از من و جزو من
نبود.
دنیا به نظرم یک خانه ی خالی و غم انگیز آمد و در سینه ام اضطرابی دوران میزد مثل اینکه حالا مجبور بودم
با پای برهنه همه ی اطاقهای این خانه را سرآشی بکنم از اطاقهای تو در تو میگذشتم ، ولی زمانیکه به اطاق
میرسیدم ، درهای پشت سرم خود بخود بسته میشد و فقط سایه های لرزان دیوارهایی « لکاته » آخر در مقابل آن
آه زاویه ی آنها محو شده بود مانند آنیزان و غلامان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی میکردند.
نزدیک نهر سورن آه رسیدم جلوم یک آوه خشک خالی پیدا شد. هیکل خشک و سخت آوه مرا به یاد دایه ام انداخت
، نمیدانم چه رابطه ای بین آنها وجود داشت. از آنار آوه گذشتم ، در یک محوطه ی آوچک و باصفایی رسیدم آه
اطرافش را آوه گرفته بود. روی زمین از بته های نیلوفر آبود پوشیده شده بود و بالای آوه یک قلعه ی بلند آه با
خشتهای وزین ساخته بودند دیده میشد.
دراین وقت احساس خستگی آردم ، رفتم آنار نهر سورن زیر سایه ی یک درخت آهن سرو روی ماسه نشستم.
جای خلوت و دنجی بود. به نظر می آمد آه تا حالا آسی پایش را اینجا نگذاشته بود. ناگهان ملتفت شدم ، دیدم از
پشت درختهای سرو یک دختر بچه بیرون آمد و به طرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت آه با تار و پود خیلی
نازک و سبک ، گویا با ابریشم بافته شده بود. ناخن دست چپش را میجوید و با حرآت آزادانه و بی اعتنا میلغزید و
رد میشد. به نظرم آمد آه من او را دیده بودم و میشناختم ولی از این فاصله ی دور زیر پرتو خورشید نتوانستم
تشخیص بدهم آه چطور یکمرتبه ناپدید شد.
من سر جای خودم خشکم زده بود ، بی آنکه بتوانم آمترین حرآتی بکنم ولی این دفعه با چشمهای جسمانی خودم
او را دیدم آه از جلو من گذشت و ناپدید شد. آیا او موجودی حقیقی و یا یک وهم بود؟ آیا خوب دیده بودم و یا در
بیداری بود ، هر چه آوشش میکردم آه یادم بیاید بیهوده بود لرزه ی مخصوصی روی تیره ی پشتم حس آردم
، به نظرم آمد آه در این ساعت همه ی سایه های قلعه روی آوه جان گرفته بودند و آن دخترک یکی از ساآنین
سابق شهر قدیمی ری بوده.
منظره ای آه جلو من بود یکمرتبه به نظرم آشنا آمد ؛ در بچگی یک روز سیزده بدر یادم افتاد آه همینجا آمده
بودم ، مادرزنم و آن لکاته هم بودند. ما چقدر آن روز پشت همین درختهای سرو دنبال یکدیگر دویدیم و بازی
آردیم ، بعد یک دسته از بچه های دیگر هم به ما ملحق شدند آه درست یادم نیست. سرمامک بازی میکردیم. یک
مرتبه آه من دنبال همین لکاته رفتم نزدیک همان نهر سورن بود ، پای او لغزید و در نهر افتاد. او را بیرون
آوردند ، بردند پشت درخت سرو ، رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم ، جلو او چادرنماز گرفته بودند.
اما من دزدآی از پشت درخت ، تمام تنش را دیدم. او لبخند میزد و انگشت سبابه ی دست چپش را میجوید. بعد
یک رودوشی سفید به تنش پیچیدند و لباس سیاه ابریشمی او را آه از تار و پود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پهن
آردند.
بالاخره پای درخت آهن سرو روی ماسه دراز آشیدم. صدای آب مانند حرفهای بریده بریده و نامفهومی آه در
عالم خواب زمزمه میکنند به گوشم میرسید. دستهایم را بی اختیار در ماسه ی گرم و نمناک فرو بردم ، ماسه ی
گرم نمناک را در مشتم میفشردم ، مثل گوشت سفت تن دختری بود آه در آب افتاده باشد و لباسش را عوض آرده
باشند.
نمی دانم چقدر وقت گذشت ، وقتی آه از سر جای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساآت و آرام
بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمیدیدم. یک قوه ای آه به اراده ی من نبود مرا وادار به رفتن میکرد ،
همه ی حواسم متوجه قدمهای خودم بود. من راه نمیرفتم ، ولی مثل آن دختر سیاهپوش روی پاهایم میلغزیدم و
رد میشدم همین آه به خودم آمدم دیدم در شهر و جلو خانه ی پدرزنم هستم ، نمیدانم چرا گذارم به خانه ی
پدرزنم افتاد پسر آوچکش ، برادرزنم ، روی سکو نشسته بود مثل سیبی آه با خواهرش نصف آرده باشند.
چشمهای مورب ترآمنی ، گونه های برجسته ، رنگ گندمی ، دماغ شهوتی ، صورت لاغر ورزیده داشت. همین
طور آه نشسته بود ، انگشت سبابه ی دست چپش را به دهنش گذاشته بود. من بی اختیار جلو رفتم ، دست آردم
چون به زن من بجای « . اینا رو شاجون برات داده » : آلوچه هایی آه در جیبم بود درآوردم ، به او دادم و گفتم
مادر خودش شاه جان میگفت او با چشمهای ترآمنی خود نگاه تعجب آمیزی به آلوچه ها آرد آه با تردید در
دستش گرفته بود. من روی سکوی خانه نشستم ، او را در بغلم نشاندم و به خودم فشار دادم. تنش گرم و ساق
پاهایش شبیه ساق پاهای زنم بود و همان حرآات بی تکلف او را داشت. لبهای او شبیه لبهای پدرش بود. اما آنچه
آه نزد پدرش مرا متنفر میکرد برعکس در او برای من جذبه و آشندگی داشت مثل این بود آه لبهای نیمه باز
او تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده روی دهن نیمه بازش را بوسیدم آه شبیه لبهای زنم بود لبهای
او طعم آونه ی خیار میداد ، تلخ مزه و گس بود. لابد لبهای آن لکاته هم همین طعم را داشت.
در همین وقت دیدم پدرش آن پیرمرد قوزی آه شال گردن بسته بود ، از در خانه بیرون آمد. بی آنکه به طرف
من نگاه بکند رد شد. بریده بریده میخندید ، خنده ی ترسناآی بود آه مو را به تن آدم راست میکرد و شانه هایش
از شدت خنده میلرزید. از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم نزدیک غروب شده بود ، بلند شدم مثل
اینکه میخواستم از خودم فرار بکنم ، بدون اراده راه خانه را پیش گرفتم. هیچکس و هیچ چیز را نمیدیدم ، به
نظرم می آمد آه از میان یک شهر مجهول و ناشناس حرآت میکردم. خانه های عجیب و غریب به اشکال هندسی
، بریده بریده ، با دریچه های متروک سیاه اطراف من بود. مثل این بود آه هرگز یک جنبنده نمیتوانست در آنها
مسکن داشته باشد ولی دیوارهای سفید آنها با روشنایی ناچیزی میدرخشید و چیزی آه غریب بود ، چیزی آه
نمیتوانستم باور بکنم ، در مقابل هر یک از این دیوارها می ایستادم ، جلو مهتاب سایه ام بزرگ و غلیظ به دیوار
می افتاد ولی بدون سر بود سایه ام سر نداشت شنیده بودم آه اگر سایه ی آسی سر نداشته باشد تا سر سال
میمیرد.
هراسان وارد خانه ام شدم و به اطاقم پناه بردم در همین وقت خون دماغ شدم و بعد از آنکه مقدار زیادی خون
از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم ، دایه ام مشغول پرستاری من شد.
قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه آردم ، دیدم صورتم شکسته ، محو و بی روح شده بود. به
قدری محو بود آه خودم را نمیشناختم رفتم در رختخواب لحاف را روی سرم آشیدم ، غلت زدم ، رویم را به
طرف دیوار آردم. پاهایم را جمع آردم ، چشمهایم را بستم و دنباله ی خیالات را گرفتم. این رشته هایی آه
سرنوشت تاریک ، غم انگیز ، مهیب و پر از آیف مرا تشکیل میداد آنجایی آه زندگی با مرگ به هم آمیخته
میشود و تصویرهای منحرف شده به وجود می آید ، میلهای آشته شده ی دیرین ، میلهای محو شده و خفه شده
دوباره زنده میشوند و فریاد انتقام میکشند در این وقت از طبیعت و دنیای ظاهری آنده میشدم و حاضر بودم آه
همین به من « ؟ مرگ ، مرگ … آجایی » : در جریان ازلی محو و نابود شوم چند بار با خودم زمزمه آردم
تسکین داد و چشمهایم به هم رفت.
چشمهایم آه بسته شد ، دیدم در میدان محمدیه بودم. دار بلندی برپا آرده بودند و پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم
را به چوبه ی دار آویخته بودند. چند نفر داروغه ی مست پای دار شراب میخوردند مادرزنم با صورت
برافروخته ، با صورتی آه در موقع اوقات تلخی زنم حالا می بینم آه رنگ لبش می پرد و چشمهایش گرد و
وحشت زده میشود ، دست مرا میکشید ، از میان مردم رد میکرد و به میرغضب آه لباس سرخ پوشیده بود نشان
من هراسان از خواب پریدم مثل آوره میسوختم ، تنم خیس عرق و « … ! اینم دار بزنین » : میداد و میگفت
حرارت سوزانی روی گونه هایم شعله ور بود برای اینکه خودم را از دست این آابوس برهانم ، بلند شدم آب
خوردم و آمی به سر و رویم زدم. دوباره خوابیدم ، ولی خواب به چشمم نمی آمد.
در سایه روشن اطاق به آوزه ی آب آه روی رف بود خیره شده بودم. به نظرم آمد تا مدتی آه آوزه روی رف
است خوابم نخواهد برد یکجور ترس بیجا برایم تولید شده بود آه آوزه خواهد افتاد ، بلند شدم آه جای آوزه را
محفوظ بکنم ، ولی به واسطه ی تحریک مجهولی آه خودم ملتفت نبودم ، دستم عمداً به آوزه خورد ، آوزه افتاد و
شکست ، بالاخره پلکهای چشمم را به هم فشار دادم ، اما به خیالم رسید آه دایه ام بلند شده به من نگاه میکند
مشتهای خودم را زیر لحاف گره آردم ، اما هیچ اتفاق فوق العاده ای رخ نداده بود. در حالت اغما صدای در
آوچه را شنیدم ، صدای پای دایه ام را شنیدم آه نعلینش را به زمین میکشید و رفت نان و پنیر را گرفت.
نه ، زندگی مثل معمول خسته آننده « ؟ صفرابره شاتوت « : بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد آه میخواند
شروع شده بود. روشنایی زیادتر میشد ، چشمهایم را آه باز آردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب
حوض آه از دریچه ی اطاقم به سقف افتاده بود ، میلرزید.
به نظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتی آه بچه بودم دیده ام. دایه ام
چاشت مرا آورده ، مثل این بود آه صورت دایه ام روی یک آینه ی دق منعکس شده باشد ، آنقدر آشیده و لاغر
به نظرم جلوه آرد ، به شکل باورنکردنی مضحکی در آمده بود. انگاری آه وزن سنگینی صورتش را پایین
آشیده بود.
با اینکه ننجون میدانست دود غلیان برایم بد است باز هم در اطاقم غلیان میکشید. اصلاً تا غلیان نمیکشید سر دماغ
نمی آمد. از بس آه دایه ام از خانه اش از عروس و پسرش برایم حرف زده بود ، مرا هم با آیفهای شهوتی
خودش شریک آرده بود چقدر احمقانه است ، گاهی بیجهت به فکر زندگی اشخاص خانه ی دایه ام می افتادم
ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزد در صورتی آه میدانستم آه زندگی من
تمام شده و به طرز دردناآی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت آه فکرم را متوجه زندگی احمقها و
رجاله ها بکنم ، آه سالم بودند ، خوب میخوردند ، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار میکرد. میخواست همه جای مرا ببیند. من هنوز از زنم رودرواسی داشتم. وارد
اطاقم آه میشد روی خلط خودم را آه در لگن انداخته بودم ، می پوشانیدم موی سر و ریشم را شانه میزدم ،
شبکلاهم را مرتب میکردم. ولی پیش دایه ام هیچ جور رودرواسی نداشتم چرا این زن آه هیچ رابطه ای با من
نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من آرده بود؟ یادم است در همین اطاق روی آب انبار زمستانها آرسی
میگذاشتند. من و دایه ام با همین لکاته دور آرسی میخوابیدیم. تاریک روشن آه چشمهایم باز میشد نقش روی
پرده ی گلدوزی آه جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان میگرفت. چه پرده ی عجیب و ترسناآی بود! رویش
یک پیرمرد قوز آرده شبیه جوآیان هند شالمه بسته زیر یک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در
دست داشت و یک دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه ی بتکده های هند ، دستهایش را زنجیر آرده
بودند و مثل این بود آه مجبور است جلو پیرمرد برقصد پیش خودم تصور میکردم شاید این پیرمرد را هم در
یک سیاهچال با یک مار ناگ انداخته بودند آه به این شکل در آمده بود و موهای سر و ریشش سفید شده بود.
از این پرده های زردوزی هندی بود آه شاید پدر یا عمویم از ممالک دور فرستاده بودند به این شکل آه زیاد
دقیق میشدم میترسیدم. دایه ام را خواب آلود بیدار میکردم ، او با نفس بدبو و موهای خشن سیاهش آه به صورتم
مالیده میشد مرا به خودش میچسبانید صبح آه چشمم باز شد او به همان شکل در نظرم جلوه آرد. فقط خطهای
صورتش گودتر و سختتر شده بود.
اغلب برای فراموشی ، برای فرار از خودم ، ایام بچگی خودم را به یاد می آورم ؛ برای اینکه خودم را در حال
قبل از ناخوشی حس بکنم حس بکنم آه سالمم هنوز حس میکردم آه بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم
شدنم یک نفس دومی بود آه به حال من ترحم می آورد ، به حال این بچه ای آه خواهد مرد در مواقع ترسناک
زندگی خودم ، همین آه صورت آرام دایه ام را میدیدم ، صورت رنگ پریده ، چشمهای گود و بی حرآت و
آدر و پره های نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن او را آه میدیدم ، یادگارهای آن وقت در من بیدار میشد
شاید امواج مرموزی از او تراوش میکرد آه باعث تسکین من میشد یک خال گوشتی روی شقیقه اش بود ، آه
رویش مو در آورده بود گویا فقط این روز متوجه خال او شدم ، پیشتر آه به صورتش نگاه میکردم این طور
دقیق نمیشدم.
اگر چه ننجون ظاهراً تغییر آرده بود ولی افکارش به حال خود باقی مانده بود. فقط به زندگی بیشتر اظهار علاقه
میکرد و از مرگ میترسید ، مگسهایی آه اول پاییز به اطاق پناه می آورند. اما زندگی من در هر روز و هر
دقیقه عوض میشد. به نظرم می آمد آه طول زمان و تغییراتی آه ممکن بود آدمها در چندین سال بکنند ، برای
من این سرعت سیر و جریان هزاران بار مضاعف و تندتر شده بود. در صورتی آه خوشی آن بطور معکوس به
طرف صفر میرفت و شاید از صفر هم تجاوز میکرد آسانی هستند آه از بیست سالگی شروع به جان آندن
میکنند در صورتی آه بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی آه روغنش
تمام بشود خاموش میشوند.
ظهر آه دایه ام ناهارم را آورد ، من زدم زیر آاسه ی آش ، فریاد آشیدم ؛ با تمام قوایم فریاد آشیدم ، همه ی
اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند. آن لکاته هم آمد و زود رد شد. به شکمش نگاه آردم ، بالا آمده بود. نه ،
هنوز نزاییده بود. رفتند حکیم باشی را خبر آردند من پیش خودم آیف میکردم آه اقلاً این احمقها را به زحمت
انداخته ام.
حکیم باشی با سه قبضه ریش آمد و دستور داد آه من تریاک بکشم. چه داروی گرانبهایی برای زندگی دردناک من
بود! وقتی آه تریاک میکشیدم ، افکارم بزرگ ، لطیف ، افسون آمیز و پران میشد در محیط دیگری ورای
دنیای معمولی سیر و سیاحت میکردم.
خیالات و افکارم از قید ثقل و سنگینی چیزهای زمینی آزاد میشد و به سوی سپهر آرام و خاموشی پرواز میکرد
مثل اینکه مرا روی بالهای شبپره ی طلایی گذاشته بودند و در یک دنیای تهی و درخشان آه به هیچ مانعی بر
نمیخورد ، گردش میکردم. به قدری این تأثیر عمیق و پر آیف بود آه از مرگ هم آیفش بیشتر بود.
از پای منقل آه بلند شدم ، رفتم دریچه ی رو به حیاطمان ، دیدم دایه ام جلو آفتاب نشسته بود ؛ سبزی پاک
گویا حکیم « ! همه مون دل ضعفه شدیم ؛ آاشکی خدا بکشدش راحتش آنه » : میکرد. شنیدم به عروسش گفت
باشی به آنها گفته بود آه من خوب نمیشوم.
اما من هیچ تعجبی نکردم. چقدر این مردم ، احمق هستند! همین آه یک ساعت بعد برایم جوشانده آورد ،
چشمهایش از زور گریه سرخ شده بود و باد آرده بود اما روبروی من زورآی لبخند زد جلو من بازی در
می آوردند ، آنهم چقدر ناشی؟ به خیالشان من خودم نمیدانستم؟ ولی چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا
خودش را شریک درد من میدانست؟ یکروز به او پول داده بودند و پستانهای ورچروآیده ی سیاهش را مثل
دولچه توی لپ من چپانیده بود آاش خوره به پستانهایش افتاده بود. حالا آه پستانهایش را میدیدم ، عقم می
نشست آه آن وقت با اشتهای هر چه تمامتر شیره ی زندگی او را میمکیده ام و حرارت تنمان در هم داخل میشده.
او تمام تن مرا دستمالی میکرد و برای همین بود آه حالا هم با جسارت مخصوصی آه ممکن است یک زن بی
شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار میکرد. به همان چشم بچگی به من نگاه میکرد ، چون یک وقتی مرا لب
چاهک سرپا میگرفته. آی میداند شاید با من طبق هم میزده مثل خواهرخوانده ای آه زنها برای خودشان انتخاب
میکنند.
میکرد! اگر زنم ، آن لکاته به من « تر و خشک » حالا هم با چه آنجکاوی و دقتی مرا زیر و رو و بقول خودش
رسیدگی میکرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه نمیدادم ، چون پیش خودم گمان میکردم دایره ی فکر و حس
زیبایی زنم بیش از دایه ام بود و یا اینکه فقط شهوت ، این حس شرم و حیا را برای من تولید آرده بود.
از این جهت پیش دایه ام آمتر رودرواسی داشتم و فقط او بود آه به من رسیدگی میکرد لابد دایه ام معتقد بود
آه تقدیر اینطور بوده ، ستاره اش این بوده. بعلاوه او از ناخوشی من استفاده میکرد و همه ی درد دلهای
خانوادگی ، تفریحات ، جنگ و جدالها و روح ساده ی موذی و گدامنش خودش را برای من شرح میداد و دل
پری آه از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده بود ، با چه
آینه ای نقل میکرد! باید عروسش خوشگل باشد ، من از دریچه ی رو به حیاط او را دیده ام ، چشمهای میشی ،
موی بور و دماغ آوچک قلمی داشت.
دایه ام گاهی از معجزات انبیاء برایم صحبت میکرد ؛ به خیال خودش میخواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد.
ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می بردم. گاهی برایم خبرچینی میکرد ، مثلاً چند روز پیش به من
گفت آه دخترم (یعنی آن لکاته) به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه میدوخته ، برای بچه ی خودش. بعد ،
مثل اینکه او هم میدانست ، به من دلداری داد. گاهی میرود برایم از در و همسایه ها دوا و درمان می آورد ،
پیش جادوگر ، فالگیر و جام زن میرود ، سر آتاب باز میکند و راجع به من با آنها مشورت میکند. چهارشنبه
آخر سال رفته بود فالگوش یک آاسه آورد آه در آن پیاز ، برنج و روغن خراب شده بود گفت اینها را به نیت
سلامتی من گدایی آرده و همه ی این گند و آثافتها را دزدآی به خورد من میداد. فاصله به فاصله هم جوشانده
های حکیم باشی را به ناف من می بست. همان جوشانده های بی پیری آه برایم تجویز آرده بود: پرزوفا ، رب
سوس ، آافور ، پرسیاوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم آتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاآه شیر و هزار جور
مزخرفات دیگر…
چند روز پیش یک آتاب دعا برایم آورده بود آه رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آتاب دعا بلکه هیچ
جور آتاب و نوشته و افکار رجاله ها به درد من نمیخورد. چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم ، آیا من
خودم نتیجه ی یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته در خود من
نبود؟ ولی هیچ وقت ، نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا و راست شدن در مقابل
یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق آه باید به زبان عربی با او اختلاط آرد ، در من تأثیری نداشته است.
اگر چه سابق بر این ، وقتی آه سلامت بودم چند بار اجباراً به مسجد رفته ام و سعی میکردم آه قلب خودم را با
سایر مردم جور و هماهنگ بکنم اما چشمم روی آاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد آه مرا در خوابهای
گوارا می برد و بی اختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم ، خیره میشد در موقع دعا آردن
چشمهای خودم را می بستم و آف دستم را جلو صورتم میگرفتم در این شبی آه برای خودم ایجاد آرده بودم
مثل لغاتی آه بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند ، من دعا میخواندم. ولی تلفظ این آلمات از ته دل
نبود ، چون من بیشتر خوشم می آمد با یک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال! چون خدا از
سر من زیاد بود.
زمانی آه در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه ی این مسائل برایم به اندازه ی جوی ارزش نداشت و
در این موقع نمیخواستم بدانم آه حقیقتاً خدایی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است آه
برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور آرده اند تصویر روی زمین را به آسمان منعکس
آرده اند فقط میخواستم بدانم آه شب را به صبح میرسانم یا نه حس میکردم در مقابل مرگ ، مذهب و ایمان
و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود در مقابل حقیقت
وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی آه طی میکردم ، آنچه راجع به آیفر و پاداش روح و روز رستاخیز به من
تلقین آرده بودند یک فریب بی مزه شده بود و دعاهایی آه به من یاد داده بودند ، در مقابل ترس از مرگ هیچ
تأثیری نداشت.
نه ، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد آسانی آه درد نکشیده اند این آلمات را نمیفهمند به قدری حس
جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را زندگی در من زیاد شده بود آه آوچکترین لحظه ی خوشی
میکرد.
می دیدم آه درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود من میان رجاله ها یک نژاد
مجهول و ناشناس شده بودم ، بطوری آه فراموش آرده بودند آه سابق بر این جزو دنیای آنها بوده ام. چیزی آه
وحشتناک بود: حس میکردم آه نه زنده ی زنده هستم و نه مرده ی مرده ، فقط یک مرده ی متحرک بودم آه نه
رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
سر شب از پای منقل تریاک آه بلند شدم از دریچه ی اطاقم به بیرون نگاه آردم ، یک درخت سیاه با در دآان
قصابی آه تخته آرده بودند پیدا بود سایه های تاریک در هم مخلوط شده بودند. حس میکردم آه همه چیز تهی و
موقت است. آسمان سیاه و قیر اندود مانند چادر آهنه ی سیاهی بود آه به وسیله ی ستاره های بیشمار درخشان
سوراخ سوراخ شده باشد در همین وقت صدای اذان بلند شد. یک اذان بی موقع بود. گویا زنی ، شاید آن لکاته
مشغول زاییدن بود ، سر خشت رفته بود. صدای ناله ی سگی از لابلای اذان صبح شنیده میشد. من با خودم فکر
اگر راست است آه هر آسی یک ستاره روی آسمان دارد ، ستاره ی من باید دور ، تاریک و بی معنی » : آردم
»! باشد شاید من اصلاً ستاره نداشته ام
در این وقت صدای یک دسته گزمه ی مست از توی آوچه بلند شد آه میگذشتند و شوخی های هرزه با هم
میکردند. بعد دستجمعی زدند زیر آواز و خواندند:
بیا بریم تا می خوریم ، «
شراب ملک ری خوریم ،
« ؟ حالا نخوریم آی خوریم
من هراسان خودم را آار آشیدم ، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پیچید ، آم آم صدایشان دور و خفه
شد. نه ، آنها با من آاری نداشتند ، آنها نمیدانستند … دوباره سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت من پیه
سوز اطاقم را روشن نکردم ، خوشم آمد آه در تاریکی بنشینم تاریکی ، این ماده ی غلیظ سیال آه در همه جا و
در همه چیز تراوش میکند. من به آن خو گرفته بودم در تاریکی بود آه افکار گمشده ام ، ترسهای فراموش شده
، افکار مهیب باورنکردنی آه نمیدانستم در آدام گوشه ی مغزم پنهان شده بود ، همه از سر نو جان میگرفت ،
راه می افتاد و به من دهن آجی میکرد آنج اطاق ، پشت پرده ، آنار در ، پر از این افکار و هیکلهای بی شکل
و تهدید آننده بود.
آنجا آنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود. تکان نمیخورد ، نه غمناک بود و نه خوشحال. هر دفعه آه بر
میگشتم توی تخم چشمم نگاه میکرد به صورت او آشنا بودم ، مثل این بود آه در بچگی همین صورت را دیده
بودم یکروز سیزده بدر بود ، آنار نهر سورن من با بچه ها سرمامک بازی میکردم ، همین صورت به نظرم
آمده بود آه با صورتهای معمولی دیگر آه قد آوتاه مضحک و بیخطر داشتند ، به من ظاهر شده بود صورتش
شبیه همین مرد قصاب روبروی دریچه ی اطاقم بود. گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و او را
زیاد دیده بودم گویا این سایه همزاد من بود و در دایره ی محدود زندگی من واقع شده بود …
همین آه بلند شدم پیه سوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بخود محو و ناپدید شد. رفتم جلو آینه به صورت
خودم دقیق شدم ، تصویری آه نقش بست به نظرم بیگانه آمد باورنکردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از
خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم به نظرم آمد نمیتوانستم تنها با تصویر خودم در یک اطاق
بمانم. میترسیدم اگر فرار بکنم او دنبالم بکند ، مثل دو گربه آه برای مبارزه روبرو میشوند. اما دستم را بلند
آردم ، جلو چشمم گرفتم تا در چاله ی آف دستم شب جاودانی را تولید بکنم. اغلب حالت وحشت برایم آیف و
مستی مخصوصی داشت بطوری آه سرم گیج میرفت و زانوهایم سست میشد و میخواستم قی بکنم. ناگهان ملتفت
شدم آه روی پاهایم ایستاده بودم این مسئله برایم غریب بود ، معجز بود چطور من میتوانستم روی پاهایم
ایستاده باشم؟ به نظرم آمد اگر یکی از پاهایم را تکان میدادم تعادلم از دست میرفت ، یک نوع حالت سرگیجه برایم
پیدا شده بود زمین و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند. بطور مبهمی آرزوی زمین لرزه یا یک
صاعقه ی آسمانی را میکردم برای اینکه بتوانم مجدداً در دنیای آرام و روشنی به دنیا بیایم.
لب هایم بسته بود ، ولی از « … مرگ … مرگ » : وقتی آه خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خودم گفتم
صدای خودم ترسیدم اصلاً جرأت سابق از من رفته بود ، مثل مگسهایی شده بودم آه اول پاییز به اطاق هجوم
می آورند ، مگسهای خشکیده و بیجان آه از صدای وز وز بال خودشان میترسند. مدتی بی حرآت یک گله ی
دیوار آز میکنند ، همین آه پی می برند آه زنده هستند خودشان را بی محابا به در و دیوار میزنند و مرده ی آنها
در اطراف اطاق می افتد.
پلکهای چشمم آه پایین می آمد ، یک دنیای محو جلوم نقش می بست. یک دنیایی آه همه اش را خودم ایجاد آرده
بودم و با افکار و مشاهداتم وفق میداد. در هر صورت خیلی حقیقی تر و طبیعی تر از دنیای بیداریم بود. مثل
اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ، زمان و مکان تأثیر خود را از دست میدادند این
حس شهوت آشته شده آه خواب زاییده ی آن بود ، زاییده ی احتیاجات نهایی من بود. اشکال و اتفاقات
باورنکردنی ولی طبیعی جلو من مجسم میکرد. و بعد از آنکه بیدار میشدم ، در همان دقیقه هنوز به وجود خودم
شک داشتم ، از زمان و مکان خودم بیخبر بودم گویا خوابهایی آه میدیدم همه اش را خودم درست آرده بودم و
تعبیر حقیقی آن را قبلاً میدانسته ام.
از شب خیلی گذشته بود آه خوابم برد. ناگهان دیدم در آوچه های شهر ناشناسی آه خانه های عجیب و غریب به
اشکال هندسی ، منشور ، مخروطی ، مکعب ، با دریچه های آوتاه و تاریک داشت و به در و دیوار آنها بته ی
نیلوفر پیچیده بود ، آزادانه گردش میکردم و به راحتی نفس میکشیدم. ولی مردم این شهر به مرگ غریبی مرده
بودند. همه سر جای خودشان خشک شده بودند ، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. به هر
آسی دست میزدم ، سرش آنده میشد می افتاد.
جلو یک دآان قصابی رسیدم ، دیدم مردی شبیه پیرمرد خنزرپنزری جلو خانه مان شال گردن بسته بود و یک
گزلیک در دستش بود و با چشمهای سرخ مثل اینکه پلک آنها را بریده بودند به من خیره نگاه میکرد ، خواستم
گزلیک را از دستش بگیرم ، سرش آنده شد به زمین افتاد ، من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار ، در آوچه ها
میدویدم ؛ هر آسی را میدیدم سر جای خودش خشک شده بود میترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم. جلو خانه ی
پدرزنم آه رسیدم برادرزنم ، برادر آوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود. دست آردم از جیبم دو تا آلوچه در
آوردم ، خواستم به دستش بدهم ولی همین آه او را لمس آردم سرش آنده شد به زمین افتاد. من فریاد آشیدم و
بیدار شدم.
هوا هنوز تاریک روشن بود ، خفقان قلب داشتم ؛ به نظرم آمد آه سقف روی سرم سنگینی میکرد ، دیوارها بی
اندازه ضخیم شده بود و سینه ام میخواست بترآد. دید چشمم آدر شده بود. مدتی به حال وحشت زده به تیرهای
اطاق خیره شده بودم ، آنها را میشمردم و دوباره از سر نو شروع میکردم. همین آه چشمم را به هم فشار دادم
صدای در آمد ، ننجون آمده بود اطاقم را جارو بزند ، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه. من رفتم بالاخانه
جلو ارسی نشستم ، از آن بالا پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود ، فقط از ضلع چپ ، مرد قصاب را
میدیدم ، ولی حرآات او آه از دریچه ی اطاقم ترسناک ، سنگین و سنجیده به نظرم می آمد ؛ از این بالا مضحک
و بیچاره جلوه میکرد ، مثل چیزی آه این مرد نباید آارش قصابی بوده باشد و بازی در آورده بود یابوهای
سیاه لاغر را آه دو طرفشان دو لش گوسفند آویزان بود و سرفه های خشک و عمیق میکردند آوردند. مرد قصاب
دست چربش را به سبیلش آشید ، نگاه خریداری به گوسفندها انداخت و دو تا از آنها را به زحمت برد و به
چنگک دآانش آویخت روی ران گوسفندها را نوازش میکرد. لابد شب هم آه دست به تن زنش میمالید یاد
گوسفندها می افتاد و فکر میکرد آه اگر زنش را میکشت چقدر پول عایدش میشد.
جارو آه تمام شد به اطاقم برگشتم و یک تصمیم گرفتم تصمیم وحشتناک ، رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته
استخوانی را آه داشتم از توی مجری در آوردم ، با دامن قبایم تیغه ی آن را پاک آردم و زیر متکایم گذاشتم
این تصمیم را از قدیم گرفته بودم ولی نمیدانستم چه در حرآات مرد قصاب بود وقتی آه ران گوسفندها را تکه
تکه می برید ، وزن میکرد ، بعد نگاه تحسین آمیز میکرد آه من هم بی اختیار حس آردم آه میخواستم از او تقلید
بکنم. لازم داشتم آه این آیف را بکنم از دریچه ی اطاقم میان ابرها یک سوراخ آاملاً آبی عمیق روی آسمان
پیدا بود ، به نظرم آمد برای اینکه بتوانم به آنجا برسم باید از یک نردبان خیلی بلند بالا بروم. روی آرانه ی
آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ آلود گرفته بود ، بطوری آه روی همه ی شهر سنگینی میکرد.
یک هوای وحشتناک و پر از آیف بود ، نمیدانم چرا من به طرف زمین خم میشدم ، همیشه در این هوا به فکر
مرگ می افتادم. ولی حالا آه مرگ با صورت خونین و دستهای استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود ، حالا فقط
خدا بیامرزدش ، » : تصمیم گرفتم اما تصمیم گرفته بودم آه این لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگوید
« ! راحت شد
در این وقت از جلو دریچه ی اطاقم یک تابوت می بردند آه رویش را سیاه آشیده بودند و بالای تابوت شمع
مرا متوجه آرد همه ی آاسب آارها و رهگذران از راه خودشان « لااله الاالله » : روشن آرده بودند. صدای
بر میگشتند و هفت قدم دنبال تابوت میرفتند. حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به
دآانش برگشت. ولی پیرمرد بساطی از سر سفره ی خودش جم نخورد همه ی مردم چه صورت جدی به
خودشان گرفته بودند! شاید یاد فلسفه ی مرگ و آن دنیا افتاده بودند دایه ام آه برایم جوشانده آورد دیدم اخمش
در هم بود ؛ دانه های تسبیح بزرگی آه دستش بود می انداخت و با خودش ذآر میکرد بعد نمازش را آمد پشت
« … اللهم ، اللللهم » : در اطاق من به آمرش زد و بلند بلند تلاوت میکرد
مثل اینکه من مأمور آمرزش زنده ها بودم! ولی تمام این مسخره بازی ها در من هیچ تأثیری نداشت. برعکس
آیف میکردم آه رجاله ها هم اگر چه موقتی و دروغی اما اقلاً چند ثانیه عوالم مرا طی میکردند آیا اطاق من
یک تابوت نبود ، رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟ رختخوابی آه همیشه افتاده بود و مرا دعوت به
خوابیدن میکرد! چندین بار این فکر برایم آمده بود آه در تابوت هستم شبها به نظرم اطاقم آوچک میشد و مرا
فشار میداد. آیا در گور همین احساس را نمیکنند؟ آیا آسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
اگر چه خون در بدن می ایستد و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضاء بدن شروع به تجزیه شدن میکنند ولی
تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن میروید آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند و یا
تا مدتی از باقیمانده ی خونی آه در عروق آوچک هست زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟ حس مرگ خودش
ترسناک است چه برسد به آنکه حس بکنند آه مرده اند! پیرهایی هستند آه با لبخند میمیرند ، مثل اینکه خواب به
خواب میروند و یا پیه سوزی آه خاموش میشود. اما یکنفر جوان قوی آه ناگهان میمیرد و همه ی قوای بدنش تا
مدتی بر ضد مرگ میجنگد چه احساساتی خواهد داشت؟
بارها به فکر مرگ و تجزیه ی ذرات تنم افتاده بودم ، بطوری آه این فکر مرا نمی ترسانید برعکس آرزوی
حقیقی میکردم آه نیست و نابود بشوم ، از تنها چیزی آه می ترسیدم این بود آه ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها
برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی
داشتم تا همه ی ذرات تن خودم را به دقت جمع آوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من آه مال من
هستند در تن رجاله ها نرود.
گاهی فکر میکردم آنچه را آه میدیدم ، آسانی آه دم مرگ هستند آنها هم می دیدند. اضطراب و هول و هراس و
میل زندگی در من فروآش آرده بود ، از دور ریختن عقایدی آه به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در
خودم حس میکردم تنها چیزی آه از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود فکر زندگی دوباره مرا
میترسانید و خسته میکرد من هنوز به این دنیایی آه در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم ، دنیای دیگر به
چه درد من میخورد؟ حس میکردم آه این دنیا برای من نبود ، برای یک دسته آدمهای بیحیا ، پررو ، گدامنش ،
معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای آسانی آه به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از
زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دآان قصابی آه برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و
تملق میگفتند فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد نه ، من احتیاجی به دیدن این همه دنیاهای قی
آور و این همه قیافه های نکبت بار نداشتم مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود آه دنیاهای خودش را به چشم من
بکشد؟ اما من تعریف دروغی نمیتوانم بکنم و در صورتی آه زندگی جدیدی را باید طی آرد ، آرزومند بودم
آه فکر و احساسات آرخت و آند شده میداشتم. بدون زحمت نفس میکشیدم و بی آنکه احساس خستگی آنم ،
میتوانستم در سایه ی ستونهای یک معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببرم پرسه میزدم بطوری آه آفتاب
چشمم را نمیزد ، حرف مردم و صدای زندگی گوشم را نمیخراشید.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
هر چه بیشتر در خودم فرو می رفتم ، مثل جانورانی آه زمستان در یک سوراخ پنهان میشوند ، صدای دیگران
را با گوشم می شنیدم و صدای خودم را در گلویم می شنیدم تنهایی و انزوایی آه پشت سرم پنهان شده بود
مانند شبهای ازلی غلیظ و متراآم بود ، شبهایی آه تاریکی چسبنده ، غلیظ و مسری دارند و منتظرند روی سر
شهرهای خلوت آه پر از خوابهای شهوت و آینه است فرود بیایند ولی من در مقابل این گلویی آه برای خودم
بودم بیش از یک نوع اثبات مطلق و مجنون چیز دیگری نبودم فشاری آه در موقع تولید مثل دو نفر را برای
دفع تنهایی به هم میچسباند در نتیجه همین جنبه ی جنون آمیز است آه در هر آس وجود دارد و با تأسفی آمیخته
است آه آهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود …
تنها مرگ است آه دروغ نمی گوید!
حضور مرگ همه ی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است آه ما را از
فریبهای زندگی نجات میدهد و در ته زندگی اوست آه ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند در سنهایی
آه ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم ، برای این است آه صدای مرگ را
بشنویم … و در تمام مدت زندگی مرگ است آه به ما اشاره میکند آیا برای هر آسی اتفاق نیفتاده آه ناگهان و
بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه ور بشود آه از زمان و مکان خودش بیخبر بشود و نداند
آه فکر چه چیز را میکند؟ آن وقت بعد باید آوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره
آگاه و آشنا بشود این صدای مرگ است.
در این رختخواب نمناآی آه بوی عرق گرفته بود ، وقتی آه پلکهای چشمم سنگین میشد و میخواستم خودم را
تسلیم نیستی و شب جاودانی بکنم ، همه ی یادبودهای گمشده و ترسهای فراموش شده ام ، از سر نو جان
میگرفت: ترس اینکه پرهای متکا تیغه ی خنجر بشود ، دگمه ی ستره ام بی اندازه بزرگ به اندازه ی سنگ آسیا
بشود ترس اینکه تکه نان لواشی آه به زمین می افتد مثل شیشه بشکند دلواپسی اینکه اگر خوابم ببرد روغن
پیه سوز به زمین بریزد و شهر آتش بگیرد ، وسواس اینکه پاهای سگ جلو دآان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد
، دلهره ی اینکه پیرمرد خنزرپنزری جلو بساطش به خنده بیفتد ، آنقدر بخندد آه جلو صدای خودش را نتواند
بگیرد ، ترس اینکه آرم توی پاشویه ی حوض خانه مان مار هندی بشود ، ترس اینکه رختخوابم سنگ قبر بشود
و به وسیله ی لولا دور خودش بلغزد ، مرا مدفون بکند و دندانهای مرمر به هم قفل بشود ، هول و هراس اینکه
صدایم ببرد و هر چه فریاد بزنم آسی به دادم نرسد …
من آرزو میکردم آه بچگی خودم را به یاد بیاورم ، اما وقتی آه می آمد و آن را حس میکردم مثل همان ایام
سخت و دردناک بود!
سرفه هایی آه صدای سرفه ی یابوهای سیاه لاغر جلو دآان قصابی را میداد ، اجبار انداختن خلط و ترس اینکه
مبادا لکه ی خون در آن پیدا بشود خون ، این مایع سیال ولرم و شورمزه آه از ته بدن بیرون می آید آه شیره
ی زندگی است و ناچار باید قی آرد. و تهدید دائمی مرگ آه همه ی افکار او را بدون امید برگشت لگدمال میکند
و میگذرد بدون بیم و هراس نبود.
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی صورتک هر آسی را به خودش ظاهر میسازد ، گویا هر آسی چندین صورت
با خودش دارد بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دائماً استعمال میکنند آه طبیعتاً چرک میشود و چین و
چروک میخورد. این دسته صرفه جو هستند دسته ی دیگر صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان
نگه میدارند و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر میدهند ولی همین آه پا به سن گذاشتند میفهمند آه این
آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود ، آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک
آخری بیرون می آید.
نمی دانم دیوارهای اطاقم چه تأثیر زهر آلودی با خودش داشت آه افکار مرا مسموم میکرد من حتم داشتم آه
پیش از مرگ یکنفر خونی ، یکنفر دیوانه ی زنجیری در این اطاق بوده ، نه تنها دیوارهای اطاقم ، بلکه منظره ی
بیرون ، آن مرد قصاب ، پیرمرد خنزرپنزری ، دایه ام ، آن لکاته و همه ی آسانی آه میدیدم و همچنین آاسه ی
آشی آه تویش آش جو میخوردم و لباسهایی آه تنم بود همه ی اینها دست به یکی آرده بودند برای اینکه این افکار
را در من تولید بکنند. |
700,512 | بوف کور ۳ | صادق هدایت | داستان ها | چند شب پیش همین آه در شاه نشین حمام لباسهایم را آندم افکارم عوض شد. استاد حمامی آه آب روی سرم
میریخت مثل این بود آه افکار سیاهم شسته میشد. در حمام سایه ی خودم را به دیوار خیس عرق آرده دیدم ،
دیدم من همان قدر نازک و شکننده بودم آه ده سال قبل وقتی آه بچه بودم. درست یادم بود سایه ی تنم همین طور
روی دیوار عرق آرده ی حمام می افتاد. به تن خودم دقت آردم ، ران ، ساق پا و میان تنم یک حالت شهوت
انگیز ناامید داشت.
سایه ی آنها هم مثل ده سال قبل بود ، مثل وقتی آه بچه بودم حس آردم آه زندگی من همه اش مثل یک سایه ی
سرگردان ، سایه های لرزان روی دیوار حمام بی معنی و بی مقصد گذشته است. ولی دیگران سنگین ، محکم و
گردن آلفت بودند. لابد سایه ی آنها به دیوار عرق آرده ی حمام پررنگتر و بزرگتر می افتاد و تا مدتی اثر
خودش را باقی میگذاشت ، در صورتی آه سایه ی من خیلی زود پاک میشد سربینه آه لباسم را پوشیدم ،
حرآات قیافه و افکارم دوباره عوض شد. مثل اینکه در محیط و دنیای جدیدی داخل شده بودم ، مثل اینکه در
همان دنیایی آه از آن متنفر بودم دوباره به دنیا آمده بودم ، در هر صورت زندگی دوباره به دست آورده بودم.
چون برایم معجز بود آه در خزانه ی حمام مثل یک تکه نمک آب نشده بودم!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
زندگی من به نظرم همان قدر غیر طبیعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آمد آه نقش روی قلمدانی آه با آن
مشغول نوشتن هستم گویا یکنفر نقاش مجنون ، وسواسی روی جلد این قلمدان را آشیده اغلب به این نقش آه
نگاه میکنم مثل اینست آه به نظرم آشنا می آید. شاید برای همین نقش است … شاید همین نقش مرا وادار به
نوشتن میکند یک درخت سرو آشیده شده آه زیرش پیرمردی قوز آرده شبیه جوآیان هندوستان چنباتمه زده ،
عبا به خودش پیچیده و دور سرش شالمه بسته به حالت تعجب انگشت سبابه ی دست چپش را به دهنش گذاشته.
روبروی او دختری با لباس سیاه بلند و با حرآت غیر طبیعی ، شاید یک بوگام داسی است ، جلو او میرقصد. یک
گل نیلوفر هم به دستش گرفته و میان آنها یک جوی آب فاصله است.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پای بساط تریاک همه ی افکار تاریکم را میان دود لطیف آسمانی پراآنده آردم. در این وقت جسمم فکر میکرد ،
جسمم خواب می دید ، میلغزید و مثل اینکه از ثقل و آثافت هوا آزاد شده در دنیای مجهولی آه پر از رنگها و
تصویرهای مجهول بود پرواز میکرد ، تریاک ، روح نباتی ، روح بطیءالحرآت نباتی را در آالبد من دمیده بود
، من در عالم نباتی سیر میکردم نبات شده بودم! ولی همین طور آه جلو منقل و سفره ی چرمی چرت میزدم و
عبا روی آولم بود نمیدانم چرا یاد پیرمرد خنزرپنزری افتادم ، او هم همین طور جلو بساطش قوز میکرد و به
همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت آرد ، بلند شدم ، عبا را دور انداختم. رفتم جلو آینه ، گونه
هایم برافروخته و رنگ گوشت جلو دآان قصابی بود ، ریشم نامرتب ولی یک حالت روحانی و آشنده پیدا آرده
بودم ، چشمهای بیمارم حالت خسته ، رنجیده و بچه گانه داشت. مثل اینکه همه چیزهای ثقیل زمینی و مردمی در
من آب شده بود. از صورت خودم خوشم آمد ، یکجور آیف شهوتی از خود می بردم ؛ جلو آینه به خودم میگفتم:
درد تو آنقدر عمیق است آه ته چشمت گیر آرده … و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در می آید و یا »
« … ! اصلاً اشک در نمی آید
تو احمقی ، چرا زودتر شر خودت را نمیکنی؟ منتظر چه هستی … هنوز چه توقعی داری؟ » : بعد دوباره گفتم
مگر بغلی شراب توی پستوی اطاقت نیست؟ … یک جرعه بخور و د برو آه رفتی! … احمق … تو احمقی …
« ! من با هوا حرف میزنم
افکاری آه برایم می آمد به هم مربوط نبود ، صدای خودم را در گلویم می شنیدم ولی معنی آلمات را نمیفهمیدم.
در سرم این صداها با صداهای دیگر مخلوط میشد. مثل وقتی آه تب داشتم انگشتهای دستم بزرگتر از معمول به
نظر می آمد پلکهای چشمم سنگینی میکرد. لبهایم آلفت شده بود. همین آه برگشتم دیدم دایه ام توی چهارچوب در
ایستاده. من قهقه خندیدم ، صورت دایه ام بی حرآت بود ، چشمهای بی نورش به من خیره شد ولی بدون تعجب
یا خشم و یا افسردگی بود عموماً حرآت احمقانه به خنده می اندازد. ولی خنده ی من عمیقتر از آن بود این
احمقی بزرگ با آنهمه چیزهای دیگر آه در دنیا به آن پی نبرده اند و فهمش دشوار است ارتباط داشت. آنچه آه
در ته تاریکی شبها گم شده است ، یک حرآت مافوق بشر مرگ بود. دایه ام منقل را برداشت و با گامهای شمرده
بیرون رفت ، من عرق روی پیشانی خودم را پاک آردم. آف دستهایم لکه های سفید افتاده بود ، تکیه به دیوار
دادم. سر خودم را به جرز چسبانیدم مثل اینکه حالم بهتر شد. بعد نمیدانم این ترانه را آجا شنیده بودم با خودم
زمزمه آردم:
بیا بریم تا می خوریم ، «
شراب ملک ری خوریم ،
« ؟ حالا نخوریم آی خوریم
همیشه قبل از ظهور بحران به دلم اثر میکرد و اضطراب مخصوصی در من تولید میشد اضطراب و حالت غم
انگیزی بود ، مثل عقده ای آه روی دلم جمع شده باشد مثل هوای پیش از طوفان آن وقت دنیای حقیقی از
من دور میشد و در دنیای درخشانی زندگی میکردم آه به مسافت سنجش ناپذیری با دنیای زمینی فاصله داشت.
در این وقت از خودم می ترسیدم ، از همه آس می ترسیدم ، گویا این حالت مربوط به ناخوشی بود. برای این
بود آه فکرم ضعیف شده بود. دم دریچه ی اطاقم پیرمرد خنزرپنزری و قصاب را هم آه دیدم ترسیدم. نمیدانم در
حرآات و قیافه ی آنها چه چیز ترسناآی بود. دایه ام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیر و پیغمبر میخورد آه
شال » : دیده است پیرمرد خنزرپنزری شبها می آید در اطاق زنم و از پشت در شنیده بود آه لکاته به او میگفته
هیچ فکرش را نمیشود آرد پریروز یا پس پریروز بود وقتی آه فریاد زدم و زنم آمده بود « ! گردنتو وا آن
لای در اطاقم خودم دیدم ، به چشم خودم دیدم آه جای دندانهای چرک ، زرد و آرم خورده ی پیرمرد آه از
لایش آیات عربی بیرون می آمد روی لپ زنم بود اصلاً چرا این مرد از وقتی آه من زن گرفته ام جلو خانه ی
من پیدایش شد؟ آیا خاآسترنشین بود ، خاآسترنشین این لکاته شده بود؟ یادم هست همان روز رفتم سر بساط
پیرمرد ، قیمت آوزه اش را پرسیدم. از میان شال گردن دو دندان آرم خورده ، از لای لب شکریش بیرون آمد ،
آیا ندیده میخری؟ این آوزه قابلی » : خندید ، یک خنده ی زننده ی خشک آرد آه مو به تن آدم راست میشد و گفت
من دست آردم « ! قابلی نداره خیرشو ببینی » : با لحن مخصوصی گفت « ! نداره هان ، جوون ببر خیرشو ببینی
جیبم. دو درهم و چهار پشیز گذاشتم گوشه ی سفره اش ، باز هم خندید ، یک خنده ی زننده آرد بطوری آه مو به
تن آدم راست میشد. من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم ، با دستها جلو صورتم را گرفتم و برگشتم.
از همه ی بساط جلو او بوی زنگ زده ی چیزهای چرک وازده آه زندگی آنها را جواب داده بود ، استشمام
میشد. شاید میخواست چیزهای وازده ی زندگی را به رخ مردم بکشد. به مردم نشان بدهد آیا خودش پیر و
وازده نبود؟ اشیاء بساطش همه مرده ، آثیف و از آار افتاده بود. ولی چه زندگی سمج و چه شکلهای پرمعنی
داشت! این اشیاء مرده بقدری تأثیر خودشان را در من گذاشتند آه آدمهای زنده نمیتوانستند در من آنقدر تأثیر
بکنند.
ولی ننجون برایم خبرش را آورده بود ، به همه گفته بود … با یک گدای آثیف! دایه ام گفت رختخواب زنم شپش
گذاشته بوده و خودش هم به حمام رفته سایه ی او به دیوار عرق آرده ی حمام چه جور بوده است؟ لابد یک
سایه ی شهوتی آه به خودش امیدوار بوده. ولی روی هم رفته این دفعه از سلیقه ی زنم بدم نیامد ، چون پیرمرد
خنزرپنزری یک آدم معمولی لوس و بی مزه مثل این مردهای تخمی آه زنهای حشری و احمق را جلب میکنند
نبود این دردها ؛ این قشرهای بدبختی آه به سر و روی پیرمرد پینه بسته بود و نکبتی آه از اطراف او می
بارید ، شاید هم خودش نمیدانست ولی او را مانند یک نیمچه خدا نمایش میداد و با آن سفره ی آثیفی آه جلو او
بود نماینده و مظهر آفرینش بود.
آری جای دو تا دندان زرد آرم خورده آه از لایش آیه های عربی بیرون می آمد روی صورت زنم دیده بودم.
همین زن آه مرا به خودش راه نمیداد ، آه مرا تحقیر میکرد ولی با وجود همه ی اینها او را دوست داشتم. با
وجود اینکه تاآنون نگذاشته بود یک بار روی لبش را ببوسم!
آفتاب زردی بود ، صدای سوزناک نقاره بلند شد. صدای عجز و لابه ای آه همه ی خرافات موروثی و ترس از
تاریکی را بیدار میکرد. حال بحران ، حالی آه قبلاً به دلم اثر آرده بود و منتظرش بودم آمد. حرارت سوزانی
سرتاپایم را گرفته بود ، داشتم خفه میشد. رفتم در رختخواب افتادم و چشمهایم را بستم از شدت تب مثل این
بود آه همه ی چیزها بزرگ شده و حاشیه پیدا آرده بود. سقف عوض اینکه پایین بیاید بالا رفته بود ، لباسهایم
تنم را فشار میداد. بیجهت بلند شدم در رختخوابم نشستم ، با خودم زمزمه میکردم:
ناگهان ساآت شدم. بعد با خودم شمرده و بلند با لحن « … بیش از این ممکن نیست … تحمل ناپذیر است «
من به معنی لغاتی آه ادا میکردم « ! من احمقم » : بعد اضافه میکردم « … بیش از این » : تمسخر آمیز میگفتم
متوجه نبودم ، فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح میکردم. شاید برای رفع تنهایی با سایه ی خودم حرف
میزدم در این وقت یک چیز باورنکردنی دیدم در باز شد و آن لکاته آمد. معلوم میشود گاهی به فکر من می
افتاد باز هم جای شکرش باقی است او هم میدانست آه من زنده هستم و زجر میکشم و آهسته خواهم مرد
جای شکرش باقی بود فقط میخواستم بدانم آیا میدانست آه برای خاطر او بود آه من میمردم اگر میدانست آن
وقت آسوده و خوشبخت میمردم آن وقت من خوشبختترین مردمان روی زمین بودم این لکاته آه وارد اطاقم
شد افکار بدم فرار آرد. نمیدانم چه اشعه ای از وجودش ، از حرآاتش تراوش میکرد آه به من تسکین داد این
دفعه حالش بهتر بود ، فربه و جاافتاده شده بود ارخلق سنبوسه ی طوسی پوشیده بود ، زیر ابرویش را برداشته
بود ، خال گذاشته بود ، وسمه آشیده بود ، سرخاب و سفیدآب و سرمه استعمال آرده بود. مختصر با هفت قلم
آرایش وارد اطاق من شد. مثل این بود آه از زندگی خودش راضی است و بی اختیار انگشت سبابه ی دست
چپش را به دهنش گذاشت آیا این همان زن لطیف ، همان دختر ظریف اثیری بود آه لباس سیاه چین خورده
می پوشید و آنار نهر سورن با هم سرمامک بازی میکردیم ، همان دختری آه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت
و مچ پای شهوت انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود؟ تا حالا آه به او نگاه میکردم درست ملتفت نمیشدم ، در
این وقت مثل اینکه پرده ای از جلو چشمم افتاد نمیدانم چرا یاد گوسفندهای دم دآان قصابی افتادم او برایم
حکم یک تکه گوشت لخم را پیدا آرده بود و خاصیت دلربایی سابق را به آلی از دست داده بود یک زن جاافتاده
ی سنگین و رنگین شده بود آه به فکر زندگی بود ، یک زن تمام عیار! زن من! با ترس و وحشت دیدم آه زنم
بزرگ و عقل رس شده بود ، در صورتی آه خودم به حال بچگی مانده بودم راستش از صورت او ، از
چشمهایش خجالت میکشیدم. زنی آه به همه آس تن در میداد الا به من و من فقط خودم را به یادبود موهوم
بچگی او تسلیت میدادم. آن وقتی آه یک صورت ساده ی بچگانه ، یک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای
دندان پیرمرد خنزرپنزری سر گذر روی صورتش دیده نمیشد نه ، این همان آس نبود.
آیا تو آزاد نیستی ، آیا هر چی دلت میخواد » : من جوابش دادم « ؟ حالت چطوره » : او به طعنه پرسید آه
«؟ نمیکنی به سلامتی من چکار داری
با او در را به هم زد و رفت. اصلاً برنگشت به من نگاه بکند گویا من طرز حرف زدن با آدمهای دنیا
آدمهای زنده را فراموش آرده بودم او همان زنی آه گمان میکردم عاری از هر گونه احساسات است از این
حرآت من رنجید! چندین بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم ، گریه بکنم ، پوزش بخواهم آری
گریه بکنم ، چون گمان میکردم اگر میتوانستم گریه بکنم راحت میشدم چند دقیقه ، چند ساعت ، یا چند قرن
گذشت نمیدانم مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم آیف میکردم یک آیف ورای بشری ، آیفی آه فقط من
میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه آیف بکنند … در آن وقت به برتری خودم
پی بردم ، برتری خودم را به رجاله ها ، به طبیعت ، به خداها حس آردم. خداهایی آه زاییده ی شهوت بشر
هستند یک خدا شده بودم ، از خدا هم بزرگتر بودم ؛ چون یک جریان جاودانی و لایتناهی در خودم حس میکردم
…
…ولی او دوباره برگشت آنقدرها هم آه تصور میکردم سنگدل نبود ، بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت
گریه و سرفه به پایش افتادم. صورتم را به ساق پای او میمالیدم و چند بار به اسم اصلیش او را صدا زدم. مثل
« ! لکاته … لکاته » : این بود آه اسم اصلیش صدا و زنگ مخصوصی داشت. اما توی قلبم ؛ در ته قلبم میگفتم
گریه ماهیچه های پایش را آه طعم آونه ی خیار میداد ، تلخ و ملایم و گس بود بغل زدم. آنقدر گریه آردم
آردم ، نمیدانم چقدر وقت گذشت همین آه به خودم آمدم دیدم او رفته است. شاید یک لحظه نکشید آه همه ی آیفها
و نوازشها و دردهای بشر را در خودم حس آردم و به همان حالت مثل وقتی آه پای بساط تریاک مینشستم ، مثل
پیرمرد خنزرپنزری آه جلو بساط خودش مینشیند جلو پیه سوزی آه دود میزد مانده بودم از سر جایم تکان
نمیخوردم ، همین طور به دوده ی پیه سوز خیره نگاه میکردم دوده ها مثل برف سیاه روی دست و صورتم
مینشست. وقتی آه دایه ام یک آاسه آش جو و ترپلو جوجه برایم آورد ، از زور ترس و وحشت فریاد زد ، عقب
رفت و سینی شام از دستش افتاد. من خوشم آمد آه اقلاً باعث ترس او شدم. بعد بلند شدم سر فتیله را با گلگیر
زدم و رفتم جلو آینه. دوده ها را به صورت خودم میمالیدم. چه قیافه ی ترسناآی! با انگشت ، پای چشمم را
دهنم را میدرانیدم ، توی لپ خودم باد میکردم ، زیر ریش خود را بالا میگرفتم و از دو میکشیدم ول میکردم
طرف تاب میدادم ، ادا در می آوردم صورت من استعداد برای چه قیافه های مضحک و ترسناآی را داشت.
گویا همه ی شکلها ، همه ی ریختهای مضحک ، ترسناک و باورنکردنی آه در نهاد من پنهان بود به این وسیله
همه ی آنها را آشکار میدیدم این حالات را در خودم میشناختم و حس میکردم و در عین حال به نظرم مضحک
می آمدند. همه ی این قیافه ها در من و مال من بودند. صورتکهای ترسناک و جنایتکار و خنده آور آه به یک
اشاره ی سر انگشت عوض میشدند. شکل پیرمرد قاری ، شکل قصاب ، شکل زنم ، همه ی اینها را در خودم
دیدم. گویی انعکاس آنها در من بوده همه ی این قیافه ها در من بود ولی هیچکدام از آنها مال من نبود. آیا
خمیره و حالت صورت من در اثر یک تحریک مجهول ، در اثر وسواسها ، جماعها و ناامیدیهای موروثی درست
نشده بود؟ و من آه نگاهبان این بار موروثی بودم ، به وسیله ی یک حس جنون آمیز و خنده آور ، بلااراده فکرم
متوجه نبود آه این حالات را در قیافه ام نگهدارد؟ شاید فقط در موقع مرگ قیافه ام از قید این وسواس آزاد میشد
و حالت طبیعی آه باید داشته باشد به خودش میگرفت.
ولی آیا در حالت آخری هم حالاتی آه دائماً اراده ی تمسخر آمیز من روی صورتم حک آرده بود ، علامت
خودش را سخت تر و عمیق تر باقی نمیگذاشت؟ به هر حال فهمیدم آه چه آارهایی از دست من ساخته بود ، به
قابلیتهای خودم پی بردم. یکمرتبه زدم زیر خنده ، چه خنده ی خراشیده ی زننده و ترسناآی بود ، بطوری آه
موهای تنم راست شد. چون صدای خودم را نمیشناختم. مثل یک صدای خارجی ، یک خنده ای آه اغلب بیخ گلویم
پیچیده بود بیخ گوشم شنیده بودم در گوشم صدا آرد همین وقت به سرفه افتادم و یک تکه خلط خونین ، یک
تکه از جگرم روی آینه افتاد ، با سر انگشتم آن را روی آینه آشیدم. همین آه برگشتم ، دیدم ننجون با رنگ پریده
ی مهتابی ، موهای ژولیده و چشمهای بی فروغ وحشت زده یک آاسه آش جو از همان آشی آه برایم آورده بود
روی دستش بود و به من مات نگاه میکرد. من دستها را جلو صورتم گرفتم و رفتم پشت پرده ی پستو خود را
پنهان آردم.
وقتی آه خواستم بخوابم ، دور سرم را یک حلقه ی آتشین فشار میداد. بوی تند شهوت انگیز روغن صندل آه در
پیه سوز ریخته بودم در دماغم پیچیده بود. بوی ماهیچه های پای زنم را میداد و طعم آونه ی خیار با تلخی
ملایمی در دهنم بود. دستم را روی تنم میمالیدم و در فکرم اعضای بدنم را: ران ، ساق پا ، بازو و همه ی آنها
را با اعضای تن زنم مقایسه میکردم. خط ران و سرین ، گرمای تن زنم ، اینها دوباره جلوم مجسم شد. از تجسم
خیلی قویتر بود ، چون صورت یک احتیاج را داشت. حس آردم آه میخواستم تن او نزدیک من باشد. یک حرآت ،
یک تصمیم برای دفع این وسوسه ی شهوت انگیز آافی بود. ولی این حلقه ی آتشین دور سرم به قدری تنگ و
سوزان شد آه به آلی در یک دریای مبهم و مخلوط با هیکلهای ترسناک غوطه ور شدم.
هوا هنوز تاریک بود. از صدای یک دسته گزمه ی مست بیدار شدم آه از توی آوچه میگذشتند ، فحشهای هرزه
به هم میدادند و دسته جمعی میخواندند:
بیا بریم تا می خوریم ، «
شراب ملک ری خوریم ،
« ؟ حالا نخوریم آی خوریم
یادم افتاد ، نه ، یکمرتبه به من الهام شد آه یک بغلی شراب در پستوی اطاقم دارم ، شرابی آه زهر دندان ناگ در
آن حل شده بود و با یک جرعه ی آن همه ی آابوسهای زندگی نیست و نابود میشد … ولی آن لکاته … ؟ این
آلمه مرا بیشتر به او حریص میکرد ، بیشتر او را سرزنده و پرحرارت به من جلوه میداد.
چه بهتر از این میتوانستم تصور بکنم ، یک پیاله از آن شراب به او میدادم و یک پیاله هم خودم سر میکشیدم ؛ آن
وقت در میان یک تشنج با هم میمردیم! عشق چیست؟ برای همه ی رجاله ها یک هرزگی ، یک ولنگاری موقتی
است. عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رآیک آه در عالم مستی و هشیاری
تکرار میکنند پیدا آرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری آردن ولی عشق نسبت به او برای من چیز
دیگر بود راست است آه من او را از قدیم میشناختم: چشمهای مورب عجیب ، دهن تنگ نیمه باز ، صدای
خفه و آرام ، همه ی اینها برای من پر از یادگارهای دور و دردناک بود و من در همه ی اینها آنچه را آه از آن
محروم مانده بودم آه یک چیز مربوط به خودم بود و از من گرفته بودند جستجو میکردم.
آیا برای همیشه مرا محروم آرده بودند؟ برای همین بود آه حس ترسناک تری در من پیدا شده بود. لذت دیگری
آه برای جبران عشق ناامید خودم احساس میکردم برایم یک نوع وسواس شده بود ، نمیدانم چرا یاد مرد قصاب
روبروی دریچه ی اطاقم افتاده بودم آه آستینش را بالا میزد ، بسم الله میگفت و گوشتها را می برید. حالت و
وضع او همیشه جلو چشمم بود بالاخره من هم تصمیم گرفتم یک تصمیم ترسناک. از توی رختخوابم بلند شدم
، آستینم را بالا زدم و گزلیک دسته استخوانی را آه زیر متکایم گذاشته بودم برداشتم. قوز آردم و یک عبای زرد
هم روی دوشم انداختم. بعد سر و رویم را با شال گردن پیچیدم حس آردم آه در عین حال یک حالت مخلوط از
روحیه ی قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود.
بعد پاورچین پاورچین به طرف اطاق زنم رفتم. اطاقش تاریک بود ، در را آهسته باز آردم. مثل این بود آه
رفتم دم رختخواب ، سرم را جلو نفس گرم و « ! شال گردنتو وا آن » : خواب می دید ، بلند بلند با خودش میگفت
ملایم او گرفتم. چه حرارت گوارا و زنده آننده ای داشت! به نظرم آمد اگر این حرارت را مدتی تنفس میکردم
دوباره زنده میشدم. اوه ، چقدر وقت بود آه من گمان میکردم نفس همه باید مثل نفس خودم داغ و سوزان باشد
دقت آردم ببینم آیا در اطاق او مرد دیگری هم هست. یعنی از فاسقهای او آسی آنجا بود یانه. ولی او تنها بود.
فهمیدم هر چه به او نسبت میدادند افترا و بهتان محض بوده. از آجا هنوز او دختر باآره نبود؟ از تمام خیالات
موهوم نسبت به او شرمنده شدم. این احساس دقیقه ای بیش طول نکشید ، چون در همین وقت از بیرون در
صدای عطسه آمد و یک خنده ی خفه ، مسخره آمیز آه مو را به تن آدم راست میکرد شنیدم این صدا تمام
رگهای تنم را آشید ، اگر این عطسه و خنده را نشنیده بودم ، اگر صبر نیامده بود ، همان طوری آه تصمیم
گرفته بودم همه ی گوشت تن او را تکه تکه میکردم ، میدادم به قصاب جلو خانه مان تا به مردم بفروشد. خودم
میدونی اون » : یک تکه از گوشت رانش را بعنوان نذری میدادم به پیرمرد قاری و فردایش میرفتم به او میگفتم
« ؟ گوشتی آه دیروز خوردی مال آی بود
اگر او نمی خندید ، این آار را می بایستی شب انجام میدادم آه چشمم در چشم لکاته نمی افتاد. چون از حالت
چشمهای او خجالت میکشیدم ، به من سرزنش میداد بالاخره از آنار رختخوابش یک تکه پارچه آه جلو پایم را
گرفته بود برداشتم و هراسان بیرون دویدم. گزلیک را روی بام سوت آردم چون همه ی افکار جنایت آمیز را
این گزلیک برایم تولید آرده بود این گزلیک را آه شبیه گزلیک مرد قصاب بود از خودم دور آردم.
در اطاقم آه برگشتم جلو پیه سوز دیدم آه پیرهن او را برداشته ام. پیرهن چرآی آه روی گوشت تن او بود ،
پیرهن ابریشمی نرم آار هند آه بوی تن او ، بوی عطر موگرا میداد ، و از حرارت تنش ، از هستی او در این
پیرهن مانده بود. آن را بوییدم ، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود
یه پیرهن نو « : از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم آه سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود و تکرار میکرد
در صورتی آه سر آستینش پاره بود. ولی اگر خون راه می افتاد من حاضر نبودم آه پیرهن را رد « ! ونالون
آنم آیا من حق یک پیرهن آهنه ی زنم را نداشتم؟
ننجون آه شیرماچه الاغ و عسل و نان تافتون برایم آورد ، یک گزلیک دسته استخوانی هم پای چاشت من در سینی
» : گذاشته بود و گفت آن را در بساط پیرمرد خنزرپنزری دیده و خریده است. بعد ابرویش را بالا آشید و گفت
من گزلیک را برداشتم نگاه آردم ، همان گزلیک خودم بود. بعد ننجون به حال « ! گاس برا دم دس به درد بخوره
آره دخترم (یعنی آن لکاته) صبح سحری میگه پیرهن منو دیشب تو دزدیدی! من آه » : شاآی و رنجیده گفت
نمیخوام مشغول ذمه شما باشم اما دیروز زنت لک دیده بود … ما میدونسیم آه بچه … خودش میگفت تو حموم
بی » : آبستن شده ، شب رفتم آمرشو مشت و مال بدم ، دیدم رو بازوش گل گل آبود بود به من نشان داد گفت
هیچ میدونسی خیلی وقته زنت آبستن » : دوباره گفت « « ! وقتی رفتم تو زیرزمین از ما بهترون وشگونم گرفتن
بعد ننجون به « ! لابد شکل بچه ، شکل پیرمرد قارییه. لابد به روی اون جنبیده » : من خندیدم گفتم « ؟ بود
حالت متغیر از در خارج شد. مثل اینکه منتظر این جواب نبود. من فوراً بلند شدم ، گزلیک دسته استخوانی را با
دست لرزان بردم در پستوی اطاقم توی مجری گذاشتم و در آن را بستم.
نه ، هرگز ممکن نبود آه بچه به روی من جنبیده باشد. حتماً به روی پیرمرد خنزرپنزری جنبیده بود!
بعد از ظهر ، در اطاقم باز شد. برادر آوچکش ، برادر آوچک آن لکاته در حالی آه ناخونش را میجوید وارد شد.
هر آس آه آنها را میدید فوراً میفهمید آه خواهر برادرند. آنقدر هم شباهت! دهن آوچک تنگ ، لبهای گوشتالوی
تر و شهوتی ، پلکهای خمیده ی خمار ، چشمهای مورب و متعجب ، گونه های برجسته ، موهای خرمایی بی
ترتیب و صورت گندمگون داشت. درست شبیه آن لکاته بود ، و یک تکه از روح شیطانی او را داشت از این
صورتهای ترآمنی بدون احساسات ، بی روح آه به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده ، قیافه ای آه هر
آاری را برای ادامه به زندگی جایز میدانست. مثل اینکه طبیعت قبلاً پیش بینی آرده بود ، مثل اینکه اجداد آنها
زیاد زیر آفتاب و باران زندگی آرده بودند و با طبیعت جنگیده بودند و نه تنها شکل و شمایل خودشان را با
تغییراتی به آنها داده بودند ، بلکه از استقامت ، از شهوت و حرص و گرسنگی خودشان به آنها بخشیده بودند.
طعم دهنش را میدانستم ، مثل طعم آونه ی خیار تلخ ملایم بود.
شاجون میگه حکیم باشی گفته تو « : وارد اطاق آه شد با چشمهای متعجب ترآمنیش به من نگاه آرد و گفت
»؟ میمیری ، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره
« . بهش بگو خیلی وقته آه من مرده ام » : من گفتم
« . شاجون گفت: اگه بچه ام نیفتاده بود همه ی خونه مال ما میشد «
من بی اختیار زدم زیر خنده ، یک خنده ی خشک زننده بود آه مو را به تن آدم راست میکرد ، بطوری آه صدای
خودم را نمیشناختم ، بچه هراسان از اطاق بیرون دوید.
در این وقت می فهمیدم آه چرا مرد قصاب از روی آیف گزلیک دسته استخوانی را روی ران گوسفندها پاک
میکرد. آیف بریدن گوشت لخم آه از توی آن خون مرده ، خون لخته شده ، مثل لجن جمع شده بود و از
خرخره ی گوسفندها قطره قطره خونابه به زمین میچکید سگ زرد جلو قصابی و آله ی بریده ی گاوی آه
روی زمین دآان افتاده بود با چشمهای تارش رک نگاه میکرد و همچنین سر همه ی گوسفندها ، با چشمهایی آه
غبار مرگ رویش نشسته بود ، آنها هم دیده بودند ، آنها هم میدانستند!
بالاخره میفهمم آه نیمچه خدا شده بودم ، ماورای همه ی احتیاجات پست و آوچک مردم بودم ، جریان ابدیت و
جاودانی را در خودم حس میکردم ابدیت چیست؟ برای من ابدیت عبارت از این بود آه آنار نهر سورن با آن
لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشمهایم را ببندم و سرم را در دامن او پنهان بکنم.
یک بار به نظرم رسید آه با خودم حرف میزدم ، آنهم بطور غریبی ، خواستم با خودم حرف بزنم ولی لبهایم به
قدری سنگین شده بود آه حاضر برای آمترین حرآت نبود. اما بی آنکه لبهایم تکان بخورد یا صدای خودم را
بشنوم حس آردم آه با خودم حرف میزدم.
در این اطاق آه مثل قبر هر لحظه تنگتر و تاریکتر میشد ، شب با سایه های وحشتناآش مرا احاطه آرده بود.
جلو پیه سوزی آه دود میزد با پوستین و عبایی آه به خودم پیچیده بودم و شال گردنی آه بسته بودم به حالت آپ
زده ، سایه ام به دیوار افتاده بود.
سایه ی من خیلی پررنگتر و دقیق تر از جسم حقیقی من به دیوار افتاده بود ، سایه ام حقیقی تر از وجودم شده
بود. گویا پیرمرد خنزرپنزری ، مرد ق
یک شب تاریک و ساآت ، مثل شبی آه سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود ، با هیکلهای ترسناآی آه از در و
دیوار ، از پشت پرده ، به من دهن آجی میکردند. گاهی اطاقم به قدری تنگ میشد مثل اینکه در تابوت خوابیده
بودم ، شقیقه هایم میسوخت ، اعضایم برای آمترین حرآت حاضر نبودند. یک وزن روی سینه ی مرا فشار میداد
، مثل وزن لشهایی آه روی گرده ی یابوهای سیاه لاغر می اندازند و به قصابها تحویل میدهند.
مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد. مثل یکنفر لال آه هر آلمه را مجبور است تکرار بکند و همین آه یک
فرد شعر را به آخر میرساند دوباره از سر نو شروع میکند. آوازش مثل ارتعاش ناله ی اره در گوشت تن رخنه
میکرد ، فریاد میکشید و ناگهان خفه میشد.
هنوز چشمهایم به هم نرفته بود آه یک دسته گزمه ی مست از پشت اطاقم رد میشدند ، فحشهای هرزه به هم
میدادند و دسته جمعی میخواندند:
بیا بریم تا می خوریم ، «
شراب ملک ری خوریم ،
« ؟ حالا نخوریم آی خوریم
ناگهان یک قوه ی مافوق بشر در خودم « ! در صورتی آه آخرش به دست داروغه خواهم افتاد » : با خودم گفتم
حس آردم: پیشانیم خنک شد ، بلند شدم عبای زردی آه داشتم روی دوشم انداختم ، شال گردنم را دو سه بار دور
سرم پیچیدم ، قوز آردم ، رفتم گزلیک دسته استخوانی را آه در مجری قایم آرده بودم در آوردم و پاورچین
پاورچین به طرف اطاق لکاته رفتم دم در آه رسیدم اطاق او در تاریکی غلیظی غرق شده بود. به دقت گوش
دادم صدایش را شنیدم آه میگفت:
صدایش یک زنگ گوارا داشت ، مثل صدای بچگیش شده بود. مثل زمزمه ای « ! اومدی؟ شال گردنتو وا آن «
آه بدون مسئولیت در خواب میکنند من این صدا را سابق در خواب عمیقی شنیده بودم آیا خواب میدید؟
صدای او خفه و آلفت ، مثل صدای دختر بچه ای شده بود آه آنار نهر سورن با من سرمامک بازی میکرد. من
« ! بیا تو شال گردنتو وا آن » : آمی ایست آردم دوباره شنیدم آه گفت
من آهسته در تاریکی وارد اطاق شدم ، عبا و شال گردنم را برداشتم. لخت شدم ولی نمیدانم چرا همین طور آه
گزلیک دسته استخوانی در دستم بود در رختخواب رفتم ، حرارت رختخوابش مثل این بود آه جان تازه ای به
آالبد من دمید. بعد تن گوارا ، نمناک و خوش حرارت او را به یاد همان دخترک رنگ پریده ی لاغری آه
چشمهای درشت و بیگناه ترآمنی داشت و آنار نهر سورن با هم سرمامک بازی میکردیم در آغوش آشیدم. نه ،
مثل یک جانور درنده و گرسنه به او حمله آردم و در ته دلم از او اآراه داشتم ، به نظرم می آمد آه حس عشق و
آینه با هم توأم بود. تن مهتابی و خنک او ، تن زنم مانند مار ناگ آه دور شکار خودش می پیچد از هم باز شد و
مرا میان خودش محبوس آرد عطر سینه اش مست آننده بود ، گوشت بازویش آه دور گردنم پیچید گرمای
لطیفی داشت ، در این لحظه آرزو میکردم آه زندگیم قطع بشود. چون در این دقیقه همه ی آینه و بغضی آه
نسبت به او داشتم از بین رفت و سعی میکردم آه جلو گریه ی خودم را بگیرم بی آنکه ملتفت باشم مثل مهر
گیاه پاهایش پشت پاهایم قفل شد و دستهایش پشت گردنم چسبید من حرارت گوارای این گوشت تر و تازه را
حس میکردم ، تمام ذرات تن سوزانم این حرارت را مینوشیدند. حس میکردم آه مرا مثل طعمه در درون خودش
میکشید احساس ترس و آیف به هم آمیخته شده بود ، دهنش طعم آونه ی خیار میداد و گس مزه بود. در میان
این فشار گوارا عرق میریختم و از خود بیخود شده بودم.
چون تنم ، تمام ذرات وجودم بودند آه به من فرمانروایی میکردند ، فتح و فیروزی خود را به آواز بلند میخواندند
من محکوم و بیچاره در این دریای بی پایان در مقابل هوی و هوس امواج سر تسلیم فرود آورده بودم موهای
او آه بوی عطر موگرا میداد به صورتم چسبیده بود و فریاد اضطراب و شادی از ته وجودمان بیرون می آمد
ناگهان حس آردم آه او لب مرا به سختی گزید ، به طوری آه از میان دریده شد آیا انگشت خودش را هم
همین طور میجوید یا اینکه فهمید من پیرمرد لب شکری نیستم؟ خواستم خودم را نجات بدهم ، ولی آمترین حرآت
برایم غیر ممکن بود. هر چه آوشش آردم بیهوده بود. گوشت تن ما را به هم لحیم آرده بودند.
گمان آردم دیوانه شده است. در میان آشمکش ، دستم را بی اختیار تکان دادم و حس آردم گزلیکی آه در دستم
بود به یک جای تن او فرو رفت مایع گرمی روی صورتم ریخت ، او فریاد آشید و مرا رها آرد مایع گرمی
آه در مشت من پر شده بود همین طور نگاه داشتم و گزلیک را دور انداختم. دستم آزاد شد ، به تن او مالیدم ،
آاملاً سرد شده بود او مرده بود. در این بین به سرفه افتادم ولی این سرفه نبود ، صدای خنده ی خشک و زننده
ای بود آه مو را به تن آدم راست میکرد من هراسان عبایم رو آولم انداختم و به اطاق خودم رفتم جلوی نور
پیه سوز مشتم را باز آردم ، دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود.
رفتم جلو آینه ، ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم دیدم شبیه ، نه ، اصلاً پیرمرد خنزرپنزری
شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت آسی بود آه زنده از اطاقی بیرون بیاید آه یک مار
ناگ در آنجا بوده همه سفید شده بود ، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود ، چشمهایم بدون مژه ، یک مشت موی سفید
از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول آرده بود. اصلاً طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر
حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او از دست دیوی آه در من بیدار شده بود نجات بدهم ، همین طور
آه دستم را جلو صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده. یک خنده ی سختتر از اول آه وجود مرا به لرزه
خنده ی تهی آه فقط در انداخت. خنده ی عمیقی آه معلوم نبود از آدام چاله ی گمشده ی بدنم بیرون می آید
گلویم می پیچید و از میان تهی در می آمد من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم.
***
چشمهایم را مالاندم. در همان از شدت اضطراب ، مثل این بود آه از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم
اطاق سابق خودم بودم ، تاریک روشن بود و ابر و میغ روی شیشه ها را گرفته بود بانگ خروس از دور
شنیده میشد در منقل روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاآستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس آردم آه
افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاآستر شده بود و به یک فوت بند بود.
اولین چیزی آه جستجو آردم گلدان راغه بود آه در قبرستان از پیرمرد آالسگه چی گرفته بودم ، ولی گلدان
روبروی من نبود. نگاه آردم دیدم دم در یکنفر با سایه ی خمیده ، نه ، این شخص یک پیرمرد قوزی بود آه سر
و رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل آوزه در دستمال چرآی بسته زیر بغلش گرفته بود
خنده ی خشک و زننده ای میکرد آه مو به تن آدم راست می ایستاد.
خواستم دنبالش بدوم و آن آوزه ، همین آه خواستم از جایم تکان بخورم از در اطاقم بیرون رفت. من بلند شدم
آن دستمال بسته را از او بگیرم ولی پیرمرد با چالاآی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجره ی رو به
آوچه ی اطاقم را باز آردم هیکل خمیده ی پیرمرد را در آوچه دیدم آه شانه هایش از شدت خنده میلرزید و آن
دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود. افتان و خیزان میرفت تا اینکه به آلی پشت مه ناپدید شد. من برگشتم به
خودم نگاه آردم ، دیدم لباسم پاره ، سرتاپایم آلوده به خون دلمه شده بود ، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز
میکردند و آرمهای سفید آوچک روی تنم در هم میلولیدند و ، وزن مرده ای روی سینه ام فشار میداد …
صاب ، ننجون و زن لکاته ام همه سایه های من بودند ، سایه هایی آه من میان آنها محبوس بوده ام. در این وقت
شبیه یک جغد شده بودم ، ولی ناله های من در گلویم گیر آرده بود و به شکل لکه های خون آنها را تف میکردم.
شاید جغد هم مرضی دارد آه مثل من فکر میکند. سایه ام به دیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده
نوشته های مرا به دقت میخواند. حتماً او خوب میفهمید ، فقط او میتوانست بفهمد. از گوشه ی چشمم آه به سایه
ی خودم نگاه میکردم میترسیدم. |
700,513 | بن بست | صادق هدایت | داستان ها | شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود،
بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متع جب تر ، دندان های عاریه و پیشانی بلند
چین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر ب ه شهر مولد خود عودت کرده بود . او
در سن چهل و سه سالگی پس از طی مراحل ضباطی ، دفتر داری ، کمک محاسب و غیره ب ه ریاست مالیه آباده
انتخاب شده بود . شهری که در آنجا ب ه دنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود . زیرا همینکه
شریف ب ه سن دوازده رسید، پدرش ب ه اسم تحصیل او را ب ه تهران فرستاد . پس از چندی وارد مالیه شد و تا
کنون زندگی خانه ب ه دوشی و سرگردانی دور ولایت را بسر میبرد . حالا بواسطه اتفاق و یا تمای ل شخصی به
آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق در خانه موروثی و یا در اداره مشغول کشتن وقت بود.
صبح خیلی دیر بیدار میشد ، نه از راه تن پروری و راحت طلبی ، بلکه فقط منظورش گذرانیدن وقت بود . گاهی
ویرش می گرفت اصلا سر کار نمیرفت ، چون او نسبت به همه چیز بی اعتنا و لاابالی شده بود و بهمین جهت از
سایر رفقای همکارش که پررو و زرنگ و دزد بودند عقب افتاده بود ، چیزی که در زندگی باعث عقب افتادن او
شده بود عرق و تریاک نبود بلکه خوش طینتی و دلرحیمی او بود . اگرچه شریف برای امرار معاش احتیاجی ب ه
پول دولت نداشت و پدرش به قدر بخور و نم یر برای او گذاشته بود که ب ه اصطلاح تا آخر عمرش آب باریکی
داشته باشد، و شاید اگر گشادبازی نمیکرد و پیروی هوا و هوس را نکرده بود ، بیشتر از احتیاج خودش را هم
داشت ، ولی از آنجا ئی که او تفریح و سرگرمی شخصی نمیتوانست برای خودش اختیار بکند و ا ز طرف دیگر
نشستن پشت میز اداره برای او عادت ثانوی و یکنوع وسواس شده بود، ازین رو مایل نبود که میز اداره را از
دست بدهد.
پس از مراجعت همه چیز بنظر شریف تنگ ، محدود، سطحی و کوچک جلوه میکرد . بنظرش همه اشخاص سائیده
شده و کهنه می آمدند و رنگ و روغن خود را از دس ت داده بودند . اما چنگال خود را بیشتر در شکم زندگی فرو
برده بودند . به ترسها، وسواسها و خرافات و خود خواهی آنها افزوده شده بود . بعضی از آنها کم و بیش به
آرزوهای محدود خودشان رسیده بودند . شکمشان جلوآمده بود ، یا شهوت آنها از پائین تنه بآرواره شان
سرایت کرده بود و یا در میان گیر و دار زندگی ، حواس آنها متوجه کلاه برداری ، چاپیدن رعایای خود،
محصول پنبه و تریاک و گندم و یا قنداق بچه و نقرس کهنه خودشان شده بود . خود او آیا پیر و ناتوان نشده بود
و با منق ل وافور و بطری عرق ب ه امید استراحت ب ه شهر مولد خود برنگشته بود ؟ خواهر کوچکش که در موقع
آخرین ملاقات با او آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده بنظر میآمد حالا شوهر کرده بود ، چند شکم زائیده بود،
چین و چروک خورده بود . شیارهائی مثل جای پنجه کلاغ گوشه چشمش دیده میشد که با سکوت بلیغی بمنزله
آینه پیری خود شریف ب ه شمار میرفت . حتی شهر سرخ گلی و خرابه ای که گویا به طعنه آباده مینامیدند برای او
یک حالت تهدید کننده داشت.
شاید دنیا تغییر نکرده و فقط در اثر پیری و ناامیدی همه چیز بنظر او گیرندگی و خوشروئی جادوئی ایام جوانی
را از دست داده بود . فقط او دست خالی مانده بود و هر سال مقدار ی از قوای او از یک منفذ نامرئی بیرون رفته
بود بی آنکه ملتفت شده باشد . بجز چند یادبود ناکام و یکی دو رسوائی و کوششهای بیهوده ، چیز دیگری
برایش نمانده بود . او فقط لاشه خود را از این سوراخ ب ه آن سوراخ کشانیده بود و حالا انتظار روزهای بهتری را
نداشت .
در اد اره تمام وقت شریف پشت میز قهوه ای رنگ پریده ، در اطاق بالا خانه اداره مالیه میگذشت . خمیازه
میکشید، لغت لاروس را ورق میزد و عکسهای آنرا تماشا میکرد، سیگار میکشید یا سرسرکی ب ه کاغذهای اداره
رسیدگی میکرد و یک امضای گل و گشادی زیرش میانداخت ، ولی در خارج از ا داره بر خلاف رؤسای ادارات که
شبها دور هم جمع میشدند و بساط قمار دائر میکردند، او با همکاران و رؤسای سایر ادارات مراوده و جوششی
نشان نمیداد . کناره گیری و گوشه نشینی را اختیار کرده بود . در منزل وقت خود را به باغبانی و سبزیکاری
میگذرانید . بیشتر وقت او صرف بساط فور و تشریفات آن میشد . بعد از آن که غلامرضا منقل برنجی را آتش
میکرد و زیر درخت بید کنار استخر روی سفره چرمی میگذاشت، شریف جعبه هزار پیشه خود را که محتوی
آلات وافور بود ب ه دقت باز میکرد و اسباب فور و بطری کوچک عرق را مرتب دور خودش میچید و با تفنن
مشغول میشد . گاهی غلامرضا مطیع و ساکت و سر بزیر میآمد و باو تریاک میداد ، مثل اینکه مشغول انجام
مراسم مذهبی میباشد.
غلامرضا پیر مرد لهیده ای بود که جزو اثاثیه خانه بشمار میرفت و مثل یک سگ ب ه صاحبش وفادار مانده بود .
از آن آدم های قدیمی خوشرو و بی آزار بود که برای هر گونه فداکاری در راه اربابش مضایقه نداشت . فقط او
بود که به وسواسهای شریف آشنا بود و میتوانست مطابق میلش رفتار بکند . چون شریف وسواس شدیدی به
تمیزی داشت ، دایم دست و صورتش را میشست و ب ه همه چیز ایراد میگرفت . علامرضا توجه مخصوصی در
شستن گیلاس آب ، حوله ، ملافه و جارو زدن اطاقها مبذول میداشت تا مطابق میل اربابش رفتار کرده باشد.
شریف پس از پایان تشریفات و مراسم وافور و حقه چینی ، چوب کهور و حتی تخته نرد سفری را که هر دفعه
بی جهت بیرون می آورد ، بدقت پاک میکرد و با سلیقه مخصوصی در خانه بندی های جعبه س فری میگذاشت .
بعد آلبوم عکس را که مثل چیز مقدسی جلد تافته گرفته بود با احتیاط در می آورد ، ورق میزد مثل اینکه تماشای
آلبوم متمم و مکمل نش ئه تریاک بود . این آلبوم سینمای زندگی ، تمام گذشته او بود . همه رفقا و اشخاصی که در
طی مسافرت هایش با آنها آشنا شده بود ، عکس آنها در این آلبوم وجود داشت و یادبودهای دور و تأثیر انگیزی
در او تولید میکرد.
تفریح دماغی شریف دیوان حافظ، کلیات سعدی بود که سر حد دانش مردم متوسط بشمار میرود . اما در طی
تجربیات تلخ زندگی یکنوع زدگی و تنفر نسبت ب ه مردم حس میکرد و در معامله با آنها قی افه خونسردی را وسیله
دفاع خود قرار داده بود . علاوه بر این یک کبک دست آموز داشت که ب ه پایش زنگوله بسته بود . برای اینکه گم
نشود یک سگ لاغر هم برای پاسبانی کبک نگه داشته بود که در مواقع بیکاری همدم او بودند .
مثل اینکه از دنیای پر تزویر آدمها ب ه دنیای بی تکل ف ، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه
آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد.
یکروز طرف عصر که شریف پشت میز اداره مشغول رسیدگی به دوسیه قطوری بود، در باز شد وجوانی وارد
اطاق گردید که از تهران ب ه عنوان عضو مالیه آباده مأموریت داشت و کاغذ سفارش نامه خود را ب ه دست شریف
داد. شریف همینکه سر خود را از روی دوسیه بلند کرد و او را دید یکه خورد . بطوری حالش منقلب شد که
بزحمت میتوانست از تغییر حالت خود جلوگیری بکند مثل اینکه یک رشته نامرئی که ب ه قلب او آویخته بو د دوباره
کشیده شد ، و زخمی که سالها التیام پذیرفته بود از سر نو مجروح گردید . دنیا ب ه نظرش تیره و تار شد، یک
پرده کدر و مه آلود جلو چشمش پائین آمد و منظره محو و دردناکی روی آن پرده نقش بست . آیا چنین چیزی
ممکن بود؟ شریف این جوان را در یک خواب عمیق ، در خ واب دوره جوانیش دیده بود و بهترین دوره زندگیش
را با او گذرانیده بود . بیست و یکسال قبل این پیش آمد رخ داد و بعد او مانند یک چیز ظریف شکننده که مربوط
به این دنیا نبود از جلو چشمش ناپدید شد.
شریف نمیتوانست باور بکند در صورتیکه خودش پیر و شکسته شده و در انتظار مرگ بود ، چطور این جوان از
دنیای مجهولی که در آن رفته بود جوان تر و شاداب تر جلو او سبز شده بود . احساس مبهمی که مربوط ب ه
یادبود دردناک رفیقش میشد قلب او را فشرد. به زحمت آب دهن خود را فرو داد، خرخره برجسته او حرکت کرد
و دوباره سر جای اولش قرار گرفت.
شریف این جوان را خوب میشناخت، با او در یک مدرسه بود وقتیکه سن حالای او را داشت . نه تنها شباهت
جسمانی و ظاهری او با محسن رفیق و همشاگردی او کامل بود بلکه صدا ، حرکات بی اراده ، نگاه گیج و طرز
سینه صاف کردن او همه شبیه رفیق ناکامش بود . اما درقیافه اش آثار ت زلزل و نگرانی دیده میشد . بنظر میآمد
که روح او از قید قوانین زندگی مردمان معمولی رسته بود. بهمین جهت یک حالت بچگانه و دمدمی داشت .
شریف کاغذ سفارش نامه را جلو چشمش گرفت ولی نمیتوانست آنرا بخواند . خطها جلو او میرقصیدند . فقط اسم
اورا که مجید بود خواند . با خودش زیر لب تکرار میکرد :( باید این اتفاق بیفتد !) از آنجائیکه همیشه در کارهای
شریف گراته میافتاد و مثل این بود که قوه شومی پیوسته او را دنبال می کند .در موقع تعجب این جمله جبری را
با خودش تکرار میکرد .
در زندگی یکنواخت او و روزهائیکه میدانست مانند کلیشه قبلا تهیه شده و با نظم عقربک ساعت ب ه حرکت افتاده
بود، این پیش آمد خیلی غریب بنظر میآمد . بالاخره پس از اندکی تردید با لحن خیر خواهانه ای که از شدت
اضطراب میلرزید ، از مجید اسم پدرش را پرسید . بعد از آنکه مطمئن شد که مجید پسر محسن است ، باو گفت
که با پدرش ا ز برادر صمیمی تر بوده و در یک مدرسه تحصیل می کرده اند و در اداره همکار بوده اند . سپس
افزود :( مرحوم ابوی شما حق برادری به گردن من دارد . شما بجای پسر من هستید وظیفه من است که شما را
به منزل خودم دعوت بکنم .)
بالاخره تصمیم گرفت که قبل از پایان وقت اداری مج ید را ب ه منزل خود راهنمائی بکند . اثاثیه و تخت سفری او را
پیشخدمت اداره برداشت و ب ه طرف منزل شریف رهسپار شدند . از میان دیوارهای گلی سرخ و چند خرابه که
دورش چینه کشیده شده بود رد شدند . در طی راه شریف از مراتب دوستی و یگانگی خودش با پدر او صحبت
میکرد ، تا اینکه وارد خانه بزرگ آبرومندی شدند که جوی آب و دار و درخت داشت ، و یک استخر بزرگ بی -
تناسب بیشتر فضای باغ را اشغال کرده بود . این باغچه در مقابل منظره خشک و بی روح شهر بمنزله واحه در
میان صحرا بشمار میآمد.
شریف با قدمهای مطمئن تر و حالت سرشارتر از معمول ر اه میرفت . زیرا برای او این سرپرستی ناگهانی نه تنها
یک نوع انجام وظیفه نسبت ب ه دوست مرده اش بود، بلکه از آن یک جور لذت مخصوصی میبرد . یک نوع احساس
تشکر و قدردانی از رفیق مرده اش در او پیدا شده بود که پس از مرگش ، بعد از سالها دوباره تغییر گوارائی در
زندگی یکنواخت او داده بود ._ برای اولین بار از سرنوشت خودش راضی بود.
همینکه وارد شدند . شریف به غلامرضا دستور داد که تختخواب مجید را در اطاق پذیرائی بزند . سالون او عبارت
از اطاق دنگالی بود که از قالی مفروش شده بود و یک رج درگاه بدرازی آن دیده میشد و قرینه درگاه ها ، طرف
مقابل پنج در رو به ایوان داشت . میز بزرگی وسط اطاق گذاشته بودند که از قالی پوشیده شده بود . یک جعبه
قلمزده شش ترک کار آباده روی میز و چند صندلی دور آن بود.
شریف ب ه عادت معمول لباسش را در آورد . با پیراهن و زیر شلواری باطاق شخصی خودش رفت . پیش از اینکه
جلو بساط وافور بنشیند جلو آینه رفت _ این آینه که هر روز بر سبیل عادت جلو آن موهای تنک سر خود را
شانه میزد و نگاه سرسرکی بخود میانداخت ، ایندفعه بیش از معمول بصورت خود دقیق شد دندانهای طلائی ،
پای چشم چین خورده ، پوست سوخته و شانه های تو رفته خود را از روی نا امیدی بر انداز کرد . نفسش پس
رفت ، بنظرش آمد که همیشه آنقدر کریه بوده . یک جور نفرین یک جور بغض گنگ نسبت به بیدادی دنیا و همه
مردمان حس کرد . یک نوع کینه مبهم نسبت به پدر و مادرش حس کرد که او را باین ریخت و هیکل پس انداخته
بودند ! اگر هرگز بدنیا نیام ده بود بکجا بر میخورد . اگر پررو و خوش مشرب و سرزباندار و بی حیا مثل دیگران
بود حالا یادبودهای گواراتری برای روز پیری اش اندوخته بود . آب دهنش را فرو داد ، خرخره او حرکت کرد و
دوباره سر جای اولش ایستاد . در همین وقت مجید وارد شد، هر دو سر بساط نشستند . شریف مشغول کشیدن
وافور شد و در ضمن صحبت وعده و وعید به مجید میداد که ورود او را ب ه مرکز اطلاع خواهد داد و یکی دو ماه
دیگر برایش تقاضای اضافه حقوق خواهد کرد.
شام را زودتر خوردند و قبل از اینکه مجید برود ، شریف پیشانی او را بوسید . مجید این حرکت را بدون اکراه
بطور خیلی طبیعی تلقی کرد . شریف با خودش تکرار کرد :( چه غریب است ! بایستی این اتفاق بیفتد، بایستی !...)با
دست لرزان آلبوم عکس را که یگانه نماینده تحولات مرتب و مطمئن قیافه او بود برداشت . با دستمال رویش را
پاک کرد ، جلو چراغ ورق میزد . در عکس بچگیش که پهلوی خ واهرش ایستاده بود، لباس چروک خورده ، نگاه
متعجب داشت و لبخند زورکی زده بود . مثل اینکه میخواست خبر ناگواری را پنهان بکند.
عکسی که با شاگردان مدرسه برداشته بود ، همین چشمهای متعجب را داشت ، باضافه یک جور دلهره و هیجان
در قیافه اش د یده میشد که سعی کرده بود لاپوشانی بکند . عکس فوری که در گاردن پارتی با محسن
پدر مجید انداخته بود ، چشمهای متعجب داشت . ولی این تعجب عمیق تر شده بود ، مثل اینکه در خودش
فرو رفته بود . رنگ عکس پریده بود . نگاهش دور و ناامید بنظرش جلوه کرد و دستش را روی شانه
محسن گذاشته بود . در آنوقت چهارده پانزده سال بیشتر نداشت . قیافه محسن محو و لغزنده بنظرش
آمد ، مثل چیز دمدمی و موقت که محکوم به ناامید شدن است .این عکس را پسندیده که موهای مرتب
روی سرش بود و ر ویهمرفته وضع آبرومند تری از عکسهای دیگر داشت . بدقت آنرا از توی آلبوم در
آورد . عکس آخری که د ر مازندران با محسن برداشته بود . محسن کاملا شبیه مجید بود اما خود
شریف با ریشی که چند روز نتراشیده بود و نگاه متعجبش مثل این بود ک ه انتظار انهدام نسل بشر را
میکشد ، حالت سخت و زننده ای داشت که نپسندید . بعد به عکسهائی که در ولایات مختلف با اعضای
ادارات و یا اشخاص دیگر بر داشته بود دقت کرد . نه تنها این اشخاص مطابق یاد بودی که در او گذاشته
بودند در مقابلش مجسم میشدن د . بلکه همه آنها را میدید و صدایشان را می شنید و نمی توانست آن قسمت
از گذشته را دور بیندازد ، فراموش بکند ، چون این یاد بودها جزو زندگی او شده بود.
تماشای این عکسها امشب تاثیر غریبی در او گذاشت . احساس درد ناک و خشنی بود ، بطوریکه نفسش پ س
رفت، یک رشته عدم موفقیت ، دوند گیهای بیهوده و عشقهای ناکام جلو او مجسم شد . شریف لبهایش
میلرزید ، نگاهش خیره بود . در رختخواب که دراز کشید و پلکهایش را به هم فشرد ، یک صف از رفقایش
جلو او ردیف ایستاده بودند که آخرش محو میشد . همه این صورتها از پشت ابر و دود موج میزدند ، در میان
دود می لغزیدند و یک زندگی جادوئی ب ه خود گرفته بودند ، در آن میان محسن رفیق هم مدرسه اش از
همه دقیق تر و ز نده تر بود . فقط او بود که تأثیر فراموش نشدنی در شریف گذاشته بود ، و ورود
ناگهانی مجید و شباهت عجیب او با پدرش این تأثیر را شدید تر کرده بود . آیا مرگ ناگهانی محسن که
جلو چشمش ورپریده زندگی او را زهر آلود نکرده بود ؟ و از این ب ه بعد در آخر هر مجلس کیفی ته مزه
خاکستر در دهنش می ماند و احساس خستگی و زدگی میکرد.
چیزی که د ر زندگی باعث ترس شریف شده بود ، قیافه زشتش بود . از این رو نسبت به خودش یک نو ع
احساس مبهم پستی می کرد و می ترسید به کسی اظهار علاقه بکند و مسخره بشود.
گویا فقط محسن بود که بنظر میآمد با صمیمیت و یگانگی مخصوص باو اظهار دوستی م ینمود، مثل اینکه
ملتفت زشتی ظاهری او نبود ، یا بروی خودش نمیآورد و یا اصلا شیفته صفات اخلاقی و نکات روحی او
شده بود . یکجور عشق و ارادت برادرانه ، یکنوع گذشت در مقابل او ابراز میداشت و گاهی که نسبت
بدیگران همین صمیمیت را نشان می داد ، باعث حسادت شریف میشد . حضور محسن یکنوع حس پرستش
زیبائی در او تولید می کرد صورتش ، نگاهش ، حرکات بی تکلفش ، حتی عادتی که داشت همیشه مداد کپی
را زبان بزند و گوشه لبش جوهری بود و حتی قهرها یی که سر چیزهای پوچ از هم کرده بودند، برایش
همه اینها پر از لطف و کشش شاعرانه بود . آنوقت هردو آنها شانزده سال داشتند ، یادش افتاد یکروز
عصر ، موقع امتحان آخر سال بود . بعد از مذاکره ، خسته و کسل هر دو بقصد گردش تا بهجت آباد رفتند .
هوا گرم بود ، محسن که علاقه مخصوصی بشنا داشت ، دم استخر بهجت آباد لخت شد تا آب تنی بکند .
آب استخر سرد بود ، بعد هم چند رهگذر سر رسیدند محسن از شنا صرف نظر کرد ، برگشت خندید و
نگاه گیج شرمنده خود را بصورت شریف دوخت . بعد دستپاچه رختهایش را پوشید . آمد کنار جوی
پهلوی شریف نشست و دست ش را روی شانه او گذاشت این حرکت خودمانی و طبیعی برای شریف حکم
یک نوع کیف عمیق و گوارائی را داشت و حس کرد که جریان برق و حرارت ملایمی بین آنها رد و
بدل میشد . شریف آرزو می کرد که تا مدت طویلی بهمین حال بمانند . اما محسن سر خود را نزدیک او
برد بطوریکه شریف نفسش را روی صورت او حس کرد و گفت : ((من کار دارم زود بر می گردم .))
شریف گرچه سعی کرد که حرکت طبیعی بکند ، ولی با ترس و اضطراب روی پیشانی محسن را بوسید .
همانجوریکه وقتی بچه بود ، روز عید نوروز پدر بزرگش او را میبوسید - یعنی لبهای خود را به پیشانی او
میمالید و بر می داشت . پیشانی محسن سرد بود . بعد بلند شدند ، محسن این حرکت بی تناسب و اظهار
علاقه او را بدون تعجب تلقی کرد مثل اینکه باید این طور اتفاق بیفتد!
هنگام مراجعت ، شریف برای اینک ه دل محسن را ب دست آورده باشد ، ساعت ((مکب )) طلائی که پدرش باو
داده بود و چندین بار محسن با اشتیاق و کنجکاوی بچه گانه ای آنرا برانداز کرده بود ، در آورد به
محسن بخشید . محسن بی آنکه از او توضیحی بخواهد و یا تشکر بکند ، ساعت را گرفت ، نگاه گیجی بآ ن
انداخت . شادی ساده و بچگانه ای در صورتش درخشید و بعد آنرا در جیبش گذاشت . همان روز در بین
راه محسن از روی بی میلی برای شریف گفت که پدرش خیال دارد باو زن بدهد . این خبر تأثیر سختی
در شریف کرد زیرا قلبش گواهی داد که از یکدیگر جد ا خواهند شد . شریف کینه و حسادت شدیدی
نسبت ب ه زن ندیده و نشناخته محسن حس کرد . اگر چه چند بار دیگر هم محسن با شریف به استخر
بهجت آباد آمد و شنا کرد ، اما مانعی در دوستی آنها تولید گردیده بود ، فاصله ای بین آنها پیدا شده بود.
بعد از امتحانات محسن عروسی کرد . ازین سرونه ب ه بعد میان دو رفیق جدائی افتاد و به ندرت یکدیگر را
می دیدند ... ابتدا شریف از محسن متنفر شد ، ولی از آنچه رفیقش را سرزنش می کرد ب ه سر خودش آمد .
چون در همین اوان مسافرتی ب ه عنوان دیدار خویشانش به آباده کرد . در آنجا اقوامش دور او را گرفتند
و وادار شد دختر خاله اش را بگیرد . یعنی با در نظر گرفتن الحاق املاک شریف باملاک عفت که از پدرش
به ارث برده بود، و از اینقرار املاک پدرش که در سورمک نزدیک گنبد بهرام واقع شده بود به املا ک
زنش متصل میشد . اما شریف بهیچوجه کله محاسبه و بر آوردهای اقتصادی را نداشت . بالاخره مراسم
عقد با سرعت مخصوصی انجام گرفت . همینکه شریف را با عروس دست بدست دادند و در اطاق تنها
ماندند، عفت شروع بخنده کرد، یکجور خنده تمام نشدنی و مسخره آمیز بود که تمام رگهای شریف را خرد
کرد. شریف ساکت کنار اطاق نشسته بود و جزئیات صورت زنش را با صورت مادر زنش مقایسه میکرد،
چون دختر و مادر شباهت تمامی با یکدیگر داشتند و حس میکرد همینکه زنش پا بسن میگذاشت ، بهیچ
وسیله ای جلو زشتی او را نمیتوانست بگیرد تا موقعیکه نسخه دوم مادرش میشد . بعد هم دعواهای
خانوادگی ، مشاجره های تمام نشدنی سر م وضوعهای پوچ ، همه پیش چشمش مجسم گردید . خنده عفت
مزید بر علت شده بود ، نه تنها باو ثابت شد ، بلکه حس کرد که این زن یک جور جانور غری ب پستاندار بود
که برای سرگردانی او خلق شده بود . خودش را به ناخوشی زد ، شب را زیر شمدی که بوی صابون
آشتیانی میداد خوابهای آشفته دید و فردا صبح بدون خدانگهداری عازم تهران شد . بعد دخترخاله اش
رسوائی بالا آورد و پدرش جریمه این همه ناپرهیزی را خیلی گران پرداخت .
در غیبت شریف ، محسن توسط یکی از اقوام با نفوذ خود وارد اداره امور مالیه شده بود ، برای اینکه
هر چه زودتر داخل در زندگی اجتماعی بشود و سر انجام بگیرد . به اصرار محسن ، شریف هم ب ه
توسط اقوام او معرفی و وارد مالیه شد و هر دو مامور مالیه مازندران شدند .
در مازندران یکجا منزل گرفته و یگانه تفریح آنها بازی تخته نرد بود و روزهای تعطیل را ب ه شهسوار
میرفتند، محسن که علاقه و شوق بسیار به شنا داشت کنار دریا محل دنجی را برای شنا و آب تنی
انتخاب کرده بود شریف هنوز خوب ب ه خاطر داشت : یکروز که هوا گرفته و خفه و دریا منقلب بود ،
محسن ب ه عادت معمول لخت شد و در آب رفت . اگر چه شریف جد اً با اینکار مخالفت کرد ، زیرا آب
دریا بطور غیر عادی در کش و قوس بود ! ولی محسن به حرف او گوش نداد - محسن به خودش مغرور
بود با وجود ترس و دلهره ای که در قیافه اش دیده میشد ، سماجت ورزید و شریف را مسخره کرد که از
آب می ترسد و بعد با حرکت بی اعتنا و مرددی داخل آب شد . با بازوی لاغر وسفیدش که رگهای آبی
داشت ، امواج را میشکافت و از ساحل دور میشد – آب کم کم بالا میآمد . شریف همینطور که به این
منظره خیره شده بود ناگهان ملتفت شد دید محسن دستش را بطرف او تکان داد و گفت :((بیا . . )) مثل
صدائی که در خواب میشنوند . اما او کاری از دستش برنمیآمد – هرگز شنا بلد نبود . بعلاوه کسی هم در
نزدیکی دیده نمیشد که بتواند باو کمک بکند . اول گمان کرد که شوخی است . با دهن باز و مردد
بمحسن نگاه میکرد . محسن حرکت دیگری از روی نا امیدی کرد ، مثل اینکه از او کمک میخواست . با
کوشش فوق العاده دستش را بلند کرد و با صدای خراشیده ای گفت : ((بی . . یا ! )) و غرق شد – آب او را
غلتانید ، موجها روی هم می لغزیدند…
شریف مات و متحیر ، سر جای خودش خشکش زده بود . فقط موجهای سبز رنگ را میدید که رویهم
میلغزیدند و دور میشدند . بقدری متوحش شد که جرًات حرکت یا فکر از او رفته بود و همینطور خیره
بدریا نگاه میکرد – امواج به پیچ و تاب خود میافزودند و آب تا زیر پای او روی ماسه بالا آمده بود .
موجهای پر جوش و خروش که روی سرشان تاجی از کف سفید دیده میشد ، میآمدند و زیر پای او
روی شنها خرد میشدند . شریف بی اراده برگشت و با گامهای سنگین زیر باران بطرف جنگل رفت و با
احساس مخصوصی که بنظرش میآمد از دنیا و م وجوداتش بی اندازه دور شده ، همه چیز را ا ز پرده
کدری میدید و صدای خفه ای بغل گوشش تکرار میکرد : ((تو پست هستی ، تو آدمکشی ! . . . ))
در این موقع مرگ بنظر او بی اندازه آسان و طبیعی میآمد ، زندگی ب ه نظرش فریب مسخره آلودی بیش
نبود . آیا چهار پنج ساعت پیش با محسن روی چ من ناهار نخورده بود . محسن که آنقدر سر دماغ ،
چالاک و دلربا بود ته دیگ را با چه لذت و اشتهائی کروچ کروچ میجوید ! بعد همینطور که روی سبزه
دراز کشیده بود ، برای او جسته گریخته درد دل میکرد که زنش آبستن است و مدتی است که از او
کاغذی نرسیده ولی از ترس مالاریا و تکان راه او را در تهران گذاشته بود ، از نقشه آینده خودش ، از
تفریحات صحبت میکرد . اولین بار بود که او صحبت جدی با شریف میکرد . حالا مثل شمعی که فوت
بکنند مرد و خاموش شد ! آیا همه اینها حقیقت داشت ؟ آیا خواب ندیده بود ؟ او مرده بود مثل اینکه
تا این لحظه ب ه معنی مردن دقیق نشده بود . و تن او بدون دفاع مانند گوش ماهیهای مرده و خرده
ریزهای دیگر زیر امواج دریا که زمزمه میکردند ، بی تکلیف بدست هوا و هوس موجها سپرده شده
بود ،میلغزیدند و دور میشدند؛ فقط یکدسته کلاغ سیاه کنار دریا ، زیر باران در سکوت پاسبانی میکردند !
شریف برای اولین بار با خودش گفت : ((باید این اتفاق بیفتد ! . . اما چرا . . . چرا باید ؟ . . )) تا دو روز دنیای
ظاهری بی رنگ و محو بنظر شر یف جلوه میکرد مثل این بود که همه چیز را از پشت پرده کدر دود میبیند .
سرش گیج میرفت ، اشتها نداشت و بهیچ وسیله ای نمی توانست ب ه خودش دلداری بدهد . در صورتیکه ب ه
این آسانی میشد مرد ! او میخواست که بمیرد و بعد ا ز چند ساعت ، آب دریا بد ن او را مانند چیز بی
مصرف کنار ساحل بیندازد و دو باره زمزمه افسونگر و غمناک خود را شروع بکند ، قوه مرموزی او را
بسوی این امواج که همه بدبختی ها را میشست و آرزوی موهوم زندگی را با خودش میبرد میکشاند .
صدای موجها بیخ گوشش زمزمه میک رد : (( بیا . . . بیا . . . )) آب تیره دریا او را بسوی خودش میخواند .
اما صدای دیگری باو میگفت : ((تو پست هستی . . . تو جانی هستی . چرا برای نجات دوستت اقدامی
نکردی ؟ ))
این پیش آمد ب ه قدری در خاطر شریف زنده بود که نه تنها جزئیات آن را هنوز بیاد میآورد ، بلکه در
گیرودار آن شرکت داشت . هر دفعه به ساعت مکب محسن نگاه میکرد وقایع گذشته جلوش نقش می بست
. چون دو روز قبل از این پیش آمد، محسن ساعت مکب را باو داده بود که برای مرمت به ساعت ساز
بدهد . اتفاقًا ساعت در جیب او مانده بود و هنوز هم آنرا مانند چیز مقدسی با خودش داشت . شریف
بالاخره از مأموریت استعفا داد و به تهران برگشت . چندین بار جویای زن و بچه محسن شد ، ولی اثری
از آنها بدست نیاورده و ب ه مرور ایام این خاطرات از نظرش محو شده بود . ام ا ورود ناگهانی مجید
تأثیر غریبی در او کرد و زندگی قوی تر و درد ناک تری به این یاد بودها بخشید . حالا همزاد زنده رفیقش
از گوشت و استخوان جلو او نشسته بود ! کی میدانست ، شاید خود او بود . چون پیری او را که ندیده بوده.
در همین سن و با هم ین قیافه و اندام رفیقش ناگهان از نظر او ناپدید شد . شریف پی برد که محسن
نمرده بود ، بلکه روح او در جسم این جوان حلول کرده بود ، شاید این دلیل و برگه زندگی جاودان بود،
شاید همان چیزی را که زندگی جاودانی میگفتند مبداء خود را از همین تولید مثل گرفته بود . پس از این
قرار محسن نمرده بود ، در صورتیکه او تا ابد میمرد ، چون از خودش بچه نگذاشته بود ! در عین حال
شادی عمیقی باو دست داد که بکلی نیست و نابود خواهد شد . عقربک ساعت مکب دقایق او را که بسوی
نیستی میرفت میشمرد .
شریف در رختخواب غلت میزد ، با فکر محسن بخواب رفت و هنوز تاریک و روشن بود که با فکر مجید از
خواب پرید . خمیازه کشید ، حس کرد که خسته و کوفته است . دهنش بد مزه بود . بلند شد جلوی آئینه
نگاهی بصورت خود انداخت . پای چ شمهایش خیز داشت ، چین های صورتش عمیق تر شده بود ،
موهایش ژولیده بود و یک رگ از کشاله ران تا پشت کمرش تیر میکشید ، بعد رفت با احتیاط از لای
درز در اطاق مهمانخانه به تخت مجید نگاه کرد . یک تکه از روشنائی پنجره روی صورت او افتاده بود .
صورتش حالت بچه گانه داشت و لپهایش گل انداخته بود و دانه های عرق روی پیشانی او میدرخشید .
دستش را با مشت گره کرده از زیر شمد بیرون آورده بود . بنظرش مجید یک وجود روحانی و قابل
ستایش جلوه کرد . به عادت هر روز ، شریف زیر درخت بید کنار استخر ، پهلوی بساط ناشتائی نشسته
بود و سیگار میکشید ، که مجید آمد پای چاشت نشست . بعد از سلام و تعارف ، شریف برای اینکه
موضوع صحبتی پیدا بکند ، از او پرسید که ساعت دارد یا نه . پس از جواب منفی مجید ، شریف دست
این امانتی است که از پدرتان »: کرد ساعت مکب ی که یک بار به پدرش بخشیده بود ، در آورد و گفت
«. پیش من مانده بود
مجید ساعت را گرفت . نگاه سر سرکی بآن انداخت . مثل اینکه جانور عجیبی را دیده باشد ، خوشحالی
بچه گانه اما گذرنده ی در چشمهایش درخشی د. بعد ساعت را در جیبش گذاشت بی آنکه اظهار تشکر بکند .
شریف زیر چشمی او را میپائید . در این لحظه او با یاد بودهای ایام جوانیش زندگی میکرد . و جزئیات یاد
بودهای دنیای گمشده ای که مانند خواب با پدر مجید گذرانیده بود جلو چشمش مجسم شده بود . از
تمام حرکات مجید حتی نان خوردن او انعکاسی از پدرش جستجو میکرد . و مجید که نسخه ثانی پدرش
بود کاملا آرزوی شریف را بر می آورد . بعد دست کرد با احتیاط عکسی را از بغلش در آورد بدست مجید
داد و گفت : (( این عکس فوری را با مرحوم پدر تان در گاردان پارتی بر داشتم . آنوقت من هنوز حصبه
نگرفته بودم که موهای سرم بریزد !))
مجید نگاهی از روی بی میلی ب ه عکس انداخت ، گوئی عکس بیگانه ای را دیده است وبزمین گذاشت . بعد
نگاه گیجی بصورت شریف کرد ، انگاری تا این موقع ملتفت طاسی سر شریف نشده بود شریف عکس
را برداشت و بلند شد وبا مجید به اداره رفتند .
دو هفته زندگی افسون آمیز شریف بطول انجامید و او با پشتکار خستگی ناپذیر مجید را به ریزه
کاریهای اداره و رموز محاسبات آشنا کرد . بهمین علت مجید طرف توجه سایر اعضای اداره شد . در
زندگی اداری و داخلی شریف نیز تغییرات کلی حاصل شده بود . پشت میز اداره به کارها بیشتر رسیدگی
و دقت میکرد . هر هفته که به سرکشی دهات اطراف آباده میرفت مجید را بعنوان منشی مخصوص همراه
خودش میبرد . در خ انه از غلامرضا ایرادهای بنی اسرائیلی نمیگرفت . وسواس تمیزی از سرش افتاده بود
ودر هر گیلاسی آب میخورد . بنظر میآمد که شریف با زندگی آشتی کرده . غذا را با اشتها میخورد ،
چشمهایش برق افتاده بود . زیرا زندگی گمشده خود را از نو بدست آورد ه بود ، آنهم در موقعیکه زندگی
او را محکوم کرده بود ! شبها مجید لاابالیانه و بی تکلیف میآمد دم بساط فور می نشست ، با شریف
تخته نرد میزد یا صحبتهای دری وری میکرد ، و همیشه پیش از اینکه برود بخوابد شریف پیشانی ا و را
پدرانه میبوسید . یک نوع حالت پر کیف ، یک جور عشق عمیق و مجهول در زندگی یک نواخت ، ساکت ،
تنها و سرد شریف پیدا شده بود که ظا هرًا هیچ ربطی با عوالم شهوا نی نداشت ، یک جور اطمینان ،
بیطرفی ، سیری و استغنای طبع در خودش حس میکرد و در عین حال اح ساس پرستش مبهم و فداکاری
پدرانه ای نسبت ب ه مجید آشکار مینمود . او وظیفه خودش میدانست که از مجید سرپرستی بکند ، مواظب
اخلاق و رفتارش باشد . آیا مجید جای بچه خود او نبود ! آیا ممکن بود که شریف بچه خودش را تا این
اندازه دوست داشته باشد ؟
یکروز گرم تابستانی که آسمان از ابرهای تیره پوشیده شده بود ، در اداره مالیه کار فوق العاده ای پیش
آمد کرد . از یک طرف مفتش تحدید تریاک از مرکز رسیده بود و از طرف دیگر کمیسیونهای اداری مانع
شد که شریف ظهر بخانه برود . ناهار را در اداره خورد و غلامرضا با تر دستی مخصوص در اطاق
آبدار خانه اداره بساط فور را بر پا کرد . شریف بعجله مشغول رسیدگی کارهای اداری شد و یکی دو
بار مجید را احضار کرد ولی مجید باداره نیامده بود .
هوا گرگ و میش بود که غلامرضا هر اسان به اداره آمد و بزور وارد اطاق کمیسیون شد . قیافه او ب ه
اندازه ای گرفته بود که شریف یکه خورد ، از پشت میز بلند شد و بعجله پرسید : (( مگر چی شده ؟ ))
(( آقا . . . آقای مجید خان تو استخر خفه شده . . . من وقتی که ظهر بخانه برگ شتم دیدم در از پشت
بسته . . . چند ساعت انتظار کشیدم ، بعد از خانه همسایه وارد شدم ، دیدم نعش آقای مجید روی آب
آمده . . .
شریف آب دهانش را فرو داد . خرخره اش حرکت کرد ودوباره سر جای اولش قرار گرفت . بعد با صدای
خفه ای گفت : (( پس . . . دکتر را خبر نکردی؟. ))
(( آقا ، کار از کار گذشته ، نعش سرد شده . روی آب آمده بود ، نعش را بردم در ایوان گذاشتم ! . . ))
طعم تلخ مزه ای در دهن شریف پیچیده ، با گامهای سنگین از اطاق کمیسیون بیرون رفت . هوا خفه و
تاریک بود ، باران ریزی میبارید . عطر مست کننده زمین و بوی برگهای شسته در این اول شب تابستانی
در هوا پراکنده شده بود . شریف از چند کوچه گذشت . غلامرضا ساکت مثل سایه دنبال او میرفت . در
خانه اش چهار طاق باز بود ، چراغ توری در ایوان میسوخت . نعش مجید را در ایوان گذاشته بودند ،
رویش یک شمد سفید کشیده بود. زلفهای خیس او از زیر آن پیدا بود و بنظر میآمد که قد کشیده است .
شریف پای ایوان زیر باران ایستاد ، ناگهان نگاهش به استخر افتاد که رویش قطره های باران جلوی
روشنائی چراغ چشمک میزدند . نگاه او وحشت زده و تهی بود ، این استخر که آنقدر دقایق آرامش و
کیف خود را در کنارش گذرانیده بود ! یکمرتبه سر تا سر زندگیش در این شهر، میز اداره ، بساط فور ،
درخت بید ، کبک دست آموز و تفریحاتش همه محدود و پست و مسخره آمیز جلوه کرد . حس کرد که بعد
از این زندگی در این خانه برایش تحمل ناپذیر است ، به آب سیاه وعمیق استخر که مثل آب دریا بود
خیره شد . بنظرش آب استخر یک گوی بلورین آمد – اما این هیکل انسانی که در این گوی دست و پا میزد
که بود ؟ درین گوی او مجید را میدید که بازوهای لاغر سفید خود را که رگهای آبی داشت در آن
تکان میداد وبا و میگفت : (( بیا . . . بیا ! . . )) چه جانگداز بود ! پرده تاریکی جلو چشم شریف پائین آمده
بود . به قدمهای گشاد و بی اعتنا بر گشت .
دستها را به پشت زد، زیر باران از در خانه بیرون رفت همان حالتی که در موقع مرگ محسن حس
کرده بود ، دوباره در او پیدا شد . با خودش تکرار میکرد : ((باید این اتفاق افتاده باشد ! )) جلو چشمش
سیاهی میرفت ، باران تند تر شده بود ، اما او ملتفت نبود . منظره ها ی دور دست مازندران محو و پاک
شده مثل اینکه ا ز پشت پرده کدر همه چیز را می بیند ، جلو چشمش نقش بسته بود و صدائی پشت
گوشش زمزمه میکرد : (( تو رذل هستی . . . تو جانی هستی ! . . ))
این جمله را سابق بر این در خواب عمیقی شنیده بود . او با تصمیم گنگی از منزل خارج شده بود که
دیگر به آنجا بر نگردد . حس میکرد در دنیای موهومی زندگی میکند و کمترین ارتباطی با قضایای
گذشته و کنونی ندارد . از همه این پیش آمدها دور و بر کنار بود ! باران دور او تار تنیده بود ، او میان این
تارهای نازک شده خیس بود و دانه های باران مثل جانورهای لزجی بود که این تارها را میگرفتند و
پا ئین میآمدند . شریف مانند یک سایه سرگردان در کوچه های خلوت ونمناک زیر باران میگذشت و دور
میشد . . .
پایان |
700,514 | آتش پرست | صادق هدایت | داستان ها | در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن ۱که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز
کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بود ند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته
بود. در قهوه خانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم میآمد . فلاندن سر را از ما بین دو
دستش بلند کرد ، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفقیش :
- هیچ میدانی ؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها ، کوره ها ، بیابان ها گمشده گمان میکردم . با
خودم میگفتم : آیا ممکن است . یک روزی ب ه وطنم بر گردم ؟ ممکن است همین ساز را بشنوم ؟، آرزو
میکردم یک روزی بر گردم.
آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا میخ واهم یک چیز تازه برایت
بگویم، میدانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، میدانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل
اینست که چیزی را گم کرده باشم!
دوستش که صورت او سرخ شده و چشمهایش بی حالت باز بود از شنیدن این حرف دستش را بشوخی زد روی
میز و قهقه ه خندید : اوژن ، شوخی نکن ، من میدانم که تو نقاشی اما نمیدانستم که شاعر هم هستی ، خوب از
دیدن ما بیزار شده ای ؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا کرده باشی . من شنیده ام که زنهای مشرق زمین
خوشگل هستند؟
- نه هیچکدام از اینها نیست شوخی نمیکنم.
- راستی یک روز پیش برادرت بودم ، حرف از تو شد چند تا عکس تازه ای که از ایران فرستاده بودی آوردند
تماشا کردیم . یادم است همه اش عکس خرابه بود … آهان یکی از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر
در آنجا آتش میپرستند ؟ من از این مملکتی که تو بودی فقط میدانم که قالیهای خوب دارد ! چیز دیگری
نمیدانم حالا تو هر چه دیده ای برایمان تعریف بکن . میدانی آنجا برای ما پاریسیها تازگی دارد.
فلاندن کمی سکوت کرد بعد گفت :
- یک چیزی بیادم انداختی ، یک روز در ایران برایم پیش آمد غریبی روی داد . تاکنون به هیچکس حتی به
رفیقم کست هم که با من بود نگف تم، ترسیدم ب ه من بخندد . میدانی که من بهیچ چیز اعتقاد ندارم ولی من در
مدت زندگانی خودم تنها یکبار خدا را بدون ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم آنهم در ایران نزدیک
همان پرستشگا ه آتش بود که عکسش را دیده ای . وقتیکه در جنوب ایران بودم و در پرسپولیس کاوش می
کردم یک شب رفیقم کست نا خوش بود ، من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قدیم ایران را
در کوه کنده اند، بنظرم عکسش را دیده باشی ؟ یک چیزی است صلیب مانند در کوه کنده شده ، بالای آن
عکس شاه است که جلو آتشکده ایستاده دست راست را بسوی آتش بلند کرده . بالا آتشکده آهورا مزدا
۱ فلاندن و کست دو نفر ایرانشناس نامدار بوده اند که در نود سال پیش تحقیقات مهمی راجع به ایران باستانی کرده اند، این قسمت از یادداشتهای فلاندن گرفته شده.
خدای آنها میباشد . پائین آن ب ه شکل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبر پادشاه میان دخمه سنگی قرار
گرفته . از این دخمه ها چندتا در آنجا دیده میشود ، روبروی آنها آتشکده بزرگ است که کعبه زرتشت
مینامند.
باری خوب یادم است نزدیک غروب بود من مشغ ول اندازه گیری همین پرستشگاه بودم ، از خستگی و گرمای
آفتاب جانم به لبم رسیده بود ناگهان ، بنظرم آمد دو نفر که لباس آنها ورای لباس معمولی ایرانیان بود بسوی من
میآمدند . نزدیک که رسیدند دیدم دو نفر پیرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پیرمرد تنومند ، سرزنده با
چشمهای درخشان و یک سیمای مخصوصی داشتند . از آنها پرسشهائی کردم . معلوم شد تاجر یزدی هستند از
شمال ایران میآیند . دین آنها مانند مذهب بیشتر اهالی یزد زردشتی است یعنی مثل پادشاهان قدیم ایران آتش
پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را کج کرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشکده باستانی زیارت کرده
باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که شروع کردند به گرد آوردن خرده چوب و چلیکه و برگ خشک ، آنها را
رویهم کپه کردند و تشکیل کانون کوچکی دادند . من همینطور مات آنها را تماشا می کردم . چوبهای خشک را آتش
زدند و شروع کردند به خواندن دعاها و زمزمه کردن ب ه یک زبان مخصوصی که من هنوز نشنیده بود م. گویا
همان زبان زردشت و اوستا بود ، شاید همان زبانی بود که بخط میخی روی سنگها کنده بودند !
در این بین که دو نفر گبر جلوی آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند کردم ، دیدم روی تخته سنگ بالای
دخمه روبرویم مجلسی که در سنگ کنده شده بود درست شبیه و مانند مجلس زنده ای بود که من جلو آن
ایستاده بودم و با چشم خودم میدیدم . من بجای خودم خشک شدم مانند این بود که ا ین آدمها از روی سنگ
بالای قبر داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال آمده بودند روبروی من مظهر خدای خودشان را
میپرسیدند! من در شگفت بودم که چگونه پس از این طول زمان با وجود کوششی که مسلمانان در نابود کردن و
برانداختن این کیش ب ه خرج داده بودند باز هم پیروانی این کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو
آتش به خاک می افتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپدید گشتند ، من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز میسوخت ، نمیدانم چطور شد من
خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم . خاموشی سنگینی در اینجا فرمانروائی داشت ، ماه
بشکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریده ای بدنه آتشکده بزرگ را
روشن کرده بود . حس کردم که دو سه هزار سال به قهقرا رفته . ملیت، شخصیت و محیط خودم را فراموش کرده
بودم ، خاکستر پهلوی خودم را نگاه کردم که آن دو نفر پیرمرد مرموز جلو آن بخاک افتاده و آنرا پ رستش و
ستایش کرده بودند ، از روی آن بآهستگی دود آبی رنگی ب ه شکل ستون بلند میشد و در هوا موج میزد ، سایه
سنگهای شکسته ، کرانه محو آسمان ، ستاره هائی که بالای سرم میدرخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو
خاموشی با شکوه جلگه ، میان این ویرانه های اسرار آمیز و آتشکده های دیرینه مثل این بود که محیط ، روان
همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد ، مرا وادار کرد ، یا بمن
الهام شد ، چون بدست خودم نبود ، منکه بهیچ چیز اعتقاد نداشتم بی اختیار جلو این خاکستری که دود آبی فام
از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم ! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کرد ن هم
نداشتم ، شاید یک دقیقه نگذشت که دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرس تیدم – همانطوریکه شاید
پادشاهان قدیم ایران آتش را میپرستیدند ، در همان دقیقه من آتشپرست بودم . حالا تو هر چه میخواهی د رباره
من فکر بکن . شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است ! …
تهران ۱۵ مرداد ماه ۱۳۰۹ |
700,515 | آبجی خانم | صادق هدایت | داستان ها | آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را میدید ممکن نبود باور بکند که با هم
خواهر هستند . آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لبهای کلفت، موهای مشکی داشت و رویهمرفته زشت بود .
در صورتی که ماهرخ کوتاه ، سفید ، بینی کوچک ، موهای خرمائی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت میخندید
روی لبهای او چال میافتاد . از حیث رفتار و روش هم آنها خیلی با هم فرق داشتند . آبجی خانم از بچگی ایرادی ،
جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر میکرد بر عکس خواهرش مردم دار ، تو دل برو ،
خوشخو و خنده رو بود ، ننه حسن همسایه شان اسم او را ‹‹ خانم سوگلی ›› گذاشته بود . مادر و پدرش هم
بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود . از همان بچگ ی آبجی خانم را مادرش میزد و با
او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه ها برای او غصه خوری میکرد دست روی دستش میزد
و میگفت ‹‹ این بدبختی را چه بکنم ، هان ؟ دختر باین زشتی را کی میگیرد ؟ میترسم آخرش بیخ گیسم بماند ! یک
دختری که نه مال دارد ، نه جمال دارد و نه کمال . کدام بیچاره است که او را بگیرد ؟ ›› از بسکه از اینجور حرفها
جلو آبجی خانم زده بودند او هم بکلی نا امید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود ، بیشتر اوقات خود را
بنماز و طاعت میپرداخت : اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود . یک دفعه هم
که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار ، کل حسین او را نخواست . ولی آبجی خانم هر جا می نشست
می گفت : ‹‹ شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم . پوه ، شوهرهای امروزه همه عرقخور و هرزه برای لای
جرز خوبند ! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد. ››
ظاهرا از این حرف ها میزد ، ولی پیدا بود که در ته دل کلب حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر
بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود ک زشت است و کسی او را نمی گیرد ، از آنجائیکه از خوشیهای این دنیا
خودش را بی بهره میدانست میخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش
دلداری پیدا کرده بود . آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشیهای آن برخوردار نشود ؟ دنیای
جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود ، همه مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد .
وقتی ماه محرم و صفر میآمد هنگام جولان و خود نمائی آبجی خانم میرسید، در هیچ روضه خوانی نبود که او
در بالای مجلس نباشد . در تعزیه ها از یکساعت پیش از ظهر برای خودش جا میگرفت، همه روضه خوانها او را
میشناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجل س را از گریه، ناله و شیون خودش
گرم بکند . بیشتر روضه ها را از بر شده بو د ، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله میدانست اغلب
همسایه ها میآمدند از او سهویات خودشان را میپرسیدند ، سفیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد ، اول
می رفت سر رختخواب خواهرش باو لگد میزد میگفت : ‹‹ لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت
بزنی ؟ ›› آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو میگرفت و میا یستاد به نماز کردن . از اذان صبح ، بانگ
خروس ، نسیم سحر ، زمرمه نماز ، یک حالت مخصوصی ، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست میداد و پیش
وجدان خویش سر افراز بود . با خودش میگفت : اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد ؟ باقی روز
را هم پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایردا گرفتن به این و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از
بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات میفرس تاد . حالا همه آرزویش این بود که هر
طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمیساخت و همه اش کار خانه را میکرد ، بعد هم که به
سن ۱۵ سالگی رسید رفت به خدمتگاری . آبجی خانم ۲۲ سالش بود ولی در خانه مانده بود و در باطن با
خواهرش حسادت میورزید . در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود بخدمتگاری یکبار نشد که آبجی خانم
بسراغ او برود یا احوالش را بپرسد ،؟ پانزده روز یکمرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه میآمد ،
آبجی خانم یا با یکنفر دعوایش میشد یا میرفت س ر نماز دو سه ساعت طول میداد . بعد هم که دور هم می
نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع میکرد به موعظه در باب نماز ، روزه ، طهارت و شکیات . مثلا
میگفت : ‹‹ از وقتیکه این زنهای قری و فری پیدا شدند نان گران شد . هر کس روی نگیرد در آن دنیا با موهای
سرش در دوزخ آویزان میشود . هر که غیبت بکند سرش قد کوه میشود و گردنش قد مو . در جهنم مارهائی
هست که آدم پناه به اژدها میبرد … ›› و از این قبیل چیزها میگفت . ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی
بروی خودش نمیآورد .
یکی از روزها طرف عصر ماهرخ بخانه آمد و مدتی با مادر ش آهسته حرف زد و بعد رفت . آبجی خانم هم رفته
بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آ ن حسادتی که داشت از مادرش نپرسید که
موضوع خواهرش چه بوده و مادر او هم چیزی نگفت .
سر شب که پدرش با کلاه تخم مرغی که دوغ آب گچ رویش شتک زده بود از بنائ ی برگشت رختش را در آورد ،
کیسه توتون و چپقش را برداشت رفت بالای پشت بام . آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت ، با
مادرش سماور حلبی ، دیزی ، بادیه مسی ، ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند ،
مادرش پیش در آمد کرد که عباس نوکر همان خانه که ماهرخ در آنجا خدمتگار است ، خیال دارد او را بزنی
بگیرد . امروز صبح هم که خانه خلوت بود ننه عباس آمده بود خواستگاری . میخواهند هفته دیگر او را عقد بکنند،
۲۵ تومان شیر بها میدهند ، ۳۰ تومان مهر میکنند با آینه ، لاله ، کلام الله ، یک جفت ارسی ، شیرینی ، کیسه حنا ،
چارقد ، تافته ، تنبان ، چیت زری … پدر او همینطور که با باد بزن دور شله دوخته خودش را بادمیزد ، و قند
گوشه دهانش گذاشته چائی دیشلمه را بسر میکشید ، سرش را جنبانید و سر زبانی گفت : خیلی خوب ، مبارک
باشد عیبی ندارد . بدون اینکه تعجب بکند ، خوشحا ل بشود یا اظهار عقیده بکند . مانند اینکه از زنش میترسید .
آبجی خانم خون خونش را میخورد همینکه مطلب را دانست ، دیگرنتوانست باقی بله بریهائی که شده گوش بدهد
به بهانه نماز بی اختیار بلند شد رفت پائین در اطاق پنج دری، خودش را در آینه کوچکی که داشت نگاه کرد ،
بنظر خودش پیر و شکسته آمد ، مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود . چین میان ابروهای
خودش را برانداز کرد . در میان زلفهایش یک موی سفید پیدا کرد با دو انگشت آن را کند . مدتی جلو چراغ بآن
خیره نگاه کرد جایش که سوخت هیچ حس نکرد.
چند روز از این میان گذشت ، همه اهل خانه بهم ریخته بودند ، میرفتند بازار میآمدند دو دست رخت زری
خریدند، تنگ ، گیلاس ، سوزنی ، گلاب پاش ، مشربه ، شبکلاه ، جعبه بزک ، وسمه جوش ، سماور برنجی ، پرده
قلمکار و همه چیز خریدند و چون مادرش خیلی حسرت داشت هر چه خرده ریز و ته خانه بدستش میآمد برای
جهاز ماهرخ کنار میگذاشت . حتی جا نماز ترمه ای که آبجی خانم چند بار از مادرش خواسته بود و به او نداده
بود، برای ماهرخ گذاشت . آبجی خانم در این چند روزه خاموش و اندیشناک زیر چشمی همه کارها و همه چیزها
را میپائید، دو روز بود که خودش را بسر درد زده بود و خوابیده بود ، مادرش هم پی در پی به او سرزنش میداد
و میگفت :
پس خواهری برای چه روزی خوبست هان ؟ میدانم از حسودی است ، حسود به مقصود نمیرسد ، دیگر – »
زشتی و خوشگلی که بدست من نیست کار خداست ، دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین ام ا تو را
نپسندیدند . حالا دروغکی خودت را به ناخوشی زده ای تا دست بسیاه و سفید نزنی؟ از صبح تا شام برایم
« ! جانماز آب میکشد ! من بیچاره هستم که با این چشمهای لت خورده ام باید نخ و سوزن بزنم
آبجی خانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده بود و خودش را میخورد از زیر لحاف جواب میداد :
‹‹ - خوب ، خوب ، سر عمر داغ بدل یخ میگذارد ! با آن دامادی که پیدا کردی ! چوب بسر سگ بزنند لنگه عباس
توی این شهر ریخته چه سر کوفتی بمن میزند ، خوبست همه میدانند عباس چه کاره است حالا نگذار بگویم که
ماهرخ دو ماهه آبستن است ، من دی دم که شکمش بالا آمده اما بروی خودم نیاوردم . من او را خواهر خود
نمیدانم … ››
مادرش از جا در میرفت : ‹‹ الهی لال بشوی ، مرده شور ترکیبت را ببرد ، داغت بدلم بماند . دختره بی شرم ، برو
گم بشو ، میخواهی لک روی دخترم بگذاری ؟ میدانم اینها از دلسوزه است . تو بمیری که با این ریخت و هیکل
کسی تو را نمیگیرد . حالا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان ؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل
نیستی و گر نه دو ساعت به بهانه وعظ از خانه بیرون میروی ، بیشتر میشود بالای تو حرف در آورد . برو ،
برو، همه این نماز و روزه هایت به لعنت شیطان نمیارزد ، مردم گول زنی بوده ! ››
از این حرفها در این چند روزه ما بین آنها رد و بدل میشد . ماهرخ هم مات به این کشمکشها نگاه میکرد و هیچ
نمیگفت تا اینکه شب عقد رسید ، همه همسایه ها و زنکه شلخته ها با ابروهای وسمه کشیده ، سرخاب و سفید آب
مالیده چادرهای نقده ، چتر زلف ، تنبان پنبه دار جمع شده بودند . در آن میان ننه حسن دو بدستش افتاده بود ،
خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفته نشسته بود دنبک میزد و هر چه در چنته اش بود میخواند : ‹‹ ای یار
مبارک بادا ، انشا الله مبارکبادا ››.
- امدیم باز امدیم از خونه داماد امدیم – همه ماه و همه شاه و همه چشمها بادومی .
- ای یار مبارکبادا ، انشا الله مبارکبادا !
- امدیم ، باز امدیم از خونه عروس امدیم – همه کور و همه شل و همه چشمها نم نمی .
- یار مبارکبادا ، امدیم حور و پری را ببریم ، انشاالله مبارکبادا … ››
همین را پی در پی تکرار م یکرد ، میامدند میرفتند دم حوض سینی خاکستر مال میکردند ، بوی قرمه سبزی در
هوا پراکنده شده بود ، یکی گربه را از آشپزخانه پیشت میکرد . یکی تخم مرغ برای شش انداز میخواست ، چند تا
بچه کوچک دستهای یکدیگر را گرفته بودند مینشستند و بلند می شدند و میگفتند : ‹‹ حمومک مورچه داره ، بشین
و پاشو ›› سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند ، اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ با
دخترهایش سر عقد خواهند آمد . دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هر کدام دو صندلی
گذاشتند . پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که خرجش زیاد شده ، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که
برای سر شب خیمه شب بازی لازم است ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجی خانم نبود ، از دو بعد از ظهر او
رفته بود بیرون کسی نمیدانست کجاست ، لابد او رفته بود پای وعظ !
وقتیکه لاله ها روشن بود عقد برگزار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن ، عروس و داماد را دست بدست
داده بودند و در اطاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درها هم بسته بود ، آبجی خانم وارد خانه شد . یکسر
رفت در اطاق بغل پنج دری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنج دری را جلو کشیده بودند از
کنجکاوی که داشت گوشه پرده را پس زد از پشت شیشه دید خواهرش ماه رخ بزک کرده، وسمه کشیده ، جلو
روشنائی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر میآمد جلو میز که رویش شیرینی بود
نشسته بودند . داماد دست انداخته بود ب ه کمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت مثل چیزیکه متوجه او شده باشند
شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خ ندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند .
از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن میآمد که میخواند : ‹‹ ای یار مبارکبادا … ›› یک احساس مخلوط از تنفر و
حسادت به آبجی خانم دست داد.
پرده را انداخت ، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را
باز بکند و دستها را زیر چانه زده بزمین نگاه میکرد به گل و بته های قالی خیره شده بود . آنها را میشمرد و
بنظرش چیز تازه میآمد به رنگ آمیزی آنها دقت میکرد . هر کس میآمد ، میرفت او نمیدید یا سرش را بلند نمیکرد
چرا شام نمیخوری ؟، چرا گوشت تلخی میکنی هان ، چرا » : که ببیند کیست . مادرش آمد د م در اطاق به او گفت
اینجا نشسته ای ؟ چادر سیاهت را باز کن ، چرا بدشگونی میکنی ؟ بیا روی خواهرت را ببوس ، بیا از پشت
شیشه تماش ا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه
«. می پرسیدند خواهرش کجاست ؟ من نمیدانستم چه جواب بدهم
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت : - من شام خورده ام
نصف شب بود ، همه بیاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش میدیدند . ناگهان مثل اینکه
کسی در آب دست و پا میزد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد . اول بخیالشان
گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند ، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده
بود وقتیکه برگشتند بروند بخ وابند ننه حسن دید کفش دم پائی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده . چراغ را
جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب ، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده
بود ، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود ، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت م انند این بود که او
رفته بود بیک جائی که نه زشتی و نه خوشگلی ، نه عروسی و نه عزا ، نه خنده و نه گریه ، نه شادی و نه اندوه
در آنجا وجود نداشت . او رفته بود به بهشت .
تهران ۳۰ شهریور ماه ۱۳۰۹ |
700,516 | آیینه شکسته | صادق هدایت | داستان ها | به م . مینوی
اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه
یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می
نشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا "
وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد.
پنجرة اطاق من روبروی پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقیقه ها، ساعتها و شاید روزهای یکشنبه را من از
پشت شیشة پنجرة اطاقم ب ه او نگاه میکردم . بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش را در میآورد و در رختخوابش
میرفت !
باین ترتیب رابطة مرموزی میان من و او تولید شد . اگر یکروز او را نمیدیدم، مثل این بود که چیزی گم کرده
باشم . گاهی روزها از بسکه باو نگاه میکردم، بلند میشد و لنگه در پنجره اش را میبست . دو هفته بود که هر روز
همدیگر را میدیدیم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اینکه لبخند بزند و یا حرکتی از او ناشی بشود که
تمایلش را نسبت بمن آشکار بکند . اصلا صورت او جدی و تودار بود .
اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم.
از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت . من سلام کردم ، او لبخند
زد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یک
کلمه آشنائی ما شروع شد.
از آنروز ببعد پنجرة اطاقمان را که باز میکردیم ، از دور با حرکت دست و به علم اشاره با هم حرف میزدیم .
ولی همیشه منجر میشد باینکه برویم پائین در باغ لوگزامب ورگ باهم ملاقات بکنیم و بعد به سینما یا تآتر و یا
کافه برویم ، یا بطور دیگر چند ساعت وقت را بگذرانیم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش بمسافرت
رفته بودند و او بمناسبت کارش در پاریس مانده بود.
او خیلی کم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود
که باهم رفیق شده بودیم . یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم ب ه تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در این
شب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد . از رستوران که در آمدیم، تمام
راه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.
گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکه
گرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور
میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت . صدای
جیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.
ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و
درموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد . وقتیکه خواستیم سوار
بشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد . ما تنگ پهلوی هم
نشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد –
بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل میکرد که این دفعه سوم است که بجشن جمعه بازار میآید . چون مادرش او را
قدغن کرده بود . چندین جای دیگر بتماشا رفتیم، بالاخره نصف شب بود که خسته و مانده برگشتیم . ولی اودت از
این جا دل نمی کند ، پای هر معرکه ای میایستاد و من ناچار بودم که بایستم . دو سه بار بازوی او را بزور
کشیدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه میافتاد تا ا ینکه پای معرکه کسی ایستاد که تیغ ژیلت می فروخت، نطق
میکرد و خوبی آنرا عملا نشان میداد ومردم را دعوت ب ه خریدن میکرد . ایندفعه از جا در رفتم ، بازوی او را
سخت کشیدم و گفتم :
" اینکه دیگر مربوط به زنها نیست."
ولی او بازویش را کشید و گفت :
" خودم میدانم . میخواهم تماشا بکنم ."
من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت
خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب
خواندم . یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی
چراغ گاز در کوچه ایستاده . من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را در
بیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه
اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم.
سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم
را می بستم . در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه ب ه اودت بر
خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو
گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم . اودت با خونسردی کیف منجق دوزی خود را باز
کرد آینة کوچکی که از میان شکسته بود بدستم داد و گفت :
" آنشب که کیفم را از پنجره پرت کردی اینطور شد . میدانی این بدبختی میآورد ."
من در جواب خندیدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم که پیش از حرکت دوباره او را ببینم،
ولی بدبختانه موفق نشدم.
تقریبا" یک ماه بود که در لندن بودم ، این کاغذ از اودت به من رسید :
" " پاریس ۲۱ ستامبر ۱۹۳۰
" جمشید جانم
" نمیدانی چقدر تنها هستم ، این تنهائ ی مرا اذیت می کند، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم . چون
وقتی که بتو کاغذ می نویسم ، مثل اینست که با تو حرف میزنم . اگر در این کاغذ "تو" می نویسم مرا ببخش . اگر
میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است !
" روزها چقدر دراز است – عقربک ساعت آنق در آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم . آیا زمان
بنظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی ، اگر چه من مطمئنم که
همیشه سرت توی کتاب است ، همانطوریکه در پاریس بودی ، در آن اطاق محقر که هر دقیق ه جلو چشم من است .
حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده، ولی من پشت شیشه هایم را پارچة کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم،
چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست، همانطوریکه بر گردان تصنیف میگوید :
" پرنده ای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد ."
" دیروز با هلن درباغ لوگزامبورک قدم میزدیم ، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یا د آن روز افتادم که
روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت میکردی، و آن همه وعده میدادی و من هم آن
وعده ها را باور کردم و امروز اسبا ب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده ! من همیشه
بیاد تو والس " گریز ری " را میزنم، عکسی که در بیشة ونسن برداشتیم روی میزم است، وقتی عکست را نگاه
میکنم، همان بمن دلگرمی میدهد : با خود میگویم " نه، این عکس مرا گول نمیزند !" ولی افسوس ! نمیدانم تو هم
معتقدی یا نه . اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت بمن داده بودی، قلبم گواهی پیش
آمد ناگواری را میداد . روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که بانگلیس میروی، قلبم بمن گفت که تو خیلی دور
میروی و هرگز یکدیگر رانخواهیم دید - و از آنچه که میترسیدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدر
غمناکی؟ و میخواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون میدانستم که بیشتر کسل خواهم شد.
" باری بگذریم – گذشته ها ، گذشته . اگر بتو کاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب
زحمت ترا فراهم آوردم، امیداورم که فراموشم خواهی کرد. کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد، همچین نیست ،
ژیمی ؟
" اگر میدانستی درین ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ، از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانة
خودم سر خورده ام ، در صورتیکه پیش ازین اینطور نبود . میدانی من دیگر نمی توانم بیش ازین بی تک لیف باشم ،
اگر چه اسباب نگرا نی خیلیها می شود . اما غصة همه آنها بپای مال من نمیرسد – همان طوریکه تصمیم گرفته ام
روز یکشنبه از پاریس . خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را میگیرم و به کاله میروم، آخرین
شهری که تو از آنجا گذشت ی، آنوقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همة بدب ختی ها را می شوید . و هر
لحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند ،
آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرو میدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد .
چون بکسی که مرگ لبخند بزند با این لبخند ا و را بسوی خودش می کشاند . لابد میگوئی که او چنین کاری را
نمیکند ولی خواهی دید که من دروغ نمیگویم.
بوسه های مرا از دور بپذیر
اودت لاسور."
دو کاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی یکی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت که
رویش مهر زده بودند " برگشت بفرستنده . "
سال بعد که به پاریس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به کوچة سن ژاک ر فتم ، همانجا که منزل قدیمیم بود .
از اطاق م ن یک محصل چینی والس گریزری را سوت میزد . ولی پنجره اطاق اودت بسته بود و ب ه در خانه اش
ورقه ای آویزان کرده بودند که روی آن نوشته بود ،
" خانه اجاره ای " |
700,517 | چنگال | صادق هدایت | داستان ها | سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی ب ه دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش ب ه در قهوه ای
رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت:
« !.. ربابه … ربابه »
در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد :
« . داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »
دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند . سید احمد
عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولی ب ر خلاف
معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اشک آلود او نگاه کرد از روی
بی میلی پرسید :
« ؟ ننجون کجاست »
ربابه با صدای نی مگرفته گفت :
« . گور مرگش اون اطاق خوابیده »
« ؟ خوابیده »
آره … امروز من آشپزخانه را جارو میز دم ، چادرم گرفت به کاسة چینی، همانیکه رویش گلهای سرخ داشت، »
افتاد و شکست … اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد … گیسهایم رو گرفت مشت مشت کند … هی سرم را بدیوار
میزد ، به ننم فحش میداد. میگفت آن ننة گور بگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید …
« ؟ میخندید » : سید احمد خشمگین
هی خندید خندید … میدونی حالش بهم خورده بود . همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، »
کج شد . آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود . اگر
« . ماه سلطان نبود خف هاش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه جور کشت
چشمهای سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید و پرسید :
« ؟ کی گفت که ننمون رو اینجور کشت »
ماه سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود . نمیدونی وقتیکه »
« … دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون
سید احمد همینظور که باو ن گاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و
مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد.
ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و به او خیره نگاه کرد. سید احمد دوباره پرسید:
« ؟ مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه »
نه … حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت میگفت، از همان مسئله ها که تو مسجد برای مردم میگه : »
« . غسل، طهارت، از آن دنیا حرف میزد
«. مبطلات روزه، حیض و نفاس »
آره… از خودش میپرسید و بخودش جواب میداد . من بخیالم دیوانه شده … یک چیزهائی میگفت که من »
« … خجالت می کشیدم
بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دست روی سر او کشید و گفت:
پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس می گوید با یازده تومان و شش قران هم میشود یک گاو خرید؟ حال »
ما یک لاغرش را میخریم . من هم رخت شوری میکنم، پول خودم را در میآورم . ببین هر چه زود تر فرار کنیم
« ! بهتره، من میترسم
« . بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند »
« . هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هر چه باشد از اینجا بهتر است »
بعد هر دو آنها خاموش شدند.
احمد جوانی بود هژده ساله و بلند بالا . ابرو های پر پشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت
و پشت لبش تازه سبز شده بود . ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهای تنگ، لبهای برجستة سرخ، دستهای
کوچک و چانة باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونة پدرش بود .
حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود.
سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود . مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان
بطور سؤال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رو دربایستی تشریح میکرد . بقدری در فن خودش
مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دست آموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش
میداد. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه اش در میآورد . پنجسال پیش یکشب که
همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند که بعلت
ناخوشی مرده است . بغیر از ماه سلطان خواهر خواندة صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست . دو ماه
بعد سید جعفر رقیه سلطان را بزنی گرفت.
رفیه سلطان بلای جان این دو بچة یتیم احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها بهیچوجه کوتاهی نمیکرد . و
چیزیکه شگفت آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه سلطان
شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه
گویندة لااله الاالله پس میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندو انه میگذاریم .
اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این ب چه ها مال اوست و همة خیالش این بود که این دو تا نانخور
زیادی را از سر خودش باز کند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند . از همانوقت سید احمد و ربابه خودشان را
در خانه پدری بیگانه دیدند و زندگی برا یشان تحمل ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش ب ه یکدیگر دلبستگی
پیدا کردند . رقیه سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب انبار را که نمناک و تاریک
بود برای آنها اختصاص داد و از این رو دو ماه بود که احمد پا درد گرفته بود و با آنکه چندی ن بار برایش دعا
گرفتند رو ب ه بهودی نمیرفت . احمد روزها عصازنان به دکان پینه دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را
میکرد، ب ه عشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری دهندة او بشمار میآمد . نزدیک غروب که احمد
بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد ا و در انجام آن کار پیشی میگرفت . اگر ربابه گریه میکرد او نیز
میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان
میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند . ربابه از کارهای روزانه اش میگفت و احمد هم از کارهای خودش .
بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود. چون تصمیم گرفته بودند که از خانة پدرشان بگریزند.
کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد . و برایش شرح
زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود . بطوری این فکر در تصور احمد جای گرف ته بود که خان ه های
دهاتی، زنهای تنبان قرمز، کوه های سبز، چشمه های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس
برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به اندازه ای شیفتة ارنگه شده بود که نقشة فرار خودش را به
عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و
آزادی برای خودشان تهیه کنند.
هر شب احمد نقشة فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق زده فکر
و هوش برادرش را تمجید میکرد . خیالات شگفت انگیز در مخیلة ساده اش نقش میبست و چون تنها مسافرتی که
در عمرش کرده بود زیارت سید ملک خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میآمد ربابه یاد آنروز میافتاد که
آش رشته بار گذاشته بودند، ننه اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسای ه شان دوید زمین خورد و
پیشانیش زخم شد . او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار
بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد . تاکنون احمد از مزد روزانه اش یازده
تومان و شش هزار پس انداز کرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست میآورد، میتوانست یک گاو ماده و دو
بز ماده بخرد . آنوقت میرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید،
ماست میبست . توت خشک میکرد و زمستان هم احمد پینه دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از
دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند.
پائیز و زمستان و بهار گذشت . احمد بخیال فرار به اندوختة خود میافزود و ربابه هم ه ر چه خرده ریز گیرش
می آمد بدقت می پیچید و در مجری کهن هاش می گذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتیکه توی
رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود . ولی پیش آمد دیگری رخ داد و آن این
بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را ب ه خواستگاری ربابه فرستاد . معلوم
بود سیدجعفر و رقیه سلطان هر دو باین امر راضی بودند . اما این پیش آمد تأثیر بدی در اخلاق احمد کرد . ربابه
که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت با و بیشتر
ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد و چیز دیگری که احمد را تهدید می کرد، پا درد بود که سخت تر
شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود.
یکی از روز های زیارتی که سید جعفر و رقیه سلطان ب ه شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا
بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال تر از همیشه بود، حتی کمی به خودآرائی پرداخته و از سفیداب تبریز
زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود ب ه صورتش مالیده بود، ولی سیداحمد درین روز دیرتر از معمول بخانه
آمد. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا
خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف
کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گف ت :
« ؟ من دلواپس بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی »
« . با عباس بودم »
« . داداشی ، امشب نمیایند »
« . من میدانم »
« ؟ چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی »
« . نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد »
« ؟ دوا خوردی »
« ! چه کار بکنم با این پای علیل »
« ؟ مگر پای معرکة بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت »
کاسبیش بوده . تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون را خفه کرد مست بوده . میدانی »
این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است . اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رو یش
« . میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است
« . شاید حکیم بهش داده »
حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد . همة کیفها را کرده، همة بامبولها »
را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده . اگر شراب برای پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .
« . همة این حرفها دروغ است
« ؟ مگر نمیرویم النگه »
چرا شراب نخورم؟ با این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر می شود. دو روز دیگر هم تو میروی »
خانة غلام . من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید . عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا
« ؟ میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم
بعد یکمرتبه ما بین آنها سکوت شد. چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوا بشان خوابیدند.
ربابه سر دماغ بود، تخمه میشکست و میخواند:
« میخوام برم النگه »
« یه پای خرم میلنگه »
قه قه می خندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند.
ربابه دوباره گفت :
امشب ما تنها هستیم . النگه که رفتیم هر روز همینطور است . ننجون نیست، ما با هم هستیم، همچین نیست »
«؟ احمد
در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پا دردش است. باز گفت :
میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری می کنم. پات خوب میشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد »
« ؟ است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم
« ! نه، پام عیبی نداره اما بتوچه ، تو که شوهر میکنی »
« . به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام »
مهتاب بالا آمده بود . ستاره های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند . ربابه آزادانه صحبت می کرد و میخندید و
گونه هایش گلگون شده بود . احمد هیچوقت این صورت مهی ج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه
می کرد.
احمد با لحن تمسخر آمیز پرسید :
« ؟ از مشدی غلام چه خبر »
« ! مرده شور ریختش را ببرند، الهی ننه اش زیر گل برود »
« . نه، تو خودت او را می خواهی »
« . بجدم که نه. من بجز تو کسی را دوست ندارم »
« ! دروغ می گوئی »
« . والله دروغ نمی گویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم »
« . هفتة دیگر.. نه، پس فردا میرویم »
« !.. با این پا »
« . هان..هان.. دیدی که من فهمیدم..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرة تو شدم »
«. تو بخیالت که من دروغ می گویم. بیا همین الان برویم »
هان … اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی . توی النگه مردهای پرزور، جوان و سرخ و سفید دارد . تو »
« … میخواهی
« . راستی من عباس را ندیده ام »
در اینوقت احمد گونه هایش گل انداخته بود، ب ه دشواری نفس می کشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده
بود. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.
به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم . آخر مگر نباید بگویم بله؟ .. نمی گویم … وانگهی او پیر و زشت »
« ؟ است. ماه سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم … حالا النگه خیلی دور است
«. نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم »
آن کوه های کبود که از روی پشت باممان پیداست … میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم … »
زنهای اونجا چطورند، هان … ایلیاتی هستند، من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خان ه مان، یادت هست؟ وقتیکه
ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود . از توی کوه صحبت میکرد، داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه
« . بلد نیستم بدوشم
احمد باو خیره نگاه می کرد. ربابه باز گفت:
من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده ام. زمستانها تو »
« ! ارسی میدوزی، همچین نیست
احمد با سر اشاره کرد آری.
« ؟ تو زن دهاتی هم می گیری »
احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست . ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت
میخواست او را بحرف بیاورد، غلت زد و شروع کرد بخواندن :
منم، منم، بلبل سرگشته، »
از کوه و کمر برگشته، »
مادر نابکار، مرا کشته، »
پدر نامرد، مرا خورده. »
خواهر دلسوز : »
استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه، »
زیر درخت گل چال کرده، »
منم شدم یه بلبل: »
«. پر پر »
این همان ترانه ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد
آمد و او را بیشتر عصبانی کرد . مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر می کنم و میروم . اما تو
زمین گیر میشوی و نقشة فرارمان بهم میخورد.
ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت :
« . امشب هوا خنک است دستت را بده بمن »
دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، و لی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان
بگیرد، بلرزه افتاد . در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید، شقیقه هایش داغ شده بود دست
راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت:
« . میترسم، مرا اینجور نگاه نکن »
چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت:
« !.. اوه … چشمها … شکل بابام شدی »
باقی حرف در دهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشتة گیس بافتة ربابه را
گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد . ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به
سنگ حوض زد . کف خون آلودی از دهنش بیرون آمد و بی حس روی زانوی او افتاد . بعد احمد بلند شد، چند قدم
به کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همة قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد.
صبح مردة هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند. |
901,099 | آرش | سیاوش کسرایی | سیاوش کسرایی | برف میبارد؛
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمیآورد،
ردپاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاکِ دلآشفتهٔ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپّه روبهروی من...
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستانِ خشمِ برف و سوز،
در کنار شعلهٔ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز:
«گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاین جاست.
آسمانِ باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بیدر و پیکر؛
سر برون آوردنِ گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کُهْسار؛
خواب گندمزارها در چشمهٔ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلانِ کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه درّه ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته،
قصههای درهمِ غم را ز نمنمهای بارانها شنیدن؛
بیتکان گهوارهٔ رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
یا شب برفی،
پیش آتشها نشستن،
دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن...
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناهِ ماست».
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورهٔ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش...
سر بلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعلهها را هیمه باید روشنی افروز.»
کودکانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهرِ سیلیخورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگار ننگ.
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دلمردگی بیجان.
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهٔ گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی،
میتراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پر جوش.
مرزهای مُلک،
همچو سَرحدّات دامنگستر اندیشه، بیسامان.
برجهای شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حدّ و از بارو...
هیچ سینه کینهای در برنمیاندوخت.
هیچ دل مهری نمیورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگ؛
آسمان اشکها پر بار.
گرمرو آزادگان دربند؛
روسپی نامردان در کار...
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا، به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازکاندیشانشان، بیشرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم، -
یافتند آخر فسونی را که میجستند...
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
«آخرین فرمان،
آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانههامان تنگ،
آرزومان کور...
ور بپرّد دور،
تا کجا؟... تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها بی گفت و گویی هر طرف را جستوجو میکرد.»
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید.
از میان درههای دور، گرگی خسته مینالید.
برف روی برف میبارید.
باد، بالَش را به پُشتِ شیشه میمالید.
«صبح میآمد،
- پیر مرد آرام کرد آغاز، -
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز...
آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛
باد، پَر میریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز.
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور؛
دودو و سهسه به پچپچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
کم کمک در اوج آمد پچپچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بُرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهٔ دیدار.
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش؛
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و میافشارمش در چنگ، -
دل، این جامِ پُر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ...
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جامِ قَلبتان در رزم!
که جام کینه از سنگ است.
به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است.
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امیدِ مردمی خاموش همپشتم.
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سر بلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازهرس جایم.
مرا تیر است آتشپر؛
مرا باد است فرمانبر.
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
«درود، ای واپسینْ صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش.
نفس در سینهها بیتاب میزد جوش.
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، میآید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیدهٔ خونبار میپاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد،
به راهم مینشیند، راه میبندد؛
به رویم سرد میخندد؛
به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را،
و بازش باز میگیرد.
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگِ اَهْرِمنخو آدمیخوار است.
ولی، آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است؛
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایستهٔ آزادگی این است.
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش میداند.
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند.
پیش میآیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهٔ ترسآفرین مرگ خواهم کند.»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قُلّهها دستان ز هم بگشاد:
«برآ، ای آفتاب، ای توشهٔ امید!
برآ، ای خوشهٔ خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،
به موج روشنایی شستوشو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرّینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قُلّههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی،
که سیمین پایههای روزِ زرّین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوهها لغزید کمکم پنجهٔ خورشید.
هزاران نیزهٔ زرّین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بیکلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمیشد با نسیم صبحدم همراه.
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز،
راه واکردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیر مردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش امّا همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پردههای اشک پیدرپی فرود آمد.»
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگانِ خسته و پیجو،
در شگفت از پهلوانیها.
شعلههای کوره در پرواز،
باد غوغا.
«شامگاهان،
راهجویانی که میجستند آرش را به روی قُلّهها، پیگیر،
باز گردیدند،
بینشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آفتاب،
در گریز بیشتاب خویش،
سالها بر بام دنیا پاکشان سرزد.
ماهتاب،
بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنهٔ البرز،
وین سراسر قُلّهٔ مغموم و خاموشی که میبینید.
وندرونِ درّههای برفآلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند،
و نیاز خویش میخواهند.
با دهان سنگهای کوه، آرش میدهد پاسخ.
میکندْشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛
میدهد امید،
مینماید راه.»
در برون کلبه میبارد.
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ.
راهها چشمانتظاری کاروانی با صدای زنگ...
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود پر سوز...
شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۳۷
|
999,000 | سرود یکم اهونودگاه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | یسته، هات 28
1
ای مزدا! ای سپند مینو!
اینک در آغاز با دستهای برآورده، ترا نماز می¬گزارم و خواستار بهروزی و رامشم.
[بشود که] با کردارهایِ «اَشَه» و با همۀ خِرَد و «مَنش نیک»، «گوشورونَ» را خشنود کنم.
2
ای مزدا اهوره!
با«منش نیک» به تو روی می¬آورم.
پاداش هر دو جهان اَستومَند و مینوی را که «اشه» [است] ودین آگاهان را گشایش و رامش می¬بخشد، به من ارزانی دار.
3
ای مزدا اهوره!
تو و«اشه» و « منش یک» را سرودی نوآیین می¬گویم تا«شهریاری مینوی» پایدار و «آرمیتی» در من افزونی گیرد.
هر آنگاه که ترا به یار خوانم، به سوی من آی و مرا بهروزی و رامش بخش.
4
من روانم را با «منش نیک» به فراترین سرای خواهم برد؛ چه از پاداشی که «مزدا اهوره» برای کردارها برنهاده است، آگاهم.
تا بدان هنگام که توش و توان دارم، [مردمان را] می¬آموزم که خواستار «اشه» باشند.
5
ای اشه!
کی ترا خواهم دید و «منش نیک»را به فرزانگی درخواهم یافت؟
کی به [سرای] «اهوره»ی تواناتر از همگان، راه خواهم برد و نیوشای [سخن] «مزدا» خواهم شد؟
بدین «منثره» ی مهمتر، با زبان خویش، گمراهان را به برترین راه، رهنمونی خواهم کرد.
6
ای مزدا اهوره!
با«منش نیک» و «اشه» [به سوی ما] آی و به گفتار راست خویش، «زرتشت» را وهمۀ ما را دهش زندگی دیرپای ارزانی دار.
مارا نیرو[ی مینوی] و شادمانی بخش تا بر ستیزه و آزار دشمنان چیره شویم.
7
ای اشه!
آن بخششی را که پاداش «منش نیک» است، به ما ارزانی دار.
ای آرمینی!
آرزوی «گشتاسپ» و پیروان مرا برآور.
ای مزدا!
ستایشگران خویش را نیرو خش تا «منثره»ی ترا [به مردمان] بیاموزند.
8
ای اهوره¬ی با بهترین اشه همکام ! ای بهتر از همه! آرزومندانه خواستارم که «فرشوشتر» دلیر و دیگر یارانم را و آنان را که بی گمان بدیشان «منیک» جاودانه خواهی بخشید، زندگی بهتر ارزانی داری.
9
ای مزدا اهوره!
با این بخشش، هرگز ترا و «اشه» و «منش نیک» را نمی¬آزارم و خشمگین نمی¬کنم.
می¬کوشم تا ترا ستایش نیاز آورم؛ زیرا شما و «شهریاری مینوی» نیرومن، سزاوار ستایش درخورنیایشید.
10
ای مزدا اهوه!
آن فرزانگان روشن بینی را که در پیروی از «اشه» و «منش نیک» سزاوار می¬شناسی، به خوبی کامروا کن؛ چه، براستی می¬دانم که ستایشهای از دل برآمده و نیک خواهانه، از سوی شما بی پاسخ نمی ماند.
11
با این نیایش¬ها، همواره «اشه» و «منش نیک» را نگاهبان خواهم بود.
ای مزاد اهورا!
تو با «مینو»ی خود مرا بیاموز و به زبان خویش بازگوی که آفرینش در آغاز چگونه پدید آمد.
یسنه، هات 29
1
«گوشورون» نزدشما گله گزارد:
-«را برای چه آفریدی؟ که مرا ساخت؟ خشم و چپاول و تند خوی و گستاخی و دست یازی، مرا یکسره در میان گرفته است.
مرا جز تو پشت و پناه دیگری نیست. اینک رهاننده¬ای شایسته به ن بنمای.»
2
آنگاه آفریدگرا جهان از «اشه» پرشید:
-«کدامین کس را سزاوار ردی جهان می¬شناسی تا بتوانم یاوری خویش و تخشایی به آبادانی جهان را بدو ببخشم؟
چه کسی را به سالاری جهان خواستاری که هواخواهان«دروج » و «خشم» را درهم بشکند و از کار باز دارد؟»
3
«اشه» بدو پاسخ داد:
«[چنین سرداری] به جهان [و مردمان] بیداد نمی¬ورزد. [او] مهربان و بی آزار است.
از آنان [کسی را] نمی شناسم که بتواند نیکوکاران را در برابر تباهکاران گاهبانی کند.
او [باید] درمیان مردمان، نیرومندتر از همه باشد تا هرگاه مرا فرا خواند، به یاریش بشتابم...
4
... بی گمان «مزدا» بهتراز همه به یاد دارد که در گذشته، دیوان ومردمان [دروند, چه کردند و آگاه است که در آینده چه خواهند کرد.
«اهوره» تنها دادگستر [درهان] است. پس آنچه خواست او باشد، همان خواهد شد.
5
... پس براستی [ما] هر دو- من و روان جهان بارور - «اهوره» را با دستهای برآورده می¬ستاییم و از «مزدا» خواستار می¬شویم [که] آرزویما را چنین برآورد:
هرگز پارسایان و راهبرشان را از دروندان، آسیبی[مرساد].»
6
آنگاه «مزدا اهوری»ی آگاه که هنجار زندگی از فرزانگی اوست، گفت:
-«آیا [تو] سردار یا ردی را که سرشار از «اشه» باشد ، نمی شناسی؟ آیا براستی آفریدگار، ترا به راهبری ونگاهبانی [آفرینش] برنگزیده است؟»
7
«اهوره»ی با «اشه» همکان ، این «منثره» فزایندۀ بهروزی را بیافرید و«مزدا»ی و رجاوند ، خود آن را بهبود جهان و [کامروایی] درست کرداران، بیاموخت:
«ای منش نیک!
کیست آن که توانست و مردمان را براستی یاری خواهد بخشید؟»
8
-«یگانه کسی که من دراین جا می¬شناسم که به آموزش ما گوش فرا داده،«زرتشت سپیتمان» است.
تنها او خواهان آن است که سرودهای ستایش «مزاد» و «اشه» را به گوش [مردمان] برساند. هم از این روست که او را گفتاری شیوا و دلپذیر دادیم.»
9
آنگاه »گوشورون» بر خروشید:
«آیا [من] باید به پشتیبانی نارسای مردی ناتوان خرسند باشم و به سخنان او [گوش فرادهم]؟براستی مرا آرزوی فرمانروایی توانا بود.
کی فرا خواهد رسید آن زمان که چنین کسی با دستانی نیرومند، مرا یاری دهد؟
10
ای اهوره! ای اشه!
اینان را از نیرو و «شهریاری مینوی» برخوردار کن.
این منش نیک!
[بدینان] آن [ دهشی] را ارزانی دار که خانمان خوب و رامش بخشد.
ای مزاد!
من نیز او را برترین آفریدۀ تو می شناسم.»
11
کی «اشه» و «منش نیک» و «شهریاری مینوی» به سوی ما خواهد شتافت؟
من شما [مردمان] را به ذیرش آموزش «مگه» ی بزرگ فرا می ¬خوانم.
ای مزدا اهوره!
اکنون که ما را یاوری [رسیده است]، ما نیز آمادۀ یاری رساندن [به کسانی] چون شماییم.
یسنه، هات 30
1
اینک با ستایش «اهوره» و جشن «منش نیک»، خواستاران و نویدیافتگان را از آن دو پدیدار بزرگ سخن می¬گویم.
این نیک منشان!
این [سخن] را در پرتو «اشه» وبا روشنی و ارمش دریابید.
2
ای هوشمندان!
بشنوید با گوشها [ی خویش] بهترین [سخنان] را و ببینید بامنش روشن و هریک از شما – چه مرد، چه زن – پیش از آن که رویداد بزرگ به کام ما پایان گیرد، از میان دو راه؛ [یکی را] برای خویشتن برگزینید و این [پیام] را [به دیگران] بیاموزید.
3
در آغاز؛ آن دو«مینو»ی همزاد و در اندیشه وگفتار و کردار [یکی] نیک و [دیگری] بد، با یکدیگر سخن گفتند.
از آن دو، نیک آگاهان راست برگزیدند، نه در آگاهان.
4
آنگاه که آن دو «مینو» به هم رسیدند، نخست «زندگی» و «تازندگی» را [بنیاد] نهادندن و چنین
باشد به پایان هستی:
«بهترین منش»، پیروان «اشه» را و «بدترین زندگی»، هواداران «دروج» را خواهد بود.
5
از آن دو «مینو»، هواخواه «دروج» به بدترین رفتار گروید و «سپندترین مینو»
-که آسمان جاودانه را پوشانده است- و آنان که به آزاد کامی و درستکاری، «مزاد اهوره» را خشنود می¬کنند، «اشه» را برگزیدند.
6
دیوگزینان[نیز] از آن دو [«مینو»]، راست را برنگزیدند؛ چه، بدان هنگام که پرسان بودند، فریب بد انسان در ایشان را، یافت که به «بدترین منش» گرویدند.
آنگاه با هم به سوی «خشم» شتافتند تا زندگی مردمان را تباه کنند.
7
«شهریاری مینوی» و «منش نیک» و «اشه» بدو فراز آمد و«آرمیتی»، پیکر [او] را تخشایی ونستوهی بخشید.
براستی آنان که از آن تواند، از آزمون آهن، پیروز بر می¬آیند.
8
ای مزدا اهوره!
چون کین گناهاران فرارسد، «شهریاری مینو» تو در پرتو «منش نیک» آشکار خواهد شد و آنان
خواهند آموخت که «دروج» را به دستهای «اشه» بسپارند.
9
ای مزاد!
ما[خواستاریم که] که از آن تو و [درشمار] «اهوراییان» باشیم که هستی را نو می¬کنند.
تو نیز ما را در پرتو «اشه» یاری کن تا هنگامی که خرد ما دستخوش دو دلی استف اندیشه های ما به هم نزدیک باشد.
10
آنگاه شکست و تباهی بر «دروج» فرو خواهد آمد و آنان که به نیکنامی شناخته شده¬اند، به آرزوهای خویش خواهند رسید و به سرای خوش «منش نیک» و «مزدا» و «اشه» راه خواهند یافت.
11
ای مردم!
این است آن دو فرمان آموختۀ «مزا»: خوشی و ناخوشی.
رنج و زیان دیرپای، فریفتگان «دروج» را و رستگاری، رهروان راه «اشه» راست.
بی گمان در پرتو این[آموزش] به رستگاری و بهروزی خواهید رسید.
یسنه، هات 31
1
ای هوشمندان!
شما را از آموزشهایی ناشنوده می¬آهانم.
بی گمن، این سخنان، پیروان آموزشهای «دروج» - تباه کنندگان جهان «اشه» - را [ناگوار] و دلدادگان «مزدا» را بسیار خوشایند است.
2
چون با این [آموزش]ها [ی «دروج»]، راه بهتری برای گزینش پدیار نیست، من چونان ردی که «مزدا اهوره» [اورا] برای هر دو گروه برگزیده است، به سوی همۀ شما می¬آیم تا زندگی را به پیروزی از «اشه» بسر آوریم.
3
ای مزدا!
تو با گفتار [خود و به] زبان خویش، ما را بیا گاهان از آنچه به هر دو گروه خواهی بخشید و از آن بهروزی که به دستیاری «اشه» و «آذر» مینوی خود نوید دادی و از آن فرمانی که فرزانگان راست، تا من همۀ مردمان را به گرویدن [به دین تو] فرا خوانم.
4
ای مزدا! ای اهوراییان!
آنگاه که خواست ما را پاسخ گو باشید، آرزو خواهم کرد که در ÷رتو «اشه» و «آرمیتی» و «اشی» و «بهترین منش»، «شهریاری مینوی» نیرومند از آن ما شود تا با افزایش آن بر «دروج» چیرگی یابیم.
5
ای مزاد اهوره!
مرا از آنچه خواهد شد و آنچه نخواهد شد، بیا گاهان تا در پرتو داد «اشه» و «منش نیک»، آنچه را برای من بهترین است برگیزینم و از آن پاداشی که به من [خواهی داد]، به شادکامی برسم.
6
بهترین [پاداش] ارزانی فرزانه ای خواهد بو که پیام راستین و «منثره»ی مرا [بر مردمان] آشکار کند و [آنان را] در پرتو «اشه» به «رسایی» و «جاودانگی» [رهنمون شود].
«مزدا» به دستیاری «منش نیک»، «شهریاری مینوی» چنین کسی را خواهد افزود.
7
اوست نخستین اندیشه وری که روشنان سپهر، از فر و فروغش درخشیدند. [اوست که] با خرد خویش، «اشه» را بیافرید تا «بهترین منش» را پشتیبان و نگاهیان باشد.
ای مزاد اهوره!
تو اکنون نیز همانی [که در آغاز بودی؛ پس] به «مینوی»ی، آن [فروغ] را بیفزای.
8
ای مزدا!
هنگامی که ترا با منش خویش، سرآغاز و سرانجام هستی و پدر «منش نیک» شناختم و آنگاه که ترا باچشم [دل دیدم]، دریافتم که تویی آفریدگار راستین «اشه» و داور کردارهای جانیان.
9
ای مزدا اهوره!
از آن تو بود «آرمیتی»، نیز از آن تو بود «خرد مینوی» جهان ساز؛ آنگاه که تو او را آزادی گزینش راه دادی دادی تا به رهبر راستین بگرود یا به رهبر دروغین.
10
پس او از میان آن [دو] سرور آشون و فزایندۀ «منش نیک» را به رهبری و نگاهبانی خویش برگزید.
ای مزدا!
رهبر فریفتار، هر چند که خود راپاک وانمود کند، نمی تواند پیام آور تو باشد.
11
ای مزدا!
آنگاه که تو در آ؛از، تن و «دین» ما را بیافریدی و ازمنش خویش، [ما را] خرد بخشید، آنگاه که جان ما را تن پدید آوردی، آنگاه که ما را نیروی کارورزی و گفتار راهنما ارزانی داشتی، [از ما
خواستی که ] هرکس باور خویش را به آزاد کامی بپذیرد.
12
پس هرکس – خواه دروغ گفتار، خواه راست گفتار، خواه نادان، خواه دانا از دل و منش خویش ، بانگ بر آورد.
«آرمیتی» هرجا که اندیشه در پرسش و دودلی باشد، رهنمونی می¬کند.
13
ای مزدا!
هنگامی که آشکارا یا نهان پرسشی می شود و یا [کسی[ برای رهایی از گناهی خرد، سزایی کلان را بر می تابد، تو آن را با چشمان تیزبین خودمی پایی و همه را در پرتو «اشه» بدرستی می بینی.
14
ای اهوره!
این [همه] را از تو می پرسم: بدرستی [بازگوی که] چگونه گذشته است و چگونه خواهد گذشت؟ اشونان و پیروان «دروج» را چه پاداش [و پادافره ا] ی دردفتر زندگانی نوشته خواهد شد؟
ای مزدا!
این [همه] درشمار پسین چگونه خواهد بود؟
15
ای اهوره!
این را [از تو] می پرسم: چیست سزای کسی که نیروی دروند بدکنش را بیفزاید [وکسی] که در زندگی [خویش]هنری [جز] جدایی افگندن میان رهبر درست کردار و گروه مردم ندارد؟
16
ای مزدا اهوره!
این را [از تو] می رسم: آیا کسی که به نیک آگاهی، برای [افزایش] توانایی خانمان یا روستا یا سرزمین و پیشرفت«اشه» بکوشد، به تو خواهد پیوست؟
کی \او] چنین خواهد شد وبا کدامین کردار؟
17
کدام یک از دو – اشون یا دروند – بهترین [راه] را برگزیده است؟
دانای روشن بین باید دانشجو را بیاگاهاند.
مبادا نادان [کسی را]بفریبد و گمراه کند.
ای مزدا اهوره!
تو [ما را] آموزگار «منش نیک» باش.
18
پس هیچ یک از شما به گفتار و اموزش دروند که خانمان و روستا و سرزمین را به ویرانی وتباهی می کشاند، گوش فرا مدهید و با رزم افزار در برابر آنان بایستید.
19
به [گفتار] کسی گوش فرا دهید که به «اشه» می اندیشد، بدان فرانه ای که در مان بخش زندگی است؛ [بدان کسی که] در گفتار راستین ، توانا و گشاده زبان است.
ای مزدا اهوره!
با«آذر» فروزان خویش، واپسین جایگاه هر دو گروه را آشکار کن.
20
آن کسی که به سوی اشون آید، در آینده جایگاه او روشنایی خواهد بود.
[اما] تیرگی ماندگار دیر پای و کورسویی و بانگ «دریغا»یی، براستی چنین خواهد بود [سرانجام] زندگی دروندان که «دینـ و کردارشان، آنان را بدان جا خواهد کشاند.
21
«مزدا اهوره» با خداوندی و روری خویش و پیوستگی پایدار با«اشه» و «رسایی» و «جاودانگی»، شهریاری مینوی» و « منش نیک» را به کسی خواهد بخشید، ک در اندیشه و کردار، دوست اوست.
22
این [سخن] برای آن کسی که نیک آگاه است و با «مش نیک» آن را در می¬یابد ، آشکار است.
اوست که با «شهریاری مینوی» و با گفتار و کردار [خویش] «اشه» را نگاهداری می¬کند.
ای مزدا اهوره!
اوست که کارگزارترین یاور تو به شمار می¬آید.
یسنه، هات 32
1
ای مزدا اهوره!
خویشاوندان وهمکاران و یاوران [من] برای دست یابی به شادمانی و بهروزی، از خواستاران تواند.
ای دیو [یسنـ] ـان!
شما نیز با همان منش، او را خواستار باشید.
[بشود که] پیام رسان تو باشیم [و] آنان را که با تو می ستیزند، [از کارا] باز داریم.
2
«مزاد اهوره»ی با «منس نیک» یگانه، در پرتو «شهریاری مینوی» [خویش ] بدانان پاسخ گفت:
-«اشه»ی تابناک را که دوست نیک «سپدارمنذ» است، برای شما برگزیده ام . باشد که او را از آن شما شود.
3
ای دیوان !
شما همه از تبار «منش زشتـ»»ـید و آن کس که دیرزمانی شما را می پرستید، از دروغ و خودستایی است. [هم] از این روست که بدین کردار فریبکارانه [تان] در هفت بوم[جهان[ به بدی نامبردار شده¬اید.
4
بدین سان، شما [اندیشۀ] مردمان را [چنن] آشفته اید که بدترین کارها را می ورزند و از دوستان دیوان شناخته می شوند.
[آنان] از «منش نیک» دوری می گزینند واز خرد «مزدا اهوره» و «اشه» روی بر می تابند.
5
اینچنین شما با اندیشه و گفتا روکردار بد که «منش زشت» برای تباهی [جهان] به شما و ردوندان آموخت، مردمان را فریفتید واز زندگی خوب و جاودان بی بهره کردید.
6
ای اهوره!
او از گناهکاری بسیار، کامیاب شد و با چنین [رفتری] تا بدین پایه به نامبرداری رسید؛ اما تو همه چیز را به یاد داری و با«بهترین منش» [از سزای او] آگاهی.
ای مزدا!
فرمان تو آموزش «اشه» با«شهریاری مینوی» تو روا خواهد شد.
7
هیچ کدام از این گناهکاران در نمی یابند که کامیابی – همان گونه که زندگی به ما آموخته و بدانسان که با [آزمون] آهن گذاران گفته شده- به کار وکوشش [بازبسته است].
ای مزدا اهوره!
تو از سرانجام آنان آگاه تری.
8
«جم و یونگهان» نیز- که برای خشنودی مردمان خویشتن، خداوند جهان را خوار شمرد- از این گناهکاران نامبردار است .
ای مزدا؟
من به واپسین داوری تو دربارۀ همۀ آنان بی گمانم.
9
آموزگار بد با آموزش خویش، سخن [ایزدی] را بر می گرداند و خردزندگی را تباه می¬کند.
او براستی [مردمان را] از سرمایۀ گرانبهای راستی و «منش نیک» بی بهره می¬کند.
ای مزدا! ای اشه!
بدین سخنان که از «مینو»ی من [بر می¬آید]، نزد شما گله می¬گزارم.
10
براستی او ، هنگامی که دیدن زمین و خورشید با دو چشم را بدترین [گناه] می¬خواند ، [همان] کسی است که سخن [ایزدی] را بر می¬گرداند.
او[ست که] دانا را [به جرگۀ] دروند [ان] درمی¬آورد. او[ست که] کشتزارها را ویران می¬کند. او [ست که] رزم افزار به روی اشونان می کشد.
11
براستی آنانند که زندگی را تباه می کنند. آنانند که دروندان رابزرگ می¬شمارند و زنان و مدان بزرگوار را از رسیدن به دهش [ایزدی] باز می¬دارند.
ای مزدا!
آنان اشونان را از «بهترین منش» روی گردان می کنند.
12
آنان با آموزشهای خود، مردمان را از بهترین کردار باز می¬دارند.
آنان زندگی جهانیان را با گفتار فریبنده پریشان می¬کنند.
آنان «گرهم» و یاران وی «کرپان» و شهریاری خواستاران «دروج» را بر «اشه» برتری می¬دهند.
«مزدا» [آنان را ] پادافره بر نهاده است.
13
ای مزدا!
«گرهم» هر اندازه هم که آرزومند بدست آوردن شهریاری در پناه «بدترین منش» باشد، سرانجام تباه کنندۀ زندگی [خود] خواهد بود
آنگاه آنان آرزومندانه خواستار پیام پیام آور خواهندشد که «اشه» را در برابر هراس انگیزی وی نگاهبانی می¬کند.
14
«گرهم» و «کوی» ها از دیرباز برای به ستوه آوردن وی خرد و نیروی خویش را بکارگرفته اند.
آنان بر آن شدند که از دروندان یاری خواهند و گفتند که زندگی باید به تباهی کشانده شود تا «دوردارندۀ مرگ» به یاری[شان] برانگیخته شود.
15
بدین سان «گرپان» و «کوی»ها براستی به دست همانان که هیچ گاه زندگی و فرمانروایی آزاد را برایشان روا نمی داشتند، تباه خواهند شد.
آنان را این دو به سرای «منش نیک» خواهند برد.
16
براستی بهرتین چیزها آموزش راستین و هوشمندانۀ مردی دین آگاه است.
ای مزدا اهوره!
تو بر همۀ آنان که سر آزار مرا دارند و هراسانم می کنند، فرمان می رانی. هم از این روست که دشمنی دروندان را از دوستان تو باز خواهم داشت.
یسنه، هات 34
1
ای مزدا اهوره!
گفتار و کردار و پرستشی که با آنها به مردمان «جاودانگی» و «اشه» و «شهریاری مینوی» و«رسایی» می¬بخشی، همه را نخست نزد تو نیاز می¬آورم.
2
ای مزدا!
ورجاوند مرد نیک منشی که روانش به «اشه» پیوسته است، همۀ اندیشه و کردار [خویش] را تنها [به تو] نیاز می¬کند.
[بشود که] ستایش سرایان و نیازیش کنان به تو نزدیک شویم.
3
ای اهوره؟
آنچه را شایستۀ تو و «اشه» است ، با نماز بجای می¬آوریم [تا] همۀ جهانیان با «منش نیک» در «شهریاری مینوی» [تو] به «رسایی» رسند.
ای مزدا!
براستی نیک آگاه هماره از دهش تو برخوردار می¬شود.
4
ای مزدا اهوره؟
در پرتو «اشه»، «آذر» نیرومند ترا خواهانیم که جاودانه و تواناست و دوستان را پیوسته آشکارا یاری می¬رساند وآزار و گناه دشمنان را در چشم برهم زدنی نمایان می¬کند.
5
ای مزدا!
چه بزرگ است «شهریاری مینوی» تو!
چه اندازه آرزومندمکه به تو بپیوندم و در پرتو «اشه» و «منش نیک»، درویشان ترا پناه بخشم!
شما را برتر از همه می¬خوانم و از دیوان ومردمان آزار دهنده، دوری می¬گزینم.
6
ای مزدا! ای اشه! ای منش نیک!
چون شما براستی چنین هستید ، پس را در همۀ دگرگونیهای زندگی این جهانی، چنان رهنمونی کنید که با ستایش و نیایشی از ژرفای دل، به سوی شما آیم.
7
ای مزدا!
کجایند آن رادمردانی که آموزشهای ارجمند ترا با «مش نیک» دریافته اند و با همۀ سختی و آزار [ی که می¬کشند]، هوشیارانه آنها را بکار می¬برند؟
من جز تو کسی را نمی شناسم. پس در پرتو «اشه»، ما را پناه بخش.
8
ای مزدا!
براستی آنان با این کردارها، ما را می هراسانند؛ چرا که نیرومندانشان برای ناتوانان، تباهی و ویرانی می¬آورند و با فرمان تو دشمنی ¬می ورزند.
آنان هیچ گاه به «اشه» نمی اندیشند و از «منش نکی» روی می¬گردانند.
9
ای مزدا!
آنان با بدکرداری و نا آگاهی از «منش نیک»، «سپندارمذ» ترا – که نزد دانایان بزرگور است- کوچک می¬شمارند.
آنان از «اشه» چنان دور خواهند ماند که تباهکاران نا فرهیخته از ما.
10
خردمند آنان را اندرز داد که با «منش نیک» کارکنند و آگاه باشند که «سپندارمذ»، سرچشمۀ راستین «اشه» است.
ای مزدا اهوره!
آنان اگر این [آموزش تو] را دریابند، همه به «شهریاری مینوی» تو [راه خواهند یافت].
11
اینک «رسایی» و «جاودانگی» - دهشهای دو گانۀ تو – به روشنایی راه می¬نمایند و «اشه»
و«منش نیک» و «آرمیتی»، زندگانی دیرپای [ارزانی می¬دارند] و «شهریاری مینوی» را می-افزایند.
ای مزدا!
تو ا اینها ، ستیهندگان با دشمنانت را پیروزی می¬بخشی.
12
ای مزدا!
داد تو چیست؟ خواستار چیستی؟ کدامین ستایش و کدامین نیایش را [سزاوار می شناسی]؟
فراگوی تا[مردمان] بشنوند و پاداش [پیروی از] آموزشهای ترا دریابند.
در پرتو «اشه» به ما بیاموز که راه هموار «منش نیک» چگونه است....
13
ای مزدا اهوره!
.... آن راه «منش نیک» که به من نمودی، همان راه آموزش رهانندگان است که [تنها] کردار نیک د پرتو «اشه» مایۀ شادمانی خواهد شد؛ [راهی که] نیک آگاهان را برنهادی.
14
ای مزدا اهوره!
بی گمان این [پاداش آرمانی] را به تن وجان کسانی ارزانی می¬داری که با «منش نیک» کار
می¬کنند و در پرتو «اشه»، آموزش خرد نیک ترا بدرستی به پیش می برند و خواست ترا بر می¬
آورند وبرای پیشرفت جهان می¬کوشند.
15
ای مزدا!
مرا از بهترین گفتارها و کردارها بیاگاهان تا براستی در پرتو «اشه» با «منش نیک» و به آزاد کامی ترا بستایم.
ای اهوره!
با «شهریاری مینوی» خویش و به خواست خود، زندگانی نو سرشار از «اشه» را به ما ارزانی دار.
|
999,001 | سرود دوم اشتودگاه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | null |
999,002 | سرود دوم اشتودگاه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | یسته، هات 43
1
«مزدا اهوره» به همه کار توانا چنین برنهاده است:
بهروزی از آن کسی است که دیگران را به بهروزی برساند.
نیرو و پایداری را براستی از تو خواستارم.
ای آرمیتی!
برای نگاهبانی از «اشه»، فرّ و شکوهی را که پاداش زندگی در پرتو «منش نیک» است ، به من ارزانی دار.
2
همچنین بهترین [پاداش] از آن او باد.
ای مزدا!
کسی که [برای دیگران] خواستار روشنی است، روشنایی [بدو] ارزانی خواهدشد.
از «سپندترین مینو»ی خویش و در پرتو «اشه»، دانش برآمده از «منش نیک» را به ما بخش تا در زندگانی دیرپا [ی خویش] همه روزه از شادمانی بهره مند شویم.
3
پس براستی، بهترین نیکی¬ها بهرۀ آن کسی خواهدشد که در زندگی استومند و مینوی، ما را به راه راست بهروزی – [راه] جهان اشه که جایگاه «اهوره» است – رهنمونی کنند.
ای مزدا!
دلدادگان تو در پرتو نیک آگاهی و پاکی به تو خواهند پیوست.
4
ای مزدا!
ترا توانا و پاک شناختم؛ آنگاه که [دانستم] در پرتو توانایی ات، آرزوهای ما برآورده خواد شد؛ آنگاه که [دریافتم] اشونان و دروندان را پاداش [وپادافره] خواهی بخشید؛ آنگاه که [پی بردم]درپرتو گرمای «آذر» تو – که نیرومندی اش از «اشه» است – نیروی «منش نیک» به من روی خواهد نمود.
5
ای مزدا اهوره!
ترا پاک شناختم، آنگاه که در سرآغاز آفرینش زندگی دیدمت [و دریافتم] که چگونه تا پایان گردش آفرینش، کردارها، گفتارها را با هنر خویش، مزد بر نهاده ای : پاداش نیک برای نیکان و [سزای] بد برای بدان.
6
ای مزدا!
بدان هنگام که «سپند مینو»ی تو فراز آید، «شهریاری مینوی» و«منش نیک» با کنش خویش، جهان را به سوی «اشه» پیش می برندو «آرمیتی» راد مردان را به سوی خرد نافریفتنی تو رهنمونی خواهد کرد.
7
ای مزدا اهوره!
براستی ترا پاک شناختم؛ آنگاه که «منش نیک»نزد من آمد و پرسید:
-«کیستی و ازکدامین خاندانی ودر برابر پرسشها ودو دلیهای روزانۀ زندگی خویش وجهان پیرامون خود، کدامین راه را می نمایی و می شناسانی؟»
8
آنگاه نخست بدو [پاسخ] گفتم:
«منم زرتشت که با همۀ توش و توان خویش، دشمن سر سخت دروندان و پناه نیرومند آشونانم.»
ای مزدا!
خواستارم تا بدان هنگام که ستایشگر و سرودخوان توام، همواره از «شهریاری مینوی» بی کران [تو] برخوردار باشم.
9
ای مزدا اهوره!
براستی ترا پاک شناختم؛ آنگاه که «منش نیک» نزد من آمد و پرسید:
-«چگونه خود را باز می شناسانی؟»
[و من بدو پاسخ دادم:]
-«با دهش آن نماز که نزد آذر تو می گزارم.
تا بدان هنگام که مرا توش و توان هست، به«اشه» خواهم اندیشید.
10
پس تو مرا به سوی «اشه» - که [همواره] آن را فرا خوانده ام- رهنمونی کن تا با پیروی از «آرمیتی» بدان دست یابم.
اینک بپرس از ما و بدان سان که می¬خواهی،ما را بیازمای؛ چرا که پرسش و آزمون تو، رهبران را نیرومندی و برتری می بخشد.»
11
ای مزدا اهوره!
ترا پاک شناختم؛ آنگاه که «منش نیک» نزد من آمد و من نخستین بار از گفتار تو آموختم و دریافتم که بردن پیام تو به میان مردمان دشوار است؛ اما من آنچه را که به من گفتمی بهترین است، به سرانجام خواهم رساند.
12
بدان هنگام که مرا فرمان دادی: «به سوی اشه روی آور و آن را فراشناس!»، سخنی هرگز نا شنیده به من گفتی:
-«بکوش تا سروش در اندرون تو راه یابد و پرتو دهش ایزدی را دریابی که به هر دو گروه پاداش [و پاد افره] می بخشد.»
13
ای مزدا اهوره!
ترا پاک شناختم، آنگاه که «منش نیک» نزد من آمد تا آماج و آرزوی مرا دریابد:
-«مرا زندگانی دیرپای ارزانی دار که هیچ کس جز تو نتواند بخشید؛ آن زندگانی آرمانی که در شهریاری مینوی تو، نوید آن داده شده است.»
14
ای مزدا!
آنچنان که فرزانه مرد توانایی، دوستی را به مهربانی پناه می بخشد، تو نیز با «شهریاری مینوی» خویش و در پرتو «اشه» پیروان مرا پناه بخش تا من و همۀ آنان که «منثره»ی ترا می سرایند، بپا خیزیم و از آموزشها [ی تو]پشتیبانی کنیم.
15
ای مزاد!
ترا پاک شناختم؛ آنگاه که «منش نیک» نزد من آمد و مرا آموخت که اندیشیدن در آرامش، بهترین راه دانش اندوزی است [و هشدار داد که] رهبر هرگز نباید مایۀ خشنودی دروندان شود، چه، آنان همواره با اشونان دشمنی می¬ورزند.
16
ای مزدا اهوره!
پس زرتشت، «شپندترین مینو» ترا برای خویشتن برگزید.
[بشود که] «اشه» زندگی استومند مارا نیرو بخشید.
[بشود که ] «آرمیتی» و«شهریاری مینوی» [تو] زندگی ما را درخشان کنند.
[بشود که ] «منش نیک» کردارهای ما را پاداش دهد.
یسنه، هات 44
1
ای اهوره!
این را از تو می¬پرسم، مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه [باید باشد] نیایش فروتنانۀ دلدادگان تو؟
ای مزدا!
[بگذار] کسی همچون تو، [آن را] به دوستی چون من بیاموزد.
پس در پرتو «اشه»ی گرامی، ما را یاری بخش تا «منش نیک» به سوی ما آید.
2
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه است سرآغاز «بهترین زندگی» و آن کسی که براستی [در پی آن] کوشاست، چه پاداشی [می¬یابد]؟
ای مزدا!
براستی او –[آن] پاک، [آن] مرده ریگ و برگزید] همگان – در پرتو«اشعه»، نگاهبان مینوی [مردمان] ودوست [و] درمان بخش زندگی است.
3
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرابدرستی [پاسخ ] گوی:
چه کسی در آغاز، آفریدگار و پرد «اشه» بوده است؟
کیست که راه[گردش] خورشید و ستارگان را برنهاده است؟
ازکیست که ماه می فزاید و دیگر باره می کاهد؟
ای مزدا!
خواستارم که این همه ودیگر [چیزها] را بدانم.
4
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
کدامین کس زمین را در یز نگاهداشت و سپهر را [برفراز] جای داد که فرو نیفتد؟
کیست که آب و گیاه را [بیافراید]؟
کیست که بادوابر تیره را شتاب بخشید؟
ای مزدا!
کیست آفرید گار «منش نیک»؟
5
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
کدامین استاد کاری، روشنایی و تاریکی رابیافرید؟
کدامین استاد کاری، خواب و بیداری را بیافرید؟
کیست [که] بامدادو نیمروز و شب را [بیافرید] تا فزانگان را پیمان [ایزدی] فرایاد آورد؟
6
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
آیا براستی همۀ آنچه من نوید می¬دهم، درست است؟
[آیا] «آرمیتی» با کنش خویش، «اشه» را خواهد افزود و اینان را مژدۀ [پدیدار شدن] «شهریاری مینوی» در پرتو «منش نیک» [خواهد داد]؟
این جهان بارور و خرمی بخش را برای که آفریدی؟
7
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چه کسی «شهریار مینوی» و «آرمیتی» ارجمند را بیافرید؟
چه کسی به فرزانگی، پسر را دوستدار پدر کرد؟
ای مزدا!
همانا می کوشم تا تو و «سپند مینو» را آفریدگار همه چیز بشناسم.
8
ای مزدا اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
[من که] به آموزشهای تو می اندیشم و گفتار ترا در پرتو «منش نیک» می جویم تا بدرستی بیاموزم، چگونه به یاری «اشه» از هنجار زندگی آگاهی خواهم یافت و روانم به شادی روز افزون خواهد رسید؟
9
ای مزدا اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه «دین» خود را بپالایم و از سر شیفتگی، یکباره نیاز [تو] کنم تا با آنچه از تو خداوند نیک آگاه و در پرتو شهریاری تو می آموزم، با «شهریاری مینوی» ارجمند و «اشه» و «منش نیک» به رای یگانۀ تو – که [به من] نویدداده شده است – راه یابم؟
10
از اهوره!
این را از تو می پرسم، مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
کدام است دین تو که جهانیان را بهترین [دین] است و همگام با«اشه»،جهان هستی را افزونی
می بخشد و درپرتو «آرمیتی»، گفتار و کردار [ما] را به سوی راستی رهنمون خواهد شد؟
ای مزدا!
من با دانش و گرایش خویش، به [دین] تو روی می¬آورم.
11
ای اهوره!
این را از تو می¬پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه «آرمیتی» به[نهاد] دین آموختگان تو اه خواهد یافت؟
منم نخستین [کسی] که بدین کار برگزیده شده ام. همۀ دیگران را دشمن مینوی می شناسم.
12
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
کدام یک از اینان که با ایشان سخن می¬گویم، اشون و کدام یک در وند است؟
به کدام یک [روی آورم] ؟ [آن که] بدی دیده یا [آن که] خودبدکار است؟
آن دروندی که در برابر دهشهای تو [با من] می ستیزد، کیست؟ [ایا] نباید او را از بدکاران شمرد؟
13
ای اهوره!
این را از تو می¬پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ[ گوی:
چگونه «دروج» را از خود دور برانیم؟
[چگونه] از آنان که سراپا نافرمانی¬اند؛ [آنان که] نه به پیوند با «اشه» می کوشند و نه همپرسگی با «منش نیک» را آرزو می کنند، دوری گزینیم؟
14
ای مزدا اهوره
این را از تو می پرسم، مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه «دروج» را به دست «اشه» بسپارم تا با گفتار و اموزش ایزدی تو، پاک شود و ازاین راه، دروندان شکستی سترگ خورند و فریب و ستیزۀ آنان از میان برود؟
15
ای مزدا اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چون تو آن توانایی را داری که مرا در پرتو «اشه» از [گزند] اینان پناه بخشی، آن گاه که دو سپاه ناسازگار به هم رسند، برابر پیمانی که تو خود برنهاده¬ای، به کدام یک از آن دو و در کجا پیروزی خواهی بخشید؟
16
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
کیست آن پیروزمندی که در پرتو آموزشهای تو، هستان را پناه می بخشد؟
ایمزدا!
مرا آشکارا از برگماشتن آن رد درمان بخش زندگی بیاگاهان و [بگذار] «سروش» و «منش نیک» بدو و به هرکس که تو خود اورا خواستاری، روی آورند.
17
ای مزدا اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه [بارهنمودتو] کامۀ من بر خواهد آمد؟
[چگونه] به تو خواهم پیوست و کی سخنانم کارگر خواهدشد، تا با «منثره» - که در پرتو «اشه» بهترین راهنماست- [مردمان را ] به «رسایی» و«جاودانگی» رهنمونی کنم؟
18
ای مزدا اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
چگونه در پرتو «اشه»، آن پاداش را بدست آورم؟
[چگونه] نیرویی، نیروهای دهگانۀ مرا راهبر و روشنگر خواهد شد تا با آنها «رسایی» و «جاودانگی»
را دریابم و آنگاه هر دو را بدانان بخشم؟
19
ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
هنگامی که نیازمندی راست گفتار، نزد کسی می رود و آن کس، مزد بایسته بدو نمی دهد، سزای کنونی او چیست؟
من از آنچه در پایان بدو خواهدر سید، آگاهم؟
20
ای مزدا!
این را نیز می پرسم:
آیا دیوان هرگز خداوند گاران خوبی بوده¬اند؟
[آنانند] که می¬بینند چگونه «کرپان»، «کوی»ها و «اوسیخش» جهان را برای ایشان، گرفتار خشم و آزار کرده و جهانیان راهمواره به ناله و زاری در آورده و هیچ گاه در پرتو «اشه» برای پیشرفت وآبادانی چهان نکوشیده اند.
یسنه، هات 45
1
اینک سخن می گویم؛ ای کسانی که از دور و نزدیک آمده و خواستار [آموزشـ]ـید.
اکنون همۀ شما گوش فرادهید و سخن روشن مرا بشنوید و خوب به یاد بسپارید:
«مباد که آموزگار بد، دیگر باره زندگی «شما» را تباه کند «او» دروند با زیان خود و با دژ باوری-اش ، شما را به گمراهی بکشاند.»
2
اینک سخن می¬گویم از دو«مینو».
در آغاز آفرینش، «سپند [مینو]» آن دیگری - «[مینوی] نا پاک» - را چنین گفت:
-«منش، نه آموزش، نه خرد، نه باور، نه گفتار ، نه کردار،نه «دین» و نه روان ما دو [«مینو»] با هم سازگارند.»
3
اینک سخن می¬گویم از آنچه «مزدا اهوره»ی دانا در [بارۀ]بنیاد هستی به من گفت:
-[کسانی] از میان شما که «منثره» را – بدان سان که من بدان می اندیشم و از آن سخن می-گویم – بکار نبندند، [در] پایان زندگی، [بهره] شان دریغ و درد خواهد بود.»
4
اینک سخن می¬گویم از آنچه در زندگی از همه چیز بهتر است.
از «اشه» دریافتم که «مزدا» آفریدگار او و پدر «منش نیک» کوشاست و «آرمیتی» دختر نیک کنش هموست.
«اهوره»ی از همه چیز آگاه را نتوان فریفت.
5
اینک سخن می¬گویم از آنچه [آن] «سپندترین» مرا گفت؛ سخنی که شنیدنش مردمان را بهترین [کار] است.
«آنان که آموزشهای مرا ارج بگزارند و پیروی کنند، به رسایی و جاودانگی خواهند رسید و با کردارهای «منش نیک»، «مزدا اهوره» [خواهند پیوست].
6
اینک سخن می¬گویم [از آن که ] بزرگترین است.
در پرتو «اشه» می ستایم [اورا] که نیک آگاه است [او] آنان را که [با او] هستند.
[بشود که] «مزدا اهوره» با«سپند مینو»ی خویش [ستایش مرا] بشنود.
در پرتو «منش نیک» خواهم کوشید که مهرورزانه بدو برسم.
[بشود که او] با خرد خویش، مرا از آنچه بهترین [چیز] است، بیاگاهاند.
7
اوست که همۀ رادان – همۀ آنان که بودند و خواهند بود – رستگاری خویش را از وی خواستار می¬شوند.
روان اشون به جاودانگی و کامروایی خواهد پیوست و روان دروند، براستی هماره در رنج خواهد بود.
این [فرمان] را «مزدا اهوره» با«شهریاری مینوی» [خویش] برنهاده است.
8
با ستایشها و نیایشهای خویش بدو روی می¬آورم و با چشم دل او را می¬بینم.
«مزدا اهوره» را در پرتو «اشه» و با اندیشه وگفتار و کردار نیک می¬شناسم و نیایشهای خود را در «گرزمان» او فرو می نهم.
9
او را با «منش نیک» خشنود می¬کنم؛ او را که به خواست خویش، بهروزی و تیره روزی – هر دو – را برای ما آفریده است.
[بشود که] «مزدا اهوره» با«شهریاری مینوی» خویش، ما را [نیروی] کار کردن بخشد تا در پرتو «منش نیک» و «اشه» و با نیک آگاهی به پیشرفت [کار] مردمان بکوشیم.
10
اورا با [یاری] «آرمیتی» می ستاییم و گرامی می داریم؛ او را که هماره «مزدا اهوره» خوانده می¬شود؛ [اورا] که در پرتو «اشه» و «منش نیک» خود، ما را نوید داد که در «شهریاری مینوی» وی به «رسایی» و «جاودانگی» خواهیم پیوست و به ما تندرستی و توانایی خواهد بخشید.
11
پس کسی که با دیوان و مردمان [پیرو] آنان دشمنی می¬ورزد، [راهش] از [راه] آن کس که «مزدا اهوره» را خوار می¬شمارد و زشت می¬انگارد، جداست.
[چنین کسی] دربارۀ او و رهانندگان دانا و یاوران دین پاک، نیک می¬اندیشد و [«مزدا»] او را دوست و بردار و بلکه پدر خواهد بود.
یسنه، هات 46
1
به کدام مزر و بوم روی آورم؟ به کجا روم [و از که] پناه جویم؟
مرا از خویشاوندان و یاورانم دور می¬دارند. همکاران و فرمانروایان درونند سرزمین نیز خشنودم نمی کنند.
ای مزدا اهوره!
چگونه ترا خشنود توانم کرد؟
2
ای مزدا!
من می¬¬دانم که چرا ناتوانم. از آن روی که خواسته¬ام نا چیز است و کسانم اندک شمارند.
ای اهوره!
از این [ناکامی] نزد تو گله می گزارم.تو خود، نیک [درکارمن ] بنگر.
من [از تو] خواهان آن یاری و رامشم که دلداری به دلداده¬ای می بخشد.
در پرتو «اشه» مرا از نیروی «منش نیک» بیاگاهان.
3
ای مزدا!
کی سپیده دم آن روز فرا خواهد رسید که با آموزشهای فزایش بخش خردمندانۀ رهانندگان«اشه» به نگاهداری جهان بدرخشد؟
کیانند آنان که «منش نیک» به یاری شان خواهد آمد؟
ای اهوره!
من [تنها] آموزش ترا بر می¬گزنیم.
4
دروندبد نام بد کردار تباهکار، یاوران«اشه» را از پیشبرد زندگانی [مردمان] در روستا یا سرزمین باز می¬دارد.
ای مزدا!
آن کس که از دل وجان و با [همۀ] توانایی [خویش] با او می ستیزد، جهانیان را به راه نیک آگاهی رهنمون می شود.
5
ای مزدا اهوره!
هرگاه اشون ینک آگاه توانایی که خود بدرستی زندگی می¬کند، دروندی خواستار یاری را – خواه به فرمان ایزدی، خواه از سر خویشکاری دینی – به گرمی بپذیرد، می تواند با خردمندی خویش، او را بیاگاند و از گزند و تباهی برهاند.
6
اما اگر آن مرد توانا اورا نپذیرد، خود آشکارا به دروندان خواهد پیوست ؛ زیرا از همان آغاز که «اهوره»، «دین» را آفرید، نیک خواه دروند، خود دروند است و آشون کسی است که دوست اشونان باشد.
7
ای مزدا!
بدان هنگام که در وند آزردن مرا کمر می بندد، جز «آذر» و «منش [نیک]» تو – که «اشه» از کردارشان کار آمد می شود- چه کس مرا پناه خواهد بخشید؟
ای اهوره!
«دین» مرا از این آموزش بیاگاهان.
8
ای مزدا!
از کردار آن کس که سر آزار جهانیان را دارد، مرا رنجی نخواهد رسید.
[گزند] آن [کردارهای] دشمنانه، به خود او باز خواهد گشت؛ آنچنان که او خود را از نیک زیستی بی بهره خواهد کرد و بدان دشمنانگی، هیچ راهی [به رهایی] از در زیستی نـ[ـخواهد یافت].
9
کیست آن رادی که نخستین بار مرا بیاموزد که چگونه تو سرور پاک اشون کردارها را بیش از همه شایستۀ ستایش بشناسم!
ماهماره خواستاریم که با «منش نیک» و در پرتو «اشه» آنچه را که تو آفریدگار جهان هستی دربارۀ «اشه» گفته ای ، [دریابیم].
10
ای مزدا اهوره!
بدرستی می گویم: هرکس – چه مرد، چه زن – که انچه را تو در زندگی بهترین [کار] شناخته ای بورزد، در پرتو «منش نیک» از پاداش «اشه [و] «شهریاری مینوی» [برخوردار خواهد شد].
من چنین کسانی را به نیایش تو رهنمون خواهم شد و همۀ آنان را از «گذرگاه داوری» خواهم گذراند.
11
«کر پان» و «کوی» ها با توانایی خویش و با وادار کردن مردمان به کردارهای بد، زندگانی [آنان] را به تباهی می¬کشانند، [اما] روان و «دین» شان هنگام نزدیک شدن به «گذرگاه داوری» در هراس خواهد افتاد وآنان همواره باشندگان «کنام دروج» [خواهندبود].
12
هنگامی که «اشه» به نوادگان و خویشان نامور «فریان» تورانی روی آورد، جهان با تخشایی «آرمیتی» پیشرفت خواهد کرد. پس آنگاه «منش نیک»، آنان را بهم خواهد پیوست و «مزدا اهوره» سرانجام بدیشان رامش و رستگاری خواهد بخشید.
13
کیست در میان مردمان که «سپیتمان زرتشت» را در به سرانجام رساندن کار [خویش] خشنود کند؟
براستی چنین کسی برازندۀ بلند آوازگی است.
«مزدا اهوره» او را زندگی [جاوید] می¬بخشد و «منش نیک»، هستی او را می¬افزاید و ما بدرستی او را دوست خوب «اشه» می¬شناسم.
14
ای زرتشت!
کیست دوست اشون تو؟
کیست آن که بدرستی خوارستار بلند آوازگی «مکه»ی بزرگ است؟
براستی چنین کسی «کی گشتاسپ» دلیر است.
ای مزدا اهوره!
من کسانی را که تو در سرای یگانۀ خویش جای خواهی داد، با گفتار «منش نیک» فرا می-خوانم.
15
ای هچتسپیان !ای سپیتمانیان!
به شما خواهم گفت[همۀ آنچه راکه شنیدنش برای شما بهترین است] تا دانا و نادان را از هم باز شناسید.
از این کردارهاست که شما«اشه» را – آنچنان که در نخستین داد «اهوره» آمده است- به خویشتن ارزانی می¬دارید.
16
ای فرشوشتر هوگو!
با این رادان – که ما هر دو خواستا بهروزی آنانیم – بدان جا روی آور؛ بدان جا که «اشه» با «آرمیتی» پیوسته است؛ بدان جا که «منش نیک» و «شهریاری مینوی» فرمانروایند؛ بدان جا که
سرای شکوهمند «مزدا اهوره» است.
17
ای جاماسپ هو گوی فرزانه!
اینک سخنانی «پیوسته» به تو می¬آموزم، نه «ناپیوست» تا تو آنها را به دل نیوشا و پریستار باشی.
«مزدا اهوره» در پرتو «اشه» نگاهبان نیرومند کسی شود ه دانا را از نادان باز شناسد.
18
آن کس که به[دین] من بپیوندد، من خود، او را بهترین [یاور]م و در پرتو «منش نیک»، بهترین چیزها را بدو نوید می¬دهد.
اما آن کس که با [آموزش] ما سر ستیز دارد، ستیز با او رواست.
ای مزدا!
در پرتو «اشه» خواست ترا [بر می¬آورم و ترا] خشنود می کنم. چنین است گزینش خرد و منش من.
19
آن کس که در پرتو «اشه»، بهترین خواست «زرتشت» - ساختن جهانی نو- را براستی برآورد، پاداشتا زندگی جاودانه سزاوار اوست و در این جهان زایای بار آور نیز هر آنچه را دلخواه اوست، بدست خواهد آورد.
ای مزدا! ای آگاه ترین!
این هم را تو بر من آشکار کرده¬ای. |
999,003 | سرود سوم سپنتمدگاه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | یسنه، هات 47
1
«مزدا اهوره» با «شهریاری مینوی» و «آرمیتی» خویش، کسی را که با «بهترین منش» و گفتار و کردار به « سپندمینو» و«اشه» بپیوندد، «سایی» و «جاودانگی» خواهد بخشید.
2
کسی که در پرتو «سپندترین مینو» بهترین [روش را دارد] و زبانش گویای »منش نیک» [او] ست ودستهایش کردارهای «آرمیتی» را می ورزد؛ تنها یک اندیشه [دارد]:
«مزدا» پدر «اشه» است.
3
ای مزدا!
تویی پدر «سپنند مینو»، تویی که این جهان خرمی بخش را برای او بیافریدی و بدان رامش بخشیدی و آنگاه که او با «منش نیک» همپرسگی کرد، »آرمیتی» را به راهبری و آبادانی آن برگماشتی.
4
ای مزدا.
دروندان که از «سپند مینو» روی برتافتند، آزار بینند، اما اشوتان چنین نشوند.
اشون را هر چندن هم کم نوا باشد، باید دوست شمرد و دروند را هر اندازه هم که توانگر باشد،باید بدخواه دانست.
5
این مزدا اهوره!
[تو] در پرتو «سپند مینو» همۀ آنچه را که براستی بهترین دهشهاست، به اشون نوید داده ¬ای ؛ اما دروند که بامنش و کردار زشت خویش بسر می¬برد، از مهر تو بهره¬مند نتواند شد.
6
ای مزدا اهوره!
[تو] در پرتو «سپند مینو» و «آذر» خودو با یاوری «آرمیتی» و «اشه»، پاداش [وپادافره] هر دو گروه را می¬بخشی.
بدرستی بسی از جویندگان به [دین] تو خواهندگروید.
یسنه، هات 48
1
ای اهوره!
به هنگام پاداش و آن زمان که «اشه» بر «دروج» پیروز شود، آنچه از فریب دیوان و مردمان [دروند] که از آن آگاهی داده شده است، برای همیشه آشکار خواهد شد.
آنگاه در پرتو دهش تو، ستایش تو[و مهرورزی به تو] افزونی گیرد.
2
ای اهوره!
مرا از آنچه تو خود می¬دانی، بیاگاهان.
براستی آیا تواند بود که پیش از اغاز کشمکش در اندیشه¬ام، اشون بر دروند پیروز شود؟
ای مزدا!
آشکار است که این [پیروزی] سرانجام نیک زندگی دانسته شده است.
3
پس [مردم] دانا را بهترین آموزش آن است که «اهوره»ی نیکی آفرین در پرتو «اشه» می¬آموزد.
ای مزدا!
ورجاوندان [و] دانایان و آموزگاران راز-آیین تو، در پرتو خرد و «منش نیک» از شیفتگان و دلدادگان تو خواهند شد.
4
ای مزدا!
آن کس که نیک می¬اندیشد یا بد، بی گمان «دین» و گفتار و کردار خود را نیز [چنان خواهد کرد] و خواهش او پیرو گزینش آزادانۀ وی خواهد بود.
سرانجام خرد تست که [نیک و را از یکدیگر] جدا خواهد کرد.
5
[بشود که] فرمانروایان خوب و نیک کار کردار و دانشور[در پرتو] «آرمیتی» بر ما فرمان برانند.
مبادا که فرمانروایان بد[برما] فرمان برانند.
پاکی از هنگام زادن، مردمان را بهترین [کار در زندگی] است.
باید برای [آبادانی] جهان کوشید و آن را بدرستی نگاهبانی کرد و به سوی روشنایی برد.
6
براستی او پناهگاه نیک ماست و پایداری وتوش و توان – [دو دهش[ ازجمند «منش نیک» را – به ما ارزانی می¬دارد. «مزدا اهوره» در پرتو «اشه» از آغاز زندگی، گیاهان را بر آن برویانید.
7
ای کسانی که دل به «منش نیک» بسته اید، خشم را فرو افگنید و خود را در برابر تند خویی نیرومند کنید و برای گسترش «اشه» به مردان پاک بپیوندید.
ای اهوره!
پیروان آنان به سرای تو [راه خواهند یافت].
8
ای مزدا!
کدام است دهش نیک تو که از «شهریاری مینوی» تو[خواهد رسید]؟
کدام است پاداش تو برای من و یارانم؟
ای اهوره
چه اندازه آرومندم که در پرتو«اشه» و«منش نیک» ، برای پیشبرد کارها بر رادان آشکار شوی!
9
چگونه دریابم که تو در پرتو «اشه» بر همگان و برآنان که سر آزار مرا دارند، فرمان می¬رانی؟
مرا بدرستی از هنجار «منش نیک» بیاگاهان.
رهاننده باید بداند که پاداش وی چه سان خواهد بود.
10
ای مزدا!
کی مردمان آموزش ترا در خواهند یافت؟
کی پلیدی این می را برخواهی انداخت که «کر پان» بدکار، [مردمان را] بدان می فریبندن و فرمانروایان بد با آن در [دژ] خرد [ی] بر سرزمینها فرمان می¬رانند؟
11
ای مزدا!
کی «اشه و آرمیتی» در پرتو «شهریاری مینوی» [تو] خواهند آمد و خانمان خوب و[سرزمین] کشتمند پدیدار خواهد شد؟
یکانند آنان که ما را در برابر دروندان خونخوار، رامش خواهند بخشید؟
کیانند آنان که از بینش «منش نیک» برخوردار خواهندشد؟
12
ای مزدا!
چنین خواهند بود رهانندگان سرزمینها که با «منش نیک» خویشکاری می ورزند و کردارشان بر پایۀ «اشه» و آموزشهای تست.
براستی آنان به درهم شکستن خشم برگماشته شده اند.
یسته، هات 49
1
دیر گاهی است که «بندو» بزرگترین ستیهندۀ با من است؛ [منی] که خوستار [رهنمونی و] خشنودی گمراهان در پرتو «اشه»ام.
ای مزدا!
با پاداش نیک به سوی من آی و مرا پناه بخش تا در پرتو «منش نیک» او را شکست دهم.
2
دیرگاهی است که «بندو» - این آموزگار دروغین که سر از «اشه» پیچیده و از «سپندارمذ» پیوند گسسته است و هرگز با «منش نیک» همپرسگی نمی¬کند – مرا اندیشناک کرده است.
3
ای مزدا!
تو بدرستی این باور و آموزش را برای همگان برنهاده¬ای که «اشه» سود می بخشد و «دروج» زیان می¬آورد.
پس من آرزومندم که به «منش نیک» بپیوندم [او] همگان را از در آمیختن با دروندان باز دارم.
4
آن دژ خردانی که با زبان خویش، خشم و ستم را می¬افزایند و مردم کار آمد و پرورشگر را از کار خویش باز می¬دارند، زشت کردارند و خواهان نیکوکاری نیستند.
آنان به کنام دیو- که از آن «دین» «دروندان» است – در خواهند آمد.
5
ای مزدا!
کسی که با دل وجان،«دین» خویش را به «منش نیک» بپیوندد، به «آرمیتی» [بستگی دارد] و در پرتو «اشه» به نیک آگاهی خواهد رسید.
این اهوره!
چنین کسانی با همۀ اینها درپناه «شهریاری مینوی» تو جای خواهد گرفت.
6
ای مزدا اهوره! ای اشه!
هر آینه شما را به گفتن آنچه براستی دراندیشه و خرد شماست ريال برمی انگیزم تا بدرستی دریابم که چگونه [پیام] دین¬تان را به گوش [مردمان] برسانم.
7
ای مزدا! ای اهوره!
[بگذار مردمان] با «منش نیک» و در پرتو «اشه»، آن را بشنوند [و] تو خود نیز گواه باش که کدام یک از یاوران و خویشاوندان به داورزی زندگی خواهد کرد تا همکاران مرا راهنمایی نیک باشد.
8
ای مزدا اهوره!
این را از تو خواستارم که بزرگترین دهش رسایی و رامش و پیوستگی با«اشه» را به «فرشوشتر» ارزانی داری و همین[پاداش] را در پرتو «شهریاری» نیک خویش، به دیگر پیروانم [نیز] ببخشی.
[بشود که] ماهماره فرستادگان [تو] باشیم.
9
ای جاماسپ فرزانه!
[بشود که] نگاهبان [دین] – [آن که][ برای رهایی [مردمان] آفریده شده است – این آموزشها را بشنود:
راست گفتار هرگز به پیوند با دروند نخواهد اندیشید.
«دین» آنان [که راست گفتارند] از بهترین پاداشها بهره مند خواهد شد و سرانجام به «اشه» خواهد پیوست.
10
ای مزدا! ای شهریار بزرگ!
«منش نیک» و روان اشونان ونیایش «آرمیتی» و شور دل، همه را به سرای تو می آورم تا تو به نیروی پایدار [خویش، آنها را] جاودانه نگاهدار باشی.
11
اینک روان شهریاران بد – آنان که دروند و بدمنش و بد «دین» و بد گفتار و بد کردارند- از روشنایی به تیرگی باز می گردد.
براستی آنان باشندگان «کنام دروج»اند.
12
ای مزدا اهوره!
کدام است آن یاوری تو که در پرتو «اشه» و «منش نیک» به من که « زرتشت» ام و ترا به یاری همی خونم، خواهی رساند؟
من براتسی ترا می ستایم و آفرین می خوانم و بهترین دهش ترا خواهانم.
یسنه، هات 50
1
ای مزدا اهوره!
هنگامی که براستی ترا به یاری می خوانم، جر «اشه» و« منش نیک» چه کسی روان مرا یاری خواهد کرد؟
کیست که پناه بخش و نگاهدار من و یاران و پیروانم خواهد بود؟
2
ای مزدا!
آن کس که جهان را خرمی بخش آرزو می¬کند و آن را همواره آبادان می¬خواهد، چگونه در پرتو «اشه» و فروغ تابناک [تو] و در میان پارسایان زندگی خواهد کرد؟
بدرستی تو او را آشکارا در سرای فرزانگان جای خواهی داد.
3
ای مزدا!
پس بدرستی «اشه» به کسی روی خواهد آورد که «شهریاری مینوی» و «منش نیک» رهنمون او باشد؛ کسی که به نیروی [این] دهشها، جهان پیرامون خویش را – که دروندان فرا گرفته¬اند – آبادان کند.
4
ای مزدا اهوره!
اینک ترا و «اشه» و «بهترین منش» و «شهریاری مینوی» را می¬ستایم و نیابش می گزارم.
من خواهانم که رهرو راه [راست] باشم [او] در »گرزمان» به گفتار راد مردان [تو] گوش فرا دهم.
5
ای مزدا اهوهر! ای اشه!
شما که به پیامبرتان مهربانید، از فراسوی [بدو روی آورید و ] او را با یاوری هر چه نمایان ت [تان] پشتیبانی باشید تا بتواند مردمان را در چشم برهم زدنی، به سوی زوشنایی رهنمون شود.
6
ای مزدا!
براستی من - «زرتشت» پیامبر دوستدار «اشه» - [ترا] به بانگ بلند نماز می¬گزارم:
[بشود که] آفریدگار در پرتو «منش نیک»، مرا از فرمانها[ی خویش] بیاگاهاند تا زبانم هماره [مردمان را] به راه خرد [رهنمون گردد].
7
ای مزدا!
اینک برای دست یابی به پیروزی، ترا با برانگیزنده ترین نیایشها می¬ستایم و به تو می¬پیوندم.
[بشود که] در پرتو «اشه» و «منش نیک»، رهنمون و یاور من باشی.
8
ای مزدا!
باسرودهای بلند آوازۀ برخاسته از شور دل و با دستهای برآرده به تو روی می¬آورم و در پرتو «اشه» همچون پارسایی ترا نماز می¬گزارم و به دستیاری هنر «منش نیک» به تو [نزدیک می-شوم].
9
ای مزدا! ای اشه!
با این سرودها وبا کردارهای «منش نیک» ستایش کنان به سوی شما خواهم آمد.
تا بدان هنگام که بتوانم به خواست خویش بر سرنوشت فرمان برانم، خواستار نیک آگاهی خواهم بود.
10
ای مزدا اهوره!
آن کردارهایی که از این پیش [ورزیده ام ] و آنها که ا زاین پس در پرتو «منش نیک» خواهم ورزید، به چشم [تو] ارجمند است.
فروغ خورشید [و] سپیدۀ بامدادی [نمود] «اشه» و برای نیایش تست.
11
ای مزاد!
خودرا ستایندۀ تو می¬دانم و تا بدان هنگام که در پرتو «اشه» توش و توان دارم، ستایشگر شما خواهم بود.
[بشود که] آفریدگار جهان در پرتو «منش نیک»، بهترین خواست درست کرداران – ساختن جهانی نو- را برآورد. |
999,004 | سرود چهارم وهوخشترگاه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | یسنه، هات 51
1
ای مزدا؟
«شهریاری مینوی» نیک تو- شایان ترین بخشش آرمانی در پرتو «اشه» - از آن کسی خواهد شد که با شور دل، بهترین کردارها را بجای آورد.
اکنون و از این پس، تنها به [برآمدن] این [آرزوها] خواهم کوشید.
2
ای مزدا اهوره!
این کردارها را نخست به تو و «اشه» و «آرمیتی» نیاز می¬کنم.
تو [نیز] توانگری و «شهریاری مینوی» خویش را به من بنمای ونیایشگر خود را در پرتو «منش نیک» ، رستگاری بخش.
3
ای مزدا اهوره!
آنان که [همه] با هم در کردار به تو پیوسته اند ، به سخن تو گوش فرا می¬دهند .
تو با گفتار «اشه» و آموزش«منش نیک» ، آنان را نخستین آموزگاری.
4
ای مزدا؟
کجاست مهر بیکران تو به پرستشگرانت؟
کجا آمرزش تو روان است؟
کجا از [یاری] «اشه» برخوردار توان شد؟
کجاست «سپندارمذ»؟
کجاست «بهترین منش»؟
کجاست «شهریاری مینوی» تو؟
5
همۀ اینها را [از تو] می¬پرسم:
چگونه رهبر درست کردار و نیک خردی که [ترا] نماز می گزارد و داد ورزورد راستی وتوانا و بخشنده است، می تواند در پرتو «اشه» جهان را به پیش بردو آبادان کند؟
6
«مزدا اهوره» با «شهریاری مینوی» [خویش] آنچه را از به، بهتر است بدان کس بخشد که خواست وی را برآورد و در پایان گردش گیتی، آنچه را از بد، بدتر است به کسی دهد که به آبادانی جهان نکوشیده باشد.
7
ای مزدا! ای آن که زمین و آب و گیاه را آفریدی!
مرابا سپندترین مینو» [ی خویش] «رسایی» و «جاودانگی» بخش و در پرتو « منش نیک»، توش و توان [و] پایداری [ارزانی دار و] از آموزشهای خود بهره مند کن.
8
ای مزدا!
اینکه بدرستی از سوی تو سخن می¬گویم؛ [بدان سان\ که باید به مردم دانا گفت:
تیره روزی از ان دروند است و بهروزی بهرۀ کسی شود که پای بند«اشه» است.
بی گمان کسی که این «منثره» را به دانایان باز گوید، شادمان خواهد بود.
9
ای مزدا!
تو با «آذر» فروزان و آهن گدازان، هر دو گروه را [خواهی آزمود و ]پاداش [وپادافره] خواهی داد و نشانی [از این فرمان] در زندگی خواهی گذاشت که:
رنج وزیان درو ند را و شادمانی و سود، اشون راست.
10
ای مزدا!
کسی که جز این [فرمان را پیروی کند]، زادۀ جهان «دروج» و دژ آگاه است و به تباهی جهان
می کوشد.
من «اشه» را به سوی خود و پیروانم همی خوانم تا با پاداش نیک در رسد.
11
ای مزدا!
کیست مردی که دوست «سپیتمان زرتشت» است؟
-کسی [است] که با «اشه» همپرسگی کند و به «سپندارمذ» روی آورد.
-کسی [است] که براستی و با پارسایی و «منش نیک»، به هواداری از «مگه» بیندیشد.
12
فریفتگان راه «کوی« درگذرگاه جهان ، مرا – که «زرتشت سپیتمان»ام – خشنود نمی کنند؛ زیرا آنان کامروایی خویش را در [کنشهای] این [جهان استومتد] می جویندن و نه در شور وجوشهای مینوی.
13
بدین سان، دروند که با گفتار و کردارش، از راه «اشه» روی برتافته و «دین» راست راهان را دچار پریشانی کرده است، روانش در «گدرگاه داوری»، آشکارا او را سرزنش خواهد کرد.
14
«کر پان» پیرو فرمان و داد آباد کردن [جهان] نیستند. آنان با آموزشها و کردارهای خویش، آباد کنندگان جهان را به تباهی می کشانند.
چنین آموزشهایی است که سرانجام، آنان را به «کنام دروج» درهمون خواهد شد.
15
مزدی که «زرتشت» به «مگونان» نوید داده، [در آمدن به] «گر زمان» است؛ آنجا که از آغاز، سرای «مزدا اهوره» بوده است.
این است [آن رستگاری] که در پرتو «منش نیک» و بخشش «اشه» به شما نوید می¬دهم.
16
«کی گشتاسپ» با نیروی « مگه» و سرودهای « منش نیک» به دانشی دست یافت که «مزدا اهوره»ی پاک، در پرتو «اشه» برنهاده است و [با آن] ما را به بهروزی رهنمون خواهد شد.
17
«فرشوشتر هوگو» گوهر والای هستی خود را برای «دین» نیک [خویش] با شیفتگی به من سپرده است.
«مزدا اهوره»ی توانا، آرزوی او را برای دست یابی بر دارایی «اشه» برآوراد!
18
«جاماسپ هوگو»ی فرزانه که خواهان فره [مندی] است، در پرتو «اشه»، آن دانش را برگزید و با «منش نیک» به «شهریاری مینوی» دست یافت.
ای مزدا اهوره!
آن [دانش] را به من نیز – که به تو دل بسته و پناهیده ام – ارزانی دار.
19
ای مرد- «مدیوماه سپیتمان» - که با دین آگاهی در راه زندگی مینوی می کوشد و خود را به من سپرده است، با کردار خویش، جهانیان را از داد «مزدا» خواهد آگاهانید و جهان را بهتر خواهد کرد.
20
ای کسانی که همه همکام [یکدیگر]ید!
«اشه» و «منش نیک» را که از آموزش [آن]، «آرمیتی» فزونی خواهد گرفت، به ما ارزانی دارید.
شما را درنماز می ستاییم واز «مزدا» خواستاریم که به ما رامش بخشد.
21
«آرمیتی» آدمی را پاکی می¬بخشد[او] او با دانش [و]گفتار [و] کردار [و] «دین» [خویش]، «اشه» را می¬افزاید.
«مزدا اهوره» [اورا] در پرتو «منش نیک» و «شهریاری مینوی» خواهد بخشید.
من [نیز] این پاداش نیک را خواستارم.
22
«مزدا اهوره» کسانی را که در پرتو «اشه» بهرتین پرستشها را بجای می¬آورندريال می¬شناسد.
من نیز چنین کسانی را که بوده¬اد و هستند، به نام می¬ستایم و با در ود[بدانان] نزدیک می¬شوم. |
999,005 | سرود پنجم وهیشتوایشت گاه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | یسنه، هات 53
1
بهترین خواست «زرتشت سپیتمان» برآورده شده است؛ چخ، «مزدا اهوره» در پرتو «اشه» او را زندگی خوش دیرپای بخشیده است وآنان که با وی سر ستیز داشتند نیز [اکنون] درگفتار و در کردار، دین نیکش را آموخته¬اند.
2
اینان راست که با اندیشه وگفتار و کردار، به خشنودی «مزدا» بکوشند و به آزاد کامی و با کارنیک و ستایشگرانه، [او را]نیایش بگزارند.
«کی گشتاسب» هوادار «زرتشت سپیتمان» و «فرشوشتر»، راه راست دینی را برگزیده اند که «اهوره» به رهاننده فرو فرستاد.
3
ای پور وچیستای هچتسپی سپیتمانی! ای جوان ترین دختر زرتشت!
«مزدا» آن کس را که به «منش نیک» و «اشه» سخت باور است ، به انبازی [زندگی] به تو می¬بخشد.
پس با خرد خویش همپرسگی کن و با [یاری] «سپندارمذ» ، نیک آگاهی [خود را] بورز.
4
بی گمان من او را که برای همکاران و خویشاوندان به پدری و سروری گمارده شده است، برخواهم گزید و بدو مهر خواهم ورزید. [باشد که] در زندگانی، فروغ «منش نیک» بر من بتابد و اشون زنی باشم در میان اشونان و «مزدا اهوره» همواره [آموزشهای] دین نیک را به من ارزانی دارد.
5
سخنانی می¬گویم دوشیزگان شوی گزین را و شما [دو تن] زا [نیز] اندرز می¬دهم. [پندم را] با اندیشه[بشنوید] و بدرستی به یاد بسپارید و با «دین» خویش در یابید و بکار بندید:
بر هر یک از شماست که در پرتو «منش نیک»، در [راه] «اشه» از دیگری پیشی گیرد، بی گمان این برای وی، پاداش نیکی است.
6
ای مردان و زنان!
این را بدرستی دریابید که «دروج» در این جا فریبنده است.
«دروج» را از پیشرفت و گسترش باز دارید و پیوند خویشتن را از آن بگسلید.
شادی بدست آمده در کورسو [ی تباهکاری]، اندوه مایه ¬ای است.
بدین سان، دروندان تباه کنندۀ راستی، زندگی مینوی خویش را نابود می¬کنند سرانجام بانگ وای ودریغ بر خواهید آورد.
8
اینچنین همه دژکرداران فریب می¬خورند و با ریشخنند همگان، خروش بر می¬آورند و دچار گزند و شکست می¬شوند.
[اما] در پرتو [کنش] فرمانروای نیک، رامش به زنان و ردان در خانمانها و روستاها باز می¬گردد.
[بشود که] فریفتاری – این زنجیر براستی مرگبار – برافتد.
[بشود که] آن از همه بزرگتر ، شتابان به سوی ما آمد.
9
دژباوران که بندۀ کام [خویش]اند و از راستی روی بر می¬تابند، [از پارسایان] بیزارند و ارجمندان را خوار می¬شمارند. [آنان] با خویشتن نیز در کشمکش اند.
کیست آن سرور آشون که به آزادکامی و از دل و جان با ایشان بستیزد؟
ای مزدا؟
تو با «شهریاری مینوی» خویش ، درویشانی را که درست زندگی می¬کنند، بهروزی خواهی بخشید.
|
999,006 | دفتر دوم یسنه | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان |
1
«اشم و هو....»: اشه بهترین نیکی [و مایۀ] بهروزی است. بهروزی از آن کسی است که درست کردار [و خواستار] بهترین اشه است.
«فروزانه....» : من خستویم که مزدا پرست، زرتشتیريال دیو ستیز و اهورایی کیشم.
«هاونی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
«ساونگهی» و «ویسیه»ی اشونريال ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
2
آذر پسر اهوره مزدا
خشنودی ترا ای آذر پسر اهوره مزدا، ستایش ونیایش وخشنودی و آفرین.
3
«یثه اهو و یریو...» که «زوت» مرا بگوید.
«آثارتوش آشات چیت هچا...» که پارسا مرد دانا بگوید.
«اشم و هو....»
«یثه اهو و یریو...»: همان گونه که او رد برگزیده و آرمانی جهانی (آهو)ست رد مینوی (رتو) و بنیاد گذار کردارها و اندیشه های نیک زندگانی در راه مزداست.
شهریاری از آن اهوره است. اهوره است که او را به نگاهبانی درویشان برگماشت.
4
«فرستویه...» اندیشۀ نیک و گفتار نیک و کردار نیک را فرا می ستایم.
از آنچه در [پهنۀ] اندیشیدن و گفتن و کردن است، اندیشۀ نیک و گفتار نیک و کردار نیک را می¬پذیرم.
من همۀ اندیشۀ بد و گفتار بد و کردار بد را فرو می¬گذارم.
5
ای امشاسپندان!
من ستایش و نیایش [خویش را] با اندیشه، با گفتار، با کردار، با تن وجان خویش به سوی شما فراز می¬آورم.
6
من نماز «اشه» می گزارم.
«اشم و هو....ـ
7
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیوستیز واهورایی کیشم.
هاونی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
ساونگهی و ویسیه¬ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
ردان روز و گاهها و ماه و «گهنبار» وسال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
8
اهوره مزدای رایومند فرهمند، آمشا سپندان، مهر فراخ چراگاه و رام بخشندۀچراگاه خوب....
9
«خورشید» جاودانۀ رایومند تیز اسب، «اندروای» زبر دست، دیدبان دیگر آفریدگان، آنچه از تو – ای اندر وای – که از سپند مینوست، راست¬ترین دانش مزدا آفریدۀ اشون دین نیک مزداپرستی...
10
«منثره»ی ورجاوند کار آمد، داد دیوستزی، زرتشتی، روش دیرین، دین نیک مزدا پرستی، باور داشتن به «منثره»، هوش دریافت دین مزداپرستی، آگاهی از «منثره»، دذانش سرشتی مزدا آفریده، دانش آموزشی مزدا داده....
11
آذر اهوره مزدا
ای آذر اهوره مزدا!
تو وهمۀ آتشها، کوه «اوشیدرن» مزدا آفریده و بخشنده آسایش اشه...
12
همۀ ایزدان اشون مینوی وجهانی، فروشی های نیرومند پیروز اشونان، فروشی های نخستین آموزگاران کیش، فروشی¬های نیاکان....
خشنودی شما را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین.
13
[زوت:]
« ریثه آهوو یریو....» که زوت مرا بگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو...» که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
«اشم و هو....»
14
خشنودی اهوره مزدا و شکست اهریمن را، آنچه با خواست اهوره مزدا سازگارتر است آشکار شود.
«اشم وهو ....»
15
«یثه اهوو یریو...»
هات 1
1
[زوت و راسپی:]
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می آورم دادار اهوره مزدای را یومند فره مند، بزرگترین و زیباترین و استوارترین و خردمندترین و برزمند ترین و «سپندترین» را.
[آن] نیک منش بسیار رامش بخشنده، آن «سپندترین» که ما را بیافرید. آن که مارا پیکر هستی بخشید. آن که ما را بپروراند.
2
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم بهمن واردیبهشت و شهریور و سپندارمذ و خرداد و امرداد وگوش تشن وگوشورون و آذر اهوره مزدا – تخشاترین امشا سپندان – را.
3
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم [یزدان] گاهها، ردان اشه را. هاونی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم مهر فراخ چراگاه، [آن] هزار گوش ده هزار چشم، [آن] ایزد نامبردار را و رام بخشندۀ چراگاه خوب را.
4
[زوت:]
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «رپیثوین» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «فرادت فشو» و «زنتوم» اشون، ردان آشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم اردیبهشت و آذر اهوره مزدا را.
5
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «ازیرین» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «فرادت ویر» و «دخیوم» اشون، ردان آشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم رد بزرگوار «نپات اپام» وآبهای مزدا آفریده را.
6
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «اویسروثریم» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «فرادت ویسپم» و «زرتشتوم» اشون، ردان آشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجا می¬آورم فروشی های آشونان را، زنان و گروه فرزندان آنان را .
«یایریه هوشیتی» را، «ام»ی نیک آفریدۀ برزمند را، «بهرام» اهوره آفریده و «او پرتاب» پیروز را.
7
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «اشهین» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «برجیه» و «نمانیه»ی اشون، ردان آشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «سروش» پارسای پاداش بخش پیروی گیتی افزای را و «رشن» راست ترین و «ارشتاد» گیتی افزای وجهان پرور را.
8
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم [یزدان] ماه و «اندرماه» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «پر ماه» و «ویشپتت»ی اشون، ردان آشونی را.
9
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم [ایزدان] «گهنبار»ها، ردان اشونی را و «میدیوزرم» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «میدیوشم» اشون، ردان آشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «پتیه شهیم» اشون ، رد اشونی را
نوید [ستایش] می¬دهم
ستایش بجای می¬آورم «ایا سرم» اشون، رد اشونی را و «میدیارم» اشون، رد اشونی را و «همسپنمدم» رد اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم [ایزدان] سال ، ردان اشونی را.
10
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم همۀ این ردان را که سی و سه ردان آشونی اند به پیرامون هاونی. آنان از آن بهترین اشه اند که مزدا آموخته وزرتشت گفته است.
11
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم اهوره و مهر، بزرگواران گزندنا پذیر اشون را، ستارگان آفریده شپند مینو را، ستراه «تشتر» رایومند فره مند را، «ماه» در بردارندۀ تخمۀ گاو را، خورشید تیز اسب – چشم اهوره مزدا – را، مهر، شهریار همه سرزمینها را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «هرمزد [روز]» را یومند فره مندرا.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم [ماه] فروشی های اشونان را.
12
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم ترا ای آذر، پسر اهوره مزدا و همۀ آذران را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم آبهای نیک و همۀ آبها و همۀ گیاهان مزدا آفریده را.
13
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم «منثره»ی ورجاوند کار آمد را، داد دیو ستیز را، داد زرتشتی را، روشن دیرین را، دین نیک مزدا پرستی را.
14
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم کوه اوشیدرن ی مزدا آفریدۀ بخشندۀ آسایش اشه را، همۀ کوههای بخشندۀ آسایش و بسیار بخشندۀ آسایش مزدا آفریده را، فر کیانی مزدا آفریده را، فرنا گرفتنی مزدا آفریده را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم اشی نیک را، چیستای نیک را، «ارث»ی نیک را، «رسستات» نیک را، «فر» را و پاداش مزدا آفریده را.
15
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم آفرین نیک اشون را و اشون مرد پاک ودامویش اوپمن، ایزدچیره دست دلیر را.
16
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم این جاها و روستاها وچراگاهها وخانمانها و آبشخورها وآبها و زمینها و گیاهان و این زمین و آن آسمان و باد پاک را، ستاره وماه وخورشید و «انبران» جاودانه و همۀ آفریدگان سپند مینو را و اشون مردان و اشون زنان را که ردان اشونی اند.
17
به هاونگاه نوید[ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم رد بزرگوا اشونی را، ردان روز و گاهها و ماه وگهنبارها و سال را که ردان اشونی اند.
18
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم فروشی ها نیرومند پیروز اشونان را، فروشی های نخستین آموزگاران کیش را، فروشی های نیاکان را و فروشی خویش را.
19
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم همۀ ردان اشونی را.
نوید [ستایش] می¬دهم.
ستایش بجای می¬آورم همۀ نیکی بخشندگان را: ایزدان اشون مینوی و جهانی را که به آیین بهترین اشه، برازندۀ ستایش و سزاوار نیایشند.
20
ای هاونی اشون، ردا اشونی.
ای ساونگهی اشون، رد اشونی.
ای زپیثوین اشون، رد اشونی.
ای آزیرین اشون، رد اشونی.
ای اویسروتریم اشون رد اشونی.
ای اشهین اشون، رد اشونی.
21
اگر ترا آزردم، اگر درمنش، اگردر گویش، اگر در کنش، اگر به خواست خویش، اگر نه به خواست خویش ترا آزردم، اینک ترا می ستایم.
اگر از تو روی گردان شدم، [دیگرباره] ترا به ستایش ونیایش نوید می¬دهم.
22
شما همه، این بزرگترین ردان اشون، ای ردان اشونی!
اگر شما را آزردم، اگر در منش، اگر در گویش، اگر در کنش ، اگر به خواست خویش، اگر نه به خواست خویش شمارا آزردم. اینک شما را می ستایم.
اگر از شما روی گردان شدم، [دیگر باره] شمارا به ستایش ونیایش نوید می¬دهم.
23
[زوت و راسپی:]
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی ، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
هاونی اشون، ردا اشونی را ستایش ونیایش وخشنود و آفرین.
ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
ردان روز وگاهها و ماه و گهنبارها و سال را ستایش ونیایش وخشنودی و آفرین.
هات 2
1
[زوت و راسپی:]
«زور» خواستارم ستایش را. «برسم» خواستارم ستایش را.
برسم خواستارم ستایش را. زور خواستارم ستایش را.
زور وبرسم خواستار ستایش را.
برسم و زور خواستار ستایش را.
بااین زور و این برسم خواستار ستایشم.
با این برسم و با این زور خواستار ستایشم.
با زور و این برسم خواستار ستایشم.
[زورت:]
با این برسم و زور و کشتی [برسم] به آیین اشه گسترده، خواستار ستایشم.
2
با این زور و برسم، خواستار ستایش اهوره مزدای اشون،رد اشونی ام ، خواستار ستایش امشاسپندان، شهریاران نیک خوب کنشم.
3
با این زور و برسم، خواستار ستایش [ایزدان] گاهها، ردان اشونی ام؛ خواستار ستایش هاونی اشون، رد اشونیام، خواستار ستایش ساونگهی و ویسه ی اشون،ردان اشونی¬ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش مهر فراخ چراگاه،[آن] هزارگوش ده هزار چشم؛ [آن] ایزد نامبردار، خواستار ستایش «رام» بخشندۀ چراگاه خوبم.
4
با این زور و برسم، خواستار ستایش ر پیثوین اشون، ردان اشونی ام؛ خواستار ستایش فرادت فشو زونتوم اشون، رد اشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش اردیبهشت و آذر پسر اهوره زدایم.
5
با این زور و برسم، خواستار ستایش ازیرین اشون، رد اشونی ام؛ خواستار ستایش فرادت و یر و دخیوم اشون، رد اشونی ام.
بااین زور و برسم، خواستار ستایش رد برگوار، شهریاد شیدور، اپام نپات تیز اسبم؛ خواستار ستایش آبهای مزدا آفریده اشونم.
6
با این زور و برسم، خواستار ستایش اویسروثریم اشون، رد اشونی ام؛ خواستار ستایش فرادت و یسپم و زرتشتوم اشون، ردان اشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش فروشی های نیک توانای پاک اشونانم؛ خواستار ستایش زنان و گروه فرزندانم آنانم، خواستار ستایش یایریه هوشیتی ام؛ خواستار ستایش ام ی نیک آفریدۀ برزمندم؛ خواستار ستایش بهرام اهوره آفریده ام؛ خواستار ستایش اوپرتات پیروزم.
7
با این زور و برسم، خواستار ستایش برجیه ونمانیه یاشون، ردان اشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای، رداشونی ام؛ با این خواستار ستایش رشن راستترینم؛ خواستار ستایش آرشتادا گیتی افزای وجهان پرورم.
8
با این زور و برسم، خواستار ستایش [ایزدان] اشون ماه،رد اشونی ام؛ خواستار ستایش اندراه اشون، رد اشونی ام، خواستار ستایش پر ماه و ویشپتث ی اشون؛ رد اشونی ام.
9
با این زور و برسم، خواستار ستایش [ایزدان] اشون گهنبارها، ردان اشونی ام؛ خواستار ستایش میدیوزرم اشون،رد اشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش میدیوشم اشون؛ ردا اشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش پتیه شهیم اشون ، رد اشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش ایا رم اشون، رداشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش میدیا رم اشون، رداشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش همسپتمدم اشون، رداشونی ام.
با این زور و برسم، خواستار ستایش [ایزدان] اشون سال، رداشونی ام.
10
با این زور و برسم، خواستار ستایش همۀ ردان اشونم؛ آنان که سی و سه ردان اشونی اند به پیرامون هاونی.آنان از آن بهترین اشه اند که مزدا آموخته وزرتشت گفته است.
11
با این زور و برسم، خواستار ستایش اهوره ومهر، بزرگواران گزند نا پذیر اشونم؛ خواستار ستایش ستارگان وماه وخورشیدم.
با این گیاه برسم، خواستار ستایش مهر، شهریار همۀ سرزمینهایم.
با این گیاه برسم، خواستار ستایش هرمزد[روز] رایومند فره مندم.
با این گیاه برسم، خواستار ستایش [ماه] فروشی های نیک توانای پاک اشونانم.
12
ای آذر اهورمزدا!
با این زور وبرسم خواستار ستایش تو و همۀ آذرانم.
با این زور وبرسم خواستار ستایش بهترین آبهای مزدا آفریده اشونم؛ خواستار ستایش همۀ آبهای مزاد آفریده اشونم، خواستار ستایش همۀ گیاهان مزدا آفریده اشونم.
13
با این زور وبرسم خواستار ستایش «منثره» ورجاوند کار آمدم؛ خواستار ستایش داد دیو ستیزم؛ خواستار ستایش داد زرتشتیم، خواستار ستایش روش دیرینم، خواستار ستایش دین نیک مزاد پرستی ام.
14
با این زور وبرسم خواستار ستایش کوه اوشیدرن ی مزدا آفریدۀ بخشندۀ آسایش اشه ام؛ خواستار ستایش همۀ کوهای بخشندۀ آسایش اشه و بسیار بخشندۀ آسایش اشه ی مزدا آفریده پاک، ردان اشونی ام؛ خواستار ستایش رکیانی نیرومند مزدا آفریده ام؛ خواستار ستایش فر ناگرفتنی مزدا آفریده ام.
با این زور و برسم خواستار ستایش اشی نیک، آن شیدور بزرگوار نیرومند برزند بخشنده ام؛ خواستار ستایش فر مزدا آفریده ام؛ خواستار ستایش پاداش مزدا آفریده ام.
15
با این زور و برسم خواستار ستایش آفرین نیک اشونم؛ خواستار ستایش اشون مرد پاکم، خواستار ستایش دامویش اوپمن، ایزد دلیر چیره دستم
16
با این زور و برسم خواستار ستایش این آبها و زمینها و گیاهانم؛ خواستار ستایش این جاها و روستاها و چراگاهها و خانمانها و آبشخورهایم؛ خواستار ستایش اهوره مزدا، دارندۀ این روستاهایم.
17
با این زور و برسم خواستار ستایش همه بزرگترین ردانم: [ایزدان] روز و گاهها وماه وگهنبارها وسال.
با این زور و برسم، خواستار ستایش فروشی های نیک توانای پاک اشونانم.
18
با این زور و برسم، خواستار ستایش همۀ ایزدان اشونم؛خواستار ستایش همۀ ردان اشونی ام: هنگام ردی هاونی، هنگام ردی ساونگهی، هنگام ردی همۀ ردان اشون. |
999,007 | یسنه، هات 8-3 | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | هات 3
1
اینک به هاونگاه، برسم نهاده با زور و خورش میزد، خواستار ستایش خرداد و امرداد و شیر خوشی دهنده ام؛ خشنودی اهوره مزدا و امشا سپندان را؛ خشنودی سروش پارسای پاداش بخش پیروی گیتی افزای را.
2
خواستار ستایش «هوم» و «پراهوم» ام؛ خشنودی فروشی زرتشت سپیتمان اشون را.
خواستار ستایش هیزم و بخورم؛ خشنودی ترا ای آذر پسر اهوره مزدا.
3
خواستار ستایش «هوم» ام؛ خشنودی آبهای نیک و آبهای نیک مزدا آفریده را.
خواستار ستایش آب هوم ام. خواستار ستایش شیر روانم. خواستار ستایش گیاه «هذا نیپتا» به آیین اشه نهاده ام. خواستار ستایشم؛ خشنودی آبهای مزدا آفریده را.
4
خواستار ستایش این برسم و زور و کشتی برسم به آیین اشه گسترده ام؛ خشنودی امشا سپندان را.
خواستار ستایش سخن [دربارۀ] اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیکم.
خواستار ستایش گاهانم. خواستار ستایش فرمان [ایزدی] نیک ورزیده ام . خواستار ستایش بهره ای از زندگی [دیگر سرای[ و اشونی [ و نماز] رد پسند ردانم، خشنودی ایزدان اشون مینوی وجهانی را و خشنودی روان خویش را.
5
خواستار ستایش ]ایزدان] گاهها، ردان اشونی ام.
خواستار ستایش هاونی اشون؛ رد اشونی ام.
خواستار ستایش ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی ام
خواستار ستایش مهر فراخ چراگاه، [آن] هزار گوش ده هزار چشم، [آن] ایزد نامبردار و رام بخشندۀ چراگاه خوبم.
6
خواستار ستایش رپیتوین اشون، رد اشونی ام.
خواستار ستایش فرادت فشو وزنتوم اشون؛ ردان آشونی ام.
خواستار ستایش اردیبهشت و آذر اهوره مزدایم.
7
خواستار ستایش ازیرین اشون؛ رد اشونی ام.
خواستار ستایش فرادت و ویر و دخیوم اشون، ردان اشونی ام.
خواستار ستایش رد بزرگور نپات اپام و آبهای مزدا آفریده ام.
8
خواستار ستایش اویسر وثریم اشون، رد اشونی ام.
خوستار ستایش فرادت ویسپم و زرتشتوم اشون، ردان اشونی ام.
خواستار ستایش فروشی های اشونان وزنان و گروه فرزندان آنان و یابریه هوشیتی وام ی نیک آفریده برزمند وبهرام اهوره آفریده واوپرتات پیروزم.
9
خواستار ستایش اشهین اشون، رد اشونی ام
خواستار ستایش برجیه و نمانیه ی اشون، ردان اشونی ام.
خواستار ستایش سروش پارسای پاداش بخش پیروزگیتی افزای و رشن راست ترین و ارشتاد گیتی افزای وجهان پرورم.
10
خواستار ستایش [ایزدان] ماه، ردان اشونی¬ام.
خواستار ستایش اندرماه اشون، رد اشونی¬ام.
خواستار ستایش پرماه، و ویشپتث ی اشون، ردان اشونی¬ام.
11
خواستار ستایش [ایزدان] گهنبارها، ردان اشونی¬ام.
خواستار ستایش میدیوز رم اشون، رد اشونی¬ام.
خواستار ستایش میدیوشم اشون ، رد اشونی¬ام.
خواستار ستایش پتیه شهیم اشون، ردان اشونی¬ام.
خواستار ستایش ایا سرم اشون، رد اشونی¬ام.
خواستار ستایش میدیارم اشون، ردان اشونی¬ام.
خواستار ستایش همسپتمدم اشون، رد اشونی¬ام.
خواستار ستایش [ایزدان] سال، ردان اشونی¬ام.
12
خواستار ستایش همۀ این ردانم که سی و سه ردان اشون اند به پیرامون هاونی. آنان از آن بهترین اشه اند که مزدا آموخته و زرتشت گفته است.
13
خواستار ستایش اهوره ومهر، بزرگواران گزند نا پذیر اشون و ستارگان آفریدۀ سپند مینو و ستاره تشتر رایومند فره مند وماه در بردارندۀ تخمۀ گاو و خورشید تیز اسب – چشم اهوره مزدا – و مهر، شهریار همۀ سرزمینهایم.
خواستار ستایش هرمزد [روز] رایومند فره مندم.
خواستار سیتایش [ماه] فروشی های اشونانم.
14
ای آذر پسر اهوره مزدا!
خواستار ستایش تو و همۀ آذرانم.
خواستار ستایش آبهای نیک و همۀ آهای مزدا آفریده و همۀ گیاهان مزدا آفریده ام.
15
خواستار ستایش «منثره» ورجاوند کار آمدم.
خواستار ستایش ادد دیو ستیز، داد زرتشتی، روشن دیرین و دین نیک مزدا پرستی ام.
16
خواستار ستایش کوه اوشیدرن ی مزدا آفریده و بخشندۀ آسایش اشه وهمۀ کوههای بخشنده آسایش اشه و بسیار بخشندۀ آسایش اشه ی مزدا آفریده، و فرکیانی مزدا آفریده و فرنا گرفتنی مزدا آفریده ام.
خواستار ستایش اشی نیک، چیستای نیک، ارث ی نیک، رسستات نیک و فر [و] پاداش مزدا آفریده ام.
17
خواستار ستایش آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک ودامویش اوپمن، ایزد دلیر چیره دستم.
18
خواستار ستایش این جاها و روستاها و چراگاهها و خانمانها و آبشخورها و آبها و زمینهای و گیاهان و این زمین و آن آسمان و باد اشون و ستاره و ماه وخورید و انبران جاودان و همۀ آفریدگان سپند
مینو، مردان و زنان اشونم که ردان اشونی اند.
19
به هاونگاه، خواستار ستایش رد بزرگوار اشونی ام. خواستار ستایش ردان روز و گاهها وماه وگهنبارها وسالم که ردان اشونی اند.
20
[زوت و راسپی:]
خواستار ستایش خورش میزد، خرداد و امرداد و شیر خوشی دهنده ام؛ خشنودی سروش پارسای دلیر «تن – منثره»ی سخت رزم افزار اهورایی، آن ایزد نامبردار را.
21
خواستار ستایش هوم و پراهوم ام؛ خشنودی فروشی زرتشت سپیتمان اشون، آن نامبردار برازندۀ ستایش و سزاوار نیایش را.
خواستار ستایش هیزم و بخورم؛ خشنودی ترا ای آذر پسر اهوره مزدا، این ایزد نامبردار.
خواستار ستایش خورش میزدم.
22
خواستار ستایش فروشی های نیرومند پیروز اشونان، فروشی های نخستین اموزگاران کیش و فروشی های نیاکانم.
23
خواستار ستایش همۀ سروان اشونی ام.
خواستار ستایش همۀ نیکی بخشندگانم: ایزدان مینوی وجهانی که به آیین بهترین اشه، برازندۀ ستایش و سزاوار نیایشند.
24
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
هاونی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
ساونگهی و ویسیه ی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش خشنودی و آفرین.
ردان روز و گاهها و ماه وگهنبارها وسال را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین.
[زورت:]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[زورت:]
«اثار توش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 4
1
این اندیشه های نیک و گفتارهای نیک و کردارهای نیک، این هومها و میزدها وزورها وبرسم به آیین اشه گسترده وگوشت خوشی دهنده، خرداد وامرداد و شیر خوشی دهنده، هوم و پراهوم و هیزم و بخور، این بهره از زندگی [دیگر سرای] واشونی و نماز رد پسند ردان وگاهان و فرمان [ایزدی] نیک بجای آورده ، [همه را ] پیکش می¬کنیم.
2
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
اهوره مزدا وسروش پارسا و امشا سپندان وفروشی اشونان و روانهای پرهیزگاران و آذر اهوره مزدا وردان بزرگوار و سراسر آفرینش اشه را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
3
اینک این همه را چنین پیشکش می کنیم:
این اندیشه های نیک و گفتارهای نیک و کردارهای نیک، اینهومها و میزدها و زورها وبرسم به آیین اشه گسترده و گوشت خوشی دهنده، خرداد وامرداد و شیر خوشی دهنده، هوم و پراهوم و هیزم و بخور، این بهره از زندگی [دیگر سرای] و اشونی و نماز رد پسند ردان و گاهان و فرمان [ایزدی] نیک بجای آورده، همه را پیشکش می¬کنیم.
4
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده وجاودان پاداش بخش را که با منش نیک بسر می برند و امشا سپند بانوان را.
5
اینک این همه را چنین پیشکش می کنیم:
افزایش این خانمان را. افزونی چارپایان و مردان اشون زادۀ این خانه را و آنان را که از این پس در این خانه زاده خواهند شد.
6
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
فروشی های نیک توانای پیروز اشونان را تا اشونان را یاری کنند.
7
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
دادار اهوره امزدا ای رایومند فره مند و مینویان و امشاسپندان راستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
8
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
[ایزدان] گاهها، ردان اشونی را و هاونی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش وخشنودی و آفرین.
9
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
زپیثوین اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
فرادت فشو و زنتوم اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
اردیبهشت و آذر اهوره مزدا را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
10
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
ازیرین اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
فرادت ویرودخیوم اشون، ردان اشون ا را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
رد بزرگوار نپات اپام و آبهای مزدا آفریده را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
11
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
اویسروثریم اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
فرادت ویسپم و زرتشتوم اشون، ردان آشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
فروشی¬های اشونان و زنان و گروه فرزندان آنان و یا یریه هوشیتی وام ی نیک آفریده برزمند و بهرام اهوره آفریده و اوپرتات پیروز را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
12
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
اشهین اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
برجیه ونمانیه ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
سروش پارسای پاداش بخش پیروز گیتی افزای و رشن راست ترین و ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
13
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
[ایزدان] ماه، ردان اشونی و اندرماه اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
پرماه وویشپتث ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
14
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
[ایزدان] گهنبارها، ردان اشونی و میدیوزرم اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
میدیوشم اشون، ردا اشونی را ستایش و نیایش وخشنودی و آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
پتیه شهیم اشون، رد اشونی راستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
ایا سرم اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
میدیارم اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
همسپتمدم اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
[ایزدان] سال، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
15
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
همۀ این ردان را که سی و سه ردان اشونی اند به پیرامون هاونی و از آن بهترین اشه اند که مرد آموخته و زرتشت گفته است، ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
16
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
اهوره ومهر، بزرگواران گزند ناپذیر اشون و ستارگان آفریده سپند مینو و ستارۀ تشتر رایومند فره مند و ماه دربردارندۀ تخمۀ گاو و خورشید تیز اسب – چشم اهوره مزدا – ومهر شهریار همۀ سرزمینها را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
هرمزد[روز] رایومند فره مند را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
[ماه] فروشی های اشونان را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
17
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
ترا ای آذر پسر اهوره زدا و همۀ آذران را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
آبهای نیک و همۀ آهای مزدا آفریده و همۀ گیاهان مزدا آفریده را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
18
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
«منثره» ورجاوند کارآمد، داد دیوستیز، داد زرتشتی، روش دیرین و دین نیک مزدا پرستی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
19
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
کوه اوشیدرن ی مزدا آفریدۀ بخشندۀ آسایش اشه و همۀ کوههای بخشنده آسایش اشه و بسیار بخشندۀ آسایش اشه ی مزدا آفریده و فر کیانی مزدا آفریده و فرنا گرفتنی مزدا آفریده را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
اشی نیک، چیستای نیک، ارث ی نیک، زسستات نیک، فر و پاداش مزدا آفریده را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
20
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک و دامویش اوپمن، ایزد دلیر چیره دست را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
21
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
این جاها و روستاها و چراگاهها و خانمانها و آبخشورها و آبها و زمینها و گیاهان و این زمین و آن آسمان و باد اشون و ستاره وماه و خورشید و انیران جاودان و همۀ آفریگان سپند مینو و همۀ مردان و زنان اشون را که ردان اشونی اند، ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
22
اینک به هاونگاه، این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
رد بزرگوار اشونی، ردان روز و گاهها و ماه و گهنبارها و سال را که ردان اشونی اند ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
23
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
[راسپی:]
شادمانی سروش پارسای دلیرتن – منثره ی سخت رزم افزار اهورایی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
شادمانی فروشی زرتشت سپیتمان اشون را ستایش و نیایش وخشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
شادمانی ترا ای آذر اهوره مزدا ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
24
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
فروشی های نیرومند پیروز اشونان و فروشی های نخستین آموزگاران کیش را وفروشی¬های نیاکان را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
25
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
همه ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
اینک این همه را چنین پیشکش می¬کنیم:
همۀ نیکی دهندگان را – ایزدان مینوی وچهانی که به آیین بهترین اشه، برازندۀ ستایش و سزاوار نیایشند -ا ستایش و نیایش و خشنودی آفرین!
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش را می ستاییم.
26
«بنگهه هاتم ...» : «مزدا اهوره» کسانی را که در پرتو «اشه» بهترین پرستشها را بجای می آورند، می¬شناسد.
من نیز چنین کسانی را که بوده اند و هستند به نام می ستایم و با درود [بدانان] نزدیک
می شوم.
هات 5
1
[زورت:]
اینک اهوره مزدا را می ستاییم.
شهریاری و بزرگوای و آفرینش زیبای او را می ستاییم که گیتی و اشه را بیافرید، آبها وگیاهان نیک را بیافرید؛ روشنایی و زمین وهمۀ چیزهای نیک را بیافرید.
2
به شهریاری و بزرگواری و خوب کرداری وی، او را ایدون با ستایش برگزیدۀ آنان که گیتی را نگاهبانند، می ستاییم.
3
او را ایدون به نامهای پاک اهورایی و[نامهای] پسندیده مزدایی می ستاییم.
او را با دل و جان خویش می ستاییم.
او و فروشی های اشون مردان و اشون زنان را می ستاییم.
4
ایدون اردیبهشت رامی ستاییم؛ آن زیباترین امشا سپند، آن روشنی، آن سراسر نیکی را.
5
بهمن و شهریور و «دین» نیک و پاداش نیک وسپندارمذ نیک را می ستاییم.
6
«ینگهه هاتم...»
هات 6
1
دادار اهوره مزدا را می ستاییم.
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش را می ستاییم.
2
[ایزدان] اشون گاهها، ردان اشونی را می ستاییم.
هاونی اشون، ردا اشونی را می ستاییم.
ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را می ستاییم.
مهر فراخ چراگاه، [آن] هزارگوش ده هزار چشم، [آن] ایزد نامبردار را می ستاییم.
3
رپیثوین اشون، رد اشونی را می ستاییم.
فرادت فشو و زنتوم اشون، ردان اشونی را می ستاییم.
اردیبهشت و آذر پسر اهوره مزدا را می ستاییم.
4
ازیرین اشون، رد اشونی را می ستاییم.
فرادت ویرو دخیوم اشون، ردان اشونی را می ستاییم.
رد بزرگوار، شهریار شیدور، ایام نپات تیز اسب را می ستاییم.
آبهای مزدا اشون آفریده اشونی را می ستاییم.
5
اویسر وثریم اشون، ردا اشونی را می ستاییم.
فرادت ویسپم وزرتشتوم پاک، ردان اشونی را می ستاییم.
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم.
زنان وگروه فرزندان آنان را می ستاییم.
یایریه هوشیتی را می ستاییم.
ام ی نیک آفریده برزمند را می ستاییم.
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم.
اوپرتات پیروز را می ستاییم.
6
اشهین اشون، رد اشونی را می ستاییم.
برجیه و نمانیه ی اشون، ردان اشونی را می ستاییم.
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای، رد اشونی را می ستاییم.
رشن راست ترین را می ستاییم.
ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور را می ستاییم.
7
[ایزدان] اشون ماه، ردان اشونی را می ستاییم.
اندرماه اشون، رد اشونی را می ستاییم.
پرماه و ویشپتث ی اشون ردان اشونی را می ستاییم.
8
[یزدان] اشون گهنبارها، ردان اشونی را می ستاییم.
میدیوزرم اشون، رد اشونی را می ستاییم.
میدیوشم اشون، رد اشونی را می ستاییم.
پتیه شهیم اشون، رد اشونی را می ستاییم.
ایا سرم اشون ، رد اشونی را می ستاییم.
میدیارم اشون، رد اشونی را می ستاییم.
همسپتمدم اشون، رداشونی را می ستاییم.
[ایزدان] اشون سال، ردان آشونی را می ستاییم.
9
همه ردان اشونی را می ستاییم: آنان را که سی و سه ردان اشونی اند به پیرامون هاونی؛ آنان از آن بهترین اشه اند که مزدا آموخته و زرتشت گفته است.
10
اهوره ومهر، بزرگواران گزندناپذیر اشون را می ستاییم.
ستارگان و ماه و خورشید را با گیاه برسم می ستاییم.
مهر، شهریار همۀ سرزمینها را می ستاییم.
هرمرد [روز] رایومند فره مند را می ستاییم.
[ماه] فروشی های نیک توانای چاک اشونان را می ستاییم.
11
ای آذر اهوره مزدا!
ترا و همۀ آذران را می ستاییم.
بهترین آبهای نیک مزدا افریده را می ستاییم.
همۀ آبهای مزدا آفریدۀ اشون را می ستاییم.
همۀ گیاهان مزدا آفریده اشون را می ستاییم.
«منثره»ی ورجاوند کار آمد را می ستاییم.
12
داد دیو ستیز را می ستاییم.
داد زرتشتیت را می ستاییم.
روشن دیرین را می ستاییم.
دین نیک مزدا پرسشی را می ستاییم
13
کوه اوشیدرن ی مزدا آفریدۀ بخشندۀ آسایش اشه را می ستاییم.
همۀ کوههای بخشندۀ آسایش اشه و بسیار بخشندۀ آسایش مزدا آفریدۀ اشون, ردان آشونی را
می ستاییم.
فر کیانی پیروز مزدا آفریده را می ستاییم.
فرپیروز نا گرفتنی مزدا آفریده را می ستاییم.
اشی نیک، آن شیدور بزرگوار نیرومند برزمند بخشنده را می ستاییم.
فر مزدا آفریده را می ستاییم.
پاداش مزد آفریده را می ستاییم.
14
آفرین نیک اشون را می ستاییم.
اشون مرد پاک را می ستاییم.
دامویش اوپمن، ایزد دلیر چیره دست را می ستاییم.
15
این آبها و زمینها و گیاهان را می ستاییم.
این جاها و روستاها و چراگاهها و خانمانها و آبشخورها را می ستاییم.
اهوره مزدا، دارندۀ این روستا ها را می ستاییم.
16
[ایزدان] روز و ماه و گهنبارها وسال ، بزرگترین ردان اشونی را می ستاییم.
17
[زوت و راسپی:]
خرداد و امرداد را می ستاییم.
شیر خوشی دهنده را می ستاییم.
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای، رد اشونی را می ستاییم.
18
هوم و پراهوم را می ستاییم.
پاداش و فروشی زرتشت سپیتمان اشون را می ستاییم.
هیزم و بخور را می ستاییم.
ترا ای آذر شون پسر اهوره مزدا، ای رد اشونی می ستاییم.
19
فروشی¬های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم.
20
همۀ ایزدان اشون را می ستاییم.
همۀ ردان اشونی را می ستاییم.
هنگام ردی هاونی، هنگام ردی ساونگهی و ویسیه وهنگام ردی همۀ ردان بزرگ را می ستاییم.
21
«بنگهه هاتم....»
[راسپی:]
«یثه اهو و یریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 7
1
[زورت و راسپی:]
«اشم وهو....»
[زوت :]
به آیین اشه می¬دهم خورش میزد، خرداد، امرداد و شیر خوشی دهنده، خشنودی اهوره مزدا و امشاسپندان را؛ خشنودی سروش پارسای پاداش بخش پیروز گیتی افزای را.
2
به آیین اشه می¬دهم هوم و پراهوم، خشنودی فروشی زرتشت سپیتمان اشون را.
به آیین اشه می¬دهم هیزم و بخور، خشنودی آذر پسر اهوره مزدا را.
3
به آیین اشه می¬دهم هوم، خشنودی آبهای نیک و آبهای نیک مزدا آفریده را.
به آیین اشه می¬دهم آب هوم، به آیین اشه می¬دهم شیر روان، به آیین اشه می¬دهم گیاه هذا نئپتای به آیین اشه نهاده، خشنودی آبهای مزدا آفریده را.
4
به آیین اشه می¬دهم برسم و زور و کشتی [برسیم] به آیین اشه گسترده، خشنودی امشا سپندان را.
به آیین اشه می¬دهم سخن [دربارۀ] اندیش] نیک، گفتار نیک و کردار نیک، به آینی اشه می-دهم گاهان، به آیین اشه می¬دهم فرمان [ایزدی] نیک بجای آورده، به آیین اشه می¬دهم بهرۀ زندگی [دیگری سرای] ونماز رد پسند ردان، خشنودی ایزدان اشون مینوی و جهانی را، خشنودی روان خویش را.
5
به آیین اشه می¬دهم [ایزدان] گاهها، ردان اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم هاونی اشون ، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم مهر فراخ چراگاه، [آن] هزار گوش ده هزار چشم، [آن] ایزدنامبردار و رام بخشندۀ چراگاه خوب را.
6
به آیین اشه می¬دهم ر پیثوین اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم فرادت فشو و زنتوم اشون، ردان اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم اردیبهشت و آذر اهوره مزدا را.
7
به آیین اشه می¬دهم ازیرین اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم فرادت ویر و دخیوم اشون، ردان اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم رد بزرگوار نپات اپام و آبهای مزدا آفریده را.
8
به آیین اشه می¬دهم اویسروثریم اشون ، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم فرادت ویسپم و زرتشتوم اشون، اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم فروشی¬های اشونان و زنان و گروه فرزندان آنان و یا بریه هوشیتی و ام¬ی نیک آفریدۀ برزمند و بهرام اهوره آفریده و اوپرتات پیروز را.
9
به آیین اشه می¬دهم اشهین اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم برجیه و نمانیه¬ی اشون، ردان اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم سروش پارسای پاداش بخش پیروز گیتی افزای را و رشن راست ترین را و ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور را.
10
به آیین اشه می¬دهم [یزدان] ماه، ردان آشونی را و اندره ماه اشون، رد اشونی را و پرماه و ویشپتث ی اشون ، ردان اشونی را.
11
به آیین اشه می¬دهم [ایزدان] گهنبارها، ردان اشونی را و میدیوزرم اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم میدیوشم اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم پتیه شهیم اشون، رداشونی را.
به آیین اشه می¬دهم ایا رم اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم میدیارم اشون، رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم همسپتمدم اشون رد اشونی را.
به آیین اشه می¬دهم [ایزدان] سال، ردان اشونی را.
12
به آیین اشه می¬دهم همۀ این ردان را که سی و سه ردان اشونی اند به پیرامون هاونی. آنان از آن بهترین اشه اند که مزدا آموخته و زرتشت گفته است.
13
به آیین اشه می¬دهم اهوره ومهر، بزرگواران گزند ناپذیر اشون را و ستارگان آفریدۀ سپند مینو و ستارۀ تشتر رایومند فره مند و ما در بردارندۀ تخمۀ گاو خورشید تیز اسب – چشم اهوره مزدا – و مهر، شهریار همۀ سرزمینها را.
به آیین اشه می¬دهم هرمزد [روز] را یومند فره مند را.
به آیین اشه می¬دهم [ماه] فروشی¬های اشونان را.
14
به آیین اشه می¬دهم ترا ای آذر پسر اهوره مزدا و همۀ آذران را.
به آیین اشه می¬دهم آبهای نیک و همۀ آبهای مزدا آفریده و همۀ گیاهان مزدا آفریده را.
15
به آیین اشه می¬دهم «منثره» و رجاوند کارآمد، داد دیو ستیز، داد زرتشتی، روشن دیرین و دین نیک مزدا پرستی را.
16
به آیین اشه می¬دهم کوه اوشید رن¬ی مزدا آفریدۀ بخشیدۀ آسایش اشه و همۀ کوههای بخشنده آسایش اشه و بسیار بخشندۀ آسایش مزدا افریده و فر کیانی مزدا آفریدن و فرنا گرفتنی مزدا آفریده را.
به آیین اشه می¬دهم اشی نیک را، چیستای نیک را، ارث¬ی نیک را، رسستات نیک را، فر و پاداشت مزدا آفریده را.
17
به آیین اشه می¬دهم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک و دامویش اوپمن، ایزد دلیر چیره دست را.
18
به آیین اشه می¬دهم این جاها و روستاها و چراگاهها و خانمانها و آبشخورها و آبها و زمینها وگیاهان و این زمین و آن آسمان و باد اشون و ستاره وماه وخورشید و انیران جاودان و همۀ آفریدگان سپند مینو مردان و زنان اشون را که ردان اشونی اند.
19
به هاونگاه به آیین اشه می¬دهم ردان اشونی را؛ ردان روز و گاهها و ماه وگهنبارها را که ردان اشونی اند.
20
[زوت و راسپی:]
به آیین اشه می¬دهم خورش میزد، خرداد، امرداد و شیر خوشی دهنده، خشنودی سروش اشون دلیر «تن – منثره»ی سخت رزم افزار اهورایی، ایرد نامبردار را.
21
به آیین اشه می¬دهم هوم و پراهوم، خشنودی فروشی زرتشت سپیتمان اشون، آن ایزد نامبردار را.
به آیین اشه می¬دهم هیزم و بخور، خشنودی ترا ای آذر آهوره مزدا، ای ایزد نامبردار.
22
به آیین اشه می¬دهم فروشی های نیرومند پیروز اشونان را، فروشی های نخستین آموزگاران کیش را، فروشی های نیاکان را.
23
به آیین اشه می¬دهم همه ردان پاکی را.
به آیین اشه می¬دهم همۀ نیکی بخشندگان را: ایزدان مینوی و جهانی که به آیین بهترین اشه برازندۀ ستایش و نیایشند.
24
به آیین بهترین اشه به سوی ما آید. از سود یا زیانی که او بخشد، [همه] آگاه شوند .
ای مزدا اهوره!
سرود خونان و پیام آوران تو خوانده شدیم و [آن را] پذیرفتم و به پاداشی که «دین» کسانی همچون ما را نوید دادی، خرسندیم.
25
این [پاداش] را تو به ما ارزانی داشتی تا چه در زندگی کنونی و چه [در جهان] مینوی، همنشین جاودانۀ تو و اردیبهشت باشیم.
«یثه اهو و یریو....»
26
«اهون ویریه....» را می¬ستاییم.
سخن درست را می¬ستاییم.
آفرین نیک اشون را می¬ستاییم.
دامویش اوپمن، ایزد دلیر چیره دست را می¬ستاییم.
خرداد و امرداد را می¬ستاییم.
شیر خوشی دهنده را می¬ستاییم.
هوم و پراهوم را می¬ستاییم.
هیزم و بخور را می¬ستاییم؛ آفرین خوانی به آفرین نیک اشون را.
27
«ینگهه هاتم ....»
28
[راسپی:]
«یثه اهو و یریو....» که زوت مرا بگوبد.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 8
1
[زورت و راسپی:]
«اشم وهو....»
به آیین اشه می¬دهم خورش میزد، خرداد، امرداد و شیر خوشی دهنده، هوم و پراهوم وهیزم و بخور؛ آفرین خوانی به ههوره مزدا را.
«اهون و یریه ....»
سخن درست، آفرین نیک اشون، دامویش اوپمن چیره دست، هوم و «منثره» و زرتشت اشون، به آیین اشه به سوی ما آیند.
2
[راسپی :]
شما ای مردمان! بخورید این میزد را. این کسانی که با اشونی و درستکاری، آن را به خویشتن ارزانی داشتید!
3
[زوت»]
ای امشا سپندان! ای دین مزدا پرستی ! ای ایزدان نیک ! ای ایزد بانوان نیک! ای آبها! ای گیاهان! ای زورها!
کسی را که درمیان مزداپرستان، خود را مزدا پرست و پیرو بهترین اشه شمارد؛ اما جهان اشه را به جادویی ویران کند، به ما نشان دهید.
4
کسی که در میان مزداپرستان برنا، سخنی را که از او خواسته اند، از بر نگوید، پادافره [گناه] جادویی بر او روا گردد.
«اشم و هو...»
«یثه اهو و یریو....»
5
ای اهوره مزدا!
بشود که به کام و خواست [خویش]، به آفریدگان خود- به آبها، به گیاهان، به همۀ نیکان اشه نژاد – شهریاری کنی!
بشود که اشه را توانایی و دروج را ناتوانی بخشی!
6
کامروا باد اشه!
ناکام باد دروج!
سپری شده برانداخته، زدوده، برده و ناکام باد درج در آفرینش سپند مینو!
7
اینک من – زرتشت – سران خانمانها و روستاها و شهرها و کشورها را برانگیزم که به دین اهورایی
زرتشتی بیندیشند و سخن گویند ورفتار کنند.
8
[راسپی:]
فراخی و آسایش آرزومندم سراسر آفرینش اشه را.
تنگی ودشواری ارزومندم سراسر آفرینش دروج را.
«اشم و هو....»
شادمانی هو ماشه پرور را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین خوانی.
[زوت:]
«یثه اهو و یریو...» که زوت مرا بگوید.
[راسپی :]
«یثه اهو و یریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت :]
«آثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید. |
999,008 | یسنه، هات 11-9 (هوم یشت) | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان |
هات 9
1
به هاونگاه که زرتشت [پیرامون[ آتش را پاک می¬کرد و می آراست و «گاهان» می سرود، «هوم» نزد وی آمد و خود را بدو بنمود.
زرتشت از او پرسید:
کیستی ای مرد که با جان تابناک و جاودانۀ خویش، به دیدگان من نیکوترین پیکری می نمایی که درجهان استومند دیده ام؟
2
آنگاه هوم اشون دور دارندۀ مرگ، مرا پاسخ گفت:
ای زرتشت!
منم هوم اشون دور دارندۀ مرگ.
ای سپیتمان!
به جست و جوی من برآی و از من نوشابه برگیر.
مرا بستای؛ آنچنان که واپسین سوشیانتها مرا خواهند ستود.
3
زرتشت بدو گفت:
درود بر هوم!
ای هوم!
کدامین کس، نخستین بار در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟
کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟
4
آنگاه هوم اشون دور دارندۀ مرگ؛ مرا پاسخ گفت:
نخستین بار در میان مردمان جهان استومند؛ «ویونگهان» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:
«جمشید» خوب رمه، آن ره مندترین مردمان ، آن هورچهر، آن که به شهریاری خویش جانوران و مردمان را بی مرگ و آبها وگیاهان رانخشکیدنی و خوراکها را نکاستنی کرد.
5
به شهریاری جم دلیر، نه سرما بود، نه گرما، نه پیری بود، نه مرگ و نه رشک دیو آفرید . پدر و پسر، هریک [به چشم دیگری] پانزده ساله می نمود.
[چنین بود] به هنگامی که جم خوب رمه پسر و یونگهان شهریاری می کرد.
6
ای هوم!
کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟
کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟
7
آنگاه هوم اشون دور دارندۀ مرگ، مرا پاسخ گفت:
دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آتبین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:
«فریدون» از خاندان توانا ....
8
... آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [اژی دهاک] سه پوزۀ سه کله شش چشم را، آن دارندۀ هزرا [گونه] چالاکی را.
آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان آستومند بیافرید.
9
ای هوم!
کدامین کس، سومین بار درمیان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟
کدام پاداش بدون داده شد وکدام بهروزی بدو رسید؟
10
آنگاه هوم اشون دور دارندۀ مرگ، مرا پاسخ گفت:
سومین بار درمیان مردمان جهان استومند، «اترت» - تواناترین [مرد خاندان] سام – از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را دو پسر زاده شدند:
«اورواخشیه» و«گرشاسپ»؛ یکمین، داوری دادگذار و دومین، جوانی زبردست و گیسور و گرزبردار...
11
.... که اژدهای شاخدار را بکشت؛ آن اسب اوبار مرد اوبار را، آن زهرآلود زرد رنگ را که زهر زرد گونش به بلندای نیزه ای روان بود.
هنگام نیمروز، گرشاسپ در اوندی آهنین بر پشت آن [اژدها[ خوراک می پخت . آن تباهکار از گرما خوی ریزان ناگهان از زیر [آن آوند] آهنین فراز آمد و آب جوشان را بپراگند. گرشاسپ نریمان هراسان به کناری شتافت.
کدامین کس، چهارمین بار درمیان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟
کدام پاداش بدوداده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟
13
آنگاه هوم اشون دوردارندۀ مرگ، مرا پاسخ گفت:
چهارمین بار در میان مردمان جهان استومند، «پور و شسپ»از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شدو این بهروزی بدو رسید که تو درخاندان او زاده شدی: تو ای زرتشت پاک دیو ستیز و پیرو دین اهوره از دودمان پور وشسپ.
14
تو ای زرتشت نامبردار در «ایرانویج» که نخستین بار «اهون و یریه....» را چهار بار با درنگی در خور بسرودی و دومین نیمه را به بانگی بلندتر [برخواندی].
15
ای زرتشت! [ای] آن که نیرومندترین، دلیرترین، تخشاترین، چالاک ترین و پیروزترین آفریدگار دو مینو شدی!
تو همۀ دیوان را – که از این پیش، همچون مردمان، روی زمین می¬گشتند- در زمین پنهان کردی.
16
آنگاه زرتشت گفت:
در ود بر هوم! هوم نیک، هوم خوب آفریده، [هوم] راست آفریده، نیک درمان بخش، برزمند، خوب کنش و پیروز. [هوم] زرین نرم شاخه که نوشابه اش ، روان را بهترین و شادی بخش ترین آشامیدنی است.
17
ای [هوم] زرین!
سرخوشی ترا [بدین جا] فرو خوانم. دلیری، درمان، افزایش، بالندگی، نیرومندی تن و هرگونه فرزانگی را [بدین جا] فرو خوانم.
ترا [بدین جا] فرو خوانم تا چونان شهریاری کامروا، در هم شکنندۀ ستیزه و شکست دهندۀ دروج به میان آفریدگان در آیم.
18
ترا [بدین جا] فروخوانم تا ستیزۀ همۀ بدخواهان را در هم شکنم: [چه]دیوان و مردمان [دروند]، [چه] ستمکاران و کوی ها و کرپ ها، [چه]تباهکاران و اشموغان دوپا و گرگان چار پا، [چه] سپاه گستردۀ دشمن را که به فریب تاخت آورد.
19
ای هوم دور دارندۀ مرگ!
این نخستین بخشش را از تو خواستارم:
بهترین زندگی اشونان – [بهشت] روشن همه [گونه] آسایش بخش – [مرا ارزانی دار].
ای هوم دور دارندۀ مرگ!
این دومین بخشش را از تو خواستارم:
[مرا] تندرستی [ارزانی دار].
ای هوم دور دارندۀ مرگ!
این سومین بخشش را از تو خواستارم:
جان ]مرا[ زندگی دیرپای [ارزانی دار].
20
ای هوم دور دارندۀ مرگ!
این چهارمین بخشش را از تو خواستارم:
[چنان کن] که من کامروا، دلیر و خورسند بر این زمین در آیم و در هم شکنندۀ ستیزه و شکست دهنده در وج باشم.
این پنجمین بخشش را از تو خواستارم.
[چنان کن] که من پیرومند ودرجنگ شکست دهنده بر این زمین درآیم و درهم شکنندۀ ستیزه و شکست دهندۀ در وج باشم.
21
ای هوم دور دارندۀ مرگ!
این ششمین بخشش را از تو خواستارم:
[چنان کن] که نخستین بار [بار]، ما از دزد و راهزن و گرک بوی بریم؛ که هیچ کس پیش از ما بوی نبرد؛ که ما همیشه از پیش بوی بریم.
22
هوم دلیرانی را که در پیکار، اسب می تازد، زور و نیرو می بخشد.
هوم زنان زاینده را پسران نامور و فرزندان اشون می دهد.
هوم بدانان که به دلخواه به آموزش نسک می نشینند، پاکی و فرزانگی می بخشد.
23
هوم دوشیزگانی را که دیرزمانی شوی ناکرده مانده باشند – همین که از آن خردمند خواستار شوند – شوهری پیمان شناس می¬بخشد.
24
هوم [بود] آن که «کرسانی» را از شهریاری برانداخت؛ آن که از سرآزمندی به شهریاری خویش ناله کنان می گفت:
از این پس، «آتربان» - در هم شکننده و تباه کنندۀ پیشرفت – برای گسترش دین ، به سرزمین من راه نخواهد یافت.
25
ای هوم!
خوشا به [روزگار] تو که به نیروی خویشتن، شهریاری کامروایی.
خوشا به [روزگار] تو که بسیار سخنان است گفته دانی.
خوشا به [روزگار] تو که از پرسش سخنان راست گفته بی نیازی.
26
مزدا نخستین [بار] کشتی ستاره آذین مینوی بر ساخته دین نیک مزدا پرستی، ترا فراز آورد.
از آن پس، کمر بر میان بسته ، هماره برستیغ کوه، «مثره» را پناه ونگاهبانی.
27
ای هوم!ای خانه خدا! ای دهخدا! ای شهربان! ای شهریار! ای در پاکی و فرزانگی سرآمد!
نیرو وپیروزی و گشایش بسیار رهایی بخش ترا برای تن خویش همی خوانم.
28
ما را از کینۀ کینه وران رهایی بخش!
منش خشمگینان را از ما بگردان!
هر آن کس که بدین خانه، بدین روستا، بدین شهر وبدین کشور آسیب رساند، نیروی پاهای او را برگیر و دو گوش او ا کر و منش او را پریشان کن!
29
آن کس که به منش و پیکر ما کین ورزد، با دوپا راه متواناد رفتن؛ با دو دست کاری متواناد کردن و با دو چشم زمین وجانور را مبیناد!
30
ای هوم زرین!
به پیکار با اژدهای زرد سهمگین زهرآلود که پیکر اشون رانابود کند، زیناوند شو!
ای هوم زرین!
به نبرد با راهزن نابکار خونخوار آزار رسان که پیکر اشون را نابود کند، زیناوند شو!
21
ای هوم زرین!
به ستیزه با فرمانروای ستمکار در وند که سر برافرازد، که پیکر اشون رانابود کند، زیناوند شو!
ای هوم زرین!
به ستیزه با اشموغ نا پاک تباه کنندۀ زندگی که گفتار این دین را به یاد دارد اما به کردار در نیاورد، که پیکر اشون را نابود کند، زیناوند شو!
32
ای هوم زرین!
به ستیزه با زن روسپی جادوی هوس انگیز را [گناهکاران را] پناه دهد، که منش وی همچون ابری در برابر باد جنبان استف که پیکر اشون را نابود کند، زیناوند شو!
ای هوم زرین!
به ستیزه با هر آن کس که پیکر اشون را نابود کند، زیناوندشو!
هات 10
1
دیوان و ماده دیوان از این جا دور شوند!
سروش نیک [در این جا[ بپایاد!
اشی نیک دراین جا بماناد!
اشی نیک دراین جا بماناد!
اشی نیک در این جا، در این خانمان که از آن اهوره و هو ماشه پرور است، ارام گزیناد!
2
ای خردمند!
باباژ می ستایم پیشین بخش هاون ترا که شاخۀ [هوم] رافراگیرد.
ای خردمند!
با باژ می ستایم زبرین بخش هاون ترا که [شاخۀ هوم را[ با نیروی مردانه در آن فرو کوبم.
3
ای هوم!
می ستایم ابرها و باران را که پیکر ترا بر چکاد کوه می رویانند.
می ستایم ستیغ کوهی را که تو بر آن روییدی.
4
ای هوم پاک!
می¬ستایم زمین فراخ بار آور بخشندۀ در برگیرندۀ ترا.
می¬ستایم سرزمینی را که تو در ان همچون پهلوان گیاهان خوشبو و گیاه خوب مزدا می¬رویی.
ای هوم!
بر فراز کوه بروی و در همه جا ببال.
بی گمان تویی سرچشمۀ اشه.
5
[راسپی:]
ای هوم!
از باژ من در سراسر ریشه¬ها و ساقه ها و شاخه ها ببال.
6
[زوت:]
هوم برافزاید، [اگر] بستایندش.
نیز کسی که هوم را بستاید، پیروز می شود.
نیز کمترین فشرده هوم، نیز کمترین ستایش هوم، نیز کمترین نوشابۀ هوم، کشتن هزار دیو را بس است.
7
در آن خانه¬ای که هوم را بیاورند و [سرود] درمان آشکار هوم و درستی و چاره بخشی [آن را] بسرایند، هر آن آلودگی که پدیدآمده باشد، بزودی نابود می¬شود.
8
آری، همۀ می¬های دیگر را خشم خونین درفش همراه است؛ اما می¬ هوم رامش اشه در پی دارد و سرخوشی آن، [تن را] سبک کند.
مردمی که هوم را چون کودک خردسالی نوازش کنند، هوم برای یاوری آنان آماده شود و تن ایشان را درمان بخشد.
9
ای هوم!
مرا از آن درمانهایی بخش که تو [خود] بدانها درمان کنی.
ای هوم!
مرا از آن پیروزیهایی بخش که تو خود بدانها دشمن راشکست دهی.
خوستارم که دوست و ستایشگر تو باشم
دادار اهوره مزدا یک دوست و ستایشگر را بهتر خواند، چنان که اردیبهشت را.
10
ترا ای دلیر آفریدۀ دادار، خداوندگار هنر پدید آورد.
تر ای دلیر آفریدۀ دادار، خداوندگار هنر بر البرز کوه فرو نشاند.
11
پس آنگاه مرغی پاک و آزموده ترا به هر سو بپراکند: در [میان] ستیغهای [کوه] «اوپایری سن»، بر فراز [کوه] «ستروساز»، در تهیگاه [کوه] «کوسروپت»، در پرتگاه [کوه] «ویش پث» ودرکوه «سپیت گون».
12
از آن پس، پر شیره و گوناگون و زردرنگ در این کوهها می رویی.
ای هوم!
درمانهای تو با خوشی بهمن پیوسته است.
اینک آن منش بدگوی را از من برگردان ونابودکن، آن منش بد گویی را که با من در ستیز است.
13
هوم را نیایش می¬کنم که منش درویشو توانگر را یکسان بزرگ می کند.
هوم را نیایش می¬کنم که منش درویش را چنان بزرگ می¬کند، که او به آرزوی خویش برسد.
ای هوم زرین آمیخته به شیر!
کسی را که از تو بهره ای یابد، پسران بسیار می¬بخشی و اورا پاک تر و فرزانه تر می¬کنی.
14
آنان که هوم نوشیدند، نباید به دلخواه خویش همچون «گاو درفش» در جنبش باشند.
آنان که از تو سرخوشی یابند، باید زنده دل به پیش روند و ورزیده بدر آیند.
ای هوم اشون و اشه پرور!
این تن خوب بالیدۀ خویش را به تو پیشکش می¬کنم.
15
کاستی زن نابکار کم خرد را که به فریفتن آتربان و هوم می¬اندیشد، ناچیز می¬انگارم؛ [چرا که] او خود، فریفته است و یکسره نابود می¬شود.
کسی که بر آن باشد تا پیشکشی به هوم را خود بخورد، [هوم] پسران خوب و پسران آتربان بدو ندهد.
16
با پنج چیز پیوسته¬ام. از پنچ چیز گسسته¬ام :
با اندیشۀ نیک پیوسته¬ام. از اندیشۀ بد گسسته¬ام.
با گفتار نیک پیوسته¬ام. از گفتار بد گسسته¬ام.
باکردار نیک پیوسته¬ام. از کردار بد گسسته¬ام.
با فرمانبرداری پیوسته¬ام. از نا فرمانی گسسته¬ام.
با اشه پیوسته¬ام؛ از دروج گسسته¬ام.
چنینم تا [روز] رستاخیز که واپسین نبرد میان دو مینو درگیرد.
17
آنگاه زرتشت گفت:
درود بر هوم مزدا آفریدن!
هوم مزدا آفریده نیک است.
درود بر هوم!
همۀ هومها را می¬ستایم، چه آنها را که بر فراز کوهها می¬رویند، چه آنها را که در [ژرفای] دره ها و کرانۀ رودها. همچنین آن هومها را که در تنگنا و دربند زنانند.
[ترا] از تشت سیمین به تشت زرین فروریزم.
ترا به زمین نیفگنم، چرا که رایومند و ارجمندی.
18
این است سرودهای تو ای هوم!
این است ستایشهای تو.
این است درود تو.
این است گفتار اشه که درستی آورد و پیروزی دهد و در برابر دشمن، چاره و درمان بخشد.
19
این همه تراست؛ اما مرا:
شتابان فرارساد سرخوشی تو!
روشن فرارساد رخوشی تو!
سبک درآیاد سرخوشی تو!
آن پیروزمند را هماره با این گفتار سرودنی، بستایند.
20
گیتی را نیرو باد! درود برگیتی!
نرم گفتاری گیتی راباد!
پیروزی گیتی را باد!
فراوانی گیتی را باد!
آبادانی گیتی را باد!
«باید برای [آبادانی] جهان کوشید و آن را بدرستی نگاهبانی کرد و به سوی روشنایی برد.»
21
هوم زرین برگ را می ستاییم.
هوم، نوشیدنی گیتی افزای را می¬ستاییم.
هوم، دوردارندۀ مرگ را می¬ستاییم.
همۀ هومها را می ستاییم.
اینک پاداش و فروشی زرتشت سپیتان اشون را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم....»
هات 11
1
[راسپی:]
بی گمان پاکان سه گانه – گاو و اسب و هوم – نفرین خوانند.
گاو، زوت را نفرین کند:
بشود که بی فرزند مانی و به بدنامی دچار شوی؛ ای آن که مرا – هنگامی که «پخته ام – به ارزانیان نبخشی و پرورش زن و فرزند یا شکم[پروری] خویش را بکار بری!
2
اسب، سوار را نفرین کند:
بشود که نتوانی اسبان را ببندی؛ نتونی بر اسبان بنشینی؛ نتوانی اسبان را لگام زن، ای آن که آرزو نکنی که من توان خویش را در انجمن مردان، در اسپریس [نشان دهم].
3
هوم، نوشنده را نفرین کند:
بشود که بی فرزند مانی و به بدنامی دچار شوی؛ ای آن که مرا – هنگامی که «فشرده»ام- چون دزد «مرگ ارزان» نگاه داری؛ مرا که هوم دور دارندۀ مرگم و به هیچ روی، مرگ ارزان نیستم.
4
اهوره مزدا- پدر اشون – مرا- که هوم ام – از[اندامهای گوسفند] پیشکشی، دو آرواره و زبان و چشم چپ ارزانی داشت.
5
آن که از این پیشکشی به من – دو آرواره و زبان و چشم چپ که اهوره مزدا مرا ارزانی داشت – پاره ای را برباید یا بردارد....
6
... در خانه اش آتربان وارتشتار و بزریگر زاده نشود؛ در خانه¬اش «دهک»ها و «مورک»ها و «روشن»های گوناگون زاده شوند.
7
زود هوم دلیر را گوشت پیشکشی ببر تا ترا به بند درنکشد؛ چنان که افراسیاب تباهکار تورانی را – که در یک سوم [از ژرفای] زمین ، میان دیوارهای آهنین می¬زیست – به بند در کشد.
8
آنگاه زرتشت گفت:
درود بر هوم مزدا آفریده!
هوم مزدا آفریده نیک است.
درود بر هوم!
9
[راسپی :]
آنچه از ماست، یکی بیش نیست؛ اما از شما دو برابر، سه برابر، چهار برابر، پنج برابر ، شش برابر ، هفت برابر، هشت برابر، نه برابر و ده برابر آن آید.
10
[زوت:]
ای هوم اشون واشه پرور!
این تن خوب بالیدۀ خویش را به تو پیشکش می کنم؛ به [تو] هوم تخشا، رسیدن به سرخوشی ونیکی و پاکی را.
ای هوم اشون دور دارندۀ مرگ!
بهترین زندیگ اشونان – [بهشت] روشن همه [گونه] آسایش بخش – [مرا ارزانی دار].
11
«اشم و هو....»
[راسپی : ]
«اشم و هو...»
12
[زوت: ]
«اشم و هو ....»
»یثه اهو و یریو....»
ای اهوره مزدا !
بشود که به کام وخواست [خویش] ، به آفریدگان خود -= به آبها ، به گیاهان و به همۀ نیکان اشه نژاد – شهریاری کنی!
بشود که اشه را توانایی و دروج راناتوانی بخشی!
13
کامروا باد اشه !
ناکام باد دروج!
سپری شده، برانداخته، زدوده، برده و ناکام باد دروج در آفرینش سپندن مینو!
14
اینک من – زرتشت – سران خانمانها، روستاها ، شهرها وکشورها رابرانگیزم که به دین اهورایی زرتشتی بیندیشند وسخن گویند و رفتار کنند.
15
[راسپی :]
فراخی و آسایش آرزومندم راسر آفرینش اشه را.
تنگی و دشواری آرزومندم سراسر آفرینش دروج را.
16
«اشم و هو....»
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیوستیز واهورایی کیشم.
هاونی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
ردان روز و گاهها وماه و گهنبارها وسال را ستایش ونیایش وخشنودی و آفرین!
[زوت: ]
«یثه آهو ویریو...» که زوت مرا بگوید
[راسپی :]
«یثه اهو و یریو....» که زوت مرا بگوبد.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
17
[زوت و راسپی :]
اندیشۀ نیک وگفتار نیک و کردار نیک را فرا می ستایم.
از آنچه در [پهنۀ ] اندیشه و گفتن وکردن است، من اندیشۀ نیک و گفتار نیک و کردار نیک را می پذیرم.
من همۀ اندیشۀ بد، گفتار بد و کردار بد را فرو می گذارم.
18
ای امشا سپندان!
من ستایش ونیایش [خویش را] بااندیشه، با گفتار، با کردار، با همۀ تن و جان خویش به سوی شما فراز می آورم.
من نماز «اشه» می گزارم.
«اشم و هو...»
هات 12
1
[زوت : ]
دیوان را نکوهش می¬کنم.
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز واهورایی کیشم.
من ستاینده و پرستندۀ امشا سپندانم.
اهوره مزدای نیک – آن خداوند نیکی، آن اشون را یومند فره مند- را سزاوار نیکیها می¬دانم؛ چه، ازاوست هر آنچه نیکوست؛ از اوست گیتی؛ از اوست اشه؛ از اوست اشه؛ از اوست روشنایی؛ از فروغ اوست که [جهان] جامۀ شادمانی در بر کرده است.
2
سپندارمذ نیک را بر می گزینم؛ باشد که او از ان من شود.
من از دزدی و ربودن ستوران روی می گردانم.
من از زیان و ویرانی رساندن به روستای مزدا پرستان روی می¬گردانم.
3
من آزادی رفت و آمد و آزادی داشتن خانه و کاشانه را برای مردمانی که با چار پایان خویش بر این زمین بسر می¬برند، روا می¬دارم.
به هنگام گزاردن نماز «اشه» در برابر آب زور آماده شده، این آزادی را می¬ستایم.
از این پس روستای مزدا پرستان را زیان نمی رسانم و به ویرانی آن بر نمی خیزم و آهنگ تن وجان [کسی را] نمی کنم.
4
از دیوان تباهکار زشت نا اشون بد سرشت آفریده، از ان آفریدگان دروج، آفریدگان تباه، آفریدگان زشت، پیوند می¬گسلم.
از دیوان و دیوپرستان، دوری می¬گزینم.
از جادوان و جادو پرستان، دوری می¬گزینم.
از آن آفریدگان گزند آور، دوری می گزینم: دوری از اندیشۀ آنان، دوری از گفتار آنان، دوری از کردار آنان و دوی از هر آنچه از آنان سر زند.
اینچنین، از هر یک از دروندان آزار دهنده ، پیوند می¬گسلم.
5
آنچنان ، آنچنان که اهوره مزدا، زرتشت رابیاموخت در همۀ گفت وشندیها، در همۀ انجمنها، بدان هنگام که مزدا و زرتشت هم سخنی کردند.
6
آنچنان ، آنچنان که زرتشت پیوند از دیوان بگسست در همۀ گفت وشنیدها، در همۀ انجمنها، بدان هنگام که مزدا و زرتشت هم سخنی کردند.
اینچنین، من نیز – که یک مزدا پرست و زرتشتی ام – از دیوان پیوند می¬گسلم؛ آنچنان که زرتشت اشون، پیوند از آنان بگسست.
7
با این باور به آبها، با این باور به گیاهان، با این باور به چار پایان خوب کنش، با این باور که اهوره مزدا گیتی رابیافرید؛ که مرد اشون را بیافرید؛ با آن باوری که زرتشت را بود؛ با آن باوری که کی گشتاسپ را بود ؛ با آن باوری که فرشوشتر و جاماسپ را بود؛ با آن باوری که هر یک از سوشیانتهای خویشکار اشون راست؛ من نیز با همان باور و دین، مزدا پرستم.
8
من خستویم که مزدا پرست و زرتشتی¬ام . من بدین کیش گرویده ام و آن را باور دارم. من اندشیۀ نیک اندیشیده، گفتار نیک گفته و کردار نیک ورزیده را باور دارم.
9
من دین مزدا پرستی را باور دارم که جنگ را براندازد و رزم افزار را به کنار گذارد و خویشاوند پیوندی را فرمان دهد؛ [دین] پاکی که در میان همۀ [دینهای] کنونی و آینده، بزرگترین و بهترین و زیباترین [دین] است؛ [دین] اهورایی زرتشتی.
همۀ نیکیها را سزاوار اهوره مزدا می دانم
چنین است باور و خستویی به دین مزدا پرستی.
هات 13
1
[زوت:]
اهوره مزدا را رد خانه خدا، رد دهخدا، رد شهربان و رد شهریار می¬خوانم.
دین مزدا پرستی و اشی نیک و پارندی و آن زن اشون و این زمین در برگیرندۀ ما را رد زنان می¬خوانم.
2
آذر اهوره مزدا را یاور گرامی و پاداش بخش می¬خوانم.
در میان مردان اشون، رنجبرترین وکارآمدترین آنان را در برزیگری، رد برزیگر ستور پرور می-خوانم.
دارندۀ نیروی اشه را رد ارتشتاد می¬خوانم.
3
دارندۀ بیشترین آگاهی از دین مزدا پرستی را رد آتربان می¬خوانم.
آموزگاران آنان را رد می¬خوانم و به ردی پایدار می¬دارم: آن امشا سپندانو سوشیانتها را که داناتر، راست گفتارتر، یاری کننده تر و خردمند ترند.
دارندۀ بیشترین نیروی دین مزدا پرستی را اتربان وارتشتار و برزیگر ستور پرور همی خوانم.
4
ای امشاسپندان! ای شهریاران نیک خوب کنش!
تن وجان خویش را به شما پیشکش می¬کنم.
[راسپی :]
همان گونه که دو مینو اندیشیدند؛ همان گونه که آنان گفتند و همان گونه که آنان کردند.
5
آنچنان که تو ای اهوره مزدا اندیشیدی و گفتی و کردی آنچه را که خوب بود.
اینچنین ترا پیشکش آوریم. اینچنین ترا سزاوار دانیم. اینچنین ترا بستاییم.
اینچنین ترا نماز گزاریم.اینچنین ترا سپسا گوییم ای اهوره مزدا!
6
[زوت: ]
ای اهوره!
به میانجی خویشی نیک با اشه ی نیک، با اشی نیک، با آرمیتی نیک به سوی تو آییم.
7
فروشی گاو خوب کنش و گیومرت اشون را مس ستاییم.
«ینگهه هاتم...»
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو و یریو...»
« اشم و هو ....»
8
«اهون ویریه...» را می ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می ستاییم.
هات خستویی را می¬ستاییم.
خستویی و ستایش دین مزدا پرستی را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم....»
هات 14
1
[زوت:]
ای آمشا سپندان!
آماده¬ام که شما را زوت، ستاینده، خواننده، پرستنده، چاووش و سرود خوان باشم.
اینک ستایش و نیایش شما امشا سپندان را.
اینک بهروزی و پارسایی سوشیانتهای اشون ما را.
2
ای امشا سپندان! ای شهریاران نیک خوب کنش!
همۀ تن و جان خویش را به شما پیشکش می¬کنم.
3
با این زور و برسم خواستار ستایش همۀ ایزدان اشونم. خواستار ستایش همۀ ردان اشونی ام؛ هنگام ردی هاونی، هنگام ردی ساونگهی و ویسیه، هنگام ردی همۀ ردان بزرگ.
4
[زوت و راسپی :]
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
هاونی اشون ، رد اشونی را ستایش و نیایش وخشنودی و آفرین.
ساونگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
ردان روز و گاهها و ماه و گهنبارها وسال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین.
5
[زوت:]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو و یریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت»]
«اثارتوش اشات چیت هچا.....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 15
1
با آموزش [زوت] و با درود و رامش، امشا سپندان نیک را به نامهای زیبایشان همی خوانم.
دین نیک اشه، دین مزدا پرستی را می ستایم.
2
«مزدا اهوره» کسانی را که در پرتو «اشه» بهترین پرسشها را بجای می¬آورند، می¬شناسد.
من نیز چنین کسانی را که بوده اند و هستند، به نام می¬ستاییم و با درود [بدانان] نزدیک می-شوم.
شهریاری مینوی نیک تو – شایان ترین بخشش آرمانی در پرتو «اشه» - از ان کسی خواهد شد که با شور دل، بهترین کردارها را بجای آورد.
3
بشود که در این جا ستایش اهوره مزدا را – تواناترین اشونی را که او را می پرستیم – فرمانبرداری باشد؛ در آغاز همچنان که در انجام.
ایدون بشود که در این جا ستایش اهوره مزدا را – تواناترین اشونی که او را می¬پرستیم – فرمانبرداری باشد.
4
«یثه اهو و یریو....» که آتروخش مرا بگوید.
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 16
1
اهوره مزدای اشون، رد اشونی، بزرگترین ایزد خوب کنش، تواناترین گیتی افزای، دادار آفرینش نیک را می¬ستاییم.
با این زور پیشکشی و سخنان راست، هر یک از ایزدان مینوی را می¬ستاییم.
2
زرتشت اشون، رد اشونی را می¬ستاییم.
با این زور پیشکشی و سخنان راست گفته، هر یک از ایزدان جهانی را می¬ستاییم.
فروشی زرتشت اشون را می¬ستاییم.
سرودهای زرتشت را می¬ستاییم.
دین زرتشت را می¬ستاییم.
باور و کیش زرتشت را می¬ستاییم: [زرتشت که] زندگی دیگر را کوشا و اشه را آرزومند است.
3
نخستین آفریدگان آفرینش اشون را می¬ستاییم.
دادار اهوره مزدای رایومند فره مند را می¬ستاییم.
بهمن را می¬ستاییم. اردیبهشت را می¬ستاییم. شهریور را می¬ستاییم. شهریور را می¬ستاییم. سپندارمذ نیک را می¬ستاییم. خرداد را می¬ستاییم.امرداد را می¬ستاییم.
4
آفریدگار اهوره مزدا را می¬ستاییم.
آذر پسر اهوره مزدا را می¬ستاییم.
آبهای نیک مزدا آفریدۀ اشون را می¬ستاییم.
خورشید تیز اسب را می¬ستاییم.
ماه دربردارندۀ تخمۀ گاو را می¬ستاییم.
ستارۀ تشتر رایومند فره مند را می¬ستاییم.
گوشورون نیک کنش را می¬ستاییم.
5
آفریدگار اهوره مزدا را می¬ستاییم.
مهر فراخ چراگاه را می¬ستاییم.
سروش پارسا را می¬ستاییم.
رشن راست¬ترین را می¬ستاییم.
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می¬ستاییم.
بهرام اهوره آفریده را می¬ستاییم.
رام بخشندۀ چراگاه خوب را می¬ستاییم.
باد اشون خوب کنش را می¬ستاییم.
6
آفریدگار اهوره مزدا را می¬ستاییم.
دین نیک مزداپرستی را می¬ستاییم.
اشی نیک را می¬ستاییم.
ارشتاد را می¬ستاییم.
آسمان را می¬ستاییم.
زمین خوب کنش را می¬ستاییم.
«منثره» را می¬ستاییم.
انیران جاودان را را می¬ستاییم.
7
گر زمان درخشان را می¬ستاییم.
آن جا که روانهای مردگان آرام گزینند.
فروشی های اشونان و بهشت اشونان و روشنایی همه گونه آسایش بخش را می¬ستاییم.
8
شیر و چربی و آب روان وگیاه بالنده را می¬ستاییم.
پایداری در برابر آز دیو آفریده را، پایداری در برابر دشمنی موش پری و درهم شکستن اورا، چیرگی بر اشموغ نا پاک ستمکار پر گزند را وباز گردانیدن دشمنی او را بدو.
9
همۀ آبها را می¬ستاییم.
همۀ گیاهان را می¬ستاییم.
همۀ مردان نیک را می¬ستاییم.
همۀ زنان نیک را می¬ستاییم.
همۀ ایزدان مینوی وجهانی – آن نیکی بخشندگان اشون - را می¬ستاییم.
10
ای سپندارمذ!
ترا همچون خانمان خویش می¬ستاییم.
ای اهوره مزدای اشون!
ترا می¬ستاییم در آرزوی خانمانی با گلۀ درست، با مردانی درست، با [آنچه درست و اشه بنیاد است تا هر یک ا زما دیر زمانی در این خانمان بسر برد؛ چه در تابستان، چه در زمستان.
هات 17
1
اهوره مزدای اشون، رد اشونی را می¬ستاییم.
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش را می¬ستاییم.
10-2
.................................................................................................................................................................................
11
ای آذر پسر اهوره مزدا!
ترا می ستاییم. آذر «برزی سونگهه» را می¬ستاییم.
آذر «وهو فریان» را می¬ستاییم.
آذر «اوروازیشت» را می¬ستاییم.
آذر «وازیشت» را می¬ستاییم.
آذر «سپنیشت» را می¬ستاییم.
آذر نافۀ شهریاری ایزد «نریوسنگ» را می¬ستاییم.
آذر خانه خدای همۀ خاندانها، آن مزدا آفریدۀ پسر اهوره مزدا، آن اشون، آن رد اشونی و همۀ آذران را می¬ستاییم.
12
بهترین آبهای نیک مزدا آفریدۀ اشون را می¬ستاییم.
همۀ آبهای مزدا آفریده اشون را می¬ستاییم.
همۀگیاهان مزدا آفریده اشون را می¬ستاییم.
17-13
.................................................................................................................................................................................
18
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می¬ستاییم.می خوانم و می سرایم.
فروشی های خانواده، روستا، شهر، کشور و زرتشتوم را می¬ستاییم.
19
همۀ ایزدان اشون را می¬ستاییم.
همۀ ردان اشونی را می¬ستاییم: هنگام دی هاونی، هنگام ردی ساونگهی و ویسیه، هنگام ردی همۀ ردان بزرگ.
«ینگهه هاتم....»
هات 18
1
«اشم وهو....»
ای مزدا!
شهریاری مینوی نیک تو – شایان ترین بخشش آرمانی در پرتو «اشه» - از آن کسی خواهد شد که با شور دل، بهترین کردارها را بجای آورد.
اکنون بر سر آنم که این[آرزو] را برآورم.
7-2
.................................................................................................................................................................................
8
[راسپی....]
هرگاه بهترین اندیشه وگفتار و کردار را نزد سپند مینو اشه پیشکش بریم، مزدا آهوره ما را رسایی و جاودانگی و شهریاری مینوی و فروتنی بخشد.
«اشم و هو.....»
«سپنتمد» هات را می¬ستاییم.
«بنگهه هاتم....»
9
«یثه اهو و یریو....»
«اشم وهو....»
«اهون ویریه....» را می¬ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم....» |
999,009 | یسنه، هات 21-19 (بغان یشت) | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان |
هات 19
1
[زوت:]
زرتشت از اهوره مزدا پرسید:
ای اهوره مزدا!ای سپندترین مینو! ای دادار جهان استومند! ای اشون!
کدام بود آن سخنی که مرا در دل افگندی، ای اهوره مزدا!...
2
پیش از آفرینش آسمان، پیش از آب، پیش از جانور، پیش از گیاه، پیش از آذر اهوره مزدا، پیش از اشون مرد، پیش از تباهکاران و دیوان و مردمان [دروند]، پیش از سراسر زندگی این جهانی و پیش از همۀ مزدا آفریدگان نیک اشه نژاد؟
3
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای سپیتمان زرتشت!
آن سخن، «اهون و یریه....» بود که ترا در دل افگندم....
4
.................................................................................................................................................................................
5
ای سپیتمان زرتشت!
این «اهون ویریه....»ی من هرگاه بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود، برابر صد «گاه» برگزیدۀ دیگر است که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شده باشد و هرگاه بادرنگ ولغزش سروده شود، برابر ده «گاه» برگزیدۀ دیگر است.
6
ای سپیتمان زرتشت!
کسی که در زندگی این جهانی، برای من «اهون ویریه...» را از بر بخواند یا به یاد بسپارد و باژگیرد یا باژکنان بسراید یا آن را به هنگام سرودن بستاند، من – اهوره مزدا – روانش را از فراز چینود پل سه بار به بهشت – به بهترین زندگانی، به بهترین اشه، به بهترین روشنایی – برسانم.
7
ای سپیتمان زرتشت!
کسی که در زندگی این جهان، برای من «اهون ویریه....: را باژگیرد و پاره ای از آن را – نیم یا سه یک یا چهار یک یا پنج یک آن را – نخواند، من- اهوره مزدا – روانش را از بهشت دور کنم. من اورا به اندازۀ درازا و پهنای این زمین، از بهشت دور کنم و این زمین را به همان اندازه که دراز است، پهناست.
8
من در آغاز، واژگانی را که «اهو» و «رتو» در میان آنهاست، فرو خواندم، پیش از آفرینش آسمان برین، پیش از آب، پیش از زمین ، پیش از گیاه، پیش از آفرینش گاو چهار پا، پیش از زایش مرد اشون دو پا، پیش از آفرینش پیکر خورشید برین و پس از آفرینش امشا سپندان.
9
از میان آن دو مینوی نخستین، سپند مینو سراسر آفرینش اشه را که بوده است و هست و خواهد بود، با گفتار «شیوثننم انگهوش مزدایی» برای من برخواند.
10
و این سخن، درمیان سخنان، کارآمدترین سخنی است که گفته شده و برزبان آورده شده و خوانده شده است.
این سخن را چندان توانایی است که اگر همۀ [مردمان] جهان استومند، آن را بیاموزند و به یاد بسپارند، خود را از مرگ رهایی توانند داد.
11
این سخن ما گفته شده است تا هریک از آفریدگان [جهان]، آن را در پرتو بهترین اشه یاد گیرد و
بدان بیندیشد.
12
«یثه»: چنین گوید که زرتشت را «اهو» و «رتو» شناختند.
«اثا»: چنین گوید که او – اهوره مزدا- نیز در نخستین اندیشه، نزد آفریدگان جهان چنین است.
«یثه»: آموزش می دهد که او از همه بزرگتر است.
«اثا: : چنین گوید که آفرینش، او راست.
13
«ونگهوش» : سومین آموزش دین را باز می گوید که زندگی خوب، از آن مزداست.
«دزدا مننگهو» : چنین گوید که آموزگار منش نیک است.
«شیوثننم» : «اهو» را نشان می دهد.
14
از واژۀ «مزدا» بر می آید که او آفرینش راست؛ همان گونه که آفرینش اوراست.
از واژه «خششرم اهورهیی» چنین برمی آید که : ای مزدا! شهریاری مینوی از آن تست.
واژه های «دریگو بیو واستارم» گویای آن کسی است که در پرستاری از درویشان، دوست سپیتمان زرتشت است.
«یثه اهو و یریو....» پنج آموزش دین را در بر می گیرد.
«یثه اهو و یریو....» سراسر «منثره» و سخن اهوره مزداست.
15
اهوره مزدای بهتر، «اهون ویریه...» را بسرود. [آن خدای] بهتر، همۀ [آفرینش نیک] را بیافرید.
اهریمن به تنگ آمد. اهوره مزدا از دور بدان بد سرشت چنین گفت:
نه منش، نه آموزش، نه خرد، نه باور، نه گفتار، نه کردار، نه «دین» و نه روان ما دو[مینو] با هم سازگارند.
16
این گفتار مزدا سه بخش دارد و به چهار پیشه و پنج ردان می نگرد و با دهش و بخشش، سرانجام می گیرد.
-کدامند [سه] بخش این گفتار؟
-اندیشۀ نیک، گفتار نیک، کردار نیک.
17
- کدامند (چهار) پیشه؟
-آتربان، ارتشتار، برزیگر ستور پرور و[دست ورز] سازنده.
خویشکاری همۀ [اینان] در راست اندیشی، راست گفتاری وراست کرداری با اشون مرد پیر و رد دین پژوه، برابر است:
«کنش خویش جهان را به سوی اشه پیش می برند.»
18
-کدامند پنج ردان؟
-خانه خدا، دهخدا، شهربان، شهریار و پنجمین آنان زرتشت (در سرزمینهای دیگر، جز ری زرتشتی)
در ری زرتشتی تنها چهار [تن] ردانند.
-کدامند ردان این سرزمینها؟
- خانه خدا، دهخدا، شهربان، شهریار و پنجمین آنان زرتشت.
19
-اندیشۀ نیک چیست؟
-نخستین منش پاک.
-گفتار نیک چیست؟
- سخن ورجاوند.
-کردار نیک چیسن؟
-سرود ستایش وبرتر شماری آفریدگان پاک.
20
مزدا گفت.
-به که گفت؟
- به اشون مینوی وجهانی.
- چه گفت در سخنی که او را در دل افگند؟
- بهترین شهریار.
- به چه کسی؟
- به اشون وبهتری که در شهریاری، خود کامه نباشد.
21
«اهون ویریه….» را می¬ستاییم.
«اهون ویریه …» را می¬ستاییم. چه بلند برخوانده، چه آهسته باژ گرفته، چه سروده، چه ستوده.
«ینگهه هاتم….»
هات 20
1
اهوره مزدا گفت:
«اشم و هو وهیشتم استی.»
[از این گفتار] بر می¬آید که بهترین نیکی بدو داده شود؛ چنان که دوستداری به دوستدار.
«وهو وهیشتم استی.»
اینچنین دین را [(آموزش دینی را)] کار بندد.
2
«اوشتا استی اوشتا اهمایی.»
از این سخن بر می¬آید که سراسر [دهش] اشه، هر یک از خواستاران اشه راست.
اینچنین پایدار [از این سخن] بر می¬آید که سراسر [دهش] اشه، هر یک از خواستاران اشه راست.
3
«هیت اشایی وهیشتایی اشم.»
[این سخن]، رهنمونی است به سراسر سخن ورجاوند که همۀ «منثره» در برگیرندۀ آن است.
اینچنین آموزش می¬دهد:
اشه از شهریاری مینوی [اهوره] است و ستایندگان اشه را [دهش] اشه ارزانی شودو سوشیانتها شما را اشه بخشند.
سه فرمان ایزدی – سراسر گفتار «اشم و هو….» - سخن فرو فرستاده و گفتار اهوره مزداست.
4
مزدا گفت.
-به که گفت؟
-به اشون مینوی وجهانی.
- چه گفت در سخنی که او را در دل افگند؟
- بهترین شهریار.
- به چه کسی؟
- به اشون وبهتری که در شهریاری، خودکامه نباشد.
5
«اشه وهیشت» را می¬ستاییم.
«اشه وهیشت» را می¬ستاییم؛ چه بلند برخوانده، چه آهسته باژ گرفته، به سروده، چه ستوده.
«ینگهه هاتم….»
هات 21
1
سخن ستایش زرتشت اشون [چنین است]:
«ینگهه هاتم آآت یسن پیتی.»
«ینگهه» ستایش مزدا را می¬آموزد؛ آنچنان که در داد اهوره است.
«هاتم» ستایشی را می¬آموزد که زندگی مردمان جهان را[بکار آید].
2
«یاونگهم» در این جا رهنمونی است به ستایش زنان اشون که درنیایش امشا سپندان، سپنندارمذ را در آغاز می¬ستایند.
سه فرمان ایزدی [-سراسر «ینگهه هاتم….» - ]سخن برازندۀ ستایش است.
-این ستایش، همه کسی راست؟
- ستودن امشا سپندان راست.
3
آنگاه مزدا گفت:
-بهروزی کسی را باد که از او به هرکسی بهروزی رسد!
-شهریار یگانۀ بی همتا – مزدا اهوره – اورا [چنین بهروزی] دهاد!
4
مزدا با این گفتر، چه پیامی داد؟
-پیام بهروزی داد و با واژۀ «بهروزی» به هریک از اشونانی که بوده است و هست و خواهدبود، بهترین بهروزی را پیام داد آن [خداوند] بهتر، مزدای بهتر.
به [زرتشت] اشون بهتر، پیام بهروزی داد هریک از اشونان بهتر را.
5
«ینگهه هاتم....» خوب ستودۀ پاک را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
هات 22
1
«اشم وهو....»
اینک برسم و زور نهاده¬ایم دادار اهوره مزدای را یومند فره مندو آمشا سپندان را.
این هوم به آیین اشه نهاده را خواستار ستایشم.
این شیر روان به آیین اشه نهاده را خواستار ستایشم.
این گیاه «هذا نئپتا»ی به آیین اشه نهاده را خواستار ستایشم.
2
با آبهای نیک، این زور آمیخته به هوم، امیخته به شیر، امیخته به «هذا نئپتا» و به آیین اشه نهاده را خواستار ستایشم.
با آبهای نیک، آب هوم را خواستار ستایشم.
هاون سنگین را خواستار ستایشم.
هاون آهنین را خواستار ستایشم.
3
این گیاه برسم و پیوستگی به خشنودی رد، یادگیری و کاربندی دین نیک مزدا پرستی ، سرودن «گاهان» و پیوستگی به خشنودی رد اشون، رد اشونی و این هیزم و بخور را خواستار ستایشم.
ترا- ای آذر اهوره مزدا! – و همۀ مزدا آفریدگان نیک اشه نژاد را خواستار ستایشم.
4
خشنودی اهوره مزدا، آمشا سپندان، سروش پارسا و آذر اهوره مزدا، آن رد بزرگوار اشونی را.
19-5
..............................................................................................................................................................................
22-20
[زوت و راسپی:]
..............................................................................................................................................................................
27-23
..............................................................................................................................................................................
هات 23
1
[زوت:]
خواستار ستایشم فروشی¬های آنان را که پیش از این در این خانمانها، روستاها، شهرها وکشورها بودند؛ آنان که آسمان را نگاهداری کردند؛ آب را نگاهداری کردند؛ زمین را نگاهداری کردند؛ جانور را نگاهداری کردند؛ کودک را در زهدانما در باردار نگاهداری کردند تا نمیرد.
2
خواستار ستایشم فروشی¬های اهوره مزدا و امشا سپندان را؛ فروشی¬های همۀ ایردان اشون مینوی را.
خواستار ستایشم فروشی¬های گیومرت، زرتشت سپیتمان، کی گشتاسپ، ایست واستر – پسر زرتشت – و فروشی¬های پاک همۀ نخستین آموزگاران کیش را.
3
خواستار ستایشم فروشی¬های هر یک از اشونان هر زمانی را که بر این زمین مرده است. فروشی-های اشونان را -–چه زن، چه نوجوان، چه دوشیزه – که درکار وکوشش بسر بردندو از این خانه در گذشتند واینک به امید ستایش نیک و پاداشند.
4
خواستار ستایشم فروشی¬های نیرومند پیروز اشونان را.
خواستار ستایشم فروشی¬های نخستین آموزگاران کیش، فروشی¬های نیاکان و فروشی روان خویش را.
خواستار ستایشم، همۀ ردان اشونی، همۀ نیکی دهندگان – ایزدان مینوی و جهانی – را که به آیین بهترین اشه، برازندۀ ستایش وسزاوار نیایشند.
5
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
هاونی اشون، رد اشونی را ستایش ونیایش و خشنودی وآفرین!
ساونگهی و ویسیه¬ی اشون، ردان اشونی را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین!
ردان روز و گاهها و ماه وگهنبارها وسال را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین!
[زوت:]
«یثه اهو و یریو...» که زوت مرا بگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 23
1
[زوت:]
خواستار ستایشم فروشی¬های آنان را که پیش از این در این خانمانها، روستاها، شهرها وکشورها بودند؛ آنان که آسمان را نگاهداری کردند؛ آب را نگاهداری کردند؛ زمین را نگاهداری کردند؛ جانور را نگاهداری کردند؛ کودک را در زهدانما در باردار نگاهداری کردند تا نمیرد.
2
خواستار ستایشم فروشی¬های اهوره مزدا و امشا سپندان را؛ فروشی¬های همۀ ایردان اشون مینوی را.
خواستار ستایشم فروشی¬های گیومرت، زرتشت سپیتمان، کی گشتاسپ، ایست واستر – پسر زرتشت – و فروشی¬های پاک همۀ نخستین آموزگاران کیش را.
3
خواستار ستایشم فروشی¬های هر یک از اشونان هر زمانی را که بر این زمین مرده است. فروشی-های اشونان را -–چه زن، چه نوجوان، چه دوشیزه – که درکار وکوشش بسر بردندو از این خانه در گذشتند واینک به امید ستایش نیک و پاداشند.
4
خواستار ستایشم فروشی¬های نیرومند پیروز اشونان را.
خواستار ستایشم فروشی¬های نخستین آموزگاران کیش، فروشی¬های نیاکان و فروشی روان خویش را.
خواستار ستایشم، همۀ ردان اشونی، همۀ نیکی دهندگان – ایزدان مینوی و جهانی – را که به آیین بهترین اشه، برازندۀ ستایش وسزاوار نیایشند.
5
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
هاونی اشون، رد اشونی را ستایش ونیایش و خشنودی وآفرین!
ساونگهی و ویسیه¬ی اشون، ردان اشونی را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین!
ردان روز و گاهها و ماه وگهنبارها وسال را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین!
[زوت:]
«یثه اهو و یریو...» که زوت مرا بگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 24
1
[زوت و راسپی :]
به اهوره مزدا نیاز می¬کنیم این هوم و میزد و زور و برسم به آیین اشه گسترده و گوشت خوشی دهنده وشیر روان و گیاه هذانئپتای به آیین اشه نهاده را....
2
با آبهای نیک، با این زور آمیخته به هوم، آمیخته به شیر، آمیخته به هذا نئپتای به آیین اشه نهاده، با آبهای نیک، آب هوم، هاون سنگین و هاون آهنین.
3
این گیاه برسم و پیوستگی به خشنودی رد، یادگیری و کاربندی دین نیک مزدا پرستی و سرودن «گاهان» و پیوستگی به خشنودی رد اشون، رد اشونی و این هیزم و بخور، ترا – ای آذر پسر اهوره مزدا! – و همۀ آفریدگان نیک اشه نژاد را پیشکش و نیاز می¬کنم.
اینک این همه را چنین نیاز می¬کنیم:
4
اهوره مزدا، سروش پارسا، امشا سپندان، فروشی¬های اشونان و روانهای اشونان، آذر اهوره مزدا، ردان بزرگوار وسراسر آفرینش اشه را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
5
اینک این همه را چنین نیاز می¬کنیم:
فروشی زرتشت سپیتمان اشون را که درجهان خواستار راستی شد و فروشی¬های همۀ اشونان – آن اشونانی که در گذشته¬اند ، آن اشونانی که زنده¬اندو آن مردانی که [هنوز] زاده نشده اند (سوشیانتهای نوکنندۀ گیتی) – را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
6
ای هوم ومیزد وزور وبرسم به آیین اشه گسترده وگوشت خوشی دهنده وشیر روان وگیاه هذا نئپتای به آیین اشه نهاده را...
8-7
..............................................................................................................................................................................
9
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده وجاودان پاداش بخش را که با منش نیک بسر می¬برند وآمشا سپند بانوان را.
12-10
..............................................................................................................................................................................
27-13
..............................................................................................................................................................................
32-28
..............................................................................................................................................................................
33
اینک این همه را چنین نیاز می¬کنیم:
فروشی¬های نیرومند پیروز اشونان را، فروشی¬های نخستین آموزگاران کیش را، فروشی¬های نیاکان را و فروشی روان خویش را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
34
اینک این همه را نیاز می¬کنم:
همۀ ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
اینک این همه را نیاز می¬کنم:
همۀ نیکی دهندگان – ایزدان مینوی و جهانی – را که به آیین بهترین اشه برازندۀ ستایش و سزاوار نیایشند.
هات 25
3-1
..............................................................................................................................................................................
7-4
..............................................................................................................................................................................
8
همۀ ایزدان اشون مینوی را می¬ستاییم.
همۀ ایزدان اشون جهانی را می ستاییم.
هات 26
1
..............................................................................................................................................................................
2
اینک در میان همۀ این فروشی¬های نخستین، فروشی اهوره مزدا را می ستاییم که مهترین و بهترین وزیباترین و استوارترین و خردمند ترین و برزومندترین وسپند ترین است.
3
فروشی¬های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم.
[فروشی¬های] امشا سپندان را می¬ستاییم؛ آن تیز بینان بزرگوار بسیار زورمند دلیر آهورایی را که ورجا وندان جاودانه¬اند.
4
اینک «جان» و «دین» و «بوی» و «روان» و «فروشی» نخستین آموزگاران و نخستین آموزگاران کیش، مردان وزنان اشونی را که انگیزۀ پیروزی اشه بوده¬اند، می ستاییم.
«گوشورون» نیک کنش را می¬ستاییم.
5
[فروشی¬های] آنان را که انگیزۀ پیروزی اشه بوده اند و فروشی گیومرت اشون را می¬ستاییم.
اینک پاداش و فروشی زرتشت سپیتمان اشون را می¬ستاییم.
فروشی کی گشتاسپ اشون را می¬ستاییم.
فروشی ایست و استری اشون – پسر زرتشت – را می¬ستاییم.
6
اینک «جان» و «دین» و «بوی» و «روان» و«فروشی» نیاکان، مردان و زنانی را که انگیزۀ پیروزی اشه بوده اند ، می¬ستاییم.
فروشی¬های همۀ اشونانی را که بوده اند و هستندو آن مردانی را که [هنوز] زاده نشده اند (سوشیانتهای نوکنندۀ گیتی) می¬ستاییم.
7
اینک روانهای درگذشتگان را می¬ستاییم.
فروشی¬ های آشونان را می¬ستاییم.
همۀ نیاکان در گذشتۀ این خاندان را از آموزگار و آموزنده – [خواه] اشون مردان، [خواه]اشون زنان – می¬ستاییم.
8
فروشی¬های همۀ آموزگاران اشون را می¬ستاییم.
فروشی¬های همۀ آموزگاران اشون را می¬ستاییم.
فروشی¬های همۀ اشون مردان را می¬ستاییم.
فروشی¬های همۀ اشون زنان را می¬ستاییم.
9
فروشی¬های همۀ فرزندان اشون را که از اشونی پدید آمده¬اند، می¬ستاییم.
فروشی¬های اشونانی را که در کشورند می¬ستاییم.
فروشی¬های اشونی را که در بیرون از کشورند می¬ستاییم.
10
فروشی¬های اشون مردان را می¬ستاییم.
فروشی¬های اشون زنان را می¬ستاییم.
همۀ فروشی¬های نیک توانای پاک اشونان را از [فروشی] گیومرت تا سوشیانت پیروز می¬ستاییم.
11
[زوت و راسپی:]
همۀ فروشی¬های اشونان را می¬ستاییم.
روانهای درگذشتگان و فروشی¬های اشونان را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
[راسپی :]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت :]
«اثار توش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 27
1
اینک آن بزرگتر از همه – اهوره مزدا – را«آهو» و «رتو» بر می¬گزینیم تا اهریمن نابکار را براندازیم؛ تا دیو خشم خونین درفش را برافگنم؛ تا دیوان مرندری را برانیم؛ تا همۀ دیوان و دروندان «ورن» را براندازیم...
2
تا اهوره مزدای رایومند فره مند را والا بشتاسیم؛
تا آمشا سپندان را والا بشناسیم؛
تا ستارۀ رایومند فره مند، تشتر پرفروغ را والا بشناسیم؛
تا اشون مرد را والا بشناسیم؛
تا همۀ آفریدگان اشون سپند مینو را والا بشناسیم.
3
«یثه اهو ویریو....»
4
«ای مزدا!
مرا از بهترین گفتارها و کردارها بیاگاهان تا براستی در پرتو «اشه» با «منش نیک: و به آزاد کامی ترا بستایم.
ای اهوره!
با شهریاری مینوی خویش و به خواست خود، زندگانی نو وسرشار از اشه را به ما ارزانی دار.»
5
ای ایریمن گرامی!
بدین جاآی یاری مردان و زنان زرتشتی را، یاری منش نیک را، یاری هر آن «دین» را که درخور مزدی گرانبهاست!
دهش آرمانی«اشه» را که اهوره مزدا ارزانی دارد، خواستارم.
«اشم و هو .....»
6
هوم همچون مزدا توانا، آن رد اشونی، [آن اشون] پالوده و سروش نیک – که با اشی گنجور همراه است- باید هماره در این جا کوشا باشند.
7
ما می آموزیم «اهون ویریه...»ی فرخندۀ ... به آیین اشه سروده را؛ هاون به ایین اشه بکار انداخته وسخن راست گفته را.
اینچنین، آنها فرخنده تر شوند.
8
«ای مزدا اهوره! ای تواناترین! ای آرمیتی! ای اشهی گیتی افزای! ای منش نیک! ای شهریاری مینوی؟
به من گوش فرا دهید و آنگاه که پاداش هر کس را می¬بخشید، بر من بخشایش آورید.
9
ای اهوره!
[خود را] به من بنمای و [درپرتو] «آرمیتی» توش و توانم ده.
ای مزدا!
به پاداش ستایشم از سپندترین «مینو» نیکویی، از «اشه» توانایی بسیار و از «منش نیک» سروری بخش.
10
ای اهوره ی تیزبین!
به شادمانی ورامش من؛ دهش بی مانند خویش را که از «شهریاری مینوی» و از «منش نیک» است، بر من آشکار کن.
ای سپندارمذ!
«دین» مرا به [یاری] «اشه» آموزش ده و روشنی بخش.
11
اینک زرتشت همۀتن و جان وگزیدۀ«منش نیک» خویش را همچون نیازی پیشکش «مزدا» می-کند و گفتار و کردار و دل آگاهی ونیروی خود را نزد «اشه» [ارمغان می¬برد].»
«اشم و هو....»
12
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
هاونی اشون، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
ساونگهی و ویسیه ی اشون، اپردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
ردان روز و گاهها و ماه و گهنبارها وسال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین!
13
«یثه اهو ویریو....»
14
«اشم و هو....»
15
«اهون ویریه....»را می ستاییم.
اردیبهشت زیباترین امشا سپند را می ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
|
999,010 | یسنه، هات 42-35 هفت هات | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | null |
999,011 | یسنه، هات 42-35 هفت هات | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | هات 35
1
[زوت :]
اهوره مزدای اشون، رد اشونی را می¬ستاییم.
امشا سپندان، شهریاران نیک خواه را می¬ستاییم.
سراسر هستی اشون مینوی و استومند را می¬ستاییم.
به فرمان اشه ی نیک، به فرمان دین نیک مزدا پرستی.
[راسپی :]
اهوره مزدای اشون....
2
[زورت:]
«هو متنم...» : اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک را که دراین جا ودر هرجای دیگری و رزیده شده است وورزیده خواهدشد، درود می گوییم و[خود] نیز با جان [ودل] به نیکی همی کوشیم.
3
ای اهوره مزدا! ای اردیبهشت زیبا!
این را برای خویشتن بر می¬گزینیم:
آن اندیشه و گفتار و کرداری را می ورزیم که بهترین کنشهای هر دو جهان است.
4
از پی پاداش پسین، بهترین کنش را همی گوییم به دانایان و نادانان، به شهریاران و شهروندان که جهان را آباد کنند و رامش بخشند.
5
براستی شهریاری را از آن کسی شمریم و از آن کسی دانیم و برای کسی خواستاریم که بهتر شهریاری کند: مزدا اهوره و اردیبهشت.
6
آنچه را که هر مرد یا زنی دانست که درست و نیک است، بر اوست که خودبکار بندد ودیگران را نیز بیاگاهاند تا آن را – آنچنان که هست – بکار بندند.
7
اینک شما را بهتر شماریم:
ستایش و نیایش اهوره مزدا و آبادانی جهان را.
اینک خود، این [کنش] را برای شما بجای آوریم و [دیگران را] نیز – آنچنان که بتوانیم- از آن بیاگاهانیم.
8
به سالاری «اشه» به همسایگی «اشه»، هریک از آفریدگان از بهترین پاداش هر دو جهان برخوردار شود.
9
این گفتار فرو فرستادۀ اهوره مزدا را با بهترین منش فراگستریم، آنگاه ترا [-ای زرتشت!-] گوینده و آموزگار آن دانیم.
10
ای اهوره!
اردیبهشت و بهمن وشهریور نیک را، پیش از پیش سرود برسرودها، بیش از پیش درود بر درودها، بیش از پیش ستایش برستایشها [افزاییم].
هات 36
1
ای مزدا اهوره!
نخست به میانجی کنش آذر و به دستیاری سپندمینوی تو، به تو نزدیک می شویم.
آذر کسی را گزند رساند که تو آزردن او را خواسته باشی.
2
ای آذر مزدا اهوره!
به خوشترین روش به سوی ما آی.
با رامش دهنده ترین شادمانی، با شایسته ترین درود، به هنگام دادستان بزرگ، به ما روی آور.
3
تویی [مایۀ] خوشی مزدا اهوره، چونان سپند مینو.
تویی [مایۀ] شادکامی او با کارآمدترین نامی که تراست.
ای آذر مزدا اهوره!
به تو نزدیک می شویم.
4
با اندیشۀ نیک، با روش درست، با گفتار و کردار دانایی نیک به تو نزدیک می¬شویم.
5
ای مزدا اهوره!
ترا نماز می بریم و سپسا می¬گزاریم.
با همۀ اندیشۀ نیک، با همۀ گفتار نیک، با همۀ کردار نیک به تو نزدیک می¬شویم.
6
ای مزدا اهوره!
زیباترین پیکر را در میان پیکرها از آن تو دانیم:
آن بلند [پایگاه] ترین [فروغ جهان] زبرین را که خورشیدش خوانند.
«ینگهه هاتم....»
هات 37
5-1
[زوت: ]
اینک اهوره مزدا را می¬ستاییم ......................................................................................................................
هات 38
1
اینک زمین را می¬ستاییم؛ زمینی که ما را در برگرفته است.
ای اهوره مزدا!
زنان را می¬ستاییم. زنانی را که از آن تو به شمار آیند و از بهترین اشه برخوردارند، می¬ستاییم.
2
با شور دینی، چالاکی، هشیاری و «دین» پاک، پاداش نیک و آرزوی نیک و فراونی نیک و نام نیک و بخشایش نیک را می¬ستاییم.
3
با شور دینی، چالاکی، هشیاری و «دین» پاک، پاداش نیک و آرزوی نیک و فراونی نیک و نام نیک و بخشایش نیک را می¬ستاییم.
3
اینک آبها را می¬ستاییم، آبهای فرو چکیده وگرد آمده و روان شده و خوب کنش اهورایی را.
[ای آبها!]
شما را که به خوبی روان و به خوبی در خورشناوری و به خوبی سزاوار شست و شو وبخشایش دو جهانید، [می¬ستاییم].
4
اینک با نامهایی که اهوره مزدای خوش بخش به شما آبهای نیک داده است شمارا می¬ستاییم. با آن [نامها] شمارا می¬ستاییم. با آن نامها [از شما] دوستی خواهانیم. با آن نامها نماز گزاریم. با آن نامها سپاس گزاریم.
5
ای آبهای بارور!
شمارا به یاری همی خونیم، شما را که همچون مادریدريال شما را که همچون گاوشیرده، پرستاربینوایانیدو از همۀ آشامیدنیها بهتر وخوشترید.
شما نیکان را با رادی بلند بازو بدین جا [همی خوانیم] تا دراین تنگنا ما را پاداش دهید ویاری کنید شما ای مادران زنده!
«ینگهه هاتم»
هات 39
1
اینچنین می ستاییم گوشورون و گوش تشن و روانهای خود و روانهای چارپایان را که مایۀ زندگی ما هستند، که ما برای آنهاییم و آنها برای مایند.
2
روانهای جانوران سودمند دشتی را می¬ستاییم.
اینک روانهای اشون مردان و اشون زنان را – در هر جا که زاده شده باشند – [می¬ستاییم]؛ مردان و زنانی که «دین» نیکشان برای پیروزی اشه کوشیده است و می¬کوشد و خواهد کوشید.
3
اینچنین می¬ستاییم نرینگان و مادینگان نیک را: امشا سپندان جاودان زنده و جاودان پاداش بخش را که با منش نیک بسر می¬برند و آمشا سپند بانوان را.
4
ای اهوره مزدا!
آنچنان که تو به نیکی اندیشیدی و سخن گفتی و رفتار کردی، ما اندیشه و گفتار و کردار نیک خویش را به پیشگاه تو فراز می¬آوریم.
ای مزدا اهوره!
همچنان ترا می¬ستاییم و نیایش می¬کنیم. همچنان ترا نماز می¬بریم و سپاس می¬گزاریم.
به دستیاری پیوند نیک با اشه، با پاداش نیک و با پرهیزگاری نیک، به سوی تو می¬آییم.
«ینگهه هاتم....»
هات 40
1
ای مزدا اهوره!
اینک این پاداش را به یاد آر و آرزوی ما را برآور!
ای مزدا اهوره!
آنچه را تو فرمان داده ای که پاداش دینداری کسی چون من است.
2
این [پاداش] را تو به ما ارزانی داشتی تا چه در زندگی کنونی و چه [در جهان] مینوی، همنشین جاودانۀ تو و اشه باشیم.
3
ای مزدا اهوره!
چنان کن که ارتشتاران به اشه بگروند [و] اشه جویند و برزیگران کوشا را به یگانگی دیر پای، پرشور و استوار دار تا با،[آتربانان] همگام باشند.
4
ای مزدا اهوره!
چنین باد که خویشاوندان و همکاران و یاوران با آنانی از شما که ما با ایشان یگانه ایم، از آن شما به شمار آیند وما از پاکان و اشونانی باشیم که آنچه را آرزو می¬کنیم، به ما ارزانی دارید.
«ینگهه هاتم....»
هات 41
1
سرودها ودرودها و نیایشها [ی خود را] به پیشگاه اهوره مزدا و اردیبهشت فراز آوریم و سزاوار وشایستۀ آنان دانیم.
2
ای مزدا اهوره! ای در میان باشندگان، خوب کنش ترین!
بشود که از شهریاری نیک تو هماره بهره ور شویم!
بشود که در هر دوجهان ، شهریار نیکی بر ما مردان و زنان فرمانروایی کند!
3
ای در میان باشندگان، خوب کنش ترین!
ترا فرخنده و کامیاب و ایزد از اشه برخوردار دانیم.
بشود که تو در هر دو جهان [نگاهبان] تن وجان ما باشی!
4
ای مزدا! ای در میان باشندگان، خوب کنش ترین!
بشود که پناه دیرپای ترا دریابیم و به خود ارزانی داریم!
[بشود که] به دستیاری تو، کامروا و نیرومند شویم و – آنچنان که آرزوی ماست – دیگرگاهی ما را در پناه خود گیری!
5
ای مزدا اهوره!
سرود خوانان وپیام آوران تو خوانده شدیم و [آنرا] پذیرفتیم و به پاداشی که «دین» کسانی همچون ما را نوید دادی، خورسندیم.
6
این [پاداش] را تو به ما ارزانی داشتی تا چه در زندگی کنونی و چه [در جهان] مینوی، همنشین جاودانۀ تو اشه باشیم.
7
«ینگهه هاتم....»
«هومتنم....» اندیشۀ نیک، گفتارنیک و کردار نیک را که در این جا ودر هر جای دیگری ورزیده شده است و ورزیده خواهد شد، درود می¬گوییم و [خود] نیز با جان [ودل] به نیکی همی کوشیم.
«یثه اهو ویریو....»
«اشم و هو ....»
«ینگهه هاتم ....»
هات 42
1
[زوت وراسپی:]
ای آمشا سپندان!
پاره¬های «هفت ههات» را می¬ستاییم.
آبهای چشمه [ساران] را می¬ستاییم.
آبهای گذرگاهها را می¬ستاییم.
بهم پیوستگیهای راهـ [ـها] را می¬ستاییم.
بهم آمدنهای راهـ [ـها] را می¬ستاییم.
2
کوههای آبریزان را می¬ستاییم.
دریاچه های آبزای را می¬ستاییم.
کشتزارهای سود بخش گندم را می¬ستاییم.
نگاهدار و آفریدگار را می¬ستاییم.
مزدا وزرتشت را می¬ستاییم.
3
زمین و آسمان را می¬ستاییم.
باد چالاک مزدا آفریده را می¬ستاییم.
ستیغ البرز کوه را می¬ستاییم.
زمین وهمۀ چیزهای نیک را می¬ستاییم.
4
منش نیک و روانهای اشونان را می¬ستاییم.
[ماهی] «واسی»ی «پنچا سدورا» را می¬ستاییم.
«خر»ی پاک را می¬ستاییم. که در میان دریای «فراخ کرت» ایستاده است.
دریای «فراخ کرت» را می¬ستاییم.
5
هوم زرین برزمند را می¬ستاییم.
هوم گیتی افزای را می¬ستاییم.
هوم دور دارندۀ مرگ را می¬ستاییم.
6
آب روان ومرغ پران را می¬ستاییم.
بازگشت اتربانان را می¬ستاییم؛ آنان که به سرزمینهای دور رفته اند, به کشورهای دیگر که [آموزش] اشه را خواستارند.
همۀ امشا سپندان را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
هات 52
1
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو ویریو...»
[زوت:]
آنچه را نیک است و آنچه را نیکتر است خوستارم برای سراسر آفرینش اشه که بوده است و هست و خواهد بود.
اشی، بخشندۀ پیروزی دیرپای، به خواست خویش یاری رساند و آرزو را برآورد.
2
[اشی] از همۀ درمانهایی که در آبها و گیاهان و چار پایان است،برخوردار است؛ اوست که ستیزه های دیوان ومردمان [دروند] را – که به زیان این خانه و خانه خدای ورزند – در هم تواند شکست.
3
دهش نیک وپاداش نیک، نیکی پیشین و پسین که پیروزی دیر پای بخشد؛ آنچنان که ما از بزرگترین و بهترین و زیباترین پاداش بهره مند شویم.
4
امشا سپندان را ستایش و نیایش می¬گزاریم وخشنود می¬کنیم و آفرین می¬خوانیم تا این خانمان را بنوازند؛ سراسر آفرینش اشه را بنوازند و سراسر آفرینش دروج را براندازند.
ای اشه!
مزدا را – که نیک خواه آفریدگان است – درود می¬گوییم.
8-5
...............................................................................................................................................................................
هات 54
1
[زوت و راسپی:]
ای ایریمن گرامی!
بدین جا آی یاری مردان و زنان زرتشتی را؛ یاری منش نیک را؛ یاری هر آن «دین»ی را که درخور پاداشی گرانبهاست.
دهش آرمانی اشه را که اهوره مزدا ارزانی دارد؛ خواستارم.
«اشم و هو....»
2
[نماز] ایریمن ایشیه را می¬ستاییم؛ [آن نماز] توانای پیروز دشمن شکن را که در میان گفتارهای اشه بزرگترین آنهاست.
«گاهان» پاک، ردان شهریار اشون را می¬ستاییم.
«ستوت یسنیه» را می¬ستاییم که نخستین داد جهان است.
«ینگهه هاتم....»
هات 55
1
[زوت:]
سراسر هستی [خویش] – تن و استخوان و جان و پیکر و توش و بوی و روان و فروشی – را فراز آوریم ودرخور پیشگاه دانیم.
اینچنین، این همه را در خور پیشگاه «گاهان» اشون؛ ردان شهریار اشون دانیم.
دانیم.
2
«گاهان» پناه و نگاهدار و خورش مینوی مایند؛ ما را روان و خوراک وپوشا کند.
«گاهان» ما را پناه و پایداری بخشند و خورش مینوی دهند؛ «گاهان» ما را روان وخوراک و پوشا کند.
بشود که «گاهان» - در جهان دیگر، پس از جدایی تن وبو [از یکدیگر] – ما را پاداش نیک، پاداش بزرگ، پاداش اشه بخشد.
3
بشود که آنان نزد ما آیند، با نیرو، با پیروزی، با تندرستی، با درمان، با فراوانی، با بالندگی، با امرزش، با یاوری، با نیک خواهی، با اشه، با رادی و با دهش، آن «ستوت یسنیه» ها، آنچنان که مزدای توانا آنان را پیروز مندو جهان آرای بیافریند. نگاهبانی جهان اشه را؛ پاسداری جهان اشه را؛ یاوری پاداش گیران را و پاداش بخشان را و سراسر افرینش اشه را.
4
هر آن اشونی را که با این نماز [ویژه] خشنودی ردان؛ خویشتن را آمرزش خواهان، به پیشگاه تو اندر آید، تو او را به [پایگاههای] اندیشۀ نیک، گفتار نیک وکردار نیک [دربهشت] رسانی.
5
اشه ومنش نیک را می¬ستاییم.
«گاهان» اشون؛ ردان شهریار را می¬ستاییم.
6
«ستوت یسنیه» را می¬ستاییم که نخستین داد جهان است؛ آن که بر شمرده شده، دوچندان گفته شده، آموخته شده، آموزش داده شده ، استوار داشته شده، ورزیده شده ، به یاد سپرده شده، از برخوانده شده، ستوده شده است وجهان هستی را به خواست خویش نو کند.
7
بخش «ستوت یسنیه» را می¬ستاییم.
«ستوت یسنیه»ی از بر خوانده شده، باژ گرفته، سروده شده وستوده شده را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
هات 56
1
بشود که سروش در این جا باشد ستایش اهوره مزدا را؛ تواناترین اشونی که او را می¬پرستیم، در آغاز همچنان که در انجام.
ایدون بشود که سروش در این جا باشد ستایش اهوره مزدا را، تواناترین اشونی که او را می-پرستیم.
2
بشود که سروش در این جا باشد ستایش آبهای نیک و فروشی¬های اشونانی را که ستودۀ روانهای مایند، در آغاز همچنان که در انجام.
ایدون بشود که سروش در این جا باشد ستایش آبهای نیک و فروشی¬های اشونانی را که ستودۀ روانهای مایند.
3
بشود که سروش در این جا باشد ستایش آبهای نیک – آن نیکان – را و امشا سپندان نیک، آن شهریاران خوب نیک کنش را و ستایش پاداش نیکی را که در خور اشونی است و ما را ارزانی شود.
بشود که سروش نیک پاداش بخش در این جا باشد ستایش آبهای نیک را، در آغاز همچنان که در انجام.
4
ایدون بشود که سورش نیک در این جا باشد ستایش ابهای نیک – آن نیکان – وامشا سپندان نیک، آن شهریاران خوب نیک کنش را و ستایش پاداش نیکی را که درخور اشونی است و ما را ارزانی شود.
بشود که سروش نیک پاداش بخش در این جا باشد ستایش آبهای نیک را.
5
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو ویریو....»
«اشم و هو....»
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم...»
|
999,012 | یسنه ، هات 57 سروش یشت سرشب | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان |
[زوت و راسپی:]
«اشم وهو....»
خشنودی سروش اشون دلیر «تن – منثره»ی سخت رزم افزار آهورایی را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین!
[زوت»]
«یثه اهو ویریو ....» که زوت مرابگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو ....» که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا.....» که پارسا مرددانا بگوید.
کردۀ یکم
2
[زوت و راسپی:]
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم.
[زوت:]
نخستین کسی که در میان آفریدگان مزدا، نزد برسم گسترده، اهورمزدا را ستود؛ امشا سپندان را ستود؛ نگهبان و آفریدگاری را ستود که سراسر آفرینش، آفریدۀ اوست.
3
«اهه ریه....» : برای فر و فروغش، برای نیرو و پیروزی اش ، برای یزدان پرستی اش ، با نماز[ی به بانگ] بلندوبا زور اورا می¬ستاییم، آن سروش پارسا را و اشی نیک بزرگوار را ونریوسنگ برزمند را.
بشود که سروش پیروز مند اشون، ما را به یاری آید.
4
سروش پارسا، رد بزرگوار را می¬ستاییم .
اهوره مزدا را می¬ستاییم که در اشونی برترین، که دراشونی سرآمد است.
همه سرودهای زرتشتی و همه کنش [های] نیک ورزیده را می¬ستاییم: آنچه را که ورزیده شده است و آنچه را که ورزیده خواهد شد.
کردۀ دوم
5
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم.
6
نخستین کسی که برسم بگسترد: سه شاخه و پنج شاخه و نه شاخه تا به زانو وتا به نیمۀ پا رسنده، ستایش و نیایش وخشنودی و آفرین امشا سپندان راو
.................................................................................................................................................................................
کردۀ سوم
7
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم.
8
نخستین کسی که پنج «گاهان» سپیتمان زرتشت اشون را بسرود،از «پتمان» وبند وگزارش و پاسخ، ستایش ونیایش وخشنودی و آفرین امشا سپندان را.
«اهه ریه...»
کردۀ چهارم
9
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم.
10
کسی که مرد درویش وزن درویش را پس از فرورفتن خورشید، خانه ای استوار بخشد.
کسی که با رزم افزاری کارساز، [دیو] خشم را زخمی خونین زند؛ آنچنان که توانایی، ناتوانی را.
«اهه ریه ....»
کردۀ پنجم
11
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم؛ آن دلیر چالاک نیرومند گستاخ توانای بلند اندیش را.
12
کسی که از همۀ کارزارها، پیروز به انجمن امشا سپندان باز گردد.
«اهه ریه....»
کردۀ ششم
13
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می¬ستاییم؛ آن نیرومند ترین ، دلاورترین ، تخشاترین، چالاک ترین و هراس آورترین جوان در میان جوانان را.
ای مزدا پرستان!
بکوشید ستایش سروش اشون را
14
دورباد از این خان ومان ، دور باد از این روست، دور باد از این شهر، دورباد از این سرزمین نیاز زشت و سیلاب!
از خان و مانی که سروش اشون، در آن کامروا شده واشون مرد سرآمد در اندیشۀ نیک، سرآمد در گفتار نیک و سرآمد در کردار نیک، در آن بخوبی پذیرفته شده باشد.
«اهه ریه....»
کردۀ هفتم
15
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می ستاییم؛ آن شکست دهندۀ[مرد] «کیذ» آن شکست دهندۀ [زن] «کییذی» ؛ آن فرو کوبندۀ دیو بسیار زورمند دروج – تباه کنندۀ زندگی - ؛ آن نگاهبان و دیدبان بهروزی همۀجهانیان را.
16
آن که هرگز به خواب نرود و هشیارانه آفرینش مزدا را نگاهداری کند.آن که هرگز به خوب نرودو هشیارانه افرینش مزدا رانگاهانی کند.ن که پس از فرو رفتن خورشید؛ سراسر جهان استومند را با رزم افزار آخته، پاسداری کند.
17
آن که از هنگام آفرینش نیک و بد بر دست آن دومینو- سپند مینو و انگر [مینو] – [هرگز] نخفته و جهان اشه را پاسداری کرده است.
آن که روز و شب، همواره با دیوان مزندری در نبرد است.
18
آن که از بیم دیوان هراسان نشودونگریزد؛ آن که همۀ دیون – ناگزیر- از او هراسان وگریزان شوند و ازبیم به تاریکی روی نهند.
«اهه ریه ....»
کردۀ هشتم
19
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون ؛ رد اشه را می ستاییم ؛ آن که هم درمان بخش، شهریار زیبای زرین چشم؛ برفراز بلندترین ستیغ البرز کوه، اورا بستود.
20
آن خوش گفتار، به سخن پناه بخش، بهنگام گویا و از هرگونه دانش آگاه که رهنمونی «منثره» را دریافته وخود در چنین پایگاهی است. «اهه ریه....»
کردۀ نهم
21
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون؛ رد اشه را می ستاییم ؛ آن که خانۀ صد ستون استوارش، بر فراز بلندترین ستیغ البرز کوه بر پا شده است؛ خانه ای دراندرون؛ خود روشن واز بیرون ستاره آذین.
22
آن که «اهون ویریه....» و «یسنه، هفت هات» و «فشو شو منثره» ی پیروزمند و سراسر «یسنو کرتی»، رزم افزار پیروزمند کار آزمودۀ اوست.
«اهه ریه......»
کردۀ دهم
23
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون ، رد اشه را می ستاییم.
از نیرو و پیروزی و فرزانگی ودانایی وی بود که امشا سپندان به هفت کشور زمین آمدند.
اوست که دین را ، آموزگار دینی به شمار آید.
24
اوست که چونان شهریاری کامروا به سوی جهان استومند فرود آید.
این دین را خستو شد اهوره مزدای اشون، چنان که بهمن، چنان که اردیبهشت، چنان که شهریور، چنان که سپندارمذ، چنان که خرداد، چنان که امرداد، چنان که پرسش اهورایی، چنان که پاسخ اهورایی.
25
ای سروش پارسای برزمند!
اینک شود که تو در هر دو جهان – در این جهان استومند و [در آن جهان] مینوی = ما را پناه بخشی؛ در برابر ناپاک تباهکار، در برابر خشم نا پاک، در برابر ارتشتاران ناپاک که درفش خونین برافرازند، در برابر تاخت وتازهای خشم که [دیو] خشم بد کنش «ویذتو» دیو آفریده برانگیزند!
26
ای سروش پارسای برزمند!
اینک بشود ه تو ستوران ما را زور دهی و ما را تندرستی بخشی که بتوانیم بدخواه را از دور دیدبانی کنیم ودشمن را برانیم و هماورد بدخواه کینه ور را به یک زخم، از پای در آوریم!
«اهه ریه ....»
کردۀ یازدهم
27
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می ستاییم.
[گردونۀ] او را چهار تکار سپید ؛ روشن ، درخشان؛ پاک ، هوشیار و بی سایه با سمهای شاخی زرکوب در پهنه مینوی می کشند.
28
آنان تندترند از اسبان، تندترند از بادها، تندترند از باران، تندترند از مرغان پران، تندترند از تیر خوب پرتاب شده.
29
[تکاورانی] که از پی هرکس تازند، بدو توانند رسید وکسی نتواند از پی بدانها رسد.
تکاورانی که سروش نیک اشون را می کشند و با دو رزم افزار ، فرا رسند.
اگر کسی در خاور هندوستان باشد، سروش او را گرفتار کند واگر در باختر [جهان] باشد، اورا براندازد.
«اهه ریه......»
کردۀ دوازدهم
30
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون ، رد اشه را می ستاییم ؛ بزرگواری را که کمر بسته به نگاهبانی آفرینش مزدا ایستاده است.
31
آن که سر [کوبی] دیوان را، رزم افزاری برنده، تیز و خوب زنش، در دست گرفته، سه بار در هر روز و هر شب بدین کشور«خونبرث» درخشان در آید.
32
زدن اهریمن نا پاک را، زدن [دیو] خشم خونین درفش را، زدن دیوان مرنذری را، زدن همۀ دیوان را.
«اهه ریه ....»
کردۀ سیزدهم
33
سروش پارسای بزمند پیروز گیتی افزای اشون ، رد اشه را می ستاییم.
دراین جا و در هرای دیگر – در همه جای روی زمین – او را می ستاییم.
سراسر پیروز آن اشون پیروز دلی «تن- منثره»، تل جنگ آور توانا را می ستاییم.
بازوان رزم آزمودۀ او را که دیوان را سربکوبد، می ستاییم.
آن اشون پیروز در پیروزی پیروزمند را، آن برتری پیروزمند را، سروش پارسا و ایزد «آرشتی» را می ستاییم.
34
خانه هایی را که در پناه سروش است، می ستاییم.
خانمانی را می ستاییم که در آن، سروش اشون را گرامی داشته و اشون مرد سر آمد در اندیشۀ نیک، سرآمد درگفتار نیک و سرآمد در کردار نیک به خوبی پذیرفته باشند.
«اهه ریه.....»
«اهمایی ریشچه....»
هات 58
1
این نماز نیک بنیاد به اشه و به آرمیتی پیوسته، این نمازی را که بنیادش اندیشۀ نیک وگفتار نیک و کردار نیک است، رزم افزار پیروزی می دانیم.
2
بشود که این نماز، ما را از ستیزۀ دیوان ومردمان [در وند]پناه بخشد.
دارایی و هستی خویش را بدین نماز می سپاریم تا ما را پناه و پرستاری و نگاهبانی و پاسداری بخشد.
3
ای اهوره مزدا!
ما درنماز [تو] سادمانیم.
ماخواستاریم که نماز گزار باشیم.
ما ستایش را برا پای ایستاده ایم
دارایی وهستی خویش را بدین نماز می سپاریم تا ما را پناه و پرستاری و نگاهبانی وپاسداری بخشد.
«ای آهوره!
این را از تو می¬پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی: چگونه [باید باشد] نیایش فروتنانۀ ددادگان تو!»
4
رهبر اشون پیروزمند است.
بهترین رهبر را بزرگ می داریم.
اوست پدر آفرینش «اشه» و هر آن که از آفرینش «اشه» است، چه مرد و چه زن.
بی گمان، او نیک کنش است.
آن بزرگ نیک زیبا را یاد همی کنیم و بزرگ همی داریم.
آن که با اشه و فراوانی ورادی و دهش ومهربانی جهان را بپرورد، به دستیاری آذر اهوره مزدا پرستار و پاسدار ماست.
5
ای آمشا سپندان!
آنچنان که ما را آفریدید، ما را در پناه خویش گیرید!
ای نیکان!
ما را پناه بخشید!
ای نیکان!
ما را پناه بخشید!
ای امشا سپندان! ای شهریاران خوب کنش!
پناه بخش ما باشید!
«ای مزدا!
من جر تو کسی را نمی¬شنام ؛ پس در پرتو «اشه» ما را پناه بخش!»
6
اندیشه، گفتار، کردار، ستوران و مردمان را از آن سپند مینو دانیم.
[از اوست] که چارپایان رسا، چارپایان درست، زندگی درست و پسران درت داریم.
[از اوست] تندرستی و رسایی و برخورداری ما از پاکی.
بشود که ما درآفرینش دادار اهوره مزدا، فروغ آفریدگار را توانیم دید.
7
ای آذر اهوره مزدا!
ترا نماز می¬گذاریم.
به هنگام بزرگترین آزمایش ایزدی، به سوی ما آی و بخشش و شادامانی بزرگ – خرداد و امرداد- ما را ارزانی دار!
8
سراسر «ستوت یسنیه» را با برترین بندهای آن می ستاییم.
ای مزدا اهوره!
زیباترین پیکر را در میان پیکرها از آن تو دانیم: [پایگاه ] ترین[فروغ – جهان]زبرین را که خورشیدش خوانند.
9
«ستوت یسنیه» را که نخستین دادجهان است، می ستاییم.
هات 59
17-1
................................................................................................................................................................................
127-18
................................................................................................................................................................................
28
بهرام اهوره مزدا آفریده را می¬ستاییم.
سوشیانت پیروز را می¬ستاییم.
[زوت و راسپی:]
این برسم به آیین اشه گسترده و زور و گشتی [برسم] را می¬ستاییم.
روان خویش را می¬ستاییم.
فروشی خویش را می¬ستاییم.
29
همۀ ایزدان اشون را می¬ستاییم.
همۀردان اشونی را می¬ستاییم.: هنگام ردی هاونی، هنگام ردی ساونگهی و ویسیه، هنگام ردی همۀ ردان بزرگ.
«ینگهه هاتم....»
20
[راسپی :]
خوب [و] آنچه بهرت از خوب است ترا باد؛ ترا [و] زوت را!
بشود که پاداش زوت – آن [زوت] در اندیشۀ نیک سرآمد، درگفتار نیک سرآمد، در کردار نیک سرآمد – ترا ارزانی شود!
31
[زوت:]
شد که آنچه بهتر از خوب است، به سوی آید!
مبادا که آنچه بدتر از بد است، به سوی شما آید!
مبادا که آنچه بدتر از بد است ، به سوی من آید!
32
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو ویریو.....»
»اشم و هو....»
33
«اهون ویریه....» را می¬ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می¬ستاییم.
«فشو شو منثره»ی «هادخت نسک» را می¬ستاییم.
سراسر بخش «ستوت یسنیه» را می¬ستاییم.
«ستوت یسنبه» را می¬ستاییم که نخستین داد جهان است.
34
[زوت:]
«یته اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو....» که زوت را بگوید.
[زوت»]
اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 60
1
[زوت و راسپی :]
«پس براستی، بهترن نیکی ها بهره آن کس خواهد شد که در زندگی استومند و مینوی، ما را به راه راست بهروزی – [راه] جهان اشه که جایگاه اهوره است – رهنمونی کند.
ای مزدا!
دلدادگان تو در پرتو نیک آگاهی وپاکی به تو خواهند پیوست.»
2
بشود که خشنودی و پارسایی و درود و دهش و پذیرش، بدین خانمان ارزانی شود!
بشود که اینک اشه و توانایی و پاداش و فرو خشی و پیشوایی دیر پای این دین اهورایی زرتشت، بدین جا فرود آید!
3
اینک
مبادا که پیوند گله و رمه از این جا بگسلد!
مبادا که پیوند اشه از ما بگسلد!
مبادا که پیوند اشون مرد از ما بگسلد!
مبادا که پیوند دین اهورایی از ما بگسلد!
4
بشود که فروشی¬های پاک نیک اشونان، همراه درمان اشی –[که] به پهنای زمین و درازای رودها وبلندای خورشید[است] – بدین خانمان فرود آیند تا بهروزی [به این خانه] فرا رسد و بر فر و فروغ آن بیفزاید و بتواند در برابر بد خواه پایداری کند!
5
بشود که در این خانه، فرمانبرداری بر نافرمانی، اشتی بر ناسازگاری، رادی بر نارادی، فروتنی بر برتنی، گفتار راست برگفتار ناراست و اشه بر دروج [چیره شود].....
6
بدان سان که امشاسپندان بتوانند تا هنگام پاداش جاودان، در این جا فرمانبرداری و پارسایی و ستایشها و نیایشهای نیک و دهش خوب و دهش دلخواه و دهش دوستانه را دریابند.
7
مبادا که این خانه، هرگز از خوشی فر و هستی و فرزندان برازنده و همراهی دیرپای اشی نیک – آن که اشونان را به خوشی رهنمون است – تهی ماند.
10-8
[زوت:]
.................................................................................................................................................................................
11
تا آن که منش ما شاد شود [و] روان ما کامیاب [و] تن [ما] خورسند باشد که بهشت رسیم.
همچنین پس از آشکار شدن [کردارها] به بارگاه آهورایی [گراییم]، ای مزدا!
12
ای اشه ی بهتر! ای اشه ی زیباتر!
بشود که به دیدار تور سیم.
بشود که به تو نزدیک شویم.
بشود که هماره همنشین تو باشیم.
«اشم و هو .....»
13
«یثه اهو ویریو...»
«اشم و هم....»
«اهون ویریه.....» را می¬ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
هات 61
1
[زوت:]
«اهون ویریه ....» را همی خوانیم در زمین و در آسمان.
«اشم و هو ....» را همی خوانیم در زمن و در آسمان
«ینگهه هاتم ....» خوب ستوده را همی خوانیم در زمین ودر آسمان.
«آفرینگان دهمان» نیک اشون مردان پاک را همی خوانیم در زمین و در آسمان.....
2
راندن و برانداختن اهریمن و آفرینش پتیاره پر گزندش را.
راندن و برانداختن مردان «کخوارد» و زنان «کخواریذی» را.
راندن و برانداختن مرد «کخوارذ» و زن «کخواریذی» را.
3
راندن و برانداختن مردان «کیذ» و زنان «کییذی» را.
راندن و برانداختن مرد «کیذ» و زن «کییذی»را.
راندن و برانداختن دزد و راهزن را.
راندن و برانداختن «زندیک» و جادو را.
راندن و برانداختن مهر آزار ( پیمان شکن) را.
4
راندن و برانداختن کشندگان و دشمنان اشون مرد را.
راندن و برانداختن «اشموغ» و فرمان گزار نا پارسای پرگزند را.
راندن و برانداختن هر دروند نادرست اندیش نادرست گفتار نادرست گفتار نادرست کردار را ای سپیتمان زرتشت!
5
«چگونه دروج را از خود دور برانیم؟»
ما همچون سوشیانتها دروج را از خود خواهیم راند.
ای اشه!
چگونه آن [دروج]را دور توانیم راند، آنچنان که توانایی، ناتوانی را در همۀ هت کشور برافگند، دور راندن و برانداختن سراسر هستی در وند را؟
اهوره را – که نیک خواه آفریدگان است – سرود خوانیم.
هات 62
1
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو ویریو....»
ای آذر اهوره مزدا!
ترا ستایش و نیایش، پیشکش خوب، پیشکشی دلخواه، پیشکشی دوستان خواستارم.
تویی برازندۀ ستایش و نیایش.
بشود که تو در این خانمان به ستایش و نیایش برازنده شوی!
خوشا مردی که ترا به آیین اشه بستاید؛ هیزم دردست ، برسمدر دست، شیر در دست، هاون در دست.
2
ای آذر اهوره مزدا!
آن هیزمی که بشاید، ترا باد!
آن بخوری که بشاید، ترا باد!
آن خورشی که بشاید، ترا باد!
آن اندوختهای که بشاید، ترا باد!
برنایی و نگاهبانی توگماشته باد!
[دین] آگاهی به نگاهبانی تو گماشته باد....
3
تا تو دراین خانمان فروزان باشی.
تا تو هماره در این خانمان فروزان باشی.
تا تو در این خانمان روشن باشی.
به روزگارانی دیرپای تا به هنگام رستاخیز تواناو همچنان در هنگامۀ رستاخیز توانا و نیک.
4
ای آذر اهور مزدا!
زود مرا گشایش بخش!
زود مرا پناه بخش!
زود مرا زندگی پر گشایش و پناه بخش !
زود مرا زندگی دراز، دانایی، اشونی، زبان شیوا، روان هوشیار و پس آنگاه خرد فراوان فراگیر نابود نشدنی بخش....
5
پس آنگاه مرا دلیری مردان، همیشه بر پای ایستاده، بی خواب و در آرامگاه [نیز] بیدار، بخش!
مرا فرزندانی رسا و کاردان، دین گستر، کشور[پرور] وانجمن آرا، با هم بالنده، نیک اندیش و از تنگنا رهاننده بخش که خانمان و روستا و شهر و کشور ونام و آوازۀ کشور را افزایش بخشند.
6
ای آذر اهوره مزدا!
مرا آنچه کامروا سازد، ببخش!
اکنون و تا ابد، بهشت اشونان و روشنایی همه گونه اسایش بخش ، مرا ارزانی دار تا من به پاداش نیک ونام نیک و زندگی خوش ردان رسم.
ای سپیتمان[زرتشت]!
آذر اهوره مزدا همه را آواز می دهد؛ آنان را که برایشان شام وچاشت بامداد می پزد.
از همگان خواستار پیشکشی خوب است، پیشکشی دلخواه، پیشکشی دوستانه.
8
آذر به دستهای همۀ روندگان می نگرد:
-چه آورد دوستی، دوستی را؛ آن فرا رونده، آن آرامش گزیده را>
9
اگر از راه رسیده، به ایین اشه هیزم پیشکش آورد و به ایین اشه برسم وگیاه «هذا نئپتا» بگسترد، پس آذر مزدا اهوره – [آن آذر] خشنود ونیازرده – اورا خواستار کامیابی شود:
10
بشود که ترا رمه ای از چار پایان و گروهی از مردان باشد!
بشود که ترا زندگی و منشی ورزیده باشد!
بشود ه زندگی را به شادکامی بسر بری در شبهایی که خواهی زیست!
این است آفرین آذر، کسی را که هیزم خشک روشنی دیدۀ به آیین اشه پاک شده، نزد او آورد.
11
«اشم و هو....»
فرا رفتن و واپس کشیدن و پذیرفتن آبهای نیک را روی آوریم.
12
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیوستیز واهورایی کیشم.
هاونی اشون، ردا اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی وآفرین!
ساوتگهی و ویسیه ی اشون، ردان اشونی را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین.
ردان روز و گاهها و ماه و گهنبارها وسال را ستایش ونیایش و خشنودی و آفرین.
13
[زوت »]
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
[راسپی»]
«یثه اهو و یریو....» که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 63
1
[زوت و راسپی:]
«مزدااهوره» کسانی را که در پرتو «اشه» بهترین پرستشها را بجای می¬آورند، می شناسد.
من نیز چنین کسانی را که بوده اند و هستند، به نام می ستایم و با درود [بدانان] نزدیک می-شوم.
شهریاری مینوی نیک تو – شایان تر بخشش آرمانی در پرتو «اشه» - از آن کسی خواهد شد که با شور دل، بهترین کردارها را بجای آورد.
2
.................................................................................................................................................................................
3
اهوره مزدای اشون، ردا اشونی را می¬ستاییم.
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش را می¬ستاییم.
آبها را می¬ستاییم.
روانها و فروشی¬های اشونان را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم...»
«یثه اهو و یریو...»
هات 64
1
[زوت:]
.... چون آنان فرا رسند، جهان به «اشه» گراید.
7-2
.................................................................................................................................................................................
هات 65
5-1
..........................................................................................................................................................
6
بشود که فروشی اشونانی که بودند و هستند، آنان که زاده شده اند و آنان که هنوز زاده نشده اند و آنان که«پادباب» بجای آورند. بدین جا آیند!
7
ای آبهای نیک! ای بهترین آفریدگان مزدا!
آب از آن بد اندیش مباد!
آب از آن بد گفتار مباد!
آب از آن بدکردار مباد!
آب از آن دردین، دوست آزار، مغ آزار، همسایه آزار و خانواده آزار مباد!
آب از آن آنان که اشونان رازیان رسانند، از آن آنان که تن ما را – که کسی را آسیب نپسندیم- گزند رسانند، مباد!
8
آب از آن دزد، تاراجگر، راهزن، پارسا کش، جادو، اشموغ نا پارسا، دروغگ.ی ستمکار وکسی که مردار به خاک سپارد، مباد!
ستیهندگی اینان به خودشان باز گردد. کسی که گزندی را انگیزه شود، همان گزند بدو رسد.
9
ای آبها!
تا بدان هنگام که «زوت» ستایش بجای آورد، در این جا رامش گزینید.
چگونه [«زوت»] با گفتار آزموده، آبهای نیک را ستایش تواند کرد؟
چگونه «زوت» هرگاه که ستایش ناشایست بجای آورد، زبانش بسته شود؟
چگونه گفتارهایی که آموزگار آموزد، به سامان رسد؟
چگونه است آفرین؟
چگونه است خویشکاری؟
چگونه است[آن] رادی که اهوره مزدا به زرتشت آموخت و زرتشت به جهان استومند رسانید؟
10
ای زرتشت!
نخست کام خویش از «آبها» بخواه، پس آنگاه «آب زور» پاکی را که اشونی پالوده باشد، پیش آر و این «باژ» را برخوان:
11
ای آبها!
خواهشی بزرگ از شما دارم؛ آن را به من ارزانی دارید!
آن بخشش بزرگی که در پرتو آن، از فریب و چیرگی دشمن برکنار توان بود.
ای آبها!
از شما چند گونه بخشش خواستارم:
نیرو و فرزندان نیک ( آنچنان که بسیاری از کسان آرزو دارند) بدان سان که کسی در پی زیان رساندن و ستم ورزیدن بدانان و زدن و ربودن وکشتن آنان نباشد.
12
[زوت و راسپی:]
ای آبها! ای زمینها! ای گیاهان!
ای امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش! ای نیکان نرینه و مادینه! ای داداران نیک!
ای فروشی های نیک زورمند در همه جا پیروز اشونان!
ای مهر فراخ چراگاه!
ای سروش پارسای برزمند!
ای رشن راست ترین!
ای آذر پسر اهوره مزدا!
ای اپام نپات، رد بزرگوار و شهریار تیز اسب!
ای اشونان ! ای بهترین بخشندگان!
این بخشش راازهمۀ [شا] ایزدان خواستارم:
13
ای آبها . .............................................................................................................................................................
[زوت:]
آنچه بزرگتر از این است، آنچه بهتر از این است، آنچه زیباتر از این است و آنچه ارزشمندتر از این است، ما را ارزانی دارید، ای ایزدان اشون!
شما که توانایید بدانچه خواستارید، تندتر و تیزتر از باژ این [پاره از] گاهان:
«بهترین خواست درست کرداران – ساختن جهان نو – را برآورد.»
15
«ای مزدا! ای آن که زمین و آب و گیاهان را آفریدی!
مرا با سپندترین مینو [ی خویش] رسایی و جاودانگی بخش ودر پرتو منش نیک، توش و توان و پایداری [ارزانی دار و] ا ز آموزشهای خود بهره مند کن.»
16
.................................................................................................................................................................................
18-17
.................................................................................................................................................................
19
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو.....» که زوت مرا بگوید
[زوت:]
«آثارتوش اشات چیت هچا.....» که پارسا مرد دانا بگوید.
هات 66
1
[زوات و راسپی :]
« اشم و هو....»
«به آیین اشه می دهم این زور آمیخته به هوم آمیخته به شیر آمیخته به هذانئپتای به آیین اشه نهاده، ترا ای [آب] اهورایی اهوره، خشنودی اهوره مزدا، امشا سپندان، سروش پارسا و آذر اهوره مزدا، رد بزرگوار اشون را.
16-2
.................................................................................................................................................................
19-17
[زوت و راسپی:]
به آیین اشه می دهم این زور آمیخته به هوم آمخته به شیرآمیختهبه هذا نئپتای به آیین اشه نهاده ، ترا ای [آب] اهورایی اهوره ؛ خشنودی............................................................................................
هات 67
4-1
.................................................................................................................................................................
5
بشود که او به آیین اشه به سوی ما آید.
8-6
[زوت و راسپی:]
.................................................................................................................................................................
هات 68
1
ای [آب] اهورایی اهوره!
اینک این نیایش، ترا می گزاریم؛ از آن رو که از تو روی برتافتیم و ترا آزردیم.
بشود که این زور آمیخته به هوم آمیخته به شیر آمیخته به هذا نئپتا را از ما بپذیر ای [آب] اهورایی اهوره!
2
بشود که تو به من زوت روی آوری شیر و چربی را، تندرستی و درمان را، گشایش و بالندگی را، زندگی خوش و گرایش به اشه را، نیکنامی و آسایش روان را، پیروزی و افزایش گیتی را.
3
ای [آب] اهورایی اهوره!
می ستاییم ترا بازور [و] اندیشۀ نیک.
ای [آب] اهورایی اهوره!
می ستاییم ترا با زور [و]گفتار نیک.
ای [آب] اهورایی اهوره!
می ستاییم ترا با زور [و] کردار نیک.
4
روشنی اندیشه را، روشنی گفتار را، روشنی کردار، زندگی خوش روان را، افزایش گیتی را و زندگی خوش کسی را که به اشه گراید.
5
ای[آب] اهورایی اهوره!
مرا بهترین سرای اشونان ببخش!
مرا روشنایی همه گونه خوشی دهنده ببخش!
ای[آب] اهورایی اهوره!
مرا پسران کارآمد- که خانمان و روستا و شهر وکشور و نام و آوازۀ کشو را افزایش دهند- ببخش!
6
ای[آب[ اهورایی! ترا می ستاییم.
دریای فراخ کرت را می¬ستاییم.
همۀ آبهای روی زمین را می¬ستاییم: [خواه] ایستاده، [خواه] روان، [خواه] چشمه، [خواه] رود و[خواه آب] برف وباران.
7
با چنین ستایش ونیایشی – که شما را شایسته ترین ستایش ونیایش است – به آیین اشه؛ بهترین آبهای نیک مزدا آفریدۀ اشون را می ستاییم.
آب نیک را می ستاییم.
8
شیر و چربی وآب روان وگیاه بالنده را می ستاییم؛
پایداری [در برابر] آز دیو آفریده، پایداری [در برابر] دشمنی موش پری و درهم شکستن اورا ، چیرگی بر اشموغ نا پارسا و ستمکار پر گزند و باز گردانیدن دشمنی [ایشان] را و پایداری [در برابر] دشمنی دیوان ومردمان [دروند] را.
9
ای [آب] اهورایی اهوره!
به ستایش ما گوش فراده!
ای [آب] اهورایی اهوره!
به ستایش ما خشنود باش!
[زوت:]
[هنگام] ستایش ما، هنگام ستایش بسیار و ستایش خوب و پیشکش آوردن زور نیک، به یاری ما بیا و نزد ما جای بگزین.
10
ای آبهای نیک آهورایی اهوره!
کسی که شما را با بهترین زور، با زیباترین زور، بازوری که اشونی آن را پالوده باشد، بستاید...
11
«اهمایی رئشچه....» او را فروغ و فر، او را تندرستی، او را پایداری تن، اورا پیروزی تن، اورا خواستۀ بسیار آسایش بخش، او را فرزندان کارآمد، او را زندگی دیرپای، اورا بهترین هستی اشونان و روشنایی همه گونه آسانی بخش...
12
.... ارزانی دارید ای آبهای نیک!
به من – زوت – ستایشگر و به ما مزدا پرستان نیایشگر و به دوستان و پیروان و پیشوایان و آموزندگان ومردان و زنان ونا برنایان و پسران و دختران برزیگران....
13
.... آنان که برجای خویش پایداری توانند کرد، چیره شدن بر نیاز و تنگدستی را که با تاخت و تاز لشکر دشمن و ستیزه [و] کینه وری، روی آورد.
[چنان کن که آنان]، راست ترین راه را بجوینند و بیابند؛ [راهی] که راست ترین راه است به سوی «اشه» و به سوی بهترین هستی اشونان و به سوی روشنایی همه گونه آسانی بخش.
«ریثه اهو ویریو....»
14
[زوت:]
زیستگاه خوب و آرام و پایدار خواستارم خانواده¬ای را که این زورها در آن درآیند.
زیستگاه خوب و آرام و پایدار خواستارم همۀ خانواده های مزداپرستان را.
ای آذر!
ترا با پیشکشی خوب، با پیشکشی دلخواه و با پیشکشی دوستانه آفرین می¬خوانم.
ای [آب] اهورایی!
ترا با ستایش خوب آفرین خوانم.
15
رامش خواستارم این سرزمین دارای چراگاهـ [ـهای] خوب را.
هر آنچه را در زمین و آسمان خوب و پاک است، برای [شما] خواهم.
هزار درمان [برساد] ! ده هزار درمان [برساد]!
.................................................................................................................................................................
19
[راسپی:]
فراخی و آسایش آرزومندم سراسر آفرینش اشه را.
تنگی و دشواری آرزومندم سراسر آفرینش دروج را.
بشود که چنان پیش آید؛ آنچنان که من آرزومندم.
« هومتنم...» .....................................................................................................................................................
ایزد نیک«آدا» و اشی نیک را بدین جا فرو همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................
[اینک] آنچه را آرزوی ماست، به ما ارزانی دارید، ای کسانی که می¬توانید خواهش ما را برآورید!
ای آبها!
ما را فروغ و ر بخشید: آن نیکی که [دیگران را] پیش از این بخشیدید.
22
[زوت وراسپی:]
نماز [می¬گزاریم] اهور مزدا را.
نماز [می¬گزاریم] امشا سپندان را.
نماز [می¬گزاریم] مهر فراخ چراگاه را.
نماز [می¬گزاریم] خورشید تیز اسب را.
نماز [می¬گزاریم]گوش را.
نماز [می¬گزاریم]«گیه» را.
نماز [می¬گزاریم] فروشی زرتشت سپیتمان اشون را.
نماز [می¬گزاریم] همۀ آفرینش اشه را که بود و هست و خواهد بود.
23
در پرتو منش نیک وشهریاری مینوی واشه، تن [ما] را به کام [ما] ببالان.
این بلندترین روشنی در میان [روشنیهای] بلند را.
سرانام که تو – [ای مزدا!] – با سپندن مینو فرا خواهی رسید.
«اشم وهو...»
من خستویم که مزدا پرست، زرتشتی، دیو ستیز و اهورایی کیشم.
................................................................................................................................................................................
24
[زوت و راسپی:]
نماز می گزاریم شما را ای «گاهان» اشون!
................................................................................................................................................................................
[زوت و راسپی:]
................................................................................................................................................................................
«اشم و هو....»
«سپنتمدگاه» را می ستاییم تابدین جا در آید.
«ینگهه هاتم ....»
هات 69
1
[زوت و راسپی:]
................................................................................................................................................................................
2
................................................................................................................................................................................
شهریاری مینوی نیک تو – شایان ترین بخشش آرمانی ....
هات 70
1
[زوت:]
آنان را خواستار ستایشم.
خواستار آنم که درود گویان نزدآنان درآیم.
آن امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش.
آن بغ، آن رد را می ستاییم، آن اهوره مزدا، دادار پناه بخش و پدید آورندۀ همۀ نیکیها راو
آن رد را می ستاییم، آن زرتشت سپیتمان را.
2
همگان را از آنچه به ما داده شده است، بدرستی بیاگاهانیم: آنچه از اهوره مزدا، آنچه از بهمن، آنچه از اردیبهشت، آنچه از شهریور، نچه از سپندارمذ، آنچه از خرداد [و] امرداد، آنچه از گوش تشن، آنچه از گوشورون و آنچه از آذر هوره مزدا [است.]
3
آنچه از سروش پارسا، آنچه از رشن راست ترین، آنچه از مهر فراخ چراگاه، آنچه از باد اشون، آنچه از دین نیک مزدا پرستی، آنچه از افرین اشونی نیک، آنچه از پیمان شناسی اشونی نیک و آنچه از بی آزاری اشونی نیک [است].
4
تا ما «منثره» را بسیار بگسترانمی؛ تا سوشیانتهای کشورها پاداش مردمان را بانگ برآورند.
بشود که [ماهمچون] سوشیانها شویم.
بشود که [ما] پیروز شویم.
بشود که ما از دوستان ارجمند اهوره مزدا شویم، ما مردان اشونی که به اندیشۀ نیک می اندیشیم، به گفتار نیک سخن می گوییم و به کردار نیک رفتار می¬کنیم....
5
«تا منش نیک به سوی ما آید» ؛ آنگاه [روانم] به بخشایش شادی انگیز رسد.
«چگونه روانم به شادی روز افزون خواهد رسید؟»
6
فرا رفتن و واپس کشیدن آبهای نیک و پذیرفتن آنها را می ستاییم.
رد بزگوار ، شهریار شیدور، اپام نپات تیز اسب را می ستاییم.
سراسر آفرینش اشه، ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین ما را بشنوید
.................................................................................................................................................................................
«ینگهه هاتم....»
هات 71
1
[زوت و راسپی:]
فرشوشتر اشون از زرتشت اشون پرسید:
ای زرتشت!
نخست پاسخ گوی: کدام است بر شمردن ردان؟ کدام است پایان گاهان؟
2
آنگاه زرتشت گفت:
اهورا مزدای اشون ، رد اشونی را می¬ستاییم.
زرتشت اشون، ردا اشونی را می¬ستاییم.
فروشی زرتشت اشون را می¬ستاییم.
امشا سپندان آشون را می¬ستاییم.
3
فروشی¬های نیک توانای پاک اشونان جهان ومبنوی را می¬ستاییم.
کارآمدترین رد، چالاک ترین ایزد را که در میان ردان اشونی ، فرا رسنده تر و [یه ستایش] سزاوارتر است، می¬ستاییم.
خشنودی رد [اشون] و رد اشونی را که کامکارتر است، می¬ستاییم.
4
اهوره مزدا اشون،رد اشونی را می¬ستاییم.
همۀ پیکر اهورامزدا را می¬ستاییم.
همۀ امشا سپندان را می¬ستاییم.
همۀ ردان اشونی را می¬ستاییم.
همۀ دین مزدا پرستی را می¬ستاییم.
همۀ سرودها را می¬ستاییم.
5
همۀ «منثره» ی ورجاوند را می¬ستاییم.
همۀ داد دیو ستیز را می¬ستاییم.
همۀ روش دیرین را می¬ستاییم.
همۀ ایزدان اشون مینوی و جهانی را می¬ستاییم.
همۀ فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می¬ستاییم.
6
همۀ آفرینش مزدا آفریدۀ اشه را می ستاییم که اشون آفریده شدند؛ اشون ساخته شدند؛ پیرو دین اشه اند؛ اشونانند؛ نزداشونان؛ اشون به شمار می آیندو نزد اشونان، سزاوار ستایشند.
همۀ پنج «گاهان» را می¬ستاییم.
همۀ «یسنه» و فرا رفتن و واپس کشیدن آبها و پذیرفتن آنها را می¬ستاییم.
7
همۀ «ستوت یسنیه» را می¬ستاییم.
همۀ سخنان مزدا فرستاده را می¬ستاییم: آن سخنان کوبندۀاندیشۀ بد، کوبندۀ گفتار بد، کوبندۀ کردار بد را.
آنها اندیشۀ بد وگفتار بد و کردار بد را بنگرند.......
8
... آنگاه همۀ اندیشۀ بد را از هم بگسلند؛ همۀ گفتار بد را از هم بگسلند؛ همۀ کردار بد را از هم بگسلند؛ آنچنان که بدرتسی بتوان پنداشت که اتش، هیزم خشک پاک شدۀ خوب برگزیده را از هم بگسلد، برافزوده و بسوزد.
نیرو و پیروزی و فر و توان همۀ این باژها را می¬ستاییم.
9
همۀ آبهای چشمه [ساران] و [آبهای] روان در رودها را می¬ستاییم.
تنه وریشه همۀ گیاهان را می¬ستاییم.
سراسر زمین را می¬ستاییم.
سراسر آسمان را می¬ستاییم.
همۀ ستارگان و ماه و خورشید را می¬ستاییم.
سراسر آنیران را می¬ستاییم.
همۀ جانوران آبی و زیر زمینی و پرنده و رونده و چرنده را می¬ستاییم.
10
ای اهوره مزدای خوب کنش!
همۀ آفرینش نیک اشه را که تو فراوان و نیک بیافریدی، می¬ستاییم.
آن آفریدگان ترا که به آیین بهترین اشه، برازنده ستایش وسزاوار نیایشند، می¬ستاییم.
همۀ کوههای بخشنده آسایش اشه را می¬ستاییم.
همۀ دریاهای مزدا آفریده را می¬ستاییم.
همۀ آتشها را می¬ستاییم.
همۀ سخنان راست گفته را می¬ستاییم.
11
همۀ اینان را با پیوستگی با اردیبهشت، با پیوستگی با سپندارمذ می¬ستاییم؛ پناه [بخشی] و سرداری و نگاهبانی ونگاهداری را.
بشود که مایه زندگی خوب من باشید1
با گاهان اشون، ردان و فرمانروایان اشون را همی خوانم و ستاییم، پناه بخشی و سرداری و نگاهبانی و نگاهدرای را.
بشود که مایۀ زندگی خوب من باشید!
برای خود و روان خود،[شما را] همی خوانیم و ستاییم، پناه [بخشی] و سرداری ونگاهبانی ونگاهداری را.
12
خرداد اشون، رداشونی را می¬ستاییم.
امرداد اشون، رد اشونی را می¬ستاییم.
پرسش اهورایی اشون، رد اشونی را می¬ستاییم.
دین اهورایی اشون ، رد اشونی را می¬ستاییم.
«یسنه، هفت هات» توانای اشون، رد اشونی را می¬ستاییم.
13
زرتشت اشون آرزومند است که دوست، [دوست را] پناه بخشد، پارسایی ، پارسایی دیگر و دوستی ، دوستی دیگر را یاوری کند.
این است بهترین [سخنی] که ترا می¬گویم:
«نیک خواه دروند، خود دروند است واشون کسی است که دوست اشونان باشد.»
14
آری؛ این بهترین سخن را اهوره مزدا به زرتشت گفت:
ای زرتشت!
این سخن را در واپسین دم زندگی ازبر بخوان...
15
زیرا اگر تو – ای زرتشت ! – این سخن را در واپ=سین دم زندگی از بربخوانی، من – اهوره مزدا – روان تر از بدترین زندگانی، دور بدارم. به اندازۀ دراز و پهنای این زمین دور بدارم و این زمین را به
همان اندازه دراز ات که پهنا.
16
ای پارسا!
اگر خواستاری که در این جا از «اشه» بهره مند شوی و روان تو از فراز چینودپل بگذرد و با برخورداری از «اشه» به بهترین هستی رسی، کامروایی خویش را «اشتودگاه» برخوان.
[زوت وراسپی:]
«مزدا اهوره ی به همه کار توانا چنین برنهاده است:
بهروزی از آن کسی است که دیگران را به بهروزی برساند، نیرو و پایداری را براستی از تو خواستارم.
ای آرمیتی!
برای نگاهبانی از اشه، فر و شکوهی را که پاداش زندگی در پرتو منش نیک است، به من ارزانی دار.»
17
کار و منش نیک را می ستاییم/
منش نیک و کار را می¬ستاییم؛ پایداری در برابر تیرگی را، پایداری در [برابر] شیون ومویه را.
[زوت:]
درستی و درمان را می¬ستاییم.
پرورش و بالیدن را می¬ستاییم؛ پایداری در برابر دردها و بیماریها را.
18
گفتار سراسر خواند] گاهان را می¬ستاییم.
گفتار نیمه خواندۀ گاهان را می¬ستاییم.
گاهان، ردان وفرمانروایان اشون را می¬ستاییم.
«ستوت یسنیه»، نخستین دادجهان را می¬ستاییم.
سراسر بخش «ستوت یسنیه» را می¬ستاییم.
روان خود را می¬ستاییم.
فروشی خود را می¬ستاییم.
21-9
.......................................................................................................................................................
22
.......................................................................................................................................................
24-23
.......................................................................................................................................................
«ینگهه هاتم ....»
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو ویریو....»
25
.......................................................................................................................................................
اینچنین ، مزدا به یاری اشه گیاهان را از زمین برویانید.
28-26
.......................................................................................................................................................
31-29
.......................................................................................................................................................
هات 72
5-1
.......................................................................................................................................................
6
.......................................................................................................................................................
7
.......................................................................................................................................................
8
ستایش ونیایش و نیرو و توان ارزومندم ترا ای آذر اهوره مزدا!
«اشم و هو...»
[زوت و راسپی:]
«یثه اهو و یریو...»
ستایش و نیایش و نیرو وتوان آرزومندم اهوره مزدا ای رایومند فره مند را، آمشا سپندان را ، مهر فراخ چراگاه را، رام بخشندۀ چراگاه خوب را، خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب را و اندر وای زبر دست را.
.......................................................................................................................................................
[زوت:]
ستایش و نیایش و نیرو وتوان آرزومندم ترا ای آذر اهوره مزدا!
[زوتو راسپی:]
«اشم وهو...»
9
.......................................................................................................................................................
«اشم و هو....»
هزار درمان [برساد] ! ده هزار درمان [برساد]!
ای مزدا!
به یاری من بیا.
«ام»ی نیک آفریدۀ بررمندن و بهرام اهوره آفریده و او پرتاب پیروز را [می ستاییم]
10
رام بخشندۀ چراگاه خوب واندر وای زبردست، دیدبان دیگر آفریدگان را و آنچه را از تو – ای اندر وای! – که از سپند مینوست [می ستاییم].
«ثواش» جاودان، زروان بی کرانه و زمانۀ جاودانی را [می ستاییم].
«اشم و هو....»
11
راه یکی [است و] آن [راه] اشه [است]؛ همۀ دیگر [راهها] بیراهه [است]. |
999,013 | دفتر سوم یشتها | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان |
هرمزد یشت
1
زرتشت از اهوره مزداپرسید:
ای اهوره مزدا! ای سپندترین مینو! ای دادار جهان آستومند! ای اشون در پسین، کارآمدتر است؟
2
چه چیز پیرومندترین و چه چیز چاره بخش ترین چیزهاست؟
چه چیز بهتر بر دشمنی دیوان و مردمان [دروند] چیره شود؟
در سراسر جهان استومند، چه چیز بیشتر در اندیشۀ مردمان کارگر افتد؟
در سراسر جهان استومند، چه چیز بهترنهاد مردمان را پاک کند؟
3
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای سپیتمان زرتشت!
نام من و امشا سپندان در منثره ی ورجاوند، تواناتر از هر چیز، پیروزمندتر از هر چیز، بلند
پایگاه تر از هر چیز و برای روز پسین، کارآمدتر از هر چیز است.
4
این است پیروزمندترین و چاره بخش ترین چیزها. این است آنچه بر دشمنی دیوان ومردمان [دروند]چیره شود. این است آنچه در سراسرهان استوند، بیشتر در اندیشۀ مردمان کارگر افتد. این است آنچه در سراسر جهان استومند، بهتر نهاد مردمان را پاک کند.
5
زرتشت گفت:
ای اهوره مزدای اشون!
مرا از آن نام خویش که بزرگتر و بهتر و زیباتر از هر چیز و به روز پسین، کارآمدتر و پیروزمندتر وچاره بخش تر است وبهتر بر دشمنی دیوان ومردمان [دروند] چیره شود، بیاگاهان...
6
... تا من بر همۀ دیوان و مردمان [دروندن] پیروز شدم؛ تا من بر همۀ جادوان وپریان چیره شوم؛ تا هیچ کس نتواند بر من چیره شود: نه دیوان و نه مردمان [دروند] و نه جاودان و نه پریان.
7
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای زرتشت اشون!
یکم: منم سرچشمۀ دانش و آگاهی.
دوم: منم بخشند] گله و رمه .
سوم: منم توانا.
چهارم : منم بهترین اشه.
پنجم: منم نشان همۀ دهشهای نیک اشه نژاد مزدا آفریده.
ششم : منم خرد.
هفتم : منم خردمند.
هشتم: منم دانایی.
نهم» منم دانا.
8
دهم: منم ورجاوندی.
یازدهم: منم ورجاوند.
دوازدهم: منم اهوره.
سیزدهم: منم زورمندترین
چهاردهم: منم دور از دسترس دشمن.
پانزدهم: منم شکست ناپذیر.
شانزدهم : منم به یا دارندۀ پاداش هرکسی.
هفدهم: منم همه را نگهبان.
هیجدهم : منم همه را پزشک.
نوزدهم: منم آفریدگار.
بیستم: منم نامبردار به مزدا.
9
ای زرتشت!
روزان وشبان مرا با نیاز برازندۀ زور بستای.
اینچنین، من – اهوره مزدا – یاری رسانی و پناه بخشی را به سوی تو آیم.
سروش پارسا، یاری رسانی و پناه بخشی را به سوی تو آید.
آبها وگیاهان و فروشی¬های اشونان [نیز] یاری رسانی و پناه بخشی را به سوی تو آیند.
10
ای زرتشت!
اگر خواستار چیرگی بر دشمنی دیوان ومردمان [دروند] و جادوان و پریان و گوی ها وکرپ های ستمکار و راهزنان و اشموغان دو پا و گرگان چار پا ....
11
.... [اگر خواستار چیرگی بر] سپاه فراخ سنگر، بزرگ درفش، افراشته درفش و گشوده درفش و خونین درفش دشمنی، پس در همۀ روزان و شبان، این نامها را باژ گیرد:
12
پشتیبان نام من است.
آفریننده و نگاهبان نام من است.
شناسنده و سپندترین مینو نام من است.
چاره بخش نام من است.
چاره بخش ترین نام من است.
پیشوا نام من است.
بهترین پیشوا نام من است.
اهوره نام من است.
مزدا نام من است.
اشون نام من است.
اشون ترین نام من است.
فره مند نام من است.
فره مندترین نام من است.
بسیار بینا نام من است.
بسیار بینا تر نام من است.
دور بیننده نام من است.
دور بیننده تر نام من است.
13
نگاهبان نام من است.
پشت و پناه نام من است.
دادار نام من است.
نگاهدارنده نام من است.
شناسنده نام من است.
بهترین شناسانده نام من است.
پرورنده نام من است.
فشو شو منثره نام من است.
جویای شهریاری نیکی نام من است.
بیشتر جویای شهریاری نیکی نام من است.
شهریار داد گر نام من است.
دادگرترین شهریار نام من است.
14
نا فریفتار نام من است.
نا فریفنمی نام من است.
برستیهندگی چیره شونده نام من است.
به یک زخم بر دشمن پیروز شونده نام من است.
همه را شکست دهنده نام من است.
آفریدگار یگانه نام من است.
بخشندۀ بسیار دهشها نام من است.
بخشندۀ بسیار خوشیها نام من است.
بخایشگر نام من است.
15
به خواست خود نیکی کننده نام من است.
به خواست خود پاداش رسان نام من است.
سودمند نام من است.
نیرومند نام من است.
نیرومندترین نام من است.
اشون نام من است.
بزرگ نام من است.
برازندۀ شهریاری نام من است.
به شهریاری برازنده ترین،نام من است.
دانا نام من است.
داناترین،نام من است.
درونگرنده نام من است.
اینچنین است نامهای من.
16
ای زرتشت!
آن که در این جهان استومند، این نامهای مرا باژ گیرد یا روزان وشبان، به بانگ بلند بخواند....
17
.... آن که این نامها را هنگام برخاستن از خواب یا به گاه خفتن، به گاه خفتن یاهنگام برخاستن از خواب، هنگام کشتی بستن یا کشتی گشودن، هنگام رفتن از جایی به جایی یا هنگام رفتن از شهر وکشور به سوی کشوری دیگر، بخواند....
18
.... در این روز و در این شب، کارد بر او کارگر نشود، چکش و تیر و خنجر و گرزی که خشمی با نهادی سرشار از دروغ به سوی او پرتا کند، بر او کارگر نشود و سنگهای فلاخن بدو نرسد.
19
این نامهای بیستگانه، همچون زرۀ پشت سر و زرۀ پیش سینه در برابر گروه [ناپیدای] دروندان و نابکاران «ورن» و «کید»ی تبهکار، به زیان اهریمن نابکار ناپاک بکار رود؛ چنان که گویی هزار مرد، مردی تنها را نگاهبانی کنند.
20
«ای اهوره!
این را از تو می پرسم؛ مرا بدرستی [پاسخ] گوی:
کیست آن پیروزمندی که در پرتو آموزشهای تو، هستان را پناه بخشد؟
ای مزدا!
مرا آشکارا از برگماشتن آن رد درمان بخش زندگی بیاگاهان و[بگذار] که سروش و منش نیک بدو و به هرکس که تو خود او را خواستاری، روی آورند.»
21
درود بر فر کیانی.
درود بر ایران ویج.
درود بر«سوک».
درود بر آب «دایتیا».
درود بر آب «آرد ویسور اناهیتا».
درود بر همۀ آفریدگان اشون.
«یثه اهو و یریو....»
«اشم و هو ....»
22
«اهون ویریه ....» را می¬ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می¬ستاییم.
توانایی و نیرومندی و زور و پیروزی و فر و نیرو را می¬ستاییم.
اهوره مزدای رایومند فره ند را می¬ستاییم.
ینگهه هاتم ....»
23
«یثه اهو ویریو...»
درود وستایش و نیرو خواستارم اهوره مزدای رایومند فره مند را.
«اشم وهو....»
24
ای زرتشت!
تو همواره دوست را از دشمن بدخواه، نگاهدار باش1
روا مدار که دوست دچار گزند شود!
مگذار که دوست، از آسیب به رنج افتد!
مگذار آن مرد دین آگاهی که مرا و امشا سپندان را نیازی بزرگ یا پیشکشی خرد آورد ، از دارایی خویش بی بهره ماند!
25
ای زرتشت!
این است بهمن آفریدۀ من.
ای زرتشت!
ای است اردیبهشت آفریدۀ من.
ای زرتشت!
این است شهریور آفریدۀ من.
ای زرتشت!
این است سپندار مذ آفریدۀ من.
ای زرتشت!
اینانند خرداد و امرداد، هردوان از آفریدگار من . اینان اشونانی را که به دیگر سرای درآیند، پاداش بخشند.
26
ای زرتشت اشون!
به میانجی خرد ودانش من، [دریاب که] سرانجام زندگی و زندگانی آینده چگونه است.
27
هزار درمان [برساد]1
ده هزار درمان از سپندارمذ [برساد]!
با [یاری] سپندارمذ، دشمنی دیو را از هم بپاشید و[اورا] پریشان کنید؛ گوشهایش را بردرید؛ دستهایش را بربندید؛ رزم افزارش را در هم شکنید و به زنجیرش درکشید، بدان سان که هماره در بند ماند.
28
ای مزدا!
آیا اشون بر دروند پیروز خواهدشد؟
آیا اشون بر دروج چیرگی خواهد یافت؟
آیا اشونان بر دروندان چیره خواهند شد ؟
نیروی شنوای اهوره مزدا را می¬ستاییم که »منثره« را شنید.
نیروی یادگیری اهوره مزدا را می ستاییم که «منثرهـ را از برکرد.
نیروی گفتار اهوره مزدا را می ستاییم که «منثره» را برزبان راند.
کوه «اوشیدم» (اوشیدرن) را روزان و شبان با نیاز بر ازنده زور می ستاییم.
29
زرتشت گفت:
بدین چاره، شما را به زیر زمین برانم.
به میانجی دیدگان سپندارمذ، راهزن برزمین افگنده شود.
30
هزار درمان [برساد]!
ده هزاردرمان [برساد]!
فروشی این اشون مرد را که به «آسموخوانونت» نامبردار است، می ستاییم.
از آن پس، خواستارم که همچون مردی دین پذیرفتار، [فروشی¬های] دیگر اشونان را بستایم.
[فروشی] «گوکرن: ی توانای مزدا آفریده را می ستاییم.
گوکرن توانای مزدا آفریده را می ستاییم.
31
..............................................................................................................................................................................
«اشم و هو....»
32
سپندارمذ اشون کارساز را می ستاییم....
اینک آن بزرگتر از همه – آن اهوره مزدا – را«آهو» و «رت» بر می گزینیم تا اهریمن نابکار را براندازیم؛ تا دیو خشم خونین درفش را برافگنیم؛ تا دیوان مزندری را برانیم؛ تا دیوان و دروندان ورن را براندازیم؛ تا اهوره مزدای رایومند فره مند را والا بشناسیم؛ تا امشا سپندان را والا بشناسیم؛ تا ستارۀ رایومند فره مند، تشتر پرفروغ را والا بشناسیم؛ تا اشون مرد را والا بشناسیم، تا همۀ آفریدگان اشون «سپند مینو» را والا بشناسیم.
33
«اشم و هو....»
«اهمایی رئشچه....»
«اشم وهو...»
هزار درمان [برساد]! ده هزار درمانت [برساد]!
«اشم و هو....»
ای مزدا!
مرا به یاری بشتاب!
هفتن یشت کوچک
1
اهوره مزدای رایومند فره مندرا.
امشا سپندان را.
بهمن را .
آشتی پیروز را که دیدبان دیگر آفریدگان است.
دانشی سرشتی مزدا آفریده را.
دانش آموزشی مزدا آفریده را....
2
اردیبهشت زیباتر را.
نماز نیرومند مزدا آفریدۀ «ایریمن ایشیه» را.
«سوک»ی نیک فراخ دیدگاه مزدا آفریدۀ اشون را.
شهریور را.
فلز گداخته را.
مهربانی و جوانمردی اندوهگسار درویشان را...
3
سپندارمذ نیک را.
راتای نیک فراخ دیدگاه مزدا آفریدۀ اشون را.
خرداد رد را.
یا یریه هوشیتی را.
[یزدان] سال، ردان اشونی را.
امرداد رد را.
گلۀ پرواری و کشتزار گندم سود بخش را.
گوکرنی نیرومند مزدا آفریده را....
4
مهر فراخ چراگاه ورام بخشندۀ چراگاه خوب را.
اردیبهشت و آذر اهوره مزدا را.
رد بزرگ، اپام نپات را.
آب مزدا آفریده را....
5
فروشی¬های اشونان و گروه زنان دارندۀ پسران نامور را.
یا یریه هوشیتی را.
ام¬ی نیک آفریدۀ برزمند را.
بهرام اهوره آفریده را.
اوپرتاب پیروز را.
سروش پارسای پاداش بخش پیروز گیتی افزای را.
رشن راست ترین و ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور را خشنود کنیم.
«ریثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید
«یثه اهو و یریو ....» که پارسا مرد دانا بگوید.
6
اهوره مزدای رایومند فره مند را می¬ستاییم.
امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش را می¬ستاییم.
بهمن امشا سپند را می¬ستاییم.
آشتی پیروز را که دیدبان دیگر آفریدگان است، می¬ستاییم.
دانش سرشتی مزدا آفریده را می¬ستاییم.
دانش آموزشی مزدا آفریده را می¬ستاییم.
7
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می¬ستاییم.
نماز نیرومند مزدا آفریدۀ »ایریمن ایشیه» را می¬ستاییم.
سوک ی نیک فراخ دیدگاه مزدا آفریدۀ اشون را می¬ستاییم.
شهریور امشا سپند را می¬ستاییم.
فلز گداخته را می¬ستاییم.
مهربانی و جوانمردی اندوهگسار درویشان را می¬ستاییم.
8
سپندارمذ نیک را می¬ستاییم.
راتای نیک فراخ دیدگاه مزدا آفریدۀ اشون را می¬ستاییم.
خرداد امشا سپند را می¬ستاییم.
یایریه هوشیتی را می¬ستاییم.
[ایزدان] اشون سال، ردان اشونی را می¬ستاییم.
امرداد امشا سپند را می¬ستاییم.
گلۀ پرواری و کشتزار گندم سود بخش را می¬ستاییم.
گوکرن ی نیرومند مزدا آفریده را می¬ستاییم.
9
مهر فراخ چراگاه را می¬ستاییم.
رام بخشندۀ چراگاه خوب را می¬ستاییم.
ادریبهشت و آذر اهوره مزدا را می¬ستاییم.
رد بزرگوار، شهریار شیدور، اپام نپات تیز اسب را می¬ستاییم.
آب مزدا آفریدۀ اشون را می¬ستاییم.
10
فروشی¬های پاک نیک توانای اشونان را می¬ستاییم.
گروه زنان دارندۀ پسران نامور را می¬ستاییم.
یایریه هوشیتی را می¬ستاییم.
ام ی نیک آفریدۀ برزمند را می¬ستاییم.
بهرام اهوره آفریده را می¬ستاییم.
اوپرتاب پیروز را می¬ستاییم.
سروش پارسای پیروز گیتی افزای، رد اشونی را می¬ستاییم.
رشن راست ترین را می¬ستاییم.
ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور را می¬ستاییم.
11
ای زرتشت!
او جاودان ودیوان ومردمان [دروند] رانابود کند.
ای زرتشت سپیتمان!
کسی که براستی به خانمان ما بستگی دارد، همان دم که چنین سخنی را برزبان آورد، هر دروغی نابود شود.
12
کسی را که برای بازداشتن دشمن دین مزدا پرستی از [یاوری] آنان – هفت امشا سپندان، شهریاران نیک خوب کنش – بهره مند شود، می ستاییم.
آب اشون مزدا آفریده را که چونان اسبی روان است، می¬ستاییم.
14=13
..............................................................................................................................................................................
15
«یثه اهو ویریو....»
..............................................................................................................................................................................
«اشم و هو.....»
«اهمایی رئشچه ..»
هفتن یشت بزرگ
3
اردیبهشت یشت
خشنودی اردیبهشت، زیباترین امشا سپند، [نماز] ایریمن ایشیه ی نیرومند مزدا آفریده و سوک ی نیک فراخ دیدگاه مزدا آفریدۀ اشون را.
«یثه اهو و یریو...» که زوت مرا بگوید.
«یثه اهو ویریو...» که پارسا مرد دانا بگوید.
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
ای سپیمان زرتشت! ای ستاینده و زوت و دادخواه و اندرزگوی و نیایشگر و مهربان و سرود خوان!
هنگامی که من و اردیبهشت، گیهان روشن و درخشان و خانه های خورشیدسان راآفریدیم... بویژه ستایش و نیایش ما امشا سپندان را...
2
زرتشت گفت:
ای اهوره مزدا! ای مژده رسان گفتار راست!
اینک سپیتمان زرتشت- ستاینده وزوت و دادخواه و اندرزگوی ونیایشگر و مهربان و سرود خوان – را بفرمای:
چگونه بود [آن سخن]، هنگامی که تو و اردیبهشت، گیهان روشن و درخشان و خانه های خورشید سان را آفریدید... بویژه ستایش و نیایش شما امشا سپندان را؟
من اردیبهشت را همی خوانم.
هنگامی که من اردیبهشت را بخوانم، آرامگاه نیک دیگر آمشا سپندان نیز – که مزدا آن را با اندیشۀ نیک نگاهداری می کند؛ که مزدا آن را با گفتار نیک نگاهداری می کند؛ که مزدا آن را با کردار نیک نگاهداری می کند – گشوده شود.
آن آرامگاه نیک در گر زمان اهوره است.
4
گرز مان، مردمان اشون راست.
هیچ یک از دروندان، دیدار اهوره مزدا را بدان راهی نیابد.
5
[نماز] ایریمن ایشیه که انگر مینیو» و همۀ جادوان وپریان را بر می¬اندازد، بزرگترین منثره ی ورجاوندن است؛ بهترین منثره¬ی ورجاوند است.
درمیان منثره های ورجاوند استوار است. استوارترین منثره¬ی ورجاوند است.
در میان منثره¬ی ورجاوند پیروز است. پیروزترین منثره¬ی ورجاوند است.
در میان منثره¬ی ورجاوند درمان بخش است. درمان بخش¬ترین منثره¬ی ورجاوند است.
6
کسی [از پزشکان] به یاری «اشه» درمان کند.کسی [از پزشکان]به یاری دانش، درمان کند. کسی [پزشکان] با کارد درمان کند. کسی [از پزشکان] با گیاهان درمان کند. کسی [پزشکان] با منثره درمان کند.
درمان بخش ترین پزشکان کسی است که با منثره ی ورجاوند درمان کند.
آن که [بیماریهای] اندرونۀ اشون مرد را درمان کند، درمان بخش ترین پزشکان است.
7
ای ناخوشیها بگریزید!
ای مرگ بگریز!
ای دویوان بگریزید!
ای پتیارگان بگریزید!
ای اشموغ، کینه ور، از اشه بگریز!
ای مرد ستمکار بگریز!
8
ای اژدها نژادان بگریزید!
ای گرگ نژادان بگریزید!
ای [بدنهادان وگزند رسانان] دو پا بگریزید!
ای «ترومیتی» بگریز!
ای «پیری میتی» بگریز!
ای تب بگریز!
ای دروغزن بگریز!
ای آشوب و ناآرامی بگریز!
ای مرد بد چشم بگریز!
9
ای دروغ گوترین دروغ گویان بگریز!
ای زن روسپی جادو بگریز!
ای زن بد کارۀ «کخوارذ« بگریز!
ای باد اپا ختر بگریز!
ای باد اپادختر نابود شو!
هر آن که از نژاد این اژدهاست، نابود شود!
10
آن که هزار بار هزار تن و ده هزار بار ده هزار تن از این دیوان را بکشد، ناخوشیها را براندازد؛ مرگ را براندازد ؛ دیوان را براندازد، پتیارگان را براندازد؛ اشموغ دشمن اشه رابراندازد؛ مردم ستمکار را براندازد.
11
اژدها نژادان را بر اندازد؛ گرگ نژادان را براندازد؛ [بد نهادان و گزند رسانان] دو پا را براندازد؛ ترومیتی را براندازد؛ پیری میتی را براندازد؛ تب را براندازد؛ دروغزن را براندازد؛ آشوب و نا آرامی را براندازد، بد چشم را برانداز.
12
دروند ترین دروندان را براندازد؛ زن روسپی جادو را براندازد؛ زن بد کارۀ کخوارذ ا براندازد؛ باد اپا ختر را براندازد؛ باد اپا ختر نابود کند. آن را که [از بد نهادان و گزندرسانان ]دو پاست، نابود کند.
13
اگر کسی هزار بار هزار تن و ده هزار بار ده هزارتن از این دیوان را بکشد فریفتارترین دیوان – اهریمن تبهکار- از فراز آسمان سرنگون گردد و فروافتد.
14
اهریمن تبهکار گفت:
وای بر من از[دست] اردیبهشت.
ناخوش ترین ناخوشیها را براندازد.
با ناخوش ترین ناخوشیها بستیزد.
تباه ترین تباهیها را براندازد.
با تباه ترین تباهیها بستیزد.
دیوترین دیوان را براندازد.
با دیوترین دیوان بستیزد.
پتیاره ترین پتیارگان را براندازد.
با پتیاره ترین پتیارگان بستزید.
اشموغ دشمن اشه را براندازد.
با اشموغ دشمن اشه بستیزد.
ستمکارترین مردمان را براندازد.
با ستمکارترین مردمان بستیزد.
15
اژدها نژادترین اژدها نژادان را بر اندازد.
بااژدها نژادترین اژدها نژادان بستیزد.
گرگ نژادترین گرگ نژادان را بر اندازد.
باگرگ نژادترین گرگ نژادان بستیزد.
[بد نهادترین وگزندرسان ترین] دو پایان را براندازد.
با[بد نهادترین وگزندرسان ترین] دو پایان بستیزد.
ترومیتی را براندازد.
با ترومیتی بستیزد.
پیری میتی را براندازد.
پیری میتی بستیزد.
سخت ترین تبها را براندازد.
با سخت ترین تبها بستیزد.
دروغزن ترین دروغزنان را براندازد.
با دروغزن ترین دروغزنان بستیزد.
ستیهنده ترین ستیهندگان را براندازد.
با ستیهنده ترین ستیهندگان بستیزد.
بد چشم ترین بدچشمان را براندازد.
با بد چشم ترین بدچشمان بستیزد.
16
دروندترین دروندان را براندازد.
با دروندترین دروندان بستیزد.
زن روسپی جادو را براندازد.
با روسپی جادو بستیزد.
زن بدکارۀ کخوارذ را براندازد.
با زن بدکارۀ کخوارذ بستیزد.
باد اپا ختر را براندازد.
با باد اپا ختر بستیزد.
17
دروج باید بکاهد!
دروج باید نابود شود!
دروج باید سپری گردد و یکسره نابود شود!
تو [- دروج -] باید درا پاختر ناپدید شوی!
تو نباید جهان استومند اشه را نابود کنی!
18
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را برای فر و فروغش با نماز [ی به بانگ] بلندو با زور می ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین و امشا سپند را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره» با اندیشه و گتفار و کردار [نیک] و با زور و سخن رسا می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ...»
19
«یثه اهو ویریو...»
درود می¬فرستیم به زیباترین امشا سپندان، اردیبهشت؛ به [نماز] ایریمن ایشیه ی مزدا آفریده و به سوک ی نیک فراخ دیدگاه مزدا آفریدۀ اشون.
«اشم وهو.....»
«اهمایی رئشچه...»
خرداد یشت
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
من یاری و درستکاری و رامش و بهروزی خرداد را برای مردمان اشون بیافریدم ....
کسی که در میان امشا سپندان، او را بستاید، بدان ماند که امشا سپندان بهمن و اردیبهشت و شهریور و سپندارمذ و خرداد و امرداد را ستوده باشد.
2
کسی که هزار بار هزار، ده هزار بار ده هزار، صدهزار بار صد هزار در ستیز با دیوان، نامهای امشا سپندان – [بویژه] خرداد – را یاد کند، «نسو» ، «هشی»، «بشی»، «سئنی» و «بوجی» از او دور شود.
3
نخست من به آواز بلند، اشون مرد را می گویم:
اگر کسی بدین سان در میان ایزدان مینوی، به رشن راست ترین و به امشا سپندان روی نیاز آورد، همۀ آنان را – که دارای چنین نامهایی دلیرانه اندن – اشون مرد را از آنسو، هشی، بشی، سئنی، بوجی، سپاه فراخ سنگر و افراشته درفش دشمن، مردم ستمکار دروند، تیغ درخشان، جادو، پری، وتباه روزگاری رهایی بخشند.
4
چگونه راه اشون مرد از راه دروند مرد باز شناخته شود؟
آنگاه اهورمزدا گفت:
اگر کسی«منثره» را از بر بخواهد یا از یاد خویش بگذراند یا باژ گیرد یا به آواز بلندبخواند و شیاری به گرد خویش بکشد، خویشتن را در آسودگی نگاه تواند داشت.
5
هریک [از شما] - تو و دروج – را که آشکار باشید، هر یک [ازشما] را در هرکاری که باشید، هریک از شما را که پنهان [باشید]، هریک [از شما] را – تو و دروج را – من از خانمانهای ایرانی بیرون رانم.
تو و دروج را من به بند درکشم.
تو و دروج را من براندازم.
تو و دروج را من به زیر پا افگنم.
6
سه شیار بکشد؛ [سه] . من اشون مرد را می¬گویم.
شش شیار بکشید؛ شش. من اشون مرد را می¬گویم.
نه شیار بکشید؛ نه. من اشون مرد را می¬گویم.
7
نامهای امشا سپندان، «دروج»های به «نسو» پیوسته و تخمه و نژاد «کرپ»ها را نابود کند.
زوت – زرتشت- به خواست و کام خویش – چنان که همیشه خواست و کام اوست – آنان را به دوزخ هولناک [براند].
8
هنگامی که آفتاب هنوز فرو ننشسته است و پس از فرونشستن آفتاب ، او با رزم افزاری کشنده؛ به خشنودی ایزدان مینوی و شناخت درست آنان ، «نسو» را فروکوبد و به سوی اپاختر [براند] و آن تباهکار را به کام نیستی درافکند.
9
ای زرتشت!
تو نباید این «منثره» را بیاموزی جز به پدر یا پسر یا برادر تنی یا آتربان وابسته به پایگاههای سه گانه: کسی که به نیکی نامبردار، نیک دین، پرهیزگار و اشون است؛ کسی که دلیرانه در همه جا به گسترش دین کوشد.
10
او را – امشا سپند خرداد را – برای فر و فروغش با نماز [به بانگ] بلند و با زور می¬ستاییم.
ما امشا سپندن خرداد را با هوم آمیخته با شیر، با برسم، با زبان خرد، و «منثره» با اندیشه و گفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ...»
11
«یثه اهو ویریو...»
درود می¬فرستم به خرداد راد، به یایریه هوشیتی، به فرشتگان سال و به ردان اشه.
«اشم و هو...»
«اهمایی رئشچه....»
آبان یشت
خشنودی آب بی آلایش اشون «اردوی» و همۀ گیاهان مزدا آفریده را.
[راسپی:]
«یثه اهو ویریو....: که زوت مرا بگوید.
[زوت:]
«اثارتوش اشات چیت هچا...» که پارسا مرد دانا بگوید.
*
کردۀ یکم
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
ای سپیتمان زرتشت!
«اردو یسور اناهیتا» را – که در همه جا [دامان] گسترده، درمان بخش، دیوسیتز و اهورایی کیش اتس – به خواست من بستای!
اوست که درجهان استومند، برازندۀ ستایش و سزاوار نیایش است.
اوست اشونی که جان افزاید وگله و رمه و دارایی و کشور را افزونی بخشد.
[اوست] اشونی که فزایندۀ گیتی است.
2
اوست که تخمۀ همۀ مردان را پاک کند و زهدان همۀ زنان را برای زایش، [از آلایش] بیالاید.
وست که زایمان همۀ زنان را آسانی بخشد و زنان باردار را به هنگامی که بایسته است، شیر [در پستان] آورد.
3
اوست برومندی که درهمه جا بلند آوازه است.
اوست که در بسیار فره مندی، همچند همۀ آبهای روی زمین است.
اوست زورمندی که از کوه «هکر» به دریای «فراخ کرت» ریزد.
4
بدان هنگام که اردویسور اناهیتا – آن دارندۀ هزار دریاچه و هزار رود، هر یک به درازای چهل روز راه مردی چابک سوار – به سوی دریای فراخ کرت روان شود، سراسر کرانه های آن دریا به جوش در افتد و میانۀ آن بر آید.
5
از این آبی که از آن من است، به هریک از هفت کشور، رودی روان شود؛ [رودی] از آبی که از آن من است و در زمستان و تابستان یکسان روان است.
او برای من، آب را و تخمۀ مردان را و زهدان و شیر زنان را پاک کند.
6
من – اهوره مزدا – او را به نیروی خویش، هستی بخشیدم تا خانه و روستا و شهر وکشور را بپرورم و پشتیبان و پناه بخش و نگاهبان باشم.
7
ای زرتشت!
اردویسور اناهیتا از سوی آفریدگار مزدا بر می خیزد. بازوان زیبا و سپیدش – که به زیورهای با شکوه دیدنی آراسته است – به ستبری کتف اسبی است.
آن نازنین بسیار نیرومند روان می شود در نهاد خویش چنین می اندیشد.
8
-کدامین کس مرا نیایش کند؟
- کیست که مرا زور آمیخته با هوم؛ آمیخته به شیر به آیین ساخته و پالوده نیاز کند؟
چنین پیمان شناس نیک دلی را خوشی پسندم و خواستارم [که او] خرم و شادمان [ماند]!
9
او را – آن اردویسور اناهیتای اشون را – برای فر و فروغش با نماز [ی به بانگ] بلند، با نماز نیک گزارده و با زور می¬ستایم.
ای اردویسور اناهیتا!
بشود که تو از پی دادخواهی، [ ما را[ به فریاد رسی!
اینچنین تو بهتر ستوده خواهی شد با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره» با اندیشه وگفتار و کردا [نیک]، با زور و با سخن رسا.
«ینگهه هاتم ....»
کردۀ دوم
10
..............................................................................................................................................................................
11
اوست که برگردونه نشسته، لگام بردست ، گردونه می راند و روان جویای ناموری اش، اینچنین در نهاد خویش اندیشه کنان است:
-کدامین کس مرا نیایش کند؟
-کیست که مرا زور آمیخته به هوم، آمیخته به شیر به آیین ساخته و پالوده نیاز کند؟
چنین پیمان شناس نیک دلی را خوشی پسندم و خواستارم [که او] خرم و شادمان [ماند]!
..............................................................................................................................................................................
کردۀ سوم
12
..............................................................................................................................................................................
13
اوست که با چهار اسب بزرگ سپید- یک رنگ و یک نژاد – بر دشمنی همۀ دشمنان – دیوان و مردمان [درونند] و جادوان و پریان وـ«کوی» ها و«کرپ» های ستمکار – چیره شود.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ چهارم
14
..............................................................................................................................................................................
15
اوست آن زورمند درخشان بلند بالای برزمند که روزان و شبان – در بزرگی همچنند همۀ آبهای روی زمین – به نیرومندی روان شود.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ پنجم
16
..............................................................................................................................................................................
17
او را بستود آفریدگار- اهوره مزدا – در ایران ویج در کرانۀ [رود] «دایتیا»ی نیک با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و«منثره» با اندیشه و گفتار وکردار [نیک]، با زور و با سخن رسا...
18
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من پسر «پور شسپ» - زرتشت اشون – را بر آن دارم که هماره دینی بیندیشد، دینی سخن گوید و دینی رفتار کند.
19
اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ ششم
20
...............................................................................................................................
21
هوشنگ پیشدادی در پای [کوه] البرز، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد...
22
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همۀ کشورها شوم؛ که بر همۀ دیوان و مردمان [درونند] و جادوان و پریان و «کوی»ها و«کرپ»های ستمکار چیرگی یابم؛ که دو سوم از دیوان مزندری و دروندان ورن را بر زمین افگنم.
23
اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ هفتم
24
..............................................................................................................................................................................
25
جمشید خوب رمه در پای کوه هکر، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، او را پیشکش آورد ....
26
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور آناهیتا! ای نیک! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همۀ کشورها شوم؛ که بر همۀ دیوان و مردمان [دروندن] و جادوان وپریان و « کوی»ها و «کرپ»های ستمکار چیرگی یابم؛ که من دیوان را از دارایی و سود – هر دو –واز فراوانی و رمه – هر دو – واز خشنودی و سرافرازی – هر دو – بی بهره کنم.
27
اردویسوراناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشد.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ هشتم
28
..............................................................................................................................................................................
29
«اژی دهاک» سه پوزه در سرزمین »بوری» و صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد ....
30
و از وی خواستا ر شد:
ای اردویسو اناهیتا! ای نیک ! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دارد که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.
31
اردویسور اناهیتا او را کامیابی نبخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ نهم
32
..............................................................................................................................................................................
33
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا، در سرزمین چهارگوشۀ ورن ، صد اسب و هزار گاو وده هزار گوسفند ، او را پیشکش آورد....
34
واز وی خواستار شد:
ای اردویسور آناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اژی دهاک» - [اژی دهاک] سه پوزۀ سه کلۀ شش چشم ، آن دارندۀ هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار زورمند، دروج ، آن دروند آسیب رسان جهان و آن زورمندترین دروجی که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید- پیروز شوم و هر دو همسرش «سنگهوک» و «ارنوک» را – که برازنده نگاهداری خاندان و شایستۀ زایش و افزایش دودمانند – از وی بربایم.
35
اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – اوراکامیابی بخشد.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ دهم
36
..............................................................................................................................................................................
37
گرشاسپ نریمان، درکرانۀ دریاچۀ «پیشینگه» ؛ صد اسب و هزار گاو ده هزار گوسفند، او را پیکش آورد....
38
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «گندرو»ی زرین پاشنه، در کرانۀ دریای چر خیزاب فراخ کرت پیروز شوم؛ که من بر این زمین پهناور گی سان دور کرانه، تاخت کنان به خانۀ استوار دروند برسم.
39
ای اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش اورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ یازدهم
40
..............................................................................................................................................................................
41
افراسیاب تورانی تباهکار، در «هنگ» زیر زمینی خویش، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد....
42
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من به آن فرشناور در دریای پر خیزاب فراخ کرت – [فری] که هم اکنون و از این پس، از ان تیره های ایراین وررتشت اشون است – دست یابم.
43
اردویسور اناهیتا اورا کامیابی نبخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ دوازدهم
44
..............................................................................................................................................................................
45
کاووس توانا د رپای کوه «ارزیفیه»، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد...
46
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همۀ کشورهای شوم؛ که بر همۀ دیوان ومردمان [دروند[ وجادوان و پریان و «کوی»ها و «کرپ»های ستمکار چیرگیی یابم.
47
اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش ـ آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ سیزدهم
48
..............................................................................................................................................................................
49
[کیـ]ـخسرو پهلوان سرزمینهای ایرانی و استوار دارندۀ کشور، در کرانۀ دریاچۀ ژرف و پهناور «چیچست» ، صد اسب و هزار گاو ده هزار گوسفند ، اورا پیشکش آورد....
50
اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ چهادهم
52
..............................................................................................................................................................................
53
توس پهلوان جنگاور، بر پشت اسب او را بستود و خواهان نیرومندی اسبان خود وتندرستی خویش شد تا بتواند دشمنان را از دور بنگرد وهماوردان کینه ور را به یک زخم، از پای در افگند.
54
[توس] از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دارد که من بر پسران دلیر خاندان «ویسه» در گذرگاه «خشتروسوک» بر فراز «کنگ» بلند واشون، پیروز شوم؛ که من سرزمینهای تورانی را براندازم: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها دهزارها، ده هزارها صدهزارها.
55
اردویسور آناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده وبه آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- او را کامیابی نبخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ پانزدهم
56
..............................................................................................................................................................................
57
پسران دلیر خاندان «روسیه» در گذرگاه «خششروسوک» بر فراز« کنگ» بلند واشون، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آوردند....
و از وی خواستار شدند:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
ما را این کامیابی ارزانی دار که ما بر توس، پهلوان چنگاور پیروز شویم، که ما سرزمینهای ایرانی را براندازیم: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزارها، ده هزارها صدهزارها.
59
اردویسو اناهیتا آنان را کامیابی نبخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ شانزدهم
60
..............................................................................................................................................................................
61
«پا اورو» کشتیران کاردان – هنگامی که فریدون، پهلوان پیروزمند، او را همچون کرکسی در هوا به پرواز واداشت – اردویسور اناهیتا راستود....
62
....او سه شبانروز پیاپی به سوی خانۀ خویش در پرواز بود ونمی توانست در آن فرود آید.
چون سومین شب پرواز او به سپیده دمان رسید، هنگام بامداد روشن و توانا، به سوی اردویسور اناهیتا بانگ برداشت:
63
ای اردویسور اناهیتا!
زود به یاری ن بشتاب!
اینک مرا پناه بخش که اگر به زمین آهوره آفریده و به خانه خویش رسم؛ هر آینه ترا در کرانۀ «رنگها» هزار زور به آیین ساخته وپالوده، امیخته به هوم و امیخته به شیر، نیاز دارم.
64
آنگاه اردویسور اناهیتا به پیکر دوشیزه ای زیبا، برومند، برزمند، کمر بر میان بسته، راست بالا، آزاده، نژاد، بزرگوار، موزه هایی درخشان تا مچ چا پوشیده و به استواری با بندهای زرین بسته، روانه شد.
65
بازوانش را به چالاکی بگرفت ودیری نپائید که به یک تاخت، اورا تندرست و بی هیچ ناخوشی و گزندی – همان گونه که از آن پیشتر بود – به زمین اهوره آفریده فرود آورد و به خانمانش رساند.
66
اردویسور اناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده راکامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ هفدهم
67
..............................................................................................................................................................................
68
جاماسپ هنگامی که از دور سپاه دروندان دیو پرست را دید که با آرایش رزم به پیش می¬آید، صد اسب و هزار گاو ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد...
69
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من همچند همۀ دیگر ایرانیان از پیروزی بزرگ بهره مند شوم.
70
اردیسو آناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آن پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ هیجدهم
71
..............................................................................................................................................................................
72
«اشوزدنگهه» پسر «پوروذاخشتی» و «اشوزدنگهه» پسر «سایوژدری» نزد ایزد بزرگ و شهریار شیدور اپام نپات تیزاسب ، اردویسور اناهیتا را صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفنند، پیشکش آوردند....
73
و از وی خواستار شدند:
ای اردویسور آناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
ما را این کامیابی ارزانی دار که ما درکازار جهان بر تورانیان «دانو» و بر «کر» و «ور» از خاندان «اس بن» و بر «دوراکئت» چیره شدیم.
74
اردویسو آناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – آنان را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ نوردهم
75
..............................................................................................................................................................................
76
«ویستورو» از خاندان نورر، برکران آب «ویتنگوهیتی» اینچنین گفتار راست برزبان ، اورا پیشکش آورد:
77
ای اردویسورآناهیتا!
این سخن به [آیین] اشه و بدرستیی گفته می شود که من به شمارۀ موهای سرم دیو پرستان را برخاک افگنده ام. پس تو – ای اردویسور اناهیتا! – مرا گذرگاهی خشکاز یک کرانه به دیگر کرانۀ «ویتنگوهیتی» پدید آورد.
78
آنگاه اردویسور اناهیتا به پیکر دوشیزه ای زیبا، برومند، برزمند، کمر بر میان بسته ، راست بالا، آزاده، نژاده، بزرگوار، موزه هایی زرین در پا و به زیورهای بسیار آراسته . روانه شد.
یک رشته از آب را ازرفتن بازداشت و دیگر رشته¬ها را بدان سان که بود، به رفتن رها کرد و گذرگاهی خشک از یک کرانه به دیگر کرانۀ «ویتنگوهیتی»ی نیک پدید آورد.
79
اردویسور اناهیتا- که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورده را کامروا کند – او را کامیابی نبخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیستم
80
..............................................................................................................................................................................
81
«یوایشت» از خاندان «فریان» در آبخوست خیزاب شکن «رنگها» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد...
82
و از وی خواستار شد:
ای اردویسوز آناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر«اختیه»ی نیرنگ باز خیره سر چیره شوم؛ که من به پرسشهای او- نود و نه پرسش دشواری که «اختیه»ی نیرنگ باز خیره سر، به دشمنی از من می¬کند -–پاسخ توانم گفت.
83
اردویسور اناهیتا- که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و یکم
84
..............................................................................................................................................................................
85
اهوره مزدای نیک کنش فرمان داد:
ای اردویسور اناهیتا!
از فرار ستارگان به سوی زمین اهوره آفریده بشتاب!
به پایین روانه شو و دیگر باره بدین جا باز آی!
فرمانروایان دلیر و بزرگان و بزرگ زادگان کشور باید ترا نیایش کنند.
86
ارتشتاران – آن دلیران – برای دست یابی براسبان تکاور و برتری جویی در «فر» بای از تو یاری خواهند.
آتربانان پارسا – آن پرورشگران روان – برای دست یابی بر دانش و ورجاوندی و پیروزی و برترتی اهوره آفریده، باید از تو یاوری خواهند.
87
از تو با دوشیزیگان کوشا و شایسته شوهر، سرور وخانه خدایی دلیر خواهند.
از توباید زنان جوان – به هنگام زایمان – زایشی خوب خواهند.
تویی – تو ای اردویسور اناهیتا! – که این همه را بجای توانی آورد.
88
ای زرتشت:
اردویسور اناهیتا از فراز ستارگان، به سوی زمین اهوره آفریده فرود آمد و اینچنین گفت:
89
ای سپیتمان اشون!
براستی اهوره مزدا ترا به ردی جهان آستومند برگزید و مرا به نگاهبانی همۀ آفرینش اشه برگماشت.
از فروغ و فرمن است که ستوران خرد و بزرگ و مردمان بر این زمین در گردش¬اند.
براستی من همۀ مزدا آفریدگان نیک و اشون را نگاهداری می¬کنم، چنان که آغلی چارپایان را در خود نگاه می دارد.
90
زرتشت از اردویسور آناهیتا پرسید:
ای اردویسور اناهیتا!
ای آن که مزدا ترا راهی از فراز خورشید – و نه راهی از فرود آن – آماده کرده تا مارها، «ارثن»ها، «ووژک» هاو «ورنوویش»ها ترا گزندی نرسانند، با کدامین ستایش ترا بستایم؟
با کدامین ستایش، آیین ترا برگذرم؟
99
آنگاه اردویسور آناهیتا گفت:
ای سپیتمان اشون
براستی مرا با این ستایش بستای. با این ستایش، آیین مرا برگذار:
از هنگام برآمدن خورشید تا به گاه فرورفتن خورشید، از این زور من تو توانی نوشید و آتر بانان دین آگاه و خردمندان آزموده وتن منثره.
92
از این زور من «هرث»، تبدار، نارساتن »سچی«، »کسویش»، زن ، [نا] پارسایی که «گاهان» نمی سراید وپیس جدا کرده تن نباید بنوشد.
93
من بدان آیین زوری که کور و کر و کوتاه بالا و نا بخرد و «ار» وغشی و دیگر داغ خوردگان اهریمن برگذارند، پای نمی گذارم.
از این زور من، گوژ سینه، گوژپشن، کوتاه تن و تباه دندان نباید بنوشد .
94
زرتشت از اردویسور آناهیتا پرسید:
ای اردویسور اناهیتا!
آن زورها ترا چه خواهد شد اگر دیو پرستان و دروندان، آنها را پس از فرو رفتن خورشید، برای تو نیاز کنند؟
95
آنگاه اردویسور اناهیتا گفت:
ای سپیتمان زرتشت اشون!
آیین زوری که من بدان پای نگذارم؛ شایستۀ ستایش دیوان است.
در چنین آیینی به جای من، هزار وششصد تن از هراس انگیزان و یاوه سرایان و هرزه درایان و فرومایگان پای نهند.
96
من کوه زرین در همه جا ستودۀ هکر را می ستایم که اردویسور اناهیتا از آن، از بلندای هزار بالای آدمی برای من فرود آید.
اوست که در بسیار فره مندی، همچند همۀ آبهای روی زمین است وبه نیرومندی روان شود.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و دوم
97
..............................................................................................................................................................................
98
اوست که مزدا پرستان، برسم به دست به گرداگرد وی در آیندی.
او را «هوو» ها ستودند.
او را «نوذریان» ستودند.
«هوو» ها از او دارایی خواستند و نوذریان، اسبان تکار.
دیری نپایید که «هوو» ها به دارایی فراوان توانگر شدند. دیری نپایید که نوذریان کامروا شدند و گشتاسپ در این سرزمینها بر اسبان تیزتک دست یافت.
99
ادویسور اناهیتا- که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – آنان را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و سوم
100
..............................................................................................................................................................................
101
اوست دارندۀ هزار دریاچه و هزار رود، هر یک به ازای چهل روز راه مرد چابک سوار.
در کرانۀ هر یک از این دریاچه ها، خانه ای خوش ساخت با یکصد پنجرۀ درخشان و یک هزار ستون خوش تراش برپاست: خانه ای کلان پیکر که بر هزار پایه جای دارد.
102
در هریک از این خانه ها، بستری زیبا با بالشهایی خوشبو بر تختی گسترده است.
ای زرتشت!
در چنین جای، اردویسور اناهیتا از بلندای هزار بالای آدمی فرو می ریزدی.
اوست که در بزرگی، همچند همۀ آبهای روی زمین است وبه نیرومندی روان شود.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و چهارم
103
..............................................................................................................................................................................
104
او را بستود زرتشت اشون، در ایران ویج برکرانۀ [رود] «دایتیا» ی نیک با قوه آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره» با اندیشه وگفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا...
105
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک ! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من «کی گشتاسپ» دلیر پسر «لهراسپ» را بر آن دارم که هماره دینی بیندیشد، دینی سخن گوید و دینی رفتار کند.
106
اردویسور اناهیتا- که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کمیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و پنجم
107
..............................................................................................................................................................................
108
کی گشتاسپ گرانمایه بر کرانۀ آب «فرزادانو» صد اسب و هزار گاو ده هزار گوسفند ، اورا پیشکش آورد...
109
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من در کارزار جهان، بر «تثریاونت» دژدین و«پشن»ی دیو پرست و«ارجاسپ» دروند پیروز شدم.
110
اردویسوراناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و ششم
111
..............................................................................................................................................................................
112
«زریر» رزم کنان بر پشت اسب بر کرانۀ آب «دایتیا»، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد....
113
و از وی خواستار شد:
ای اردویسو آناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من در کارزار جهان، بر «هوم یک»ی دیوپرست گشوده چنگال- که در هشت خانه بسر می برد- و بر آرجاسپ دروند پیروز شوم.
114
اردویسوراناهیتا – که همیشه خواستار زور نیاز کننده وبه آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و هفتم
115
..............................................................................................................................................................................
116
«وندرمینیش»- برادر آرجاسپ – نزدیک دریای فراخ کرت، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد....
117
و از وی خواستار شد:
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر کی گشتاسپ دلیر و بر زریر- سوار جنگاور- پیروز شدم؛ که من سرزمینهای ایرانی را براندازم: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزارها، ده هزارها صد هزارها.
118
اردویسور اناهیتا اوار کامیابی نبخشیدی.
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست هشتم
119
..............................................................................................................................................................................
120
اهوره مزدا اورا چهار اسب از باد وباران و ابر و تگرگ پدید آورد.
ای زرتشت سپیتمان!
همیشه برای من از این چهار اسب، باران وبرف و ژاله وتگرگ فرو می بارد به کسی که هزار ونهصد تیر بخشیده شده است.
..............................................................................................................................................................................
..............................................................................................................................................................................
کردۀ بیست و نهم
122
..............................................................................................................................................................................
123
اردویسور اناهیتای نیک پنام زرین در برکرده، در آرزوی شنیدن سرود «زوت» در آنجا ایستاده ، اینچنین در نهاد خویش اندیشه کنان است:
124
-کدامین کس مرا نیایش کند؟
-کیست که مرا زور آمیخته به هوم، آمیخته به شیر و به آیین ساخته و پالوده نیاز کند؟
چنین پیمان شناس نیک دلی را خوشی پسندم و خواستارم [که او] خزم و شادمان [ماند]!
..............................................................................................................................................................................
کردۀ سی ام
125
..............................................................................................................................................................................
126
اردویسور اناهیتا هماره به پیکر دوشیزه ای جوان، زیبا ، برومند، برزمند، کمر بر میان بسته، راست باال، آزاده، نژاده و بزرگوار که جامۀ زرین گرانبهای پرچینی در بر دارد، پدیدار می شود.
127
براستی اردویسور اناهیتای بزرگوار، همان گونه که شیوه اوست، برسم بر دست گرفته، گوشواره های زرین چهار گوشه ای ازگوشها آویخته وگردن بندی بر گردن نازنین خویش بسته، نمایان می شود.
او کمر بر میان بسته است تا پستانهایش زیباتر بنماید و دلنشین تر شود.
128
برفراز سر اردویسور اناهیتا تاجی آراسته با یکصد ستاره جای دارد، تاج زرین هشت گوشه ای که بسان چرخی ساخته شده و با نوارها زیور یافته؛ تاج زیبای خوش ساختی که چنبری از آن پیش آمده است.
129
اردویسور اناهیتا جامه ای از پوست ببر پوشیده است؛ از پوست سیصد ماده ببر که هر یک چهار بچه زاید؛ از آن روی که ببر ماده، زیباترین جانوری است که مویی انبوه دارد.
ببر جانوری آبزی است که اگر پوستش بهنگام آماده شود، همچون سیم و زر بسیار درخشان به چشم آید.
130
ای اردویسور اناهینا! ای نیک! ای تواناترین!
اینک خواستار این کامیابی ام که بسیار ارجمند باشم و به شهریاری بزرگی برسم که در آن خوراک بسیار آماده شود و بهره و بخش هرکس بسیار باشد؛ که در آن اسبان شیهه برکشند و گردونه ها بخروشند و آوای تازیانه ها در هوا بپیچد؛ که در آن خوراک و توشه فراوان انباشته باشد؛ که در ان خوشبوهها فراوان باشد؛ که انبارهایش از هر آنچه مردمان آرزو کنند و زندگی خوش را بکار آید؛ پر باشد.
131
ای اردویسور اناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!
اینک خواستار دو چالاکم: چالاکی دو پا و چالاکی چهار پا .
چالاک دو پا برای آن که در جنگ چست باشد و در رزم گردونه را بخوبی براند.و
چالاک چهار پا برای آن که هر دو سوی سنگر فراخ سپاه دشمن را برهم زند؛ از چپ به راست واز راست به چپ.
132
ای اردویسور اناهیتا!
از پی این ستایش، از پی این نیایش، از پی آنچه ترا نیاز آورند، از فراز ستارگان به سوی زمین اهوره آفریده، به سوی زور نیاز کننده، به سوی پیشکش سرشار بشتاب.
به یاری خواستاری بشتاب که ترا فراخواند تا تورهایی اش بخشی.
به یاری کسی بشتاب که ترا زور آوردو به آیین پیشکش تا همۀ دلاوران همچون کی گشتاسپ به خانمان باز گردند.
..............................................................................................................................................................................
133
«یثه اهو ویریو...»
به آبهای نیک مزدا آفریده و به آردویسور اناهیتای اشون درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه....»
خورشید یشت
خشنودی خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب را.
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
*
1
خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب را می ستایم.
هنگامی که خورشید فروغ بیفشاند و تابان شود، هنگامی که خورشید بدرخشد، صد[ها] وهزار [ها] ایزد مینوی برخیزند واین فر را فراهم آورند و فرو فرستند.
آنان این فر را بر زمین اهوره آفرید پخش کنند، افزایش چهان اشه را، افزایش هستی اشه را.
2
هنگامی که خورشید برآید ، زمین اهوره آفریده پاک شود؛ آب روان پاک شود؛ آب چشمه ساران پاک شود؛ آب دریا پاک شود؛ آب ایستاده پاک شود؛ آفرینش اشه – که از آن سپند مینوست – پاک شود.
3
اگر خورشید برنیاید، دیوان آنچه را که درهفت کشور است نابود کند و ایزدان مینوی در این جهان استومند جایی نیابند و آرامگاهی نجویند.
کسی که خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب رابستاید، پایداری در برابر تاریکی را ، پایداری در برابر تیرگی دیو آفریده را، پایداری در برابر دزدان و راهزنان را، پایداری در برابر جاودان و پریان را و پایداری در برابر «مرشون» را، چنین کسی اهوره مزدا را می ستاید، امشا سپندان را می ستاید، روان خویش را می ستاید و همۀ ایزدان مینوی و جهانی را خشنود می کند.
[آری همان کسی] که خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب را می ستاید....
5
مهر فراخ چراگاه، [آن] هزار گوش ده هزار چشم را می ستایم.
گرز مهر فراخ چراگاه را که بخوبی بر سر دیوان کوفته شود، می ستایم.
دوستی را می¬ستایم: بهترین دوستی را که در میان خورشید و ماه برپاست.
6
خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب را می ستایم با هوم آمیخته به شیر، بابرسم، با زبان خرد و «منثره»، با اندیشه و گفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا.
«ینگهه هاتم....»
7
«یثه اهو ویریو....»
خورشید جاودانۀ رایومند تیز اسب را درود می فرستم.
«اشم و هو....»
«اهمایی رئشچه....»
ماه یشت
خشنودی ماه در بردارندۀ تخمۀ گاو را و گاو یگانه آفریده را و چار پایان گوناگون را.
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
*
1
درود بر اهوره مزدا.
درود بر ماه در بردارندۀ تخمه گاو.
درود بر ماه ، هنگامی که می نگریمش.
درود بر ماه، هنگامی که می نگردمان.
2
ماه در چه هنگام در افزایش است؟
ماه در چه هنگام رو به کاهش است؟
-در پانزده روز ماه می افزاید. در پانزده روز ماه می کاهد. در ازای زمان افزایش آن، برابر در ازای زمان کاهش آن است.
-«از کیست که ماه می فزاید و دیگر باره می کاهد؟»
3
ماه در بر دارندۀ تخمۀ گاو، آن اشون و رد اشه را می¬ستاییم.
اینک ماه را دریافتم.
فروغ ماه را نگریستم.
فروغ ماه را دریافتم.
امشا سپندان بر می خیزند. آن فر را فراهم می آورنند و بر زمین اهوره آفریده پخش می¬کنند.
4
هنگامی که فروغ ماه بتابد، همیشه در بهاران گیاه سبزاز زمین می¬روید.
اندرماه، پرماه، ویشپتث.
«اندرماه» اشون؛ آن اشون ورد اشه را می¬ستاییم.
«پرماه» اشون، آن اشون و رد اشه را می¬ستاییم.
«ویشپتث» ی اشون، آن اشون ورد اشه را می¬ستاییم.
5
ماه در بردارندل تخمۀ گاو؛ آن بخشنده رایومند آبرومند، آن تابندۀ ارجمند بختیار توانگر چالاک، آن سودمند گیاه رویانندل آباد کننده، آن بغ درمان بخش را می¬ستایم.
6
ماه در بردارندۀ تخمۀ گاو را برای فر و فروغش بانماز [ی به بانگ] بلند وبا زور می¬ستایم.
ماه اشون در بردارنده تخمۀ گاو، آن اشون و رد اشه را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره»، با اندیشه وگفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
7
«یثه اهو ویریو....»
درود می¬فرستم به ماه در بردارنده تخمه گاو، به گاویگانه آفریده و به چارپایان گوناگون.
«اشم و هو.....»
«اهمایی رئشچه....»
تیریشت
خشنودی «تشتر»، ستارل رایومند فره مندو «ستویس» آب رسان توانای مزدا آفریده را.
«یثه اهو ویریوی....» که زوت مرا بگوید.
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
*
کرده یکم
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
تو جهانیان را «اهو» و «رتو» باش.
ماه و «میزد» و خانمان را می¬ستایم تا[تشتر] ستاره فره مند همراه با ماه، مردان را شکوه ارزانی دارد.
تشتر، ستاره بخشندل آرامگاه را با زور می¬ستایم.
3
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می¬ستاییم که خانه آرام و خوش بخشد.
آن فروغ سپیدافشان درخشان درمان بخش تیز پرواز بلند از دور تابان را می¬ستاییم که روشنایی پاک افشاند.
آب دریای فراخ را، رود«ونگوهی» نام آور را، گوش مزدا آفریده را، فر توانای کیانی را و فروشی سپیتمان زرتشت اشون را می¬ستاییم.
3
برای فر و فروغش، من او را با نماز[ی به بانگ] بلندو با زور می¬ستایم.
آن ستاره تشتر را، تشتر ستاره رایومند فره مند را می¬ستاییم با هوم آمیخته به شیر، با برسم، بازبان خردو«منثره» ، با اندیشه وگفتار وگردا [نیک] ، بازور و با سخن رسا.
«ینگهه هاتم .....»
کردۀ دوم
4
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می¬ستاییم که تخمه آب در اوست، آن توانای بزرگ نیرومند تیزبین بلند پایه زبر دست را،آن بزرگواری را که از او نیکنامی آید و نژادش از اپام نپات است.
..............................................................................................................................................................................
کرده سوم
5
تشتر، ستاره رایو مند فره مند را می¬ستاییم، آن که ستوران خردو بزرگ و مردمانی که پیش از این ستمکار بودند و«کئت»ها که از این پیش به بدکرداری دست یازیدند، همه اورا چشم به راهند:
-کی تشتررایومند فره مند برای ما سر برآورد؟
-کی چشمه های آب به نیرومندی اسبی، دیگر باره روان شود؟
کرده چهارم
6
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می¬ستاییم که شتابان به سوی دریای «فراخ کرت» بتازد، چون آن تیر در هوا پران که «آرش» تیرانداز – بهترین تیرانداز ایرانی – از کوه «ایریوخشوث» به سوی کوه «خوانونت» بینداخت...
7
آنگاه آفریدگار اهوره مزدا بدان دمید، پس آنگاه [ایزدان] آب وگیاه ومهر فراخ چراگاه، آن [تیر] را راهی پدید آوردند.
..................................................................................................................................................................................
کردۀ پنجم
8
تشتر، ستارل رایومند فره مندرا می¬ستاییم که بر پریان خیره شود؛ که پریان را
-بدان هنگام که نزدیک دریای نیرومند ژرف خوش دیدگاه فراخ کرت که آبش زمین پهناوری را فرا گرفته است ، به پیکر ستارگان دنباله دار در میان زمین و آسمان پرت شوند- در هم شکند.
براستی او به پیکر اسب پاکی در آید و از آب، خیزابها برانگیزد. پس باد چالاک، وزیدن آغاز کند.
9
آنگاه «ستویس» - که به پاداش بخشی دررسد – این آب را به هفت کشور رساند.
پس آنگاه تشتر زیبا و آشتی بخش به سوی کشورها روی آورد تا آنها را از سالی خوش بهره مند کند.
اینچنین، سرزمین های ایرانی از سالی خوش برخوردار شوند.
...............................................................................................................................................................................
کردۀ ششم
10
تشتر، ستاره رایومند فره مندرا می¬ستاییم که اینچنین بااهوره مزدا سخن گفت:
ای اهوره مزدا ! ای سپندترین مینو! ای دادار جهان استومند! ای اشون!
11
اگر مردمان مرا در نماز نام برند و بستایند – چنان که دیگر ایزدان را در نماز نام می¬برندو می-ستایند -–هر آینه من با جان تابناک وجاودانۀ خویش، به مردمان اشون روی آورم و به هنگامی [از پیش] برنهاده در یک یا دو یا پنچاه شب، فرا رسم.
12
تشتر را می¬ستاییم.
«تیشتر یئینی» را می¬ستاییم.
آن [ستاره] را که از پی نخستین درآید، می¬ستاییم.
«پروین» را می¬ستاییم.
«هفتورتگ» را می¬ستاییم، پایداری در برابر جادوان و پریان را.
«ونند»، ستاره مزدا آفریده را می¬ستاییم، نیرومندی را، پیروزی برازنده را، نیروی پدافند اهوره آفریده را، برتری را، چیرگی بر نیاز و پیروزی بر دشمنی را.
تشتر درست چشم را می¬ستاییم.
13
ای سپیتمان زرتشت1
تشتر رایومند فره مند، درنخستین ده شب، کالبد استومند پذیرد و به پیکر مردی پانزده ساله، درخشان، روشن چشم ، برزمند، بسیار نیرومند، توانا و چابک در فروغ پرواز کند.
14
به سال چنان مردی که نخستین بار کشتی بر او بندد.
به سال مردی که نیرومند شده باشد.
به سال مردی که پا به دوران مردی گذاشته باشد.
15
-کدامین کس در این جا، در این انجمن سخن گوید؟
-کدامین کس در این جا پرسش آورد؟
-کدامین کس اکنون مرا با زور آمیخته به شیر آمیخته به هوم بستاید؟
-کدامین کس را به داشتن پسران، توانگری بخشم؟
-کدامین کس را گروهی از پسران ورسایی روان دهم؟
اکنون من درجهان استومند به آیین بهترین اشه، سزاوار ستایش وبرازندۀ نیایشم.
16
ای سپیتمان زرتشت!
تشتر رایومند فره مند دردومین ده شب، کالبد استومند پذیرد و به پیکر گاوی زرین شاخ در فروغ پرواز کند.
17
-کدامین کس در این جا، دراین انجمن سخن گوید؟
-کدامین کس در ا ین جا پرسش آورد؟
-کدامین کس اکنون مرا با زور آمیخته به شیر آمیخته به هوم بستاید؟
-کدامین کس را به داشتن گاوان، توانگری بخشم؟
-کدامین کس را رمه ای از گاوان ورسایی روان دهم؟
اکنون من در جهان استومند به آیین بهترین اشه، سزاوار ستایش و برازندۀ نیایشم.
18
ای سپیتمان زرتشت1
تشتر رایومند فره مند در سومین ده شب، کالبد استومند پذیرد وبه پیکر اسب سپید زیبایی با گوشهای زرین و لگام زرنشان در فروغ پرواز کند.
19
-کدامین کس در این جا، در این انجمن سخن گوید؟
-کدامین کس در این جا پرسش آورد؟
-کدامین کس اکنون مرا با زور آمیخته به شیرآمیخته به هوم بستاید؟
-کدامین کس را به داشتن اسبان،توانگری بخشم؟
-کدامین کس را گله ای از اسبان ورسایی روان دهم؟
اکنون من درجهان استومند به آیین بهترین اشه، سزاوار ستایش و برازندۀ نیایشم.
20
ای سپیتمان زرتشت!
آنگاه تشتر رایومند فره مند به پیکر اسب سپید زیبایی با گوشهای زرین و لگام زرنشان به دریای فراخ کرت فرود آید.
21
در برابراو «اپوش» دیو به پیکر اسب سیاهی بدر آید؛ اسبی کل با گوشهای کل، اسبی کل با گردن کل، اسبی کل با دم کل، یک اسب گر سهمنا ک.
22
ای سپیتمان زرتشت!
هر دوان – تشتر رایومند فره مند و اپوش دیو – بهم در آویزند.
ای سپیتمان زرتشت!
هر دوان سه شبانروز با یکدگیر بجنگند و اپوش دیو بر تشتر رایومند فره مند چیره شود و اورا شکست دهد.
23
از آن پس، او را یک «هاسر» از دریای فراخ کرت دور براند.
آنگاه تشتر شیون درد و سوگ برآورد.
-وای بر من ای اهوره مزدا!
-بدا به روزگار شما ای آبها! ای گیاهان!
-تیره روزی بر تو ای دین مزدا پرستی!
اکنون مردمان مرا درنماز نام نمی¬برندو نمی ستایند، چنان که دیگر ایزدان را در نماز نام می برندو می ستایند.
24
اگر مردمان مرا در نماز نام برند و بستایند – چنان که دیگر ایزدان را نام می¬برند و می¬ستایند- من نیروی ده اسب، نیروی ده اشتر، نیروی ده گاو ، نیروی ده کوه ونیروی ده آب ناوتاک بیابم.
25
من – اهوره مزدا- خود، تشتر رایومند فره مند را در نماز به نام می¬ستایم.
من نیروی ده اسب، نیروی ده اشتر، نیروی ده گاو ، نیروی ده کوه و نیروی ده آب ناوتاک بدو بخشم.
26
ای سپیتمان زرتشت!
آنگاه تشتر رایومند فره مند ،به پیکر اسب سپید زیبایی با گوشهای زرین ولگام زرنشان به دریای فراخ کرت فرود آید.
27
................................................................................................................................................................................
28
ای سپیتمان زرتشت!
هر دوان – تشتر رایومند فره مند و اپوش دیو- بهم در آویزند.
ای سپیتمان زرتشت!
هر دوان با یکدیگر بچنگند تا هنگام نیمروز که تشتر رایومند فره مند بر اپوش دیو چیره شود و اورا شکست دهد.
29
از آن پس، او را یک «هاسر» از دریای فراخ کرت دور براند.
تشتر رایومند فره مند خروش شاد کامی و رستگاری برآورد:
-خوشا به روزگار من ای اهوره مزدا!
-خوشا به روزگار شما ای آبها! ای گیاهان!
-خوشا به روزگار تو ای دین مزدا پرستی!
-خوشا به روزگار شما ای کشورها!
از این پس – بی هیچ بازدارنده ای – آب درجویهای شما با بذرهای درشت دانه به سوی کشتزارها وبا بذرهای ریز دانه به سوی چراگاهها، به همه سوی جهان استومند روان گردد.
30
ای سپیتمان زرتشت!
آنگاه تشتر رایومند فره مند، به پیکر اسب سپید زیبایی با گوشهای زرین و لگام زر نشان به دریای فراخ کرت فرود آید...
31
خیزابهای دریا را برانگیزد. در یا را به جنبش و خروش و سرکشی و جوش و نا آرامی در آورد.
در همۀ کرانه¬های دریای فراخ کرت، آشوب پدیدار شود و همۀ میانۀ دریا برآید.
32
ای سپیتمان زرتشت!
از آن پس، دیگر باره تشتر رایومند فره مند از دریای فراخ کرت فراز آید. ستویس رایومند فره مند نیز از دریای فراخ کرت برآید.
آنگاه مه از آن سوی هند- از کوهی که در میانۀ دریای فراخ کرت جای دارد- برخیزد.
33
پس آنگاه، مه پاک پدید آورندۀ ابر به جنبش در آید، باد نیمروزی وزیدن آغازد و مه را به پیشن – به راهی که هوم شادی بخش گیتی افزای از آن می¬گذرد – براند.
پس باد چالاک مزدا آفریده، باران و ابر و تگرگ را به کشتزارها و خانمانهای هفت کشور برساند.
34
ای سپیتمان زرتشت!
اپام نپات همراه باد چالاک مزدا آفریده وفر در آب آرام گزیده و فروشی های اشونان، هر جایی از جهان استومندرا بهره ویژه ای از آب ببخشد.
................................................................................................................................................................................
کردۀ هفتم
35
تشتر، ستارۀرایومند فره مند را می¬ستاییم که به خواست اهوره مزدا، به خواست امشاسپندان از آن جا – از سپیده دم درخشان – به راهی دور از باد، به جایی که بغان فرمان داده اند، بدان جای پرآب که در فرمان آمده است ، روان گردد.
................................................................................................................................................................................
کردۀ هشتم
36
تشتر، ستارۀ رایومند فره مند را می¬ستاییم که هنگام به سررسیدن سال مردم، فرمانروایان خردمند، جانوران آزاد کوهساران ودرندگان بیابان نرود ، همه برخاستنش را چشم به راهند.
آن که با سرزدن خویش، کشور را سالی خوش یا سالی بدآورد.
آیا سرزمینهای ایرانی از سالی خوش برخوردار خواهندشد؟
................................................................................................................................................................................
کردۀ نهم
37
......................................................................................................................................................................... .
38
آنگاه، اهوره مزدا بدان دمید [وامشا سپندان] و مهر فراخ چراگاه – هر دو- آن[تیر] را راهی پدید آورند.
اشی نیک و بزرگ و«پارند» سبک گردونه، با هم از پی آن روان شدند تا هنگامی که آن [تیر] پران بر کوه «خوانونت» فرود آمد و در«خوانونتن» به زمین رسید.
................................................................................................................................................................................
کردۀ دهم
39
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می¬ستاییم که بر پریان چیره شد و آنان را در هم شکست؛ پریانی که اهریمن برانگیخت بدان امید که همه ستارگان در بردارندۀ تخمه آب را از کار باز دارد.
40
تشتر آنان را شکست داد و از دریای فراخ کرت دور کرد. آنگاه ابرها فراز آمدند و و آبهای اورنده سال خوش، روان شدند.
سیلاب بارانهای پرشتاب – آبهایی که جوشان و خروشان در هفت کشور پراگنده شوند – در این ابرهاست.
................................................................................................................................................................................
کردۀ یازدهم
41
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می تساییم، که آبهای ایستاده وروان و چشمه وجویبار و برف و باران، همه او را آرزومند و چشم به راهند:
42
-کی تشتر رایومند فره مندی برای ما سربرآورد؟
-کی چشمه های آب به نیرومندی اسبی دیگر باره روان شود؟
-کی چشمه ها به سوی کشتزارهای زیبا و خانمانها ودشتها روان شوند و ریشه های گیاهان را از تری خویش، نمی ببخشند؟
................................................................................................................................................................................
کردۀ دوازدهم
43
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می ستاییم که با آب جهنده خویش، بیم وهراس را از دل همۀ آفریدگان فروشوید.
اگر اورا – آن تواناترین را- اینچنین بستابند و گرامی بدارند و خشنود کنندو خوشامد گوینند، درمان بخشند.
................................................................................................................................................................................
کردۀ سیردهم
44
تشتر، ستارل رایومند فره مند را می ستاییم که اهوره مزدا اورا به ردی و نگاهبانی همه ستارگان بر گماشت؛ آنچنان که زرتشت را به ردی ونگاهبانی مردمان.
آن که اهریمن وجادوان و پریان و مردمان جادو و همۀ دیوان – باهم پیوسته – آسیبی به وی نتوانند رساند.
................................................................................................................................................................................
کردۀ چهاردهم
45
تشتر، ستارۀ رایومند فره مند را می ستاییم که اهوره مزدا اورا هزار [گونه] چالاکی بخشید.
آن که در میان ستارگان در بردارنده تخمل آب، تواناترین است.
آن که با ستارگان در بردارندۀ تخمۀ آب ، در فروغ پرواز می کند.
46
آن که به پیکر اسب سپید زیبایی با گوشهای زرین و لگام زر نشان، همۀ شاخابه ها، همۀ رودها و همۀ جویهای زیبای دریای فراخ کرت را – آن دریای نیرومند ژرف خوش دیدگاه را که آبش زمین پهناوری را فراگرفته است – بنگرد.
47
ای سپیتمان زرشت!
آنگاه آب روان پاک کننده ودرمان بخش از دریای فراخ کرت سرازیر شود.
این آب را تشتر توانا به کشورهایی بخش کندکه مردمان آنها، او را بستایند وگرامی بدارند و خشنود کند وخوشامد گویند.
................................................................................................................................................................................
کردۀ پانزدهم
48
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می ستاییم.
آن که همۀ آفریدگان سپند مینو؛ آرزومند دیدار اویند:
آنها که در زیر زمین بسر می برند،
آنها که روی زمین بسر می برند،
آها که در اب وآنها که در خشکی میزیند،
آنها که پرنده و آنها که خزنده اند،
آنها که کنامی آزاد دارند و آنها که در جهان زبرین اند و از آفرینش بی آغاز و انجام «اشه» به شمار می¬آیند.
................................................................................................................................................................................
کردۀ شانزدهم
49
تشتر، ستاره رایومند فره مند را می ستاییم.
آن اندازه گسار نیرومند کاردان فرمانروا را که با هزار خواسته، آراسته است و کسی را که به خشنودی او کوشد، کسی را که خواستار شود، به رایگان خواسته های فراوان بخشد.
50
ای سپیتمان زرتشت!
من آن ستاره تشتر را در شایستگی ستایش، در برازندگی نیایش، در سزاواری بزرگداشت و خشنودکردن و درود وآفرین، برابر با خود- که اهوره مزدایم – بیافریدم ....
51
.... پایداری در برابر آن پری – آن [پری] خشکسالی که مردمان هرزه داری، آورندۀ سال نیکش
می خوانند –وشکست دادن او و چیرگی بر او و بازگرداند دشمنی او را بدو.
52
ای سپیتمان زرتشت!
اگر من بویژه آن ستاره تشتر رادر شایستگی ستایش، در برازندگی نیایش، در سزاواری بزرگداشت وخشنود کردن و درود و آفرین، برابر با خود- که اهوره مزدا – بیافریدم...
53
...برای پایداری در برابر آن پری – آن [پری] خشکسالی که مردمان هرزه داری، آورندۀ سال نیکش می خوانند- و شکست دادن او و چیرگی بر او و باز گرداندن دشمنی او بدو بود...
54
... [وگرنه]، هر آینه در هر روز یا هر شب، آن دیو خشکسالی از این جا و آن جا سر می زدو نیروی زندگی جهان استومند را یکسره در هم می شکست.
55
آری، تشتر رایومند فره مند، آن دیو را به بنددرکشد و با زنجیر دولا وسه لا و چند لا – زنجیری نا گسستنی – ببندد، چنان که گویی هزار مرد از نیرومندترین مردمان، مردی تنها را به بند درکشند.
56
ای سپیتمان زرتشت!
اگردر سرزمینهای ایرانی تشتر رایومند فره مند را آنچنان که بشاید، نیاز پیشکش آورندوستایش و نیایشی سزاوار و به آیین بهترین اشه بگزارند، هر آینه سیلاب و [بیماری] «گر» و «کبست» و گردونه های رزم آوران دشمن با درفشهای برافراشته به سرزمینهای ایرانی راه نیابند.
57
زرتشت از اهوره مزدا پرسید:
کدام است ستایش و نیایش برازنده تشتر رایومند فره مند به آیین بهترین اشه؟
58
آنگاه اهوره مزدا گفت:
مردمان سرزمینهای ایرانی باید او را زور نیاز برند.
مردمان سرزمینهای ایرانی باید او را برسم بگسترند.
مردمان سرزمینهای ایرانی باید او را گوسفندی یک رنگ – سپید یا سیاه یا رنگی دیگر- بریان کنند.
59
از آن نیاز، راهزن یا زن روسپی یا [نا] اشونی را که «گاهان» نمی سراید و برهم زن زندگانی وپتیاره دین اهورایی زرتشت، نباید بهره ای برسد.
60
اگر از آن نیاز، راهزن یا زن روسپی یا [نا] اشونی را که «گاهان» نمی سراید و برهم زن زندگانی وپتیاره دین اهورایی زرتشت است،بهره ای برسد. هر اینه تشتر رایومند فره مند چاره ودران را برگیرد....
61
... [پس] به ناگاه سیلاب سرزمینهای ایرانی را فرا گیرد؛ به ناگاه سپاه دشمن به سرزمینهای ایرانی درآید؛ به ناگاه سرزمینهای ایرانی در هم شکند؛ پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزار ها، ده هزارها صدهزارها.
..................................................................................................................................................................................
62
«یثه اهو ویریو....»
تشتر، ستاره رایومند فره مند و ستویس آب رسان توانای مزدا آفریده را درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه .....»
گوش یشت
(در و اسپ یشت)
خشنودی «در واسپ» توانای مزدا آفریده اشون را.
*
کردۀ یکم
1
در واسپ توانای مزدا آفریده اشون را می ستاییم که ستوران خرد را تندرست نگاه می دارد؛ که ستوران بزرگ را تندرست نگاه می دارد؛ که دوستان را تندرست نگاه می دارد؛ که کودکان راتندرست نگاه می دارد؛ با دیدبانان بسیار دور و ....
2
آن که دارای اسبان زین کرده و گردونه های پر تکاپو با چرخهای خروشان است....
نیرمند برزمند پاداش نیک بخشنده و درمان بخشی که اشون مردان را یاری رساندو پیشۀ درست بخشد وآرامگاه آماده کند.
3
هوشنگ پیشدادی در پای[کوه] زیبای مزدا آفریده [البرز] صد اسب و هزار گاه و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آوردو زور نیاز کنان چینن خواستار شد:
4
ای درواسپ! ای نیک! ای تواناتین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که بر همه دیوان مزندری چیره شوم ، که از بیم دیوان، هراسان و گریزان نشوم؛ که همه دیوان – ناگزیر- از من هراسان و گریزان شوند و از بیم به تاریکی رونهند.
5
درواسپ توانای مزدا آفریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده وبه آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
6
درواسپ توانای مرد آفریدن اشون را برای فر و فروعش بانماز [ی به بانگ] بلند، با نماز نیک گزارده و با زور می ستاییم.
درواسپ توانای مرد آفریده اشون را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره» با اندیشه وگفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا می ستاییم.
«ینگهه هاتم....»
کرده دوم
7
...............................................................................................................................................................................
8
جمشید خوب رمه در پای کوه هکر، صد اسب وهزار گاو ده هزار گوسفند، او را پیشکش آورد وزور نیازکنان چنین خواستار شد:
9
ای درواسپ! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که آفریدگان مزدا را گله ها بپرورم؛ که آفریدگان مزدا را جاودانگی بخشم....
10
....که گرسنگی و تشنگی را از آفریدگان مزدا دور بدارم، که ناتوانی پیری و مرگ را از افریدگان مزدا دور بدارم؛ که باد گرم و باد سرد را هزار سال از آفریدگان مزدا دور بدارم.
11
درواسپ تونای مزدا آفریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- او را کامیابی بخشید.
...............................................................................................................................................................................
کرده سوم
12
...............................................................................................................................................................................
13
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا در سرزمین چهار گوشه و رن، صداسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، اورا پیشکش آورد و زور نیازکنان چنین خواستار شد:
14
ای درواسپ! این نیک! ای تواناترین!
مرااین کامیابی ارزانی دار که من بر «اژی دهاک»- [اژی دهاک] سه پوزۀ سه گله شش چشم، آن دارنده هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار زورمند دروج، آن دروند اسیب رسان جهان، آن زرومندترین دروجی که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی درجهان استومند بیافرید- پیروز شوم و هر دوهمسرش سنگهوک و ارنوک را – که برازندۀ نگاهداری خاندان و شایستۀ زایش و افزایش دودمانند- از وی بربایم.
15
درواسپ توانای مزدا افریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده وبه آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.
...............................................................................................................................................................................
کرده چهارم
16
...............................................................................................................................................................................
17
هوم نویشیدنی درمان بخش، شهریار زیبای زرین در پای بلندترین ستیغ کوه البرز، اورا پیشکش آورد و چنین خواستار شد:
18
ای درواسپ! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که افراسیاب تباهکار تورانی را به زنجیر کشم و او رابسته به زنجیر، کشان کشان برانم و [همچنان] دربند، نزد کیخسرو پسر خونخواه سیاوش برم تا اورا درکرانۀ دریاچ] ژرفل و پهناور«جیجست» به خونخواهی سیاوش نامور- که ناجوانمردانه کشته شد – و به کین خواهی «اغریرث» دلیر، بکشد.
19
درواسپ توانای مزدا آفریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
...............................................................................................................................................................................
کرده پنجم
20
...............................................................................................................................................................................
21
[کیـ]ـخسرو، پهلوان سرزمینهای ایرانی واستوار دارندۀ کشور، درکرانه دریاچه ژرف و پهناور چیچست، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند ، اورا پیشکش آورد و زور نیاز کنان چنین خواستار شد:
22
ای درواسپ! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من – پسر خونخواه سیاوش - افراسیاب تباهکار تورانی را درکرانه دریاچه ژرف و پهناور چیچست به خونخواهی سیاوش نامور – که ناجوانمردانه کشته شد – و به کین خواهی اغریرث دلیر بکشم.
23
درواسپ توانای مزدا آفریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
...............................................................................................................................................................................
کرده ششم
24
...............................................................................................................................................................................
25
او را بستود زرتشت پاک در ایران ویج درکرانه [رود] دایتیای نیک با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره» با اندیشه و گفتار و کردار [نیک] با زور و با سخن رسا و از او چنین خواستار شد:
26
ای درواسپ! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من – که «هوتوسا»ی نیک و بزرگوار رابر آن دارم که هماره دینی بیندیشد، دینی سخن گوید و دینی رفتار کند؛ که به دین مزدا پرستی من بگرود وآن را دریابد ؛ که انجمن مرا ، مایه آوازه نیک شود.
27
درواسپ توانای مزدا آفریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
...............................................................................................................................................................................
کرده هفتم
28
...............................................................................................................................................................................
29
کی گشتاسپ گرانمایه در کرانه آب دایتیا، صد اسب وهزار گاو و ده هزار گوسفند، او را پیشکش آورد و زور نیازکنان چنین خواستار شد:
30
ای درواسپ! ای نیک! ای تواناترین!
مرا این کامیابی ارزانی دار که با «اشت اورونت» پسر «ویسپ ثور و اشتی» - که خود سرتیز و گردن ستبر دارد و د ارای هفتصداشتر است – در پشت «زینیاور خویذاهه» بجنگم و براو پیروز شوم.
مرا این کامیابی ارزانی دار که با «آرجاسپ خیون» گناهکار بجنگم و بر او پیروز شوم؛ که با «درشینیک»ی دیو پرست بجنگم و بر او پیروز شوم ...
31
مرا این کامیابی ارزانی دار که «تثریاونت» دژ دین را براندازم، که «سپینج اوروشک» ی دیو پرست را براندازم. که دیگر باره «همای» و «واریذکنا» رااز سرزمین خیونها به خانمان باز گردانم، که سرزمینهای خیونها را برافگنم: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزارها، ده هزارها صدهزارها.
32
درواسپ توانای مزدا آفریده اشون پناه بخش – که خواستار زور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند- اورا کامیابی بخشید.
...............................................................................................................................................................................
33
«یثه اهو ویریو....»
در واسپ توانای مزدا آفریده اشون را درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه ....»
مهر یشت
خشنودی «مهر» فراخ چراگاه و «رام» بخشنده چراگاه خوب را.
«یثه اهو ویریو....» که زوت مرا بگوید.
«اثارتوش اشات چیت هچا....» که پارسا مرد دانا بگوید.
*
کرده یکم
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
ای سپیتمان!
بدان هنگام که من مهر فراخ چراگاه را هستی بخشیدم، او را در شایستگی ستایش و برازندگی نیایش، برابر باخود- که اهوره مزدایم – بیافریدم.
2
ای سپیتمان!
«مهر دروج» گناهکار، سراسر کشور را ویران کند.او همچون یکصد تن آلوده به گناه «کیذ» و کشنده اشون مرد است.
ای سپیتمان!
مبادا که پیمان بشکنی : نه آن[پیمان] که با یک دروند بسته ای و نه آن [پیمان] که با یک اشون بسته ای؛ چه، [پیمان] با هردوان درست است؛ خواه با دروند ، خواه با اشون.
3
مهر فراخ چراگاه آن کس را که مهر دروج نباشد، اسبان تیزتک بخشد.
آذر مزدا اهوره آن کس را که مهر دروج نباشد، به راه راست رهنمون شود.
فروشی های پاک نیک توانای اشونان، آن کس را که مهر دروج نباشد، فرزندان کوشا بخشند.
4
برای فر و فروغش، با نماز [ی به بانگ] بلندو با زور می ستایم آن مهر فراخ چراگاه را.
مهر فراخ چراگاه را می ستاییم که سرزمینهای ایرانی راخانمان خوش و سرشار از سازش و آرامش بخشد.
5
بشود که او ما را به یاری آید.
بشود که او ما را گشایش بخشد.
بشود که او ما را دستگیری کند.
بشود که او ما را دل سوز باشد.
بشود که او چاره کار ما را به ما بنماید.
بشود که او ما راپیروزی بخشد.
بشود که او ما رابهروزی دهد.
بشود که او ما را دادرس باشد.
آن نیرومند هماره پیروز نا فریفتنی که در سراسر جهان استومند سزاوار ستایش و نیایش است، آن مهر فراخ چراگاه.
6
آن ایزد نیرومند توانا، آن نیرومندترین آفریدگان، آن مهر را، آن مهر فراخ چراگاه را با زور می ستاییم.
آن مهر فراخ چراگاه را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره»، با اندیشه و گفتار وکردار[نیک]، با زور وبا سخن رسا می ستاییم.
«ینگهه هاتم....»
کرده دوم
7
مهر فراخ چراگاه را می ستاییم که از «منثره» آگاه است. زبان آور هزار گوش ده هزار چشم برزمند بلند بالایی که برفراز برجی پهن ایستاده است. نگاهبان زورمندی که هرگز خواب به چشم او راه نیابد.
8
آن که سران هر دو کشور – هنگام در آمدن به آوردگاه، در برابر دشمن خونخوار و رو در روی رده های تا زنده همستاران – رزم کنان از او یاری خواهند.
9
مهر فراخ چراگاه – همراه «باد» پیروزمند و «دامویش اوپمن»- به آن گروه از رزم آوران روی آورد که با خشنودی درون و منش نیک ودرست باوری، او را نماز گزارده باشند.
................................................................................................................................................................................
کرده سوم
10
................................................................................................................................................................................
11
آن که رزم آوران بر پشت اسب، او را نماز برند و نیرومندی ستور و تندرستی خویش را از وی یاری خواهند تا دشمنان را از دور توانند شناخت؛ تا همستاران را از کار باز توانند داشت؛ تا بر دشمنان کین توز بد اندیش، چیره توانند شد.
................................................................................................................................................................................
کرده چهارم
12
................................................................................................................................................................................
13
نخستین ایزد مینوی که پیش از دمیدن خورشید جاودانه تیز اسب ، برفراز کوه البرز برآید.
نخستین کسی که آراسته به زیورهای زرین، از فراز آن کوی زیبا سر برآورد.
از آن جاست که آن مهر بسیار توانا بر همه خانمانهای ایراین بنگرد.
14
آن جا که شهر یاران دلیر، رزم آوران بسیار بسیج کنند.
آن جا که چارپایان را کوهساران بلند و چراگاههای فراوان هست.
آن جا که دریاهای ژرف و پهناور هست/
آن جا که رودهای پهناور و ناو تاک با انبوه خیزابهای خروشان، به «ایشکت» و «پوروت» می خورد و به سوی مرو هرات وسعد و خوارزم می شتابد.
15
مهر توانا بر«ارزهی» ، «سوهی»، «فردذفشو»، «ویدذفشو»، «واور وبرشتی» ، «واورو جرشتی» و بر این کشور «خونیرث» درخشان – پناهگاه بی گزند و آرامگاغه ستوران – بنگرد.
16
آن ایزد مینوی بخشنده فربه سوی همه کشورها روان شود.
آن ایزد مینوی بخشنده شهریاری به سوی همه کشورها روان شود.
او کسانی را پیروز بخشد و پارسایان دین آگاهی را زبردستی دهد که با زور بستایندش.
..................................................................................................................................................................................
کرده پنجم
17
..................................................................................................................................................................................
آن که هیچ کس نتناند با او مهر دروج باشد: نه خانه خدا، نه دهخدا، نه شهربان ونه شهریار.
18
اگر خانه خدا یا دهخدا یا شهربان یا شهریار مهر دروج باشد، مهر خشمگین آزرده، خانه وده شهر وکشور وبزرگان خانواده و سران روستا و سروران شهر و شهریاران کشور را تباه کند.
19
مهر خشمگین آزرده به همان سویی روی آورد که مهر دروجان در آن جای دارند.
دژ آگاهی را در نهاد او راه نیست.
20
اسبان مهر دروجان در زیر بار سوار خیره سری کنند واز جای خود بیرون نیایند و اگر بیرون آیند، به پیش نتازند و در تاخت ، جست و خیز کنند.
از فراونی گفتار زشت – که شیوه دشمن مهر است – نیزه ای که دشمن مهرپرتاب کند، باز گردد.
21
از فراوانی گفتار زشت – که شیوه دشمن مهر است – اگر هم دشمن مهر نیزه ای راخوب پرتاب کند وآن نیزه به تن [همستار] برسد، آسیبی بدو نرساند.
از فراوانی گفتار زشت – که شیوه دشمن مهر است – باد نیزه ای را که دشمن مهر پرتاب کند، باز گرداند.
..................................................................................................................................................................................
کرده ششم
22
..................................................................................................................................................................................
آن که مردمان را – اگر مهر دروج نباشد- از نیاز ودشواری برهاند.
23
ای مهر!
ما را که از مهر دروجان نبوده ایم، از نیاز -= از همۀ نیازها – برهان.
تو می توانی که بیم و هراس رابر پیکره های مهردر و جان چیره کنی.
تو می توانی – بدان هنگام ک خشمگین شوی- نیروی بازوان ، توان پاها، بینایی چشمها و شنوایی گوشهای مهر دروجان را باز ستانی.
24
یک نیزه بران و یک تیر پران - هیچ یک – بدان کس که مه ر- [آن مهر]
ده هزار دیدبان توانای از همه چیز آگاه نافریفتنی – را به پاک نهادی یاوری کند، نرسد.
..................................................................................................................................................................................
کرده هفتم
25
..................................................................................................................................................................................
آن مهر ژرف بین را، آن رد توانا، پاداش بخش، زیان آور، نیایشگزار، بلند پایگاه ، بختیار و «تن- منثره» را ؛ آن پهلوان جنگاور نیرومند بازوان را.
26
آن که دیوان را سر بکوبد
آن که بر گناهکاران خشم گیرد.
آن که به مهر دروجان کین ورزد.
آن که پریان را به تنگنا در افگند.
آن که – اگر مردمان مهر دروج نباشند – کشور را نیریی سرشار بخشد
آن که – اگر مردمان مهر دروج نباشند – کشور را پیروزیی سرشار بخشد.
27
آن که مردمان سرزمین دشمن را به راه راست رهنمون نشد و فر را از آن سرزمین برگیرد و پیروزی را از ان دور کند.
آن که از پی دشمنان بی نیروی پدافند بتازد و ده هزار زخم برایشان فرود آورد.
[آن مهر] ده هزار دیدبان از همه چیز آگاه نافریفتنی.
..................................................................................................................................................................................
کرده هشتم
28
آن که ستونهای خانه های بلند را نگاهداری کند و تیرکهای آنها را استوار دارد. آن که خانمان را – خانمانی را که از آن خشنود باشد – گله ای ازگاوان و گروهی از مردان بخشد. دیگر خانمانها را – هرگاه از آنها آزرده شود- براندازد.
29
ای مهر!
تو با کشورها هم خوبی و هم بد.
ای مهر!
تو با مردمان هم خوبی و هم بد.
ای مهر!
از تست آشتی و از تست ستیزه در کشورها.
30
از تست که خانه های سترگ، از زنان برازنده و بالشهای پهن و بسترهای گسترده و گردونه های سزاوار برخوردار است.
از تست که خانه های بلند، از زنان برازنده و بالشهای پهن و بسترهای گسترده و گردونه های سزاوار برخوردار است.
آن خانه ها اشونان که[درآنها، مردمان] ترا در تمام نماز نام برندو با نیایشی در خور زمان و با زور بستایند.
31
ای مهر!
ترا با نمازی که در آن، نام تو بر زبان آید، با نیایشی در خور زمان و با زور می ستایم.
ای مهر تواناتر!
ترا با نمازی که در آن، نام تو بر زبان آید، با نیایشی در خور زمان و با زور می¬ستایم.
ای مهر تواناترین! ای مهر نا فریفتنی!
ترا با نمازی که در آن، نام تو بر زبان آید، با نیایشی در خور زمان و با زور می¬ستایم.
32
ای مهر!
به ستایش ما گوش فراده.
ای مهر !
ستایش ما رابپذیر.
ای مهر!
خواهش ما را برآور:
نیاز زور ما را بنگر. بدین آیین پای بنه، نیایشهای ما را درگنجینه آمرزش بینبار و آنها را در گر زمان فرود آور.
33
ای تواناتر!
به پایداری پیمانی که بسته شد، ما را کامیابی بخش. آنچه را که از تو خواستاریم، به ما ارزانی دار:
توانگری، زور، پیروزی، خرمی، بهروزی، دادگری، نیک نامی، آسایش روان، توان شناخت، دانش مینوی، پیروزی اهوره آفریده، برتری پیروزمندی که از بهترین اشه باشد و دریافت «منثره»
34
تا ما دلیر وتازه روی و شاد وخرم بر همه همستاران پیروز شویم.
تا ما دلیر وتازه روی و شاد وخرم بر همه بدخواهان چیره شویم
تا ما دلیر وتازه روی و شاد وخرم بر همه دشمنان را – چه دیوان ، چه مردمان [دروند] ، چه جادوان و پریان، چه کوی ها و کرپ های ستمکار – شکست دهیم.
..................................................................................................................................................................................
کرده نهم
35
..................................................................................................................................................................................
آن که هر پیمانی را از گفتار به کردار در آورد.
آن که سپاه بیاراید.
آن که دارندۀ هزار [گونه] چالاکی است.
آن که شهریاری توانا و داناست.
36
آن که جنگ را برانگیزد.
آن که جنگ را استواری بخشد.
آن که درجنگ پایدار ماند و رده های دشمن را از هم بدرد.
آن که رزم آوران را درهر دو بال آوردگاه، پراکنده و پریشان کند و از بیم او در دل سپاه دشمن خونخوار، لرزه در افتد.
37
اوست که می¬تواند دشمن را پریشان وهراسان کند.
اوست که سرهای مهر در و جان را[از تن هاشان] رواگند.
سرهای مهر درو جان[از تن هاشان] جدا شود.
38
خانه¬های هراس انگیز، ویران شود و از مردمان تهی ماند.
آن خانه ¬هایی که مهر دروجان و دروندان وکشندگان اشونان راستین در آنها بسر می¬¬برند، هراس انگیز است.
راه گرفتاری از آن جا می¬گذرد که گاو [آزاد] چراگاه را درخانمانهای مهر دروجان به گردونه بندند وگاو در ایستد واشک بر پوزه روان کند.
39
تیرهای به پر شاهین نشانده مهر دروجان، هر چند که زه کمان راخوب بکشد و آنهارا تند به پرواز در آورند- اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین وآزرده باشد و به خشنودی اونکوشیده باشند – به نشان نرسد.
نیزه های خوب نوک تیز و بلند دسته مهر دروجان، هر چندکه آنها را به نیروی بازوان پرتاب کنند – اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزرده باشد وبه خشنودی او نکوشیده باشند – به نشان برسد.
سنگهای فلاخن مهر دروجان ، هر چند که آنها را به نیروی بازوان پرتاب کنند – اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزاده باشد و به خشنودی او نکوشیده باشند – به نشان نرسد.
40
دشنه های خوب مهر دروجان که به سر مردم نشانه گیرند – اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزرده باشد وبه خشنودی او نکوشیده باشند – به نشان نرسد.
گرزهای خوب پرتاب شده مه ردرجان که ه سر مردمان نشان گیرند – اگر مهر فراخ چراگاه خشمگین و آزرده باشد و به خشنودی او نکوشیده باشند – به نشان نرسد.
41
مهر فراخ چراگاه - اگرخشمگین و آزرده باشد وبه خشنودی او نکوشیده باشند – آنان را از پیش به هراس افگند.
رشن آنان را از پس به هراس افگند.
سروش پارسا – همواره با ایزدان نگهبان – آنان را از هر سوی بهم درافگند و رده های جنگاوران را به پرتگاه نیستی کشاند.
42
آنگاه آنان، مهر فراخ چرا گاه را چنین گویند:
ای مهر فراخ چراگاه!
اینان اسبان تیز تک ما را ربودند.
ایی مهر!
اینان بازوان نیرومند ما را با شمشیر فروافگندند.
43
پس آنگاه؛ مهر فراخ چراگاه، آنان را به خاک افگند: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزارها، ده هزارها صدهزارها؛ از آن روی که مهر فراخ چراگاه خشمگین است.
.................................................................................................................................................................................
کرده دهم
44
.................................................................................................................................................................................
آن که خانه اش به پهنای زمین در جهان استومند بر پا شده است: خانه ای گسترده و آسوده از دشواری نیاز؛ خانه ای درخشان و دارای پناهگاههای بسیار.*
45
هشت تن از یاران او برفراز کوهها، همچون دید بانان مهر بر بالای برجها نشسته اندو نگران مهر دروجانند.
آنان بویژه به کسانی چشم دوخته اندو نگرانند که نخستین بار پیمان شکنند.
آنان راه کسی رادر پناه خویش گیردند و به مهر دروجاو دروندان و کشندگان اشونان ، تاخت برد.
46
مهر فراخ چراگاه، خود را اماده نگاهداری کند: از پشت سر پشتیبانی کند؛ از روبرو یاری کندو همچون دیدبانی نافریفتنی به هر سو نگاه افگند.
اینچنین، مهر ده هزار دیدبان دانای توانای نافریفتنی ، آماده پشتیبانی از کسی است که نیک اندیشانه او را یاری کند.
.................................................................................................................................................................................
کرده یازدهم
47
.................................................................................................................................................................................
نام آوری که اگر خشمگین شود، در میان جنگاوران دو سرزمین جنگ جو، به زیان سپاه دشمن خونخوار، به ستیزه با رده های به رزم در آویخته دشمن، اسبان فراخ سم برانگیزد.
48
اگر مهر به زیان سپاه دشمن خونخوار، به ستیزه با رده های به رزم در امیخته دشمن در میان جنگاوران دوسر زمین جنگ جو، اسبان فراخ سم برانگیزد، آنگاه دستهای مهر دروجان را از پشت ببندد، چشمهای آنان را برآورد ،گوشهای آنان را کر کند و استواری پاهای آنان را برگیرد، بدان سان که کسی را یارایی پایداری نماند.
چنین شود روزگار این سرزمینها و این جنگاوران، اگر از مهر فراخ چراگاه روی برتابند.
کرده دوازدهم
49
.................................................................................................................................................................................
50
آن که آفریدگار - اهوره مزدا – آرامگاه او را بر فراز کوه بلند ودرخشان و دارای رشته های بسیار – کوه البرز – بر پا کرد.آن جا که نه شب هست، نه تاریکی، نه باد سرد ، نه بادگرم، نه بیماری کشنده و نه آلایش دیو آفریده.
از ستیغ کوه البرز مه برنخیزد.
51
آرامگاهی که آمشا سپندان و خورشید - همکام و با خشنودی درون ومنش نیک و درست باوری – بساختند تا او بتواند از فراز کوه البرز سراسر جهان استومند را بنگرد.
52
اگر نیرنگ باز بد کنشی پیش آید ، مهر فراخ چراگاه خود را با گامهای تند به گردونه تیز تک خویش رساند وآن را ستابان براند. همچنین سروش پارسای توانا و نر یوسنگ چالاک، او را همراهی کنند.
مهر، اورا – [آن نیرنگ باز بدکنش را] – خواه در پهنه جنگ، خواه در نبردی تن به تن، بکشد.
.................................................................................................................................................................................
کرده سیزدهم
53
.................................................................................................................................................................................
آن که براستی دستانش را به سوی اهوره مزدا بر آورده است واینچنین گله می گزارد:
54
ای خوب کنش!
من پشتیبان ونگاهبان همه آفریدگانم.
ای خوب کنش!
مردمان – بدان گونه که دیگر ایزدان را در نماز نام می برند و می ستایند- مرا در نماز نام
نمی برندو نمی ستایند.
55
اگر مردمان مرا در نماز نام برندو بستایند – چنان که دیگر ایزدان را در نماز نام می برندو
می ستایند – هر آینه من با جان تابناک وجاودانه خویش، به مردمان اشون روی آورم و به هنگامی [از پیش] برنهاده، فرا رسم.
56
.................................................................................................................................................................................
57
................................................................................................................................................................................
58
................................................................................................................................................................................
59
...............................................................................................................................................................................
کرده چهاردهم
60
.................................................................................................................................................................................
آن که نام نیک، برزمندی و ستایش نیک، برازنده اوست.
آن که بهروزی دلخواه [مردمان را بدیشان] بخشد.
آن ده هزار دیدبان توانای از همه چیز آگاه نافریفتنی.
.................................................................................................................................................................................
کرده پانزدهم
61
.................................................................................................................................................................................
آن هماره بر پای ایستاده، آن نگاهبان بیدار، آن دلیر زبان آور که آبها را بیفزاید؛ که بانگ دادخواهی را بشنود؛ که باران را بباراند و گیاهان را برویاند، که سرزمین را داد گذارد.
آن زبان آور کاردان، آن نافریفتنی بسیار هوشمند، آن آفریده کردگار.
62
آن که هرگز مهر دروج را نیرو و تونایی ندهد.
آن که هرگز مهر دروج را بزرگواری و پاداش ارزانی ندارد.
63
تو می توانی – بدان هنگام که خشمگین شوی – نیروی بازوان ، توان پاها، بینایی چشمها و شنوایی گوشهای مهر دروجان را بازستانی.
...............................................................................................................................................................................
کرده شانزدهم
64
.................................................................................................................................................................................
آن که برای گسترش دین نیک در همه جا نمایان شد و جای گزید و بر هفت کشور فروغ افشاند.
65
آن که چالاک ترین چالاکان، پیمان شناس ترین پیمان شناسان ، دلیرترین دلیران، زبان آورترین زبان آوران وگشایش بخش ترین گشایش بخشان است.
آن که گله و رمه بخشد.
آن که شهریاری بخشد.
آن که پسران بخشد.
آن که زندگی بخشد.
آن که بهروزی بشخد.
آن که دهش اشه بخشد.
66
آن که اشی نیک و پارند سبک گردونه ، نیروی مردانه ، نیروی فر کیانی، نیروی سپهر جاودانه، نیروی دامویش اوپمن، نیروی فروشی های اشونان وکسی که گروهی از مزداپرستان اشون را گرد هم آورد، همه یار و یاور اویند.
.................................................................................................................................................................................
کرده هفدهم
67
.................................................................................................................................................................................
آن که با گردونه بلند چرخ به شیوه مینوی ساخته ، از کشور ارزهی و به سوی کشور خونیرث شتابد.
آن که از نیروی زمان و فر مزدا آفریده و پیروزی اهوره داده برخوردار است.
68
گردونه اش را اشی نیک بلند پایگاه می گرداند.
دین مزدا راه اورا آماده می کندتا آن فروغ سپید مینوی درخشان، آن پاک هوشیار بی سایه، بتواند آن راه را بخوبی بپیماید.
اسبان مهر در فراخنای هوا، پران به گردش در آیند.
دامویش اوپمن همواره گذرگاه او را آماده می کند.
در برابر او همه دیوان پنهان و دروندان ورن به هراس افتند.
69
مبادا که ما خدرا دچار ستیز آن سرور خشمگین کنیم؛ آن که هزار ستیز با همستار بکار تواند برد؛ آن ده هزار دیدبان توانای از همه چیز آگاه نافریفتنی.
.................................................................................................................................................................................
کرده هیجدهم
70
.................................................................................................................................................................................
آن که بهرام اهوره آفریده، همچون گراز نرینۀ تیز چنگال و تیزدندان و تکاوری پیشاپیش او روان شود؛ [گرازی] که به یک زخم بکشد؛ [گراز] خشمگینی که بدو نزدیک نتواند شد؛ [گراز] دلیری با چهره خال خال، گرازی نیرومند، آهنین پا، آهنین چنگال ، آهنین پی، آهنین دم و آهنین چانه ...
71
... که درتاخت بر دشمن پیشی گیرد و سرشار از خشم، با دلیری مردانه، دشمن را در جنگ به خاک افگند و هنوز باور ندارد که او را کشته باشد. به دیده او چنین نمی نماید تا زخمی دیگر براو فرود آورد ومغز سر اورا – همان مغز سری که سرچشمه نیروی زندگی است- [از هم بپاشد] وتیره پشت او را در هم شکند.
72
بی درنگ، همه را تکه تکه کندو استخوانها وموها ومغز وخون مهر دروج را در هم و برهم بر زمین فرو ریزد.
.................................................................................................................................................................................
کرده نوزدهم
73
.................................................................................................................................................................................
آن که براستی دستانش را به سوی اهوره مزدا برآورده است و با نهادی شاد، به آواز بلند
می گوید:ای اهوره مزدا! ای سپندترین مینو! ای دادار جهان استومند! ای اشون!
74
اگر مردمان مرا در نماز نام برند و بستایند، - چنان که دیگر ایزدان را در نماز نام می برند و می ستایند – هر آینه من با جان تابناک و جاودانۀ خویش ، به مردمان اشون روی آورم و به هنگامی [از پیش] برنهاده ، فرا رسم.
75
ما خواستاریم که پشتیبان کشور تو باشیم.
ما نمی خواهیم که از کشور تو جدا شویم.
ما نمی خواهیم که از خانمان، روستا ، شهر و کشور جدا شویم.
جز این مباد تا آن مهر نیرومند بازوان ، ما را از گزندن دشمن نگاه دارد.
76
تویی که این دشمن را، تویی که دشمنی مرد بد اندیش را نابود توانی کرد.
تویی که کشنده پارسا را نابود کنی.
تویی که دارنده اسبان وگردونه های زیبایی.
تویی که از پی دادخواهی، یاور توانای مایی.
77
من مهر را به یاری می خوانم.
بشود که او- به میانجی نیاز فراوان و خوب زور که پیشکش او کنیم – ما را به یاری آید تا در پرتو یاری او – همچون پناه یافتگان وی – هماره در خانه ای خوش و آسوده از گزند بسر بریم.
78
تویی که مردمان سرزمینها را – اگر آنان [تو] ، مهر فراخ چراگاه را به نیکی بنوازند – نگاهداری کنی.
تویی که مردمان را – اگر از سرزمینهای دشمن باشند – نابود کنی.
من ترا در این جابه یاری همی خوانم.
بشود که او در این جا ما را به یاری آید، آن مهر نیرومند در همه جا پیروز مند ، آن سزاوار ستایش، آن برازنده نیایش و آن سرور شکوهمند کشور.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیستم
79
.................................................................................................................................................................................
آن که رشن خانه بدو پرداخت.
آن که رشن – همنشینی دیر پای اورا – خانه بدو وا گذاشت.
80
تویی نگاهبان خانمان
تویی نگاهدار کسی که دروغ نگوید.
تویی پاسدار دودان و پشتیبان آنان که درو غ بکار نبرند.
آری، در پرتو سروری همچون تویی، من بهترین همنشینی و پیروزی اهوره آفریده را بدست آورم.
در پیشگاه داوری او ، گروه مهر دروجان به خاک در افتند.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست ویکم
81
.................................................................................................................................................................................
ای که رشن خانه بدو پرداخت
آن که رشن – همنشینی دیر پای اورا – خانه بدو واگذاشت.
82
آن که اهوره مزدا اورا هزار [گونه] چالاکی ارزانی داشت و – نگریستن را - ده هزار چشم بدو بخشید.
به نیروی این چالاکیها وچشمهاست که او نگران مهر آزار ( پیمان شکن) است.
به نیروی این جا چالاکیها و چشمهاست که مهر – آن ده هزار دیدبان توانای از همه چیز آگاه – نافریفتنی است.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و دوم
83
.................................................................................................................................................................................
آن که شهریار کشور براستی دستان را برآورده است و به یاریش همی خواند.
آن که شهربان براستی دستان را برآورده است و به یاریش همی خواند.
84
آن که دهخدا براستی دستان را برآورده است و به یاریش همی خواند.
آن که خانه خدا براستی دستان را برآورده است و به یاریش همی خواند.
در هرجا که دو تن یکدیگر را به پشتیبانی برخیزند، براستی دستان را برآورده اند و به یاریش همی خوانند.
در هرجا که درویشی پیرو دین، از آنچه از آن اوست، بی بهره ماند باشد، براستی دستان را برآورده است و به یاریش همی خواند.
85
گله مندی که نزد او گله گزاری کند، آوایش – اگر در نماز، آوایش را بلند کند – تا ستارگان زبرین برسد و گردا گرد زمین بپیچد و بر هفت کشور زمین پراکنده شود.
همچنین گاوی .... که به تاراجش برده باشند، به امید بازگشت به گله خویش ، او را به یاری همی خواند:
-کی دلیر ما – مهر فراخ چراگاه – از پی ما بتازد و گله گاوان را رهایی بخشد؟
او؛ ما را – که به خانمان دروج رانده شده ایم- دیگر باره به راه اشه باز گرداند.
87
مهر فراخ چراگاه ، به یاری کسی شتابد که از وی خشنود باشد.
مهر فراخ چراگاه خانه و روستا و کشور و سرزمین کسی را که از او آزرده باشد، ویران کند .
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و سوم
88
.................................................................................................................................................................................
هوم، هوم بی آلایش نیرو دهنده درمان بخش ، آن شهریار زیبای زرین در یای هکر – بلندترین ستیغ کوه البرز – مهر بی آلایش راه ، برسم بی آلایش، زور بی آلایش و گفتار بی آلایش ، پیشکش آورد.
89
آن که اهوره مزدای پاک، او را در پایگاه «زوت» جای داد که به آوای بلند ، یسنه بسرود و به چالاکی آیین گزارد.
آن که همچون زوت ؛ به چالاکی آیین گزارد ویسنه را به آوای رسا بسرود.
آن که همچون زوت اهوره مزدا ؛ همچون زوت امشا سپندان ، آوایش را تا ستارگان زبرین رسانید وگردا گرد زمین بپیچانید وبرهفت کشور بپراگند.
90
آن که همچون نخستین «هاونن» نوشابه هوم ستاره آذین مینوی را در پای کوه البرز زیبا کرد.
اهوره مزدا آمیزه زیبایش را بستود. امشا سپندان نیز، آو را آفرین خواندند.
خورشید تیز اسب، از دور ستایش وی را مژده داد.
92
درود بر مهر فراخ چراگاه، [آن] هزار گوش ده هزار چشم.
تویی شایسته ستایش.
تویی برازندۀ نیایش در خانمان مردمان.
تویی شایسته ستایش ونیایش.
خوشا به [روزگار] آن مردی که ترا براستی نماز گزارد: هیزم در دست، برسم در دست، شیر در دست، هاون در دست ، با دستهای شسته با هاون شسته با هاون شسته، نزد برسم گسترده، نزد هوم آماده شده، با سرود «اهون ویریه ....»
92
به این دین گواهی دادند اهره مزدای اشون وبهمن واردیبهشت و شهریور و سپندارمذ وخرداد و امرداد.
به این دین خستو شدند امشا سپندان.
به فرمان دین، اهوره مزدای نیک کنش، ردی مینوی مردمان را بدو واگذارد تا او را در میان همه آفریدگان، رد جهانی و مینوی ورسایی بخش این بهترین آفریدگان بشناسد.
93
اینچنین بشود که تو – ای مهر فراخ چراگاه! – در هر دو زندگانی – آری در هر دو زندگانی: در زندگانی جهان استومند و در زندگانی مینوی – ما را پناه بخشی از آسیب دروند، از [دیو] خشم دروند، از گروه ارتشتاران دروند که درفش خونین برافرازند، از تاخت وتازهای [دیو] خشم، از تاخت وتازهایی که [دیو] خشم نیرنگ باز همراه با «ویدتو» دیو آفریده برانگیزد.
94
اینچنین بشود که تو – ای مهر فراخ چراگاه! – اسبان ما را نیرو و ما را تندرستی بخشی تا زمان دشمنان را از دور بازشناسیم وبتوانیم در برابر همستاران از خودپدافند کنیم وهمستار بداندیش کینه ور را به یک زخم از پای در آوریم و شکست دهیم.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست وچهارم
95
.................................................................................................................................................................................
آن که پس از فرو رفتن خورشید؛ به فراخنای زمین پای نهد. هر دو پایانه این زمین پهناور گوی سان دور کرانه را بپساود و آنچه را در میان زمین و آسمان است، بنگرد.
96
گرزی صد گره و صد تیغه بردست گیرد و به سوی مردان [همستار] نشانه رود و آنان را از پای درافگند. گزی از فلز زرد ریخته و از زر سخت ساخته، که استوارترین و پیروز [ی بخش] ترین رزم افزار است.
97
اهریمن همه تن کرگ در برابر او به هراس افتاد.
[دیو] خشم نیرنگ باز مرگ ارزان در برابر او به هراس افتد.
بوشاسپ دراز دست در برابر او به هراس افتد.
همه دیوان پنهان و دروندان ون در برابر او به هراس افتد.
98
مبادا که ماخود را به ستیز مهر خشمگین فراخ چراگاه دچار کنیم.
ای مهر فراخ چراگاه!
مبادا که خشمگینانه بر ما زخم فرود آوری؛ تو که از نیرومندترین ایزدان،دلیرترین ایزدان، چالاک ترین ایزدان، تندترین ایزدان و پیروز مندترین ایزدان پدیدار بر این زمینی ؛ ای مهر فراخ چراگاه.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و پنجم
99
.................................................................................................................................................................................
در برابر او همه دیوان پنهان و دروندان ورن به هراس افتد.
آن سرور کشور، آن مهر فراخ چراگاه ، سواره از سوی راست این زمین پهناور گوی سان دور کرانه بدر آید.
100
از سوی راستش سروش نیک پارسا سوار است.
از سوی چپش رشن برومند بلند بالا سوار است.
گرداگرد او از هر سوی، [ایزدان] آبها وگیاهها و فروشی های اشونان می تازند.
101
مهر توانمند تیرهای یک اندازه به پر شاهین نشانده، بدانان ببخشد.
بدان هنگام که او سواره به سرزمینهای مهر دروجان رسد، نخست گرز [خویش را] به اسبان و مردان نشانه رود وبه ناگاهان اسب و سوار، هر دو را به هراس در اندازد و به [خاک] نیستی افگند.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و ششم
102
.................................................................................................................................................................................
آن که سوار بر اسب سپید، نیزۀ نوک تیز بلند دسته وتیرهای دور زن با خویش دراد؛ آن یل کار آزموده چالاک.
1-3
آن که اهوره اورا به نگاهداری و نگاهبانی بهروزی همه مردمان برگماشت.
آن که نگاهبان ودیدبان بهروزی همه مردمان است.
آن که هرگز به خواب نرود و هشیارانه، آفرینش ، مزدا را نگاهداری کند.
آن که هرگز به خواب نرود و هشیارانه، آفرینش ، مزدا را نگاهبانی کند.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و هفتم
104
.................................................................................................................................................................................
آن که بازوان بسیار بلندش ؛ مهر فریب ( پیمان شکن) را – اگر چه در خاور هندوستان یا در باختر [جهان] یا در دهانه [رود]«ارنگ» یا در دل این زمین باشد- گرفتار کند و برافگند.
105
همچنین ؛ مهر با بازوان خویش، آن فرو مایه ای را که پای از راه اشه بیرون نهاده است، گرفتار کند؛ آن تیره درون فرو مایه ای را که با خود می اندیشد:
-«مهر نابیناست و کردار زشتی را که از من سرزده است ودروغی را که گفته ام ، نمی بیند.»
106
من درنهاد خویش، چنین می اندیشم:
در همه جهان کسی نیست که بتواند همچند نیک اندیشی مهر مینوی ، بداندیشی کند.
در همه جهان کسی نیست که بتواند همچند نیک گفتاری مهر مینوی ، بداندیشی کند.
در همه جهان کسی نیست که بتواند همچند نیک کرداری مهر مینوی ، بداندیشی کند.
107
در همه جهان کسی نیست که همچند مهر مینوی از خرد سرشتی بهره مند باشد.
در همه جهان کسی نیست که همچند مهر مینوی تیز گوش با هزار [گونه] کاردانی آراسته، از نیروی شنوایی برخوردار باشد.
مهر هر که را دروغ بگوید ، می بیند.
مهر توانا گام پیش می گذارد.
آن چیره دست کشور [هستی] روان می شود و نگاه زیبای روشن چشمان تیز بین خویش را [به هر کرانه] می افگند:
108
-کدامین کس مرا می ستاید؟
کیست آن که دروغ می گوید؟
کدامینکس مرا به نیکی می ستاید؟
کیست آن که با ستایش بد، می پندارد که مرا می ستاید؟
کدامی کس را شکوه و بزگواری و تندرستی بخشم، من که چنین توانم کرد؟
کدامین کس را توانگری آسایش بخش ارزانی دارم، من که چنین توانم کرد؟
کدامین کس را فرزندانی برازنده بپرورم؟
109
کدامین کس را- بی آن که خودگمان برده باشد- شهریاری نیرومندی با افزارهایی زیبا و ارتشتاران بسیار ارزانی دارم؟
شهریاری فرمانروایی توانا که همه [سرکشان] را سر بکوبد.
[شهریار] دلیر پیروزمندشکست ناپذیری که گناهکار را فرمان پادافره دهد و فرمان او بی درنگ روا گردد، همان دم که او – خشماگین – فرمان آن [پاد افره] را بدهد.
اینچنین، نهاد آزرده و نا خشنود مهر را آرامش بخشد و خشنود کند.
110
-کدامین کسی را دچار ناخوشی و مرگ کنم؟
کدامین کس را به بینوایی شکنجه آور گرفتار کنم؟
فرزندان برازندۀ چه کسی را به یک زخم نابود کنم ؛ من که چنین توانم کرد؟
111
کدامین کس را – بی آن که خود گمان برده باشد – از شهریاری نیرومندی با افزارهایی زیبا و ارتشتاران بسیار بی بهره کنم؟
شهریاری فرمانروایی توانا ..........................................................................................................................
اینچنین ؛ نهاد شاد وخشنود مهر را اندوهگین و ناخشنود کند.
..................................................................................................................................................................................
کرده بیست و هشتم
112
....................................................................................................................................... |
999,014 | سروش یشت هادخت | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان |
خشنودی سروش اشون دلیر تن – منثره ی سخت رزم افزار اهورایی را
*
کرده یکم 1
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه رامی ستاییم.
ای زرتشت!
نیایش نیک، بهترین کار درجهان است....
2
این است آنچه مردو زن دروند را بهتر، از کار باز تواند داشت.
این است آنچه چشمها و گوشها و دستها وزانوان ودهان مرد و زن دروند را می بندد و آنان را به نابودی می کشاند، بویژه نیایش نیک که هیچ کس را نفریبد و نیازارد.
نیایش، همچون پهلوانی دلیر و مانند زره ای است که دروج را بهتر از هر چیز از کار باز تواند داشت...
3
سروش اشون است که بهتر از هرکس ، درویشان را در پناه خویش می گیرد.
[سروش آن پیروزمندی است] که بهتر از هرکس، دروج را بر می اندازد.
اشون مردی که بیشتر از دیگران ستایش ونیایش بر زبان آورد ، در پیروزی، زورمندترین است.
منثره بهتر از هرچیز، [دیوان, پنهان دروج را می راند.
«اهون ویریه .....» پیروز مندترین سخن است.
سخن راست در روز پسین، پیروزمندترین [سخن] است.
دین مزدا پرستی – داد زرتشت – از همۀ نهادهای خوب، از همه نهادهای اشه نژاد، پذیرفتنی است.
4
ای زرتشت!
مرد یا زنی که در برابر آب بزرگی یا دشواری بزرگی یا در شب تاریک مه آلود با هنگام گذشتن از رودی ناوتاک یادرجای برخورد راهها یا در انجمن مردان اشون یا در میان گروه دروندان دیو پرست، این گفتار فرو فرستاده را با اندیشه یک اشون، با گفتار یک اشون و با کردار یک اشون، بیندیشد و بگوید و بورزد...
5
.... یا به هنگام بیم و هراس از داوری داوران یا در هر هنگام دیگر چنین کند، دیدگان دروند خشمگین در این روز و دراین شب به یاری هیچ جست وجویی، او را پیدا نخواهد کرد و دشمنی راهزنانی که گله ورمه را می ربایند، به هیچ روی او را گزندی نتواند رساند.
6
ای زرتشت!
این گفتار فرو فرستاده را هنگامی که راهزنی نزدیک شود یا دسته ای از دزدان یا گروهی از دیوان [فرارسند] به آواز بلند برخوان.
آنگاه دروندان دیو پرست کینه و رو جاودانی که جادویی بکار آورند و پریانی که به کارهای پریانه دست زنند، بهراسند و رو در گریز نهند.
دیوان ، سرکوفته و اپس گریزند و پنهان شوندن و دیو پرستان و سرکشان، ناتوان و دهان بسته مانند.
7
همچون سگ چوپان که گردا گرد گله می گردد، مانیز پیرامون سروش پارسای اشون و پیروزمند می گردیم.
اینچنین ، ما سروش پاک پیروزمند را با اندیشه نیک، با گفتار نیک و با کردار نیک می ستاییم.
8
سروش اشون را برای فر وفروعش، برای نیرو و پیروزیش، برای ستایشی که ایزدان را بجای آورد، با نماز[ی به بانگ]بلند وبا زور می ستایم.
اشی بزرگ نیک و نریو سنگ برزمند را می ستایم.
بشود که سروش پارسای پیروزمند، ما را به یاری آید.
9
سروش اشون را می ستاییم.
رد بزرگ، اهوره مزدا را می ستاییم که در اشونی، سرآمدوبرتر از همگان است.
همّ سرودهای زرتشتی و همه کنشهای نیک ورزیده را می ستاییم: آنچه را که ورزیده شده است و آنچه را که ورزیده خواهد شد.
«ینگهه هاتم .....»
کرده دوم
10
سروش پارسای برزمندپیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می ستاییم.
آن که [مرد] آلوده به گناه «گیذ» را شکست دهد.
آن که [زن] آلوده به گناه «گیذ» را شکست دهد.
آن که دیو بسیار زورمند دروج – تباه کننده زندگی – را فرو کوبد.
آن که نگاهبان ودیدبان بهروزی همه جهانیان است.
11
آن که هرگز به خواب نرود وهشیارانه آفرینش مزدا را نگاهداری کند.
آن که هرگز به خواب نرود وهشیارانه آفرینش مزدا را نگاهبانی کند.
آن که پس از فرو رفتن خورشید، سراسر جهان استومند رابا رزم افزار آخته، پاسداری کند.
12
آن که از هنگام آفرینش آن دومینو – سپند مینو و انگر [مینو]- [هرگز] نخفته و چهان اشه را پاسداری کرده است.
آن که روز و شب، همواره با دیوان مزندری در نبرد است.
13
آن که ازبیم دیوان هرسان نشود و نگریزد.
آن که همه دیوان – ناگزیر – از اوهراست و گریزان شوند و از بیم به تاریکی روی نهند.
...............................................................................................................................................................
کرده سوم
14
«یته اهو ویریو....»
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می ستاییم.
آن که نگاهبان[پیمان] آشتی [میان] دروند و سپندترین [اشون] است.
آن که امشا سپندان در هفت کشور روی زمین به سوی او فرود آمدند.
آن که آموزگار دین است و اهوره مزدای اشون، خود بدو دین بیاموخت.
................................................................................................................................................................
کرده چهارم
15
«یته اهو ویریو....»
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می ستاییم.
آن که اهوره مزدای اشون؛ اورا به درهم شکستن دیو خشم خونین درفش برگماشت.
[نگاهبان پیمان] آشتی و پیروزی را می ستاییم که جنگ وستیزه را در هم شکند.
16
یاران سروش اشون را؛ یاران رشن راست ترین را، یاران مهر فراخ چراگاه را، یاران باد اشون را ، یاران دین نیک مزدا پرستی را ، یاران ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور و سود رساننده به جهان را، یارای اشی نیک را، یاران چیستی نیک را ، یارای چیستای درست ترین را...
17
....یاران همه ایزدان را، یاران منثره را، یاران داد دیو ستیز را، یاران روش دیرین را ، یاران امشا سپندار را ، یاران سوشیانتهای ما مردم اشون را، یاران همه افرینش اشه را ...
...............................................................................................................................................................
کرده پنجم
18
«یته اهو ویریو....»
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی افزای اشون، رد اشه را می ستاییم، همچون ستایشگر نخستین وپسین و میانین و پیشین با نخستین و پسین و میانین و پیشین پیشکش.
19
همه پیروزیهای سروش اشون دلیر تن – منثره پهلوان نیرومند جنگاور پرتوان بازوان را می ستاییم که دیوان را سر بکوبد.
[پیروزیهای] آن پیروزمند چیره دست و اشون و بخشنده برتری پیروزی – سروش اشون – و ایزد ارشتی را می ستاییم.
20
همه خانه هایی را که در پناه [نگاهبانی] سروش است ، می ستاییم.
خانمانی را می ستاییم که درآن، سروش اشون راگرامی داشته واشون مرد سرآمد در اندیشۀ نیک، سرآمد درگفتار نیک و سرآمد در کردار نیک را به خوبی پذیرفته باشند.
21
پیکر سروش اشون را می ستاییم.
پیکر رشن راست ترین را می ستاییم.
پیکر مهر فراخ چراگاه را می ستاییم.
پیکر باد اشون را می ستاییم.
پیکر دین نیک مزدا پرستی را می ستاییم.
پیکر ارشتاد گیتی افزای و جهان پرور و سود رساننده به جهان را می ستاییم.
پیکر اشی نیک را می ستاییم.
پیکر چیستی نیک را می ستاییم.
پیکر چیستای درست ترین را می ستاییم.
22
پیکر همه ایزدان را می ستاییم.
پیکر منثره را می ستاییم.
پیکر داد دیوستیز را می ستاییم.
پیکر روش دیرین را می ستاییم.
پیکر امشا سپندان را می ستاییم.
پیکر سوشیانتهای ما مردم اشون را می ستاییم.
پیکر سراسر آفرینش اشون را می ستاییم.
................................................................................................................................................................
23
«یته اهو ویریو.....»
سروش اشون دلیر تن- منثره ی سخت رزم افزاآهورایی را درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه ....»
12
رشن یشت
خشنودی رشن راست ترین و ارشتاد گیتی افزای جهان پرور و گفتار راستین دردل افگنده گیتی افزای را.
*
1
[زرتشت] اشون پرسید:
ای اهوره مزدای اشون! ای آن که از هر آنچه پرسم، آگاهی و فریفته نشوی! ای خرد فریب نا ÷ذیر! ای از همه چیز آگاه نافریفتنی!
من به تو روی آورده ام وبا گفتار راستین، از تو می پرسم؛ مرا پاسخ گوی:
-کدام راستی و درستی در منثره ی ورجاوند هست که فرا برنده، برتر، پرستار، نیرومند، کاردان و سرآمد دیگر آفریدگان است؟
2
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای سپیتمان اشون!
براستی من ترا بی گاهانم از این منثره ی ورجاوند بسیار فره مندو از آن راستی و درستی که در منثره ی ورجاوند هست که فرا برنده، برتر، پرستار، نیرومند، کاردان و سرآمددیگر آفریدگان است.
3
اهوره مزدا گفت:
یک سوم از برسم را باید به راه خورشید بگسترانی و بگویی:
-ما دادخواهی را بدین جا آمده ایم.
ماخشنودی [رشن توانا] را خواستاریم.
من در این آیین «ور» اهوره مزدا را همچون دوستی به یاری همی خوانم به سوی اتش و برسم به سوی دستان سرشار، به سوی «ور» روغن و به سوی شیرۀ گیاهان.
4
پس آنگاه من- که اهوره مزدایم – همراه باد پیروز، همراه دامویش اوپمن، همراه فر کیانی وهمراه پاداش مزدا آفریده ، به یاری تو شتابم و به سوی این «ور» برپا شده، به سوی آتش و برسم، به سوی دستان سرشار، به سوی «ور» روغن و به سوی گیاهان آیم.
5
-ما دادخواهی را بدین جا آمده ایم.
ما خشنودی رشن توانا را خواستاریم.
من در این «ور» دوستی را به یاری همی خوانم به سوی آتش و برسم، به سوی دستان سرشار، به سوی «ور» روغن و به سوی شیرۀ گیاهان.
6
پس رشن بزرگ توانا همراه باد پیروز، همراه دامویش اوپمن، همراه فرکیانی و همراه پاداش مزدا آفریده ، به یاری تو شتابد وبه سوی این «ور» بر پا شده، به سوی آتش به برسم، به سوی دستان سرشار، به سوی «ور» روغن و به سوی شیرل گیاهان آید.
7
ای رشن اشون! ای راست ترین رشن!ای سپندترین رشن! ای داناترین رشن! ای رشن که بهتر از همه بازتوانی شناخت! ای رشن که دور را بهتر از همه توانی دید! ای رشن که دور را بهتر از همه توانی دریافت! ای رشن که بهتر از همه ، دادخواه را به فریاد رسی! ای رشن که دزد را بهتر از همه براندازی!
8
اگر تو آزرده نباشی؛» دادخواه را]بهتر [بدانچه خواهان است]، برسانی ؛ بهتر زخم فرود آوری و دزد و راهزن را بهتر نابود کنی.
9
ای رشن اشون!
اگر تو درکشور ارزهی هم باشی، ماترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
10
ای رشن اشون!
اگر تو در کشور سوهی هم باشی، ما ترا به یاری همی خونیم.
.................................................................................................................................................................................
11
ای رشن اشون !
اگر تو در کشور فرد ذفشو هم باشی، ما ترابه یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
12
ای رشن اشون !
اگر تو در کشور وید ذفشو هم باشی، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
13
ای رشن اشون !
اگر تو در کشور واور وبرشتی هم باشی، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
14
ای رشن اشون !
اگر تو در کشور واور و جرشتی هم باشی، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
15
ای رشن اشون !
اگر تو در کشور درخشان خونیرث هم باشی، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
16
ای رشن اشون !
اگر تو در دریای فراخ کرت هم باشی، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
17
ای رشن اشون !
اگر تو بر بالای درختی باشی که آشیانۀ سیمرغ در آن است ودر میان دریای فراخ کرت برپاست – درختی که دربر دارندۀ داروهای نیک و داروهای کارگر است و پزشک همگان خواننندش ، درختی که بذر همه گیاهان در آن نهاده شده است – ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
18
ای رشن اشون !
اگر تو در سرچشمۀ رود «رنگها» هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
19
ای رشن اشون !
اگر تو در دهانه رود ـ«رنگها» هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
20
ای رشن اشون !
اگر تو در کرانه این زمین هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم. .................................................................................................................................................................................
21
ای رشن اشون !
اگر تو در میان این زمین هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
22
ای رشن اشون !
اگر تو در هر جای این زمین که باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
23
ای رشن اشون !
اگر تو بر فراز کوهساران درخشان و بسیار رشتۀ البرز هم باشی؛ البرزی که از ستیغ آن مه برنخیزد – آن جا که نه شب هست و نه تاریکی ، نه با د سرد ونه باد گرم ، نه ناخوشی کشنده و نه آلایش دیو آفریده - ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
24
ای رشن اشون !
اگر تو بر فراز کوه همه جا ستوده و زرین هکر هم باشی – آن جا که اردویسور آناهیتا از بلندای هزار بالای آدمی فرو ریزد- ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
25
ای رشن اشون !
اگر تو برستیغ کوه البرز هم باشی – آن جا که ستارگان و ماه و خورشید گرداگرد آن چرخانند - ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
26
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ستاره ونند مزدا آفریده هم باشید ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
27
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ستاره تشتر رایومند فره مند هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
28
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ستار هفتورنگ هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
29
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهرستارگان در بردارنده تخمه آبها هم باشی، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
30
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ستارگان در بردارنده تخمه زمین هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
31
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ستارگان در بردارندۀ بذر گیاهان هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
32
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ستارگانی باشی که از آن «سپند مینو» یند، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
33
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر ماه در بردارنده تخمه گاو هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
34
ای رشن اشون !
اگر تو در سپهر خورشید تیز اسب هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
35
ای رشن اشون !
اگر تو در جو فروغ بی آغاز هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
36
ای رشن اشون !
اگر تو در فروغ بهشت پاکان هم باشی – آن جا که سرای همه خوشیهاست - ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................
37
ای رشن اشون !
اگر تو در گر زمان درخشان هم باشی ، ما ترا به یاری همی خوانیم.
.................................................................................................................................................................................38
«یثه آهو و یریو....»
رشن راست ترین و ارشتاد گیتی افزای جهان پرور و گفتار راستین در دل افگنده گیتی افزای را درود می فرستم.
»اشم وهو.....»
«اهمایی رئشچه......»
13
فروردین یشت
خشنودی فروشی های توانای بسیار نیرومند اشونان و فروشی های نخستین آموزگاران کیش و فروشی های پیام آوران را.
کرده یکم
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
ای سپیتمان !
اینک براستی ترا از زور و نیرو وفر ویاری و پشتیبانی فروشی های توانای پیروزمند اشونان می آگاهانم که چگونه فروشی های توانای اشونان، مرا به یاری آمدند و چه سان مرا یاوری رساندند.
2
ای زرتشت!
از فر و فروغ آنان است که من آسمان را در بالا نگاه می دارم تا از فراز، فروغ بیفشاند.
[آسمانی] که این زمین و گرداگرد آن را همچون خانه ای فرا گرفته است.
[آسمانی] استوار و دور کرانه که در جهان مینوی برافراشته و برپا داشته شده است و چنین می نماید که فلزی گداخته بر فراز سومین لایه زمین بدرخشید .
3
[آسمانی] همچون جامه ستاره آذرین مینوی که مزدا و مهر و رشن و سپندارمذ پوشیده اند.
[آسمانی] که آغاز و انجام آن دیده نشود.
8-4
ای زرتشت!
از فر و فروغ آنان است که من اردویسور اناهیتا را – که در همه جا [دامان] گسترده، درمان بخش، دیو ستیز واهورایی کیش است – نگاه می دارم.
.................................................................................................................................................................................
9
ای زرتشت!
از فر و فروغ آنان است که من زمین فراخ آهوره آفریده را نگاه می دارم: این [زمین, بلند پهناور را که در برگیرندۀ بسی چیزهای زیباست؛ که دربر گیرندۀ سراسر جههان استومند – چه جاندار و چه بیجان – و کوههای بلند دارای چراگاههای بسیار و آب فراوان است.
10
بر این [زمین]، رودهای ناوتاک روان است.
بر این [زمین]، نگاهداری گاو و مردمان را، نگاهداری سرزمینهای ایرانی را، نگاهداری جانوران پنجگانه را ونگاهداری اشون مردان پاک را گیاهان گوناگون می روید.
11
ای زرتشت!
از فر و فروغ آنان است که من فرزندان هستی یافته را در زهدان [مادران] نگاه می دارم تا نمیرند و پیش از زایش، استخوانها و موها وگوشت و اندرونه و پاها و اندامهای نرینگی یا مادینگی آنان را بهم می پیوندم.
12
اگر فروشی های توانای اشونان مرا یاری نمی کردند، هر آینه بهترین گونه های جانوران و مردمان، مرا بر جای نمی ماندند، دروج نیرو می گرفت و فرمانروایی می کرد و جهان استومند،از آن دروج می شد.
13
دروج در میان زمین و آسمان – میان دومینو – جای می گزید.
دروج در میان زمین و آسمان – میان دومینو - به توانایی و چیرگی می رسید.
پس آنگاه اهنگرمینوی زبر دست و چیره، از سپند مینوی شکست خورده ، گام واپس نمی کشید
14
از فر و فروغ آنان است که آبها از سرچشمه های همیشه جوشان، روانند.
از فر و فروغ آنان است که گیاهان از ریشه های نخشکیدنی بر زمین رویانند.
از فر و فروغ آنان است که بادهای پراکنندۀ ابرها، از خاستگاههای همیشگی وزانند.
15
از فر و فروغ آنان است که زنان تخمۀ فرزندان را در زهدان می گیرند.
از فر و فروغ آنان است که زنان ، آبستن فرزندان می شوند.
از فر و فروغ آنان است که زنان باردار، آسان می زایند.
از فر و فروغ آنان است که مرد انجمنی زاده شود: مردی که بتواند در انجمن، سخن خود را به گوشها فرو برد، مردی دانشور که بتوانداز گفت وشنودبا «گویم» پیروز بدر آید.
از فر و فروغ آنان است که خورشید، راه خویش را می پیماید.
از فر و فروغ آنان است که ماه، راه خویش را می پیماید.
از فر و فروغ آنان است که ستارگان، راه خویش را می پیمانند
17
آنان فروشی های اشونانند که درجنگهای سخت، بهترین یار و یاورند.
ای سپیتمان!
[فروشی های]نخستین آموزگاران کیش و [فروشی های] هنوز نازادگان – سوشیانتهای نو کننده جهان – [درمیان] فروشی های اشونان، از همه نیرومندترند.
ای سپیتمان زرتشت !
دیگر فروشی ها ) فروشی های اشونان هنوز زنده) از [فروشی های اشونان] درگذشته، نیرومندترند.
18
آن که درازنای زندگانی، فروشی های اشونان را بخوبی نگاهداری کندو مهر فراخ چراگاه وارشتاد گیتی افزای جهان پرور را به نیکی پاس دارد – خواه فرمانروای یک سرزمین باشد ، خواه شهریار [کشورها] – پیروزترین کسان شود.
19
ای سپیتمان!
این است زور و نیرو و فر و یاری و پشتیبانی فروشی های توانای پیروزمند اشونان که ترا براستی ازآن آگاهانیدم، فروشی های توانای اشونانی که مرا به یاری آمدندو یاوری رساندند.
کرده دوم
20
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
ای سپیتمان زرتشت!
اگر در این جهان استومند، راهزنی بر سرراه توآید، اگر از جنگ و نیاز هراس آور، به تن خویش بیمناک باشی ای زرتشت! آنگاه این گفتار را باژگیر . این گفتار پیروزمند را بلند بخوان ای زرتشت!
21
فروشی های نیک تونای پاک اشونان را می ستایم و می سرایم و [به یاری] همی خوانم.
ما فروشی های وابسته به خانمان و روستا و شهر و کشور و زرتشتوم را می ستاییم.
[فروشی های] اشونانی را که بوده اند و هستند و خواهند بود ، می ستاییم.
[فروشی های] همه تیره ها را ، نیرومندتری [فروشی های] تیره های نیرومند را می ستاییم.
22
فروشی هایی که آسمان را نگاه داشتند ، آب رانگاه داشتند، زمین را نگاه داشتند؛ گاو را نگاه داشتند؛ فرزندان هستی یافته را در زهدان مادران نگاه داشتند تا نمیرند و پیش از زایش، استخوانها وموها و گوشت و اندرونه و پاها و اندامهای نرینگی یا مادینگی آنان بهم پیوندد.
23
[فروشی هایی] که بسیار بخشنده اند ، که زورمند فرا رسند؛ که نیک فرا رسند ؛ که نیرومند فرا رسند ؛ که دلیر فرا رسند ؛ که از پی دادخواهی فرارسند.
در ستیزۀ خونین، آنان را باید به یاری خواند.
در رزم، آنان را باید به یاری خواند.
در جنگ، آنان را باید به یاری خواند.
24
[آنانند] که یاری خواهان را پیروزی بخشند؛ که نیازمندان را رستگاری دهند؛ که رنجوران را تندرستی ارزانی دارند؛ که اشون را – اشونی که ایشان را ستایش کنان وخشنود کنان زور نیاز آورد – فرنیک بخشند.
25
فروشی ها بدان جایی که اشون مردان، اشه را بیشتر باور داشته باشند، بدان جایی که بزرگترین نیازها آماده شده باشد، بدان جایی که با اشون مرد ستیزه نورزیده باشند، خشنودتر در آیند.
کرده سوم
26
فروشی های نیک تونای پاک اشونان را می ستاییم که زورمندترین سواران ، چالاک ترین پیشتازان ، استوراترین پشتیبانان و شکست ناپذیرترین افزارهای رزم اند و آن کسی را که بدو روی آورند، از تاخت وتاز دشمن نگاه دارند.
27
این نیکان را، این بهترینان را – فروشی های نیک توانای پاک اشونان را – هنگامی که برسم گسترده ایم، می ستاییم.
آنان را در پهنۀ پیکار و در هنگامۀ جنک – آن جا که دلیر مردان در رزمگاه به یکدیگر در آویزند – باید به یاری خواند.
28
مزدا آنان را به یاری خواند، نگاهداری آسمان زمین و آب و گیاه را، بدان هنگام که سپندن مینو آسمان را برافراشت، بدان هنگام که آب و زمین و گاو و گیاه را پدید آورد؛ بدان هنگام که فرزندان هستی یافته را در زهدان ما دران نگاه داشت تا نمیرند و پیش از زایش، استخوانها و موها و گوشت و اندرونه و پاها و اندامهای نرینگی یا مادینگی آنان بهم پیوندد.
29
سپند مینو فروشی های نیرومند ، آرام گزیده ، خوب چشم، تیزبین، نیوشا ، دیرزمانی اسوده، برزمند، کمر بر میان بسته، در آرامگاه نیک و فراخ جای گرتفه، تیز پرواز، بختیار و نامدار را به نگاهبانی آسمان برگماشت.
کرده چهارم
30
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که در دوستی و در کردار، نیکندو مردمان را نیازارند.
مردمانی که شما نیکان، رازداران، تیزبینان ، چاره بخشان، نامداران و در رزم پیروزمندان را از این پیش، نیاز رده باشند ، نزد شما جای گزینندن و همنشین دیر پای شما شوند.
کرده پنجم
31
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که با ارادۀ استوار و زورمندی بسیار، با زبردستی به زیان دشمنان درکارند و بازوان پرتوان آن بدخواهان را در پهنۀ پیکار، از کار باز دارند.
کرده ششم
32
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که پیمان شناس ، دلیر و نیرومندندو در برابر نهانگاههای دشمن، ما را پناه بخشند.
مینویان بخشایشگر درمان بخشی که از درمان اشی بهره مندند؛ که بسان زمین فراخ ،همانند رودها و دراز و همچون خورشید بلندند.
کرده هفتم
33
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را مس ستاییم که چالاک، دلیر، کارآزموده و هراس افگن [در رسند و] همه ستیزه دشمنان – خواه دیوان، خوان مردمان [دروند] – راناچیز و نابود کنند.
فروشی هایی که به خواست خویش، هماوردان را هنگام تاخت و تاز براندازند.
34
ای تواناترین [آفریدگان]!
شما نیکیهای خود را – پیروزی و برتری چیره شونده اهوره آفریده را – به [مردمان] سرزمینهایی ارزانی می دارید که در آن جا از نیکیهای شما به ناروا بهره نگرفته باشند و شما از آنان رنجیده و آزرده وناخشنود نباشید. آن جا که شما را سزاوار ستایش و برازندۀ نیایش دانند و شما در آن جا راه گزیده خویش را می پیمایید.
کرده هشتم
35
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم؛ آن نامداران در رزم پیروز بسیار نیرومند سپر دار را که از راه راست به راه کژ نگرایند.
آن که پیش می تازد و آن که در پی او می تازد – هر دو – [فروشی ها را] به یاری همی خوانند.
از پی تا زنده، دست یابی بر پیشتاز را و پیشتاز، رهایی از چنگ دشمن را بانک یاری خواهی برآورند.
36
...........................................................................................................................................................................
کرده نهم
37
فروشی های نیک توانای پاک اشونانن را می ستاییم که رزم آوران بسیار بسیج کننده؛ رزم آورانی رزم افزار بر میان بسته که با درفشهای درخشان برافراشته، به پیکار شتابند.
آنانند که از این پیش – هنگام پیکار «خشتاوی» های دلیر با «دانو» ها – فرا رسیدند.
38
شمایید که از این پیش، تاخت و تاز و ستیزه «دانو»های تورانی را در هم شکستید.
به یاری شما بود که پیش از این،«کرشنز»ها- همچنین «خشتاوی» ها و سوشیانتهای دلیر نامور پیروزمند – بسیار نیرومند شدند و خانه های هراس انگیز بیش از ده هزار از فرمانروایان «دانو» ها
ویران شد.
کرده دهم
39
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که هر دو بال رده های آراستۀ سپاه [دشمن] را در هم شکنند؛ دل [سپاه] را از هم بشکافند و یاری رساندن به نیک مردان و به تنگنا در افگندن بد کرداران را، چالاک از پی بتازند.
کرده یازدهم
40
فروشی های نیک توانای پاکماشونان را می ستاییم.
آن توانایان دلیر پیروزمند در جنگ کامیاب را که گاه بخشندۀ آسایشندو گاه تاخت و آورند و گاه تکاپو کنند...
آن اشونانی که دادخواه را پیروزی بخشند و خواستار [کامیابی] را کامروا کنند و بیمار را تندرستی ارزانی دارند، از پیکری برازنده و روانی والا برخوردارند.
41
فروشی های کسی را فر نیک بخشند که آنان را مانند آن مرد – زرتشت اشون؛ راد مردجهان آستومند ورد مردمان – بستاید به هنگامی که آهنگ کاری داشت؛ به هنگامی که در بیم و هراس بود.
42
هنگامی که بانگ دادخواه برآید، آنان به شتاب نیروی خیال از فراز آسمان فرود آیند، همراه با نیروی نیک ساخته و پیروزی اهوره آفریده وبرتری چیره شونده و سودی که چیزهای گرانبها بخشد و شکوه پاک و فرخنده آورد و به آیین بهترین اشه برازندۀ ستایش و شایستۀ نیایش است.
43
آنان «ستویس« را در میان زمین و آسمان به گردش در آورند تا دادخواهی دادخواهان را بشنود و باران بباراند. باران بباراند و نگاهداری گاو و مردمان را، نگاهداری سرزمینهای ایرانی را، نگاهداری جانوران پنجگانه را و یاری رساندن به اشون مردان را گیاهان برویاند.
44
ستویس زیبای درخشان پر فروغ ، در میان زمین و آسمان بگردد و دادخواهی دادخواهان را بشنود و باران بباراند. باران بباراند ونگاهداری گاو و مردمان را، نگاهداری سرزمینهای ایرانی را، نگاهداری جانوران پنجگانه را و یاری رساندن به اشون مردان را گیاهان برویاند.
کرده دوازدهم
45
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که با خود وسپر و رزم افزار از فلز ساخته در پهنۀ درخشان رزم، می جنگند؛ که نابودی هزاران دیو را خنجر آخته اند.
46
اگر بادی وزیدن گیرد و بوی رزم آوران را به میان آنان آورد، آنان به سوی رزم آورانی روی آورند که پیروزی سرنوشت آنهاست؛ بدان سویی که رزم آوران پیش از برکشیدن شمشیر و برآوردن بازوان، برای آنان – آن فروشی های نیک توانای پاک اشونان – نیاز آورند.
47
هر یک از دو گروه رزم آوران که نخست به درست باوری و راست اندیشی آنان را نماز برند، فروشی های نیک توانای پاک اشونان ، همراه مهر و رشن و دامویش اوپن و باد پیروز، بدان گروه روی آورند.
48
آنان سرزمینهای [ی دشمن] را – به سود رزم آورانی که فروشی های نیک توانای پاک اشونان، همراه مهر ورشن ودامویش اوپمن و باد پیروز بدیشان روی آورده اند – به یک زخم براندازند: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزارها، ده هزارها صدهزارها.
کرده سیردهم
49
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که هنگام «همسپتمدم» از آرامگاههای خویش به بیرون شتابند و ده شب پیاپی آگاهی یافتن را در اینجا بسر برند:
50
-کدامین کس ما را بستاید؟
کدامین کس سرود ستایش ما را بخواند و ما را خشنود کند؟
کدامین کس ما را با دست بخشندگی، با شیر و پوشاک و با نیازهایی که بخشش آنها، بخشنده را به [دهش] اشه تواند رساند، پذیرا شود؟
نام کدام یک از ما را بستاید؟
روان کدام یک از ما را بستاید؟
به کدام یک از ما این نیازها را پیشکش کند تا اورا خوراک نکاستنی جاودانی بخشند؟
51
کسی که آنان را با دست بخشندگی، با شیر و پوشاک و با نیازهایی که بخشش آنها، بخشناده را به [دهش] اشه تواند رساند ، بستاید، فروشی های نیک توانای پاک اشونان – اگر رنجیده و آزرده و نا خشنود نباشند – اورا خواستار شوند:
52
این خانه از انبوه ستوران و مردان بهره مند باد!
این خانه از اسب تیزتک وگردونۀ استوار بهره ور باد!
این خانه از مرد پایدار انجمنی برخوردار باد! مردی که هماره ما را با دست بخشندگی، با شیر و پوشاک و با نیازهایی می ستاید که بخشش آنها ، بخشنده را به [دهش] اشه تواند رساند.
کرده چهاردم
53
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که آبهای مزدا آفریده را به آبراهه های زیبا رهنمون شدند؛ [آبهایی] برجای ایستاده، کمه تا دیر زمانی پس از آفرینش روان نبودند.
54
اکنون آن آبها خشنودی اهوره مزدا و امشا سپندان را در آبراهه های مزد آفریده به سوی جاهای برگزیده فرشتگان، به سوی سرزمینها یی که در فرمان آمده است، روانند.
کرده پانزدهم
55
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که گیاهان بارور را به باغهای زیبا رهنمون شدند؛ [گیاهانی] برجای مانده. که تا دیر زمانی پس از افرینش رویان نبودند.
56
اکنون آن گیاهان، خشنود اهوره مزدا و امشا سپندان را در راههای مزدا آفریده درجاهای برگزیده فرشتگان، به هنگامی که در فرمان آمده است، رویانند.
کرده شانزدهم
57
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که ستارگان و ماه وخورشید و انیران را به راههایی پاک رهنمون شدند .آنها را این پیش، دیرزمانی از بیم ستیزه و تاخت و تاز دیوان ، برجای مانده بودند و جنبشی نداشتند.
58
اکنون آنها به پایان راه گرایند تا به واپسین پایگاه گردش خویش -0 به روزگار نیک نوشدن گیتی – رسند.
کرده هفدهم
59
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که 99999 تا از آنان دریای درخشان فراخ کرت را نگاهبانی می کنند.
کرده هیجدهم
60
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که 999999 تا از آنان،ستاره هفتورتگ رانگاهبانی می کنند.
کرده نوزدهم
61
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که 999999 تا از آنان، پیکر سام گرشاسپ گیسور و گرز بردار را نگاهبانی می کنند.
کرده بیستم
62
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که 999999 تا از آنان تخمه سپیتمان زرتشت پاک را نگاهبانی می کند.
کرده بیست و یکم
63
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که اگر سالار جنگاوران اشون باشد و آنان از او خشمگین و ناخشنود و آزرده و رنجیده نباشد ، در سوی راست او می جنگند.
کرده بیست و دوم
64
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم . آنان بزرگتر، توانمندتر ، دلیرتر، نیرومندتر، پیروزمندتر ، درمان بخش تر وکار آمد تر از آنند که در سخن بگنجد.
دهها هزار تن از آنان در میان نیاز آورندگان فرود می ایند.
65
ای سپیتمان زرتشت!
هنگامی که آبها با فر مزدا آفریده از دریای فراخ کرت سرازیر شود، فروشی های توانای پاک اشونان بپاخیزند: چندین چندین صدها، چندین چندین هزارها، چندین چندین ده هزارها....
66
تا هریک، خانواده و روستا و کشور و سرزمین خویش را در پی بدست آوردن آب براید واینچنین گوید:
-آیا سرزمین ما باید خشک و ویران شود؟
67
[فروشی ها] در پهنه رزم، برای خانه و سرزمین خویش می جنگند؛ برای آن جا که خانه و کاشانه داشته اند؛ آنچنان که گویی دلیر مردی رزم افزار بر میان بربسته، دارایی فراهم آوردۀ خویش را پاس می دارد.
68
هر یک [از فروشی ها] که در رساندن آب به خانواده و روستا و کشور و سرزمین خویش کامیاب شود، اینچنین گوید:
-سرزمین ما باید خرم و سرسبز شودو ببالد.
69
هنگامی که شهریار توانای کشور از دشمن کینه ور به هراس افتد، فروشی های توانا را به یاری می خواند.
70
فروشی های توانای اشونان – اگر از او خشمگین و ناخشنود و آزرده و رنجیده نباشند – به سوی او پرواز می کنند، چنان که گویی مرغی نیک شهپر به پرواز در می آید.
71
آنان، او را در ستیز با دیوان پنهان و «ورن»های فریفتار و «کیذ» ی تباهکار و اهریمن مرگ آفرین نا پاک، همچون رزم افزار و سپر و زره بکار آیند؛ چنان که گویی به یک صد و به یک هزار و به ده هزار سنگر، زخم فرود آمده باشد.
72
بدین سان، نه تیغ خوب آخته، نه گرز خوب نشانه گر فته ، نه تیر خوب رها شده، نه نیزۀ خوب پرتاب شده و نه سنگهای فلاخن با نیروی بازوان انداخته، بدو رسد.
73
آنان – فروشی های آرام گزیدۀ نیک توانای پاک اشونان – پدیدار شوند؛ خود را نمایان کنند و آمادۀ آن شوند که آگاهی یابند:
..............................................................................................................................................................................
74
منشهای آفریده را می ستاییم.
«دین» سوشیانتها را می ستاییم .
[روانهای] جانوران زمینی را می¬ستاییم.
[روانهای] جانوران آبزی را می¬ستاییم.
[روانهای] خزندگان را می¬ستاییم.
[روانهای] پرندگان را می¬ستاییم.
[روانهای] چرندگان را می¬ستاییم.
فروشی ها[ی همّ این جانوران] را می¬ستاییم.
75
فروشی های را می¬ستاییم. راد مردان را می¬ستاییم.
دلیران را می¬ستاییم. دلیرترینان را می¬ستاییم.
اشونان را می¬ستاییم. اشون ترینان را می¬ستاییم.
نیرومندان را می¬ستاییم. نیرومندترینان را می¬ستاییم.
استواران را می¬ستاییم. پیروزمندان را می¬ستاییم.
زورمندان را می¬ستاییم. زورمندترینان را می¬ستاییم.
چالاکان را می¬ستاییم. چالاک ترینان را می¬ستاییم.
تخشایان را می¬ستاییم. تخشاترینان را می¬ستاییم.
76
فروشی های نیک توانای پاک اشونان، تخشاترین آفریدگان دو مینویند که از این پیش، هنگام آفرینش آن دو – سپندمینو و انگرمینو – با شور و جنبش بپا خاستند.
77
هنگامی که انگر مینو به پتیارگی با آفرینش نیک اشه سر برآورد، بهمن وآذرگام پیش نهادند.
78
آنان پتیارگی انگرمینوی تباهکار را چنان بی اثر کردند که نتوانست آبها را از رفتن و گیاهان را از رستن باز دارد.
آبهای نیرومند آفریدگار توانا و شهریار یگانه اهوره مزدا، بی درنگ روان شدند و گیاهان رستن آغاز کردند.
79
همه آبها را می ستاییم . همه گیاهان را می¬ستاییم.
همه فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می¬ستاییم.
آبها را نام می بریم و می¬ستاییم.
گیاهان را نام می بریم و می¬ستاییم.
فروشی های توانای پاک اشونان را نام می بریم و می¬ستاییم.
80
اینک در میان همه فروشی های ازلی، فروشی اهوره مزدا را می ستاییم که بزرگترین و بهترین و زیباترین و استوارترین و هوشیارترین و برزمندترین و در اشه بلند پایگاه ترین [مینویان] است....
81
.... که روان سپید روشن درخشانش، «منثره» است و پیکرهایی که او می پذیرد، زیباترین و بزرگترین پیکرهای امشا سپندان است.
خورشید تیز اسب را می ستاییم.
کرده بیست و سوم
82
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می¬ستاییم.
امشا سپندان، شهریاران تیز بین بلند بالای بسیار زورمنددلیر آهورایی را می ستاییم که ورجاوندان جاودانه اند....
.83
... که هر هفت یکسان اندیشند، که هر هفت یکسان سخن گویند؛ که هر هفت، کرداری یکسان دارند؛ که در اندیشه و گفتار وکردار یکسانند و همه را یک پدر و یک سرور است: اهوره مزدا.
84
هر یک از آنان روان دیگری را تواند نگریست که به اندیشه نیک وگفتار نیک و کردار نیک و به گرزمان اندیشد.
راه آنان – هنگمی که به سوی نیاز زور پرواز می کنند – تابناک است.
کرده بیست وچهارم
85
فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می¬ستاییم.
فروشی آذر «اور واز یشت» ی پاک انجمنی، فروشی سروش پارسای دلیر «تن- منثره» سخت رزم افزار اهورایی و فروشی نریوسنگ را می¬ستاییم.
86
فروشی رشن راست ترین، فروشی مهر فراخ چراگاه، فروشی «منثره ی ورجاوند» فروشی آسمان، فروشی آب ، فروشی زمین ، فروشی گیاه، فروشی گاو، فروشی «گیه» و فروشی دوجهان اشون را می¬ستاییم.
87
فروشی گیومرت اشون را می¬ستاییم، نخستین کسی که به گفتار و آموزش اهوره مزدا گوش فرا داد و از او خانوادۀ سرزمین های ایرانی و نژاد ایرانیان پدید آمد.
اینک بخشایش و فروشی زرتشت سپیتمان اشون را می¬ستاییم....
88
.... نخستین کسی که نیک اندیشید، نخستین کسی که نیک سخن گفت، نخستین کسی که نیک رفتار کرد.
نخستین آتربان، نخستین ارتشتاد، نخستین برزیگر ستور پرور، نخستین کسی که بیاموخت، نخستین کسی که بیاموزاند، نخستین کسی که ستور را ، اشه را،«منثره ی ورجاوند» را، فرمانبرداری از «منثره ورجاوند» را، شهریاری مینوی را و همۀ نهادهای نیک مزدا آفریده را که از آن اشه است؛ برای خود پذیرفت و دریافت.
89
نخستین اتربان، نخستین ارتشتار، نخستین برزیگر ستور پرور، نخستین کسی که از دیو روی گردانید و مردمان را بپرورد. نخستین کسی که در جهان استومند، [نماز] «اشم وهو....» خواند؛ دیوان را نفرین کرد و خستو شد که مزدا پرست، زرتشتی، دیو سیتز و اهورایی کیش است.
90
اوست نخستین کسی که در جهان استومند، سخنی را که در دین اهوره به زبان دیوان است، برخواند.
اوست نخستین کسی که در جهان استومند، سخنی را که در دین اهوره به زبان دیوان است، نوید داد.
اوست نخستین کسی که در جهان استومند، سخنی را که در دین اهوره به زبان دیوان است، ناستودنی و ناسزاوار برای نیایش خواند.
اوست پهلوان سراسر زندگی خوش و نخستین آموزگار سرزمینها.
91
به دستیاری او، همۀ «منثره ی ورجاوند» که در سرود «اشم وهو....»ست، آشکار شد.
اوست رد جهانی و رد مینوی گیتی.
اوست ستایشگر اشه که بزرگترین و بهترین و نیکوترین نهاد است.
اوست پیام آور دینی که بهترین همه دینهاست.
92
اوست که همۀ امشا سپندان – همکام به خورشید - به خواست خویش و به خشنودی درون و درست باوری، او را رد جهانی و رد مینوی گیتی خواستند و ستایشگر اشه که بزرگترین و بهترین و نیکوترین نهاد است و پیام آوردینی که بهترین همۀ دینهاست ، خواندند.
93
هنگام زدان و بالیدنش، آبها وگیاهان شادمان شدند.
هنگام زدان و بالیدنش، آبها وگیاهان بالیدند.
هنگام زدان و بالیدنش، همۀ آفریدگان سپند مینو به خود مژدۀ رستگاری دارند:
94
-خوشابه روزگار ما! اینک اتربانی زاده شد: سپیتمان زرتشت!
از این پس، زرتشت ما را با نیاز زور و برسم گسترده بستاید.
از این پس ، دین نیک مزدا در هفت کشور گسترده شود.
95
از این پس، مهر فراخ چراگاه، فرمانروایان کشور را نیرو بخشد و آشوبها را فرو نشاند.
از این پس، اپام نپات توانا، فرمانروایان کشور را نیرو بخشند و سرکشان را لگام زند.
اینک اشونی و فروشی «مدیو ماه» اشون، پسر «آراستی» را می ستاییم که نخستین بار، گفتار و آموزش زرتشت را گوش فرا داد.
96
...............................................................................................................................................................................
فروشی های اشون زنان سرزمینهای ایرانی را می¬ستاییم.
کرده سی و یکم
143
فورشی های اشون مردان سرزمینهای ایرانی را می ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای ایرانی را می¬ستاییم.
فروشی های اشون مردان سرزمینهای تورانی را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای تورانی را می¬ستاییم.
فروشی های اشون مردان سرزمینهای سیریم را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای سیریم را می¬ستاییم.
144
فروشی های اشون زنان سرزمینهای ساینی را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای ساینی را می¬ستاییم.
فروشی های اشون مردان سرزمینهای داهی را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان سرزمینهای داهی را می¬ستاییم.
145
فروشی های اشون مردان همه سرزمینها را می¬ستاییم.
فروشی های اشون زنان همۀ سرزمینها را می¬ستاییم.
همۀ فروشی های نیک توانای پاک اشونان را از گیومرت تا سوشیانت پیروزمند می ستاییم
146
بشود که فروشی های نیکان، بزودی در این جا به دیدار ما بشتابند.
بشود که آنان به یاری ما آیند.
بشود که مارا – هنگامی که به تنگنا افتاده ایم – با یاوری آشکار خویش، نگاهداری کنند؛ با پشتیبای مانند مزدا اهوره و سروش پارسای توانا و «منثرهی ورجاوند» دانا – آن پیک دشمن دیو که از مزدا اهوره ی دیو ستیز است – که زرتشت را به پناه بخشی جهان استومند فرستاد.
147
ای فروشی های اشونان! ای نیکان! ای آبها! ای گیاهان!
شادمان وگرامی در این خانه فرود آیید و آرام گزینید و بمانید.
ای توانایان ! ای تواناترینان!
در این جا آتربانان کشور – که به اشه می اندیشند – دستها را در ستایش شما و به خواستاری یاری برای ما برآورده اند.
148
اینک فروشی همه اشون مردان و اشون زنان را می ستاییم که روانهایشان سزاوار ستایش و فروشی هایشان شایستۀ دادخواهی است.
اینک فروشی همه اشون مردان و اشون زنان را می ستاییم فروشی های آنان که اهوره مزدای اشون، ستایشگرانشان را پاداش بخشد.
ما از زرتشت شنیدیم که او خود ، نخستین و بهترین آموزگار دین اهورایی است.
149
اینک ما «جان» و «دین» و «بوی» و «روان» و«فروشی» نخستین آموزگاران ونخستین پیروان کیش، آن اشون مردان و اشون زنان را که انگیزۀ پیروزی اشه بوده¬اند، می ستاییم.
اینک ما «جان» و «دین» و «بوی» و «روان» و«فروشی» پیام آوران دین، آن اشون مردان و اشون زنان را که انگیزه پیروزی اشه بوده اند ، می ستاییم.
150
آموزگاران کیش را که از این پیش در خانمانها، روستاها، شهرها وسرزمینها بوده اند، می ستاییم.
آموزگاران کیش را که هم اکنون در خانمانها، روستاها، شهرها وسرزمینها بوده اند، می ستاییم.
آموزگاران کیش را که از این پس در خانمانها، روستاها، شهرها وسرزمینها بوده اند، می ستاییم.
آموزگاران کیش را که خانمانها، روستاها، شهرها وکشورها به بنیاد گذاری خانه و روستا و شهر و کشور کامیاب شدند، به اشه کامیاب شدند، به «منثره ی ورجاوند» کامیاب شدند؛ به رهایی روان کامیاب شدند و به برخورداری از همۀ خوشیها کامیاب شدند می ستاییم.
152
زرتشت رد جهانی و رد مینوی و نخستین آموزگار دینی سراسر جهان استومند را می ستاییم که نیک خواه ترین آفریدگان، بهترین شهریار آفریدگان، شکوهمندترین آفریدگان، فره مندترین آفریدگان، به ستایش برازنده ترین آفریدگان، به نیایش سزاوارترین آفریدگان، شایسته ترین آفریده ای که خشنودی وی خواسته شود، به آفرین شایسته ترین آفریدگان و نزد هریک از آفریدگان، براستی ستوده و برازندۀ ستایش و شایستۀ نیایش به آیین بهترین اشه خوانده شده است.
153
این زمین را می ستاییم.
آن آسمان را می ستاییم.
همۀ چیزهای خوب میان زمین و آسمان را می ستاییم.
آنچه را برازندۀ ستایش و شایسته نیایش و درخورپرستش مردم اشون است، می ستاییم.
154
روانهای جانوران سودمند دشتی را می ستاییم.
اینک روانهای اشون مردان و اشون زنان را – در هر جا که زاده شده باشند- [می ستاییم]؛ مردان وزنانی که با «دین» نیکشان برای پیروزی اشه کوشیده اند و می کوشند و خواهند کوشید.
155
«جان» و «دین» و «بوی» و «روان» و«فروشی» اشون مردان و اشون زنانی را که دین آگاه و پیروز بوده اند و هستند و خواهندبود، می ستاییم؛ آنان که برای اشه پیروزی بدست آوردند.
«ینگهه هاتم ....»
«یثه اهو ویریو....»
156
بشودکه فروشی های توانای بسیار نیرومند پیروز اشونان و فروشی های نخستین آموزگاران کیش و فروشی های پیام آوران، خشنود بدین خانه خرامند.
157
بشود که فروشی ها در این خانه خشنود شوند و ما را پاداش نیک و آمرزش سرشار خواهند.
بشود که آنان از این خانه خشنود باز گردند.
بشود که آنان سرودهای ورجاونند و آیینهای نیایش ما را به اهوره مزدا و امشا سپندان برسانند.
مبادا که آنان گله مند از ما مزدا پرستان، از این خانه دور شوند.
158
«یثه اهو و یریو....»
فروشی های توانای بسیار نیرومند اشونان و فروشی های نخستین آموزگاران کیش وفروشی های پیام آوران را درود می فرستم.
«اشم و هو....»
«اهمایی رئشچه....»
بهرام یشت
کرده یکم
1
«بهرام» اهوره افریده را می ستاییم.
زرتشت را اهوره مزدا پرسید:
ای اهوره مزدا! ای سپندترین مینو! یا دادار جهان استومند! ای اشون!
-کدام یک از ایزدان مینوی، زیناوندتر است؟
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای سپیتمان زرتشت!
آن ایزد مینوی، بهرام اهوره آفریده است.
2
بهرام اهوره آفریده نخستین بار ، به کالبد باد شتابان زیبای مزدا آفریده ای به سوی او وزید وفر مزدا آفریده، فر نیک مزدا آفریده و درمان و نیرو آورد.
3
آنگاه بهرام اهوره آفریده بسیار نیرومند ، بدو گفت:
من نیرومندترین، پیروزترین، فره مند ترین ، نیکترین، سودمندترین و درمان بخش ترین [آفریدگانـ]ـم.
4
من ستیهندگی را، ستیهندگی همۀ دشمنان را- چه جادوان و پریان، چه کوی های و کرپ های ستمار – در هم می شکنم.
5
برای فر و فروغش، من اورا – آن بهرام مزدا آفریده را – بانماز[ی به بانگ] بلند می ستایم.
بهرام مزدا آفریده را- به شیوۀ نخستین آیین اهوره – با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره» با اندیشه و گفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا می ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
کردۀ دوم 6
.................................................................................................................................................................................
7
بهرام اهوره آفریده، دومین بار به کالبد ورزای زیبای زرین شاخی به سوی او آمد. برفراز شاخهای او،«ام»ی نیک آفریدۀ برزمند هویدا بود.
بهرام اهوره آفری، اینچنین پدیدار شد
.................................................................................................................................................................................
کرده سوم
8
.................................................................................................................................................................................
بهرام اهوره آفریده، سومین بار به کالبداسب سپید زیبای زرد گوش و زرین لگامی به سوی او آمد. بر پیشانی او،«ام»ی نیک آفریده برزمند هویدا بود.
بهرام اهوره آفرید، اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده چهارم
10
.................................................................................................................................................................................
11
بهرام اهوره آفریده، چهارمین بار به کالبد اشتر سر مست گازگیر جست و خیز کنندۀ تیزتک رهسپاری – که پشمش جامۀ مردمان را بکار آید – به سوی او آمد...
12
... [اشتری] که در میان نان جفت گیر – [هنگامیکه] به ماده اشتران روی آورد – دارای گرایش فراوانی است. (ماده اشترانی که در پناه اشتر نر سرمستی باشند، آسوده ترند.)
[اشتری] که شانه هایش پر زور و کوهانهایش نیرومند است و چشمان و سری با هوش دارد؛ [اشتری] با شکوه و بلند و نیرومند ....
13
.....[اشتری] روشن رنگ که چشمان تیز بینش در شب تیره از دور می درخشد؛ که از سر ، کف سپید فرو پاشد؛ که برزانوان و پاهای خوب خویش ایستاده، همچون شهریار یگانه فرمانروایی گرداگرد خویش را می نگرد.
[بهرام اهوره آفریده] اینچنین پدیدار شدو
.................................................................................................................................................................................
کرده پنجم
14
.................................................................................................................................................................................
15
بهرام اهوره آفریده، پنجمین بار به کالبد گراز نرینۀ تیز چنگال و تیز دندان و تکاوری به سوی او روی آورد....
.... [گرازی] که به یک زخم بکشد، [گراز] خشمگینی که بدو نزدیک نتوان شد؛ [گراز] دلیری با چهره خال خال که آمادۀ [جنگ] است و از هر سو بتازد.
[بهرام اهوره آفریده،] اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده ششم
16
.................................................................................................................................................................................
17
بهران اهوره آفریده، ششمین بار به کالبد مرد پانزده ساله تابناک روشن چشم زیبایی با پاشنه های کوچک، به سوی او خرامید.
[بهرام اهوره آفریده] اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده هفتم
18
.................................................................................................................................................................................
19
بهرام اهوره آفریده، هفتمین بار به کالبد «وارغن» که [شکار خود را ] با چنگالها بگیرد و با نوک پاره کند، به سوی او پرید...
... وارغن که در میان پرندگان، تندترین و در میان بلند پروازان، سبک پروازترین است....
20
.... در میان جانداران، تنها اوست که خود را از تیر پران – اگر چه آن تیر، خوب پرتاب شده ودر پرواز باشد – تواند رهانید .
اوست که سپیده دمان، شهپر آراسته به پرواز در آید و از بامدادان تا شامگاهان به جست وجوی خوراک برآید ...
21
....اوست که در تنگه های کوهساران [شهپر] بپساود،که بر ستیغ کوهها [شهپر] بپساود، که در ژرفای دره ها و بستر رودها [شهپر] بپساود، که بر شاخساران درختان [شهپر] بپساود و به بانگ مرغان گوش فرا دهد.
[بهرام اهوره آفریده] اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده هشتم
22
.................................................................................................................................................................................
23
بهرام اهوره آفریده، هشتمین بار به کالبد قوچ دشتی زیبایی با شاخهای پیچ در پیچ به سوی او روان شد.
[بهرام اهوره آفریدن] اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده نهم
24
.................................................................................................................................................................................
25
بهرام اهوره آفریده، نهمین بار به کالبد برگشن دشتی زیبایی با شاخهای سر تیز به سوی او رهسپار شد.
[بهرام اهوره آفریده] اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده دهم
26
.................................................................................................................................................................................
27
بهرام اهوره آفریده، دهمین بار به کالبد مرد رایومند زیبای مزد آفریده ای که دشنه ای زرکوب وآراسته به گونه گون زیورها در برداشت، به سوی او گام برداشت.
[بهرام اهوره آفریده] اینچنین پدیدار شد.
.................................................................................................................................................................................
کرده یازدهم
28
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم که[مردان را ] دلیری بخشد؛ که [بدخواهان را] مرگ آورد؛ که [جهان را] نو کند ؛ که [مردمان را] آشتی نیک بخشد و بخوبی به کامیابی رساند.
زرتشت اشون، پیروزی در اندیشه را، پیروزی در گفتار را ؛پیروزی در کردار ، پیروزی در پرسش و پاسخ را بدو نماز بدر.
بهرام اهوره آفریده، او را تخمه بارور ، نیروی بازوان ، تندرستی و پایداری تن و آنچنان نیروی بینایی بخشید که ماهی «کر»در آب داراست که خیزابی همچند مویی را در رود «رتگها»ی دور کرانه، در ژرفای هزار بالای آدمی تواند دید.
.................................................................................................................................................................................
کرده دوازدهم
30
.................................................................................................................................................................................
31
بهرام اهوره آفریده، او را تخمه بارور ، نیروی بازوان، تندرستی و پایداری تن و آنچنان نیروی بینایی بخشید که اسب داراست که در شب تیره و بی ستاره و پوشیده از ابر، موی اسبی بر زمین افتاده را باز تواند شناخت که از یال یا دم اسب است.
.................................................................................................................................................................................
کرده سیزدهم
32
................................................................................................................................................................................
33
بهرام اهوره آفریده، او را تخمه بارور ، نیروی بازوان، تندرستی و پایداری تن و آنچنان نیروی بینایی بخشید که کرکس زرین طوق دار است که پاره گوشتی همچنند مشتی را از دوری نه کشور باز تواند شناخت؛ اگر چه در بزرگی، چون تابش سر سوزنی درخشان بنماید.
.................................................................................................................................................................................
کرده چهاردهم
34
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم.
زرتشت از اهوره مزدا پرسید:
ای اهور مزدا! ای سپندترین مینو ! ای دادار جهان استومند! ای اشون!
اگر من از جادویی مردمان بسیار بدخواه آزرده شوم ، چاره آن چیست؟
35
آنگاه اهوره مزدا گفت:
پری از مرغ «وارغن» ی بزرگ شهپر بجوی و آن را بر تن خودبپسا و بدان پر، [جادویی] دشمن را ناچیز کن.
36
کسی که استخوانی یا پری از این مرغ دلیر با خود داشته باشد ، هیچ مردتوانایی او را از جای بدر نتواند بردو نتواند کشت.
آن پر مرغکان مرغ بدان کس پناه دهد و بزرگواری و فر بسیار بخشد.
37
پس فرمانروا و سردار کشور – آن آدمی کش – بکشد؛ [اما] نه صد [تن] را. اوآنان را یکباره نکشد.او تنها یکی را بکشد و بگذرد.
38
آن کس رکه [این] پر با اوست، همگان از اوهراسانند؛ همان سان که همۀ دشمنان از من به تن خویش بیمناکند.همه دشمنان از نیرو و پیروزی که در خویشتن من هست ، ترسانند...
39
.... آن پیروزی که فرمانروایان آرزومند آنند؛ فرمانروازادگان آرزومندآنند ؛ ناموران ارزومند آنند؛ کاووس آرزومند آن بود.
.... آن پیروزی که [نیروی] اسبی را در بر دارد؛ [نیروی] اشتر سرمستی را در بر دارد؛ [نیروی] آبی ناوتاک را در بر دارد...
40
.... آن پیروزی که فریدون دلیر داشت؛ کسی که اژدی دهاک را فرو کوفت؛ [آژی دهاک] سه پوزۀ سه کلۀ شش چشم را، آن دارندۀ هزار [گونه] چالاکی را، آن دیو بسیار زورمنددروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کرده جهان اشه ، به پتیارگی درجهان استومند بیافرید.
.................................................................................................................................................................................
کرده پانزدهم
41
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم.
بشود که پیروزی و فر [بهرام] ، این خانه و گلۀ گاوان را فرا گیرد؛ همان سان که «سیمرغ» و ابر بارور کوهها را فرا می گیرند.
.................................................................................................................................................................................
کرد شانزدهم
42
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم.
زرتشت از اهوره مزدا پرسید:
ای اهوره مزدا ! اتی سپندترین مینو! ای دادار جهان استومند!ای اشون!
بهرام اهوره آفریده را در کجا باید نام برند، و به یاری خوانند؟
درکجا [باید اورا] بستایند و نیایش بگزارند؟
43
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای سپیتمان زرتشت!
هنگامی که دو سپاه در برابر یکدیگر ایستند و ارایش رزم گیرند، اما پیشروان به پیروزی واپسین نرسند و شکست خوردگان به شکستی سخت ، دچار نشوند....
44
...چهار پر [وارغن] بر سر راه هر دو سپاه بیفشان
هر یک از دو سپاه که نخستین بار «ام»ی نیک آفریده و برزمند و بهرام اهوره آفریده را نیاز پیشکش آورد، پیروزی از آن او شود.
45
ام وبهرام اهوره آفریده – هر دو پشتیبان، هر دو نگاهبان ، هر دو پاسدار – را آفرین می فرستم.
هر دوان بدین جا و بدان جا پرواز کنند. هر دوان به بالا پرواز کنند.
46
ای زرتشت!
این «منثره» [ی ورجاوند] را به هیچ کس جز به پدر یا برادر تنی یا به اتربان وابسته به گروههای سه گانه، میاموز.
این سخنی است نیرومند واستوار؛ نیرومند و به گشاده زبانی باز گفته؛ نیرومند و چاره بخش.
این سخنی است که سرپریشان را سامان بخشد و زخم فرود آمده را [به فرود آورنده] باز گرداند.
.................................................................................................................................................................................
کرده هفدهم
47
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم که همگام با مهر و رشن، به میان رده های آرایش رزم گرفته جنگاوران رود و پرسد:
-کدامین کس مهر دروج است؟
-کدامین کس از رشن روی برتابد؟
-کدامین کس را بیماری ومرگ بخشم، من که چنین توانم کرد؟
48
پس اهورا مزدا گفت:
اگر مردمان، بهرام اهوره آفریده را آنچنان که بشاید، نیاز پیشکش آورندو ستایش و نیایشی سزاوار و به آیین بهترین اشه بگزارند، هر آینه سیلاب و [بیماری] «گر» و «کبست» و گردونه های رزم آوران دشمن با درفشهای برافراشته به سرزمینهای ایرانی راه نیابند.
49
زرتشت از او پرسید:
ای اهوره مزدا!
-کدام است ستایش و نیایش برازندل بهرام اهوره آفریده به آیین بهترین اشه؟
50
آنگاه اهوره مزدا گفت:
مردان سرزمینهای ایرانی باید اورا گوسفندی یک رنگ- سپید یا سیاه یا رنگی دیگر – بریان کنند.
51
از آن نیاز، راهزن یا زن روسپی یا [نا]اشونی را که «گاهان» نمی سراید و بر هم زن زندگانی و پتیارۀ دین اهورایی زرتشت است، نباید بهره ای برسد.
52
اگر از آن نیاز، راهزن یا زن روسپی یا [نا] اشونی را که«گاهان» نمی سراید و بر هم زن زندگانی و پتیاره دین اهورایی زرتشت است، بهره ای برسد، هر آینه بهران اهوره آفریده چاره و درمان را برگیرد...
53
... پس ناگاه سیلاب سرزمینهای ایرانی را فرا گیرد؛ به نگاه سپاه دشمن به سرزمینهای ایرانی در آید؛ به ناگاه سرزمینهای ایرانی در هم شکند: پنجاهها صدها، صدها هزارها، هزارها ده هزارها، ده هزارها صدهزارها.
54
پس آنگاه او بانگ برآورد:
ای مردم!
آیا در این هنگامه که دیوان «ویا مبور» و مردمان دیو پرست خون می ریزند و [سیل خون] روان می کنند، بهرام اهوره آفریده و گوشورون شایستۀ ستایش ونیایش نیستند؟
55
در این هنگامه که دیوان و یا مبور ومردمان دیو پرست، گیاه «هپرسی» و هیزم «نمدک» را در آتش می افگند.
56
در این هنگامه که دیوان و یامبور و مردمان دیو پرست، پشت [گاو] را خم می کنند و کمر[ش] را در هم می شکنند و اندامها [یش] را دراز می کنند؛ بدان گونه که گویی[اورا ] می کشند؛ اما نمی کشند....
در این هنگامه که دیوان و یا مبور و مردمان دیو پرست، گوشها [ی گاو]را می پیچانند و چشمها[یش] را بیرون می کشند.
.................................................................................................................................................................................
کرده هیجدهم
57
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم
هوم دور دارنده مرگ را در بر می گیرم.
هوم پیروز را در بر می گیرم.
نگاهبان خوب را در بر می¬گیرم.
نگاهدار تن را در بر می¬گیرم.
کسی که [شاخه¬ای] هوم با خود نگاه دارد، در جنگ از بند [دشمن] برهد.
58
تا من این سپاه را شکست دهم؛ تا من این سپاه را یکسره شکست دهم؛ تا من این سپاه را که از پی من می تازد؛ درهم شکنم.
.................................................................................................................................................................................
کرده نوزدهم
59
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم
سنگی را که به «سیغویر» وابسته است، فرمانروازاده ای در بر گیرد؛ ده هزار از فرمانروازادگان، آن نام آور به نیرومندی و پیروزی را در بر گیرند.....
60
... تا من- چونان همۀ ایرانیان دیگر – از پیروزی بزرگ برخوردار شوم؛
تا من این سپاه را شکست دهم؛
تا من این سپاه را که از پی من می تازد، درهم شکنم.
.................................................................................................................................................................................
کرده بیستم
61
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم.
«یته اهو ویریو....»
گیتی را نیرو باد! درود برگیتی ! نرم گفتاری گیتی را باد! پیروزی گیتی را باد! فراوانی گیتی را باد! آبادانی گیتی را باد!
«باید برای [آبادانی] جهان کوشید و آن را بدرستی نگاهبانی کرد و به سوی روشنایی برد.»
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و یکم
62
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم که رده های رزم [آوران] را از هم بپاشد؛ که رده های رزم [آوران] را از هم بدرد؛ که رده های رزم[آوران] را به تنگنا افگند، که رده های رزم[آوران] را پریشان کند؛ که رده های رزم[آوران]را یکسره از هم بپاشد؛ که رده های رزم[آوران]را یکسره از هم بدرد؛ که رده های رزم[آوران] را یکسره به تنگنا افگند؛ که رده های رزم[آوران] را یکسره پریشان کند.
بهرام اهوره آفرید، [رده های رزم آوران] دیوان، مردمان [دیو پرست]، ورجاوند، کوی ها و کرپ های ستمکار را [چنین کند].
.................................................................................................................................................................................
کرده بیست و یکم
62
بهرام اهوره آفریده را می ستاییم بدان هنگام که بهرام اهوره آفریده در رده های برانگیخته زرم[آوران] روستاهای بهم پیوسته، دستهای مهر دروجان را از پشت ببندد؛ چشمهای آنان را بپوشاند وگوشهای آنان را کر کند؛ بدان سان که کسی نتواند پا فراپیش نهد وپایداری کند.
.................................................................................................................................................................................
64
«یثه اهو ویریو....»
بهرام اهوره آفریده واو پرتات پیروز را درود می فرستم .
«اشم و هو .....»
«اهمایی رئشچه .....»
رام یشت
خشنودی اندروای زبر دست را که دیدبان دیگر آفریدگان است.
*
کرده یکم
1
من آب و «بغ» را می ستایم.
من آشتی پیروز و پاداش – هر یک از این دو – را می ستایم.
ما این اندروای را می ستاییم.
ما این اندروای را[به یاری] می خونیم برای این خانه، برای خانه خدای این خانه و برای رادمردی که زور نیاز کند.
.... ستور گفتار، تا دشمن را یکباره شکست دهیم.
ما بهترین ایزد را می ستاییم.
2
آفریدگار اهوره مزدا در ایران ویج برکرانۀ [رود] دایتیای نیک بر تخت زرین، بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده، با دستان سرشار او را بستود ....
3
... واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزای دار که آفرینش انگرمینو را در هم شکنم و آفرینش سپند مینو را پاس دارم.
4
اندروای زبر دست، این کامیابی را بدوارزانی داشت و آفریدگار اهوره مزدا کامروا شد.
5
اندروای اشون را می ستاییم، اندروای زبردست را می ستاییم.
ای اندروای!
آنچه از ترا که از آن سپند مینوست می ستاییم.
اندروای نیرومندزبر دست رابرای فر و فروغش با نماز[ی به بانگ] بلندوبا زور می ستایم.
اندروای زبر دست را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد، و«منثره»، با اندیشه و گفتار وگردار[نیک] ، با زور و با سخن رسا می ستایم.
«ینگهه هاتم ....»
کرده دوم
6
............................................................................................................................................................................
7
هوشنگ پیشدادی در پای کوه البرز به فلز پیوسته (؟)، برتخت زرین، بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده، با دستان سرشار اورا بستود.....
8
... واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که دو سم از دیوان مزندری ودروندان ورن را برافگنم.
9
اندروای زبر دست، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و هوشنگ پیشدادی کامروا شد.
اندروای اشون را می ستاییم .........................................................................................................................
کردۀسوم
10
............................................................................................................................................................................
11
تهمورث زیناوند بر تخت زرین، بر بالش زرین، بر فرش زرین ، در برابر برسم گسترده، با دستان سرشار اورا بستود....
12
.... و از وی خواستا رشد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که بر همه دیوان و مردمان [دروند]، برهمۀ جادوان و پیروز شوم؛ که اهریمن را به پیکراسبی در آورم و سی سال [سوار براو] تا دو کرانه زمین تاخت آورم.
13
اندروای زبر دست، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و تهمورث کامروا شد.
............................................................................................................................................................................
کرده چهارم
14
............................................................................................................................................................................
15
جمشید خوب رمه در پای کوه بلند سراسر درخشان و زرین هکر،بر تخت زرین ،بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده با دستان سرشار اوار بستود....
16
.....واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که فره مندترین مردمان باشم، که در میان مردمان هورچهر باشم، که به شهریاری خویش، جانوران و مردمان را بی مرگ و آبها و گیاهانی را نخشکیدنی و خوراکها رانکاستنی کنم.
«شهریاری جم دلیر، نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود ، نه مرگ و ن رشک ودیو آفریده.»
17
اندروای زبر دست، این کامیانبی را بدو ارزانی داشت و جمشید کامروا شد.
............................................................................................................................................................................
کرده پنجم
18
............................................................................................................................................................................
19
اژی دهاک سه پوزه در «کویر ینت» ی سخت راه، بر تخت زرین ،بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده با دستان سرشار اوار بستود....
20
.....واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که همۀ هفت کشور را از مردمان تهی کنم.
21
اندروای زبر دست ، این کامیابی را به ستایشگر ، به آرزومند و به ناجوانمرد نیاز کنندۀ زور ارزانی داشت.
............................................................................................................................................................................
کرده ششم
22
............................................................................................................................................................................
23
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا ، درسرزمین چهار گوشه ورن، بر تخت زرین ،بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده با دستان سرشار اوار بستود....
24
.....واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اژی دهاک» - [اژی دهاک] سه پوزۀ سه کلۀ شش چشم، آن دارندل هزار [گونه] چالاکی ، آن دیو سیار زورمند دروج، آن دروند آسیب رسان جهان، آن زورمندترین دروجی که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه به پتیارگی، در جهان استومند بیافرید – پیروز شوم و هر دو همسرش، سنگهوک و ارنوک را – که برازنده نگاهداری خاندان و شایستۀ افزایش دودمانند – از وی بربا
25
اندروای زبر دست ، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و فریدون کامروا شد.
............................................................................................................................................................................
کرده هفتم
26
............................................................................................................................................................................
27
گرشاسپ دلیر در «گوذ»، آبشار رنگهای مزدا آفریده ، بر تخت زرین ،بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده با دستان سرشار اوار بستود....
28
.....واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که بتوانم کین برادر خویش«اوراخشیه» را از «هیتاسپ» بخواهم و اورا بکشم و تن اورا به گردونۀ خود بکشم؛ همان سان که با «اشتی گفیه»ی سرور ، با «ائوگفیه»ی بزرگ وبا «گندرو» - که در آب می زیست – کردم.
29
اندروای زبر دست ، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و گرشاسپ کامروا شد.
............................................................................................................................................................................
کرده هشتم
30
............................................................................................................................................................................
31
«اوروسار»ی بزرگ در جنگل سپید، در برابر جنگل سپید، در میان جنگل سپید، بر تخت زرین ،بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده با دستان سرشار اوار بستود....
32
.....واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که پهلوان سرزمینهای ایرانی استوار دارندۀ کشور – [کیـ]ـخسرو ما رانکشد، که خویشتن را از چنگ کیخسرو بتوانم رهاند.
کیخسرو اورا برافگند در همه جنگل ایرانیان.
33
اندروای زبر دست ، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و کیخسرو کامروا شد.
............................................................................................................................................................................
کرده نهم
34
...........................................................................................................................................................................
35
«هوتوسا» دارنده برادران بسیار از خاندان نوذر، ، بر تخت زرین ،بر بالش زرین، بر فرش زرین، در برابر برسم گسترده با دستان سرشار اوار بستود....
36
.....واز وی خواستار شد:
ای اندروای زبر دست!
مرا این کامیابی ارزانی دار که در خانه کی گشتاسپ گرامی و دوست داشتنی و خوب پذیرفته باشم. کیخسرو اورا برافگند در همه جنگل ایرانیان.
37
اندروای زبر دست ، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و هوتوسا کامروا شد.
............................................................................................................................................................................
کرده یازدهم
42
...........................................................................................................................................................................
سپند مینوی رایومند فره مند را می ستاییم
43
ای زرتشت اشون!
براستی اندرو ای نام من است.
از آن روی براستی اندروای نام من است که من هر دو آفرینش – آفرینش سپند مینو و آفرینش انگر مینو – را می رانم.
ای زرتشت اشون!
جوینده نام من است.
از آن روی جوینده نام من است که من به هر دو آفرینش – آفرینش سپند مینو و آفرینش انگر مینو – می رسم.
44
ای زرتشت اشون!
بر همه چیره شونده نام من است.
از آن روی بر همه چیره شونده نام من است که من بر هر دو آفرینش – آفرینش سپند مینو و آفرینش انگر مینو – چیرگی می یابم.
ای زرتشت اشون!
نیک کردار نام من است.
از آن روی نیک کردار نام من است که من، آفرید گار اهوره مزدا و امشا سپندان را نیکویی می ورزم.
45
پیش رونده نام من است.
پس رونده نام من است...
یابنده فر نام من است.
46
تند نام من است.
تندترین نام من است.
دلیرترین نام من است.
سخت نام من است.
سخت ترین نام من است.
نیرومند نام من است.
نیرومند ترین نام من است.
... نام من است. یکباره شکست دهنده نام من است.
.... نام من است. دیو ستیز نام من است.
.... نام من است.
47
ستیزه شکن نام من است.
برستیهندگی چیره شونده نام من است.
خیزاب آور نام من است.
خیزاب برانگیز نام من است.
خیزاب فرو ریز نام من است.
زبانه کشنده نام من است ....
«گرذ» نام من است...
48
نیزه سر تیز نام من است. دارنده نیزۀ سر تیز نام من است.
نیزۀ پهن نام من است. دارندۀ تیز پهن نام من است.
نیزۀ آخته نام من است. نیزه آزنده نام من است.
فره مند نام من است. بسیار فره مند نام من است.
49
ای زرتشت!
این نامهای مرا هنگامی که در میان سپاه دشمن تشنه به خون و در میان رزم آوران رده برکشیده و درمیان دو کشور درگیر درجنگ جای داشته باشی، برخوان.
50
ای زرتشت!
این نامهای مرا هنگامی که آموزگار دروغین نا اشون، پوینده یا دونده یا سواره یا با گردونه تازنده، آزمنددهش و کامکاری به تو روی کند ، برخوان .
51
ای زرتشت!
این نامهای مرا هنگامی که او در بند نگاه داشته شده یا فروبسته در بند بیرون کشیده شده با فرو بسته در بند، سواره بدر برده شده باشد، برخوان....
52
اندروای که در همه جا اسبان و مردان را دچار ناباوری کند و در همه جا با دیوان در ستیز است؛ که درجاهای پست و پوشیده در هزار لایه تیرگی، نزدکسی رود که بدو گراییده باشد.
53
-با کدامین پیشکش ترا بستایم؟
-کدامین پیشکش را نیاز تو کنم؟
-با کدامین پیشکش، ایین ستایش ترا بر پای دارم؟
بشود که اندروای تند و کمر بر میان بسته با کمر استوار، با گام بلند، باسینۀ گشاده، با تهیگاه نیرومند، با چشمان نیالوده(؟) ، همچون شهریار کشوری، همچون شهریاری یگانه، بدین جا فرودآید.
54
ای زرتشت اشون!
برسم برگیر....روشن و پر فروغ در روشنایی روز تا سپیده دمان ....(؟)
55
اگر مرا بستایی ، ترا ازمنثره ی مزدا آفریده فره مند درمان بخش، بیاگاهانم؛ بدان سان که نه اهریمن تبهکار بر تو چیره تواند شد ، نه جادوان و جادویی، نه دیوان و نه مردمان [دروند].
56
اندروای چالاک را می¬ستاییم.
اندروای چالاک ترین چالاکان را می¬ستاییم.
اندروای دلیر را می¬ستاییم.
اندروای دلیرترین دلیران را می¬ستاییم.
اندروای زرین خود را می¬ستاییم.
اندروای زرین تاج را می¬ستاییم.
اندروای زرین طوق را می¬ستاییم.
اندروای زرین گردونه را می¬ستاییم.
اندروای زرین چرخ را می¬ستاییم.
اندروای زرین رزم افزار را می¬ستاییم.
اندروای زرین موزه را می¬ستاییم.
اندروای زرین کمر را می¬ستاییم.
اندروای اشون را می¬ستاییم.
اندروای زبر دست را می¬ستاییم.
ای اندروای اشون!
آنچه از ترا که از آن سپندمینوست، می¬ستایمم.
...................................................................................................................................................................................
57
«یثه اهو و یریو....»
اندروای زبر دست را که دیدبان دیگر آفریدگان است، درود می فرستم.
ای اندروای اشون!
آنچه از ترا که از آن سپند مینوست، می ستاییم.
«اشم وهو.....:
«اهمایی رئشچه.....»
دین یشت
خشنودی راست ترین دانش مزدا آفریده اشون را.
*
رده یکم
1
راست ترین دانش مزدا آفریده اشوان را می ستاییم که ما را به راه نیک رهنمون شود و به گذرگاه نیک برد و آنچه ما را آزوست ، به ما بخشد.
دانش مزدا آفریده را می ستاییم که زور نیاز کننده، اشون، هنرمند، نامدار، تند کردار، تیز کنش، رساننده به سرانجام نیک و بخشنۀ گشایش نیک – دین نیک مزدابی – است.
2
زرتشت از جای برخاست و شتابان به بیرون از خانه روان شد و دانش را چنین ستود:
ای راست ترین دانش مزدا آفریده اشون!
اگر تو پیش از من می روی، چشم به راه من بمان.
اگر تو از پی من می آیی، به من بپیوند.
3
بشئود که آشتی بهرۀ ما شود، چنان که راهها را پایانی خوش است؛ دکوهها گذرگاههای خوب توان یافت؛ از جنگلها آسان توان گذشت و رودهای ناوتاک را به خوشی توان پیمود.
پاداش و آوازه ونیایش و توانایی از آن ما باد!
4
برای فر و فروغش، من اورا – راست ترین دانش مزدا آفریده اشون را- با نماز [ی به بانگ] بلند و با زور می ستایم.
راست ترین دانش مزدا آفریده اشون را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، بازبان خرد و «منثره»، با اندیشه و گفتار و کردار [نیک]، با زورو با سخن رسا می ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
کرده دوم
5
..............................................................................................................................................................................
6
زرتشت، نیک اندیشی و نیک گفتاری و نیک کردار و آرزوی این کامیابی را بدو نماز برد....
7
.... که راست ترین دانش مزدا آفریده اشون، او را نیرودر پاها، شنوایی در گوشها، توان در بازوان و تندرستی و پایداری تن بخشد وآنچنان نیروی بینایی که ماهی «کر» در آب داراست که خیزابی همچند مویی را در رود «رنگها» ی دورکرانه، در ژرفای هزار بالای آدمی تواند دید.
...........................................................................................................................................................................
کرده سوم
8
...........................................................................................................................................................................
9
زرتشت ، نیک اندیشی و نیک گفتاری و نیک کرداری و آرزوی این کامیابی را بدو نماز برد....
10
.... که راست ترین دانش مزدا آفریده اشون، او را نیرو در پاها، شنوایی در گوشها، توان در بازوان و تندرستی و پایداری تن بخشد وآنچنان نیروی بینایی که اسب داراست که در شب تیره – اگر چه باران ببارد و ژاله وتگرگ فرو ریزد – موی اسبی بر زمین افتاده را باز تواند شناخت که از یال یا دم اسب است.
...........................................................................................................................................................................
کرده چهارم
11
...........................................................................................................................................................................
12
زرتشت ، نیک اندیشی و نیک گفتاری و نیک کرداری و آرزوی این کامیابی را بدو نماز برد....
13
.... که راست ترین دانش مزدا آفریده اشون، او را نیرو در پاها، شنوایی در گوشها، توان در بازوان و تندرستی و پایداری تن بخشد وآنچنان نیروی بینایی که کرکس زرین طوق داراست که پاره گوشتی همچند مشتی را از دوری نه کشور باز تواند شناخت؛ اگر چه در بزرگی، چون تابش سرسوزنی درخشان بنماید.
...........................................................................................................................................................................
کرده پنجم
14
...........................................................................................................................................................................
15
«هووی» پاک و دانا که خواستار زرتشت بود ،او را بستود تا در زندگی با او بهروز شود ودینی بیندیشد، دینی سخن گوید و دینی رفتار کند.
...........................................................................................................................................................................
کرده ششم
16
...........................................................................................................................................................................
17
آتربان دور سفر کرده که خواستار توانایی به یاد داشتن [آموزشهای] دین و نیرومند ی تن خویش بود، او را بستود.
...........................................................................................................................................................................
کرده هفتم
18
...........................................................................................................................................................................
19
شهریار و فراوانی کشور که خواستار آشتی و سازش برای کشور و نیرومندی تن خویش بود، اورا بستود .
...........................................................................................................................................................................
20
«یثه اهو ویریو.....»
راست ترین دانش مزدا آفریده اشون را درود می¬فرستم.
«اشم وهو.....»
«اهمایی رئشچه .....»
ارت یشت
(اشی یشت)
خشنودی اشی نیک ، چیستای نیک، ارث ی نیک، رسستات نیک و فر [و] پاداش مزدا آفریده را.
*
کرده یکم
1
اشی نیک، شهریار بزرگوار برزمند خوب ستوده را می ستاییم که چرخها [ی گردونه اش] ، خروشان [است,؛ که نیرومند، پاداش بخش ، درمانگر، بسیار هوشمندو تواناست.
2
اشی دختر اهوره مزدا وخواهر امشا سپندان است .اوست که با خرد سوشیانتها فراز آید.
کسی که اشی اورا کامروا کند، بدو خرد سرشتی بخشد.
اشی کسی را به یاری آید که او را از نزدیک بخواند؛ که او را از دور بخواند.
کسی که زورنیاز اشی کند،[بدان ماند که] زور نیاز مهر کرده باشد.
3
برای فر و فروغش، او را – اشی نیک را- با نماز خوب گزارده و با زور و بانماز [ی به بانگ] بلند
می¬ستایم.
اشی را با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره»، با اندیشه و گفتار و کردار [نیک] ، بازور و با سخن رسا می ستاییم.
«ینگهه هاتم....»
کرده دوم
4
................................................................................................................................................................................
5
درود به هوم، به منثره ی ورجاوند و به زرتشت اشون!
براستی درود به هوم؛ زیرا همه می ها را خشم خونین درفش همراه است؛ اما می هوم رامش اشه در پی دارد.
6
ای اشی نیک! ای اشی زیبا! ای اشی درخشان! ای که با فروغ خویش شادمانی افشانی! ای اشی! ای آن که مردان همراه خویش را فر نیک بخشی!
از خانمانی که اشی نیک، پای در آن فرو نهد، بوی خوش بر آید و اندیشۀ سازگاری و دوستی دیرپای، [بهرۀ آن خانمان شود]
7
ای اشی نیک!
مردانی که تو یاورشان باشی، در کشوری با خوراکهای فراوان، فرمانروایی کنند؛ آن جا که خواربار انباشته، بویهای خوش برآمده، بسترها گسترده و دیگر دارایی های گرانبها فراهم آمده است.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باشی ای پردهش! ای نیرومند!
8
ای اشی نیک!
خانه های کسانی که تو یاورشان باشی ، خوب ساخته، دیرپای ، از ستوران بهره مند و دیر زمانی استوار است.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باشی ای پردهش! ای نیرومند!
9
ای اشی نیک!
تختهای آنان که تو یاورشان باشی، خوش ساخت، خوب گسترده و خوش بو، با بالشهای آراسته و پایه های زرین بر پاست.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باش ای پردهش! این نیرومند!
10
ای اشی نیک!
زنان گرامی مردانی که تو یاورشان باشی، برتختهای زیبای زرین پایه، بر بالشهای آراسته، آرمیده و خود را با دست بند،گوشواره چهار گوشه به نمایش آویزان و طوق زرنشان آراسته اند [ و چنین گویند]:
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باش ای پردهش! این نیرومند!
11
ای اشی نیک!
دوشیزگان آنان که تو یاورشان باشی، پای آورنجن در پای کرده، کمر بر میان بسته ، با انگشتان بلندو با تنی چنان زیبا که بیننده را شادی افزاید، نشسته اند.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باش ای پردهش! این نیرومند!
12
ای اشی نیک!
اسبان کسانی که تو یاورشان باشی، اسبانی تند، هراس انگیز و تیزتک اند که گردونه تند را با دوال چرمین به گردش در آورند.
سورد خوان دلیر دارنده نیزه سر تیز واسب چالاک، گردونه [خویش] را شتابان براند؛ [آن سرود خوان] که نیزه سرتیز بلند دسته و تیر تند پران خویش را از دور پرتاب کند و همستار را از پشت سر به خاک افگند و دشمن را از روبرو براندازد.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باش ای پردهش! این نیرومند!
13
ای اشی نیک!
اشتران کسانی که تو یاورشان باشی، اشترانی هراس انگیز ، بلند کوهان بسیار گستاخند که از زیمن برخیزند و برافروخته با یکدگیر بستیزند.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باش ای پردهش! این نیرومند!
14
بازرگانان در سرای کسانی که تو یاورشان باشی، از سرزمینهای بیگانه، سیم و زر و جامه های خوش بافت آورند.
براستی خوشا به [روزگار] کسی که تو یاورش باشی!
همچنین یاور من باش ای پردهش! این نیرومند!
15
ای اشی بزرگوار نیک! ای آفریده خوب چهره! [ای آن که] به خواست خویش فرمان گزاری! ای به تن فره مند!
به سوی من بنگر و بخشایش خویش، مرا ارزانی دار!
اهوره مزدا – بزرگترین و بهترین ایزدان – پدر تست.
سپندارمذ مادرتست.
سروش نیک پارسا و رشن بزرگوار نیرومند و مهر فراخ چراگاه – [آن] هزار گوش ده هزار دیدبان – برادران تواند.
دین مزدا پرستی خواهر تست.
17
اشی نیک بزرگوار – ستوده ترین ایزدان که از راه راست به کژی نگراید – در گردونۀ خویش، درنگ کرد و بدین سخنان لب بر گشود:
-ای آن که آوازت از همۀ آنان که مرا می خوانند، به گوش من دلپذیرتر می آید!
توکیستی که مرا می خوانی؟
18
آنگاه او [به پاسخ] چنین گفت:
منم سپیتمان زرتشت، نخستین آفریده ای که [نماز] «اشم وهو...» گزارد و اهوره مزدا و امشا سپندان را بستود.
آن که به هنگام زادن و بالیدنش، آبها و گیاهان خشنود شدند.
آن که به هنگام زادن و بالیدنش، آبها روان شدند و گیاهان رستن آغاز کردند....
19
آن که به هنگام زادن و بالیدنش، اهریمن از این زمین پهناور گوی سان دور کرانه بگریخت.
اهریمن زشت نهاد پر گزند چنین گفت:
-همه ایزدان [باهم] نتوانستند با خواست من بستیزند و مرا [از پهنۀ آفرینش] برانند، اما زرتشت به تنهایی با خواست من ستیهید و مرا براند...
20
او با [نماز] «اهون ویریه....»- رزم افزاری که چون سنگی است همچند خانه ای – مرا بسوخت.
او با [نماز] «اشم وهو....» - که همچون فلزی گداخته است- مرا بسوخت .
او با من چنان کرد که گریختن از این زمین، مرا خوش تر باشد.
او به تنهایی مرا براند، او، سپیتمان زرتشت.
21
آنگاه اشی نیک بزرگوار چنین گفت:
ای سپیتمان راست کردار اشون!
نزد من بیا و در گردونۀ من بیارام!
سپیتمان زرتشت نزد او رفت و درگردونه اش بیارمید.
22
پس [اشی] با دست چپ و دست راست ، با دست راست و دست چپ، او را بپسود و اینچنین گفت:
ای سپیتمان!
تو نغز و نیک آفریده ای!
ای سپیتمان خوش پای بلند بازوان! ای به تن فره مند به روان جاودانه بهروز!
آنچه با تو می گویم راست است.
..............................................................................................................................................................................
کرده سوم
23
..............................................................................................................................................................................
24
هوشنگ پیشدادی در پای [کوه] البرز بلند زیبای مزدا آفریده ، اورا بستود....
25
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار که بر همۀ دیوان مزندری چیره شوم، که من از بیم دیوان، هراسان وگریزان نشوم؛ که دیوان – ناگزیر – از من هراسان وگریزان شوند واز بیم به تاریکی روی نهند.
26
اشی نیک بزرگوار شتابان فرا رسید و هوشنگ پیشدادی را کامروا کرد.
..............................................................................................................................................................................
کرده چهارم
27
..............................................................................................................................................................................
28
جمشید خوب رمه برفراز [کوه] البرز ، اورا بستود....
29
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار که آفریدگان مزدا را گله ها بپرورم؛ که آفریدگان مزدا را جاودانگی بخشم ....
30
.... که گرسنگی و تشنکی را ازآفریدگار مزدا دور بدارم؛ که ناتوانی پیری و مرگ را از آفریدگان مزدا دور بدارم، که با د کرم و باد سرد را هزار سال از افریدگان مزدا دور بدارم.
31
اشی نیک بزرگوار، شتابان فرا رسید و جمشید خوب رمه را کامروا کرد.
..............................................................................................................................................................................
کرده پنجم
32
..............................................................................................................................................................................
33
فریدون پسر اتبین از خاندان توانا در سرزمین چهار گوشه ورن، اورا بستود....
34
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار ....................................................................................................................
35
اشی نیک بزرگوار، شتابان فرا رسید و فریدون پسر آتبین را کامروا کرد
..............................................................................................................................................................................
کرده ششم
36
..............................................................................................................................................................................
37
هوم نوشیدنی درمان بخش ، شهریار زیبای زرین، در پای بلندترین ستیغ [کوه] البرز، اورا بستود...
38
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار ....................................................................................................................
39
اشی نیک بزرگوار، شتابان فرا رسید و هوم درمان بخش ، شهریار زیبای زرین را کامروا کرد
..............................................................................................................................................................................
کرده هفتم
40
..............................................................................................................................................................................
41
[کیـ]ـخسرو، پهلوان سرزمینهای ایرانی و استوار دارنده کشر، اورا بستود ...
42
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار ....................................................................................................................
43
اشی نیک بزرگوار، شتابان فرا رسید و [کیـ]ـخسرو، پهلوان سرزمینهای ایرانی و استوار دارندۀ کشور را کامروا کرد
..............................................................................................................................................................................
کرده هشتم
44
..............................................................................................................................................................................
45
زرتشت اشون در ایران ویج بر کرانه رود دایتیای [نیک]، اورا بستود...
46
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار ....................................................................................................................
47
اشی نیک بزرگوار، شتابان فرا رسید و زرتشت را کامروا کرد
..............................................................................................................................................................................
کرده نهم
48
..............................................................................................................................................................................
49
کی گشتاسپ بزرگوار ، در کرانۀ آب دایتیا اورا بستود ....
51 - 50
... و از وی خواستار شد:
ای اشی نیک بزگوار!
مرا این کامیابی ارزانی دار ....................................................................................................................
52
اشی نیک بزرگوار، شتابان فرا رسید و کی گشتاسپ بزرگوار را کامروا کرد
..............................................................................................................................................................................
کرده دهم
53
..............................................................................................................................................................................
54
اشی نیک بزرگوار گفت:
از ان[نیاز] زوری که پیشکش من شود، نباید به مردان سترون، به زنان روسپی که دشتان نشوند، به کودکان نابرنا و به دوشیزگان شوی نا گزیده بهره ای برسد.
55
هنگامی که تورانیان و نوذریان تیزتک، از پی من بتاختند، من خود را در زیر پای ورزاوی [به نام] «برمایون» پنهان کردم .
آنگاه کودکان نابرنا و دوشیزگان شوی نا گزیده، مرا براندند.
56
هنگامی که تورانیان و نوذریان تیزتک، از پی من بتاختند ، من خود را در زیر گلوی قوچی از گله ای دارای یکصد گوسفند ، پنهان کردم.
آنگاه کودکان نابرنا و دوشیزگان شوی نا گزیده، مرا براندند.
بدان هنگام که تورانیان و نوریان تیزتک، از پی من بتاختند.
57
اشی نیک بزرگوار، در نخستین گله گزاری خویش، از زنی که فرزند نزاید گله می کند:
-به خانه او پای منه ودربستر او میاسای!
با شما چه کنم؟ به آسمان فراروم! به زمین فرو روم!
58
اشی نیک بزرگواردر دومین گله گزاری خویش، از زنی که فرزند مردی بیگانه را به فرزند شوهر خویش وانمود کند ، گله می کند:
با شما چه کنم؟ به آسمان فرا روم؟ به زمین فرو روم؟
59
اشی نیک بزرگوار، در سومین گله گزاری خویش، چنین گله می کند:
نزد من تندخویانه ترین کردار مردمان ستمکار، فریفتن دوشیزه ای شوی نا گزیده و آبستن کردن اوست.
با شما چه کنم؟ به آسمان فرا روم؟ به زمین فرو روم؟
60
آنگاه اهوره مزدا گفت:
ای اشی زیبای آفریدۀ کردگار!
به آسمان فرامرو! به زمین فرو مرو! همین جا در سرای زیبای خسروانه من بمان!
61
ای اشی زیبای آفریده کردگار!
با این نیاز، ترا درود گویم. با این نیاز، ترا نیایش بگزارم، بدان سان که گشتاسپ در کرانه آب دایتیا ترا بستود.
[زوت در برابر برسم گسترده می ایستد و به آواز بلند می گوید:]
ای اشی زیبای آفریدۀ کردگار!
با این نیاز، ترا درود گویم. با این نیاز، ترا نیایش بگزارم.
62
«یثه اهو و یریو.....»
اشی نیک، چیستای نیک، ارث ی نیک، رسستات نیک و فر[و] پاداش مزدا آفریده را درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه.....»
اشتاد یشت
خشنودی فر ایرانی مزدا آفریده را.
*
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
من فر ایرانی را بیافریدم که از ستور برخوردار، خوب مه، توانگر و فره مند است؛ خرد نیک آفریده ودارایی خوب فراهم آمده بخشد؛ آز را در هم شکند و دشمن را فروکوبد.
2
فر ایرانی، اهریمن پر گزند را شکست دهد؛ خشم خونین درفش را شکست دهد؛ بوشاسپ خواب آلوده را شکست دهد؛ یخ [بندان] در هم افسرده را شکست دهد؛اپوش دیو را شکست دهد؛ سرزمینهای انیران را شکست دهد.
3
من اشی نیک بزرگوار را بیافریدم که به سرای زیبای خسروانۀ [من] در آید
4
اشی بخشنده خوشی بسیار، یاور آن مردی شود که اشه را خشنود کند.
اشی به سرای زیبای خسروانه [من] درایدو همهرمه، همه پیروزی، همه خرد و همه فر را ارزانی دارد.
اگر اشی نیک بزرگوار در سرای زیبای خسروانه [من] پای فرو نهد....
5
.... هزار اسب و هزار رمه آورد.
فرزندان کار آزموده آورد.
ستاره تشتر به جنبش در آید.
سراسر باد زبردست و سراسر فر ایرانی [به جنبش درآیند].
6
آنان ستیغ همه کوهها را بهره دهند، ژرفای همۀ [دره های] رودها و همه گیاهان نودمیده زیبای سبز رنگ را توان رویش و بالش بخشند، یخ [بندان] در هم افسرده واپوش دیو را نابود کنند.
7
درود به ستاره تشتر رایومندفره مند.
درود به باد زبر دست مزدا آفریده.
درود به فر ایرانی.
«یثه اهو ویریو....»
«اشم وهو.....»
8
[نماز] اهون ویریه....» را می ستاییم.
اردیبهشت، زیباترین امشا سپند را می ستاییم.
گفتار راست پیروز درمان بخش را می ستاییم.
گفتار درمان بخش پیروز راست را می ستاییم.
منثره ی ورجاوند و دین مزدا پرستی خواستار هوم را می ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
9
«یثه اهو و یریو....»
فر ایرانی مزدا آفریده را درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه......»
19
زامیاد یشت
(کیان یشت)
خشنودی کوه مزدا آفریده بخشنده آسایش اشه،«اوشیدرن، فر کیانی مزدا آفریده و فر مزدا آفریده ناگرفتنی را.
*
1
ای سپیتمان زرتشت!
نخستین کوهی که از این زمین برکشیده شد، «البرز» بلند است که همۀ سرزمینهای باختری و خاوری را فرا گرفته است.
دومین کوه «زر ذز» است که از آن سوی «منوش» نیز همه سرزمینهای باختری و خاوری را فرا گرفته است.
2
از این کوهها، «اوشیدم»، «اوشیدرن» و رشته کوه «ارزیفیه» سر برزد.
ششمین کوه «ار زور»، هفتمین «بومیه» ، هشتمین «زوذیت»، نهمین «مزیشونت»، دهمین «انتردنگهو»، یازدهمین «ارزیش»، دوازدهمین «وایتی گئس»....
3
.... و «آدرن» و «بین» و «ایشکت اوپایری سئن» ( که پوشیده از برف است و تنها اندکی از برف آن آب می شود) .
دو رشته کوه «همنکون»، هشت رشته کوه «وشن»، هشت ستیغ «اورونت» و چهار کوه «ویذون».
4
«ائزخ»، «مئنخ»، «واخذریک»، «اسیه»، «توذسک»، «ویشو»، «دروشیشونت»، «سایریونت»، «ننگهوشمنت»، «ککهیو» و «انتر کنگهه».
5
«سیچیدو»، «اهورن»، «رئمن»، «اش ستمبن»، «اورونیووایذیمیذک»، «اسنونت»، «اوشم»، «اوشت خوارنه»، «سیامک»، «وفریه»، «واوروش».6
«یهمیه جتره»، «اذوقو»، «سپیت ورنه»، «سپتودات»، «کذرواسپ»، «کوایرس»، ستیغ «بروسرین»، «برن»، کوه «فرا پیه»، «اودریه»، «رئونت» و کوههای دیگر که از این پیش،؛ مردمان بدانها نام دادند، از آنها گذشتند و اندیشیدند.
7
ای سپیتمان زرتشت!
پس اینچنین، دو هزار و دویست و چهل و چهار کوه است.
8
هراندازه که این کوهها زمین را فرا گرفته است، به همان اندازه، آفریدگار، اتربانان ، ارتشتاران و برزیگران ستور پرور را از آنها بهره بخشید.
کرده یکم
9
فر کیانی نیرومند مزدا آفریده را می ستاییم؛ [آنفر] بسیار ستوده، زبر دست ، پرهیزگار، کارآمد و چالاک را که برتر از دیگر آفریدگان است....
10
.... که از آن اهوره مزدا ست، که اهوره مزدا بدان،آفریدگان را پدید آرد: فراوان وخوب، فراوان و زیبا ؛ فراوان و دلپذیر، فراوان و کار آمد، فراوان و درخشان...
11
... تا آنان گیتی را نو کنند: [گیتی] پیرنشدنی، نامیرا، تباهی ناپذیر، ناپژمردنی، جاودان زنده ، جاودان بالنده وکامروا.
در آن هنگام که مردان دیگر باره بر خیزند و بی مرگی به زندگان روی آورد، «سوشیانت» پدیدار شود و جهان را به خواست خویش نو کند.
12
پس جهان پیرواشه، نیستی نا پذیر شود ودروج دیگر باره بدان جایی رانده شود که از آن جا،آسیب رسانی به اشونان و تبار وهستی آنان را آمده است.
تباهکار و فریفتار نابود شوند.
«اثار توش اشات چیت هچا....»
13
برای فر و فروغش، من اورا – فر کیانی نیرومند مزدا آفریده را – بانماز [ی به بانگ] بلندو با زور می ستایم.
فر کیانی نیرومند مزدا آفریده را می ستاییم با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و«منثره»، با اندیشه و گفتار وکردار [نیک]، با زور و با سخن رسا.
«ینگهه هاتم .....»
کرده دوم
14
.................................................................................................................................................................................
... که از آن امشا سپندان است: شهریاران تیز بین بزرگوار بسیار توانای دلیر آهورایی که ورجاوندان جاودانه اند .....
17 -16
.... که هر هفت تن...............................................................................................................................................
18
... که آفرینش اهوره مزدای دادار چهره نگار سازنده نگاهبان را یاور و پناهند.
20-19
.................................................................................................................................................................................
.................................................................................................................................................................................
کرده سوم
21
.................................................................................................................................................................................
22
... که از آن ایزدان مینوی و جهانی و سوشیانهای زاده و نزاده – نو کنندگان گیتی – است.
24 – 23
.................................................................................................................................................................................
کرده چهارم
25
.................................................................................................................................................................................
26
... که دیر زمانی از آن هوشنگ پیشدادی بود؛ چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بردیوان و مردمان [دروند] و جاودان و پریان و کوی های ستمکار و کرپ ها چیره شد و دوسو از توان مزندری دروندان ورن را برانداخت.
.................................................................................................................................................................................
کرده پنجم
27
.................................................................................................................................................................................
28
... که از آن تهمورث زیناوند بود؛ چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بر دیوان و مردمان [دروند] وجادوان وپریان و کوی های ستمکار وکرپ ها چیره شد.
29
... چنان که بر همه دیوان و مردمان [دروند] وجادوان و پریان چیره شد و اهریمن را به پیکر اسبی در آورد وسی سال سوار بر او به دو کرانۀ زمین همی تاخت.
.................................................................................................................................................................................
کرده ششم
30
.................................................................................................................................................................................
31
... که دیرزمانی از آن جمشید خوب رمه بود؛ چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بردیوان و مردمان [دروند] وجادوان و پریان و گوی های ستمکار و کرپ ها چیره شد.
32
آن که دارایی و سود – هر دو – را از دیوان برگرفت.
فراوانی و گله – هر دو – را از دیوان برگرفت.
خشنودی و سرافرازی – هر دو- را از دیوان برگرفت.
به شهریاری او، خوردنی و آشامیدنی نکاستنی، جانوران و مردمان – هر دو – بی مرگ و آبها و گیاهان – هر دو – نخشکیدنی بودند.
33
به شهریاری او ؛ نه سرما بود ؛ نه گرما؛ نه پیری ؛ نه مرگ و نه رشک دیو آفریده.
اینچنین بود پیش از آن که او دروغ گوید؛ پیش از آن که او دهان به سخن دروغ بیالاند.
34
پس از آن که او به سخن نادرست دروغ دهان بیالود، فر آشکار را به کالبد مرغی از او به بیرون شتافت.
هنگمی که جمشید خوب رمه دید که فر از وی بگسست، افسرده وسرگشته همی گشت و در برابر دشمنی [دیوان]، فرو ماهند و به زمین پنهان شد.
35
نخستین بار فر بگسست، آن فر جمشید، فر جم پسر ویونگهان به کالبد مرغ وارغن به بیرون شتافت.
این فر [از جم گسسته] را مهر فراخ چراگاه – [آن] هزار گوش ده هزار چشم – برگرفت.
مهر شهریار همۀ سرزمینها را می ستاییم که اهورامزدا او ار فره مندترین ایزدان مینوی بیافرید.
36
دومین بار فر بگسست، آن فر جمشید، فر جم پسر ویونگهان به پیکر مرغ وارغن به بیرون شتافت.
این فر [ازجم گسسته] را فریدون پسر خاندان آتبین برگرفت که – بجز زرتشت – پیروزترین مردمان بود.
37
آن که اژی دهاک را فرو کوفت؛ [اژی دهاک] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارندۀ هزار [گونه] چالاکی را، آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.
38
سومین بار فر بگسست، آن فر جمشید، فرجم پسر ویونگهان به کالبد مرغ وارغن به بیرون شتافت.
این فر [از جم گسسته] را گرشاسپ نریمان برگرفت که – بجز زرتشت – در دلیری و مردانگی، زورمندترین مردمان بود....
39
... که زور و دلیری مردانه بدو پیوست.
ما آن دیری بر پای ایستاده، ناخفته، در بستر آرمیده وبیدار، آن دلیری به گرشاسپ پیوسته را می ستاییم.
40
آن که اژدهای شاخدار را بکشت؛ آن اسب او بار مرد اوبار، آن زهر آلود زرد رنگ را که زهر زرد گونش به بلندای نیزه ای روان بود.
هنگام نیمروز گرشاسپ در آوندی آهنین بر پشت آن [اژدها] خوراک می پخت، آن تباهکار، از گرما خوی ریزان، ناگهان از زیر [آن آوند] آهنین فراز آمد و آب جوشان را بپراگند.
گرشاسپ نریمان، هراسن به کناری شتافت.
41
آن که «گندرو»ی زرین پاشنه را کشت که پوزه گشاهد، به تباه کردن جهان استومند اشه برخاسته بود.
آن که نه پسر «پثنیه» وپسران «نیویک» و پسران «داشتیانی» را کشت؛ که «هیتاسپ» زرین تاج و «ورشو» از خاندان «دانی» و «پیتون»ی پری دوست را کشت....
42
... آن که «ارزوشمن»ی دارندۀ دلیری مردانه را کشت .....
43
... آن که «سناویذک» را کشت؛ آن شاخدار سنگین دست را که در انجمن می گفت:
-من هنوز نابرنایم.بدان هنگام که برنا شوم، زمین را چرخ و آسمان را گردونه [خویش] کنم....
44
...اگر گرشاسپ دلیر مرا نکشد؛ من سپندمینو را از گر زمان درخشان فروکشم و انگرمینو را از دوزخ تیره برآورم تا آن دو – سپند مینو وانگر مینو –گردونۀ مرا بکشند.
گرشاسپ دلیر اورا بکشت و جانش را بگرفت و نیروی زندگانی اش را نابود کرد.
کرده هفتم
45
.................................................................................................................................................................................
46
سپند مینو انگر مینو، به چنگ آوردن این فرناگرفتنی را کوشیدند و هریک از آن دو، چالاک ترین پیک های خویش را در پی آن فرستاد.
سپند مینو؛ پیک های خویش بهمن و اردیبهشت و آذر مزدا اهوره را گسیل داشت و انگر مینو پیک های خود «اک من» و خشم خونین درفش و اژی دهاک و «سپیتیور» - آن که تن جحم را به اره دونیم کرد- روانه داشت.
47
پس آنگاه، آدر مزدا اهوره، اینچنین اندیشه کنان به پیش خرامید:
-«من برای فرنا گرفتنی را به چنگ آورم.»
اما اژی دهاک سه پوزه زشت نهاد، اینچنین پرخاش کنان از پی او بشتافت:
48
ای آذر مزدا اهوره!
واپس رو که اگر تو این فرنا گرفتنی را به چنگ آوری، هر آینه من ترا یکباره نابودکنم، بدان سان که نتوانی زمین آهوره آفریده را روشنایی بخشی.
آنگاه آذر، اندیشناک از بیم [تباهی] زندگی و برای نگاهداشت جهان اشه، دستها را واپس کشید، چه، اژی دهاک سهمگین بود.
49
پس از آن، اژی دهاک سه پوزه زشت نهاد، اینچنین اندیشه کنان بشتافت.
-«من این فر ناگرفتنی را به چنگ آورم.»
اما آذر مزدا اهوره اینچنین پرخاش کنان از پی او شتافت.
50
ای اژی دهاک سه پوزه!
واپس رو که اگر تو این فرنا گرفتنی را به چنگ آوری، هر آینه من ترا از پی بسوزانم و بر پوزه های تو آتش برافروزم؛ بدان سان که نتوانی تباه کردن جهان اشه را بر زمین اهوره آفریده، گام نهی
آنگاه اژی دهاک، اندیشناک از بیم [تباهی] زندگی، دستها را واپس کشید؛ چه، آذر سهمگین بود.
51
فر به دریای فراخ کرت جست.
آنگاه اپام نپات تیز اسب؛ دریافت و آرزو کرد که آن را به چنگ آورد:
-من این فرنا گرفتنی را به چنگ آورم از تک دریای ژرف ، از تک دریاهای ژرف.
52
رد بزرگوار، شهریار شیدور، اپام نپات تیز اسب، آن دلیر دادرس دادخواهان را می ستاییم.
آفریدگار را می ستاییم که مردمان را بیافرید.
ایزد آب را می ستاییم که هرگاه اورا بستایند، می شنود.
53
اهوره مزدا چنین گفت:
ای زرتشت اشون!
بر هریک از شما مردمان است که خواستار به چنگ آوردن فرنا گرفتنی باشد.
چنین کسی از بخشش پاداش درخشان آتربانی بهره مند شود؛ از بخشش پاداش فراوان اتربانی بهره مندشود؛ از بخشش آتربان بهره مندشود...
54
.... از بخشش اشی آسایش بخش برخوردار شود که ستور وگیاه ارزانی دارد.
پیروزی همه روزه از آن او شود و دشمن را به نیرومندی شکست دهد و بیش از سالی به درازا نکشد که برخوردار از این پیروزی بر سپاه خونخوار دشمن چیره شود و همه دشمنان را شکست دهد.
برای فرو فروغش، من اورا – فر مزدا آفریده ناگرفتنی را – با نماز [ی به بانگ] بلند و با زور می ستایم.
فر نیرومندمزدا آفریده ناگرفتنی را می ستاییم با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خرد و «منثره، با اندیشه و گفتار و کردار [نیک]، با زور و با سخن رسا.
«ینگهه هاتم ....»
کرده هشتم
55
.................................................................................................................................................................................
56
افراسیاب تورانی تباهکار به آرزوی ربودن فرنا گرفتنی- [فری] که هم اکنون و از این پس، از آن تیره های ایرانی و زرتشت اشون است- جامه از تن برگرفت و برهنه به دریای فراخ کرت جست و شناکنان در پی فر شتافت.
فر تاختین گرفت و[از دستری او] بدر رفت. از آن جاست که شاخا به ای به نام «دریاچه خسرو» از دریای فراخ کرت پدید آمد.
57
ای سپیتمان زرتشت!
آنگاه افراسیاب تورانی بسیار زورمند، ناسزاگویان از دریای فراخ کرت برآمد:
-«ایث، ایث، یثن، اهمایی!»
-«من نتوانستم این فر را- [فری را ] که هم اکنون و از این پس، از آن تیرهای ایرانی و زرتشت اشون است – بربایم...
58
... اینک همۀ تر و خشک وبزرگ و نیک و زیبا را بهم در آمیزم تا اهوره مزدا به تنگنا افتد!»
ای سپیتمان زرتشت!
آنگاه افراسیاب تورانی بسیار زورمند، [دیگر باره] خود را به دریای فراخ کرت افگند.
59
پس دومین بار، افراسیاب به آرزوی ربودن فرناگرفتنی – [فری] که هم اکنون و از آن تیره های ایرانی وزرتشت اشون است- جامه از تن برگرفت و برهنه به دریای فراخ کرت جست و شنا کنان در پی فر شتافت.
فرتاختن گرفتن و [از دسترس او] بدر رفت. از آن جاست که شاخابه ای به نام «دریاچه ونگهزداه» از دریای فراخ کرت پدید آمد.
60
ای سپیتمان زرتشت!
آنگاه افراسیاب تورانی بسیار زورمند، ناسزاگویان از دریای فراخ کرت برآمد:
_«رایث، رایث، یثن، اهمایی ، اویث ، ایث ،یثن، کهمایی!»
-«من نتوانستم این فر را – [فری را] که هم اکنون و از این پس، از آن تیره های ایرانی و زرتشت اشون است – بربایم...
61
... اینک همه تر و خشک و بزرگ و نیک و زیبا را بهم در آمیزم تا اهوره مزدا به تنگنا افتد!»
62
پس سومین بار ، افراسیاب به آرزوی ربودن فرنا گرفتنی – [فری] که هم اکنون و از این پس، از آن تیره های ایرانی و زرتشت اشون است – جامه از تن برگرفت و برهنه به دریای فراخ کرت جست و شنا کنان در پی فرشتافت.
فرتاختن گرفتن و[از دسترس او] بدر رفت. از آن جاست که شاخابه ای به نام «اوژدان ون» از دریای فراخ کرت پدید آمد.
63
ای سپیتمار زرتشت!
آنگاه افراسیاب تورانی بسیار زورمند، ناسزا گویان از دریای فراخ کرت برآمد:
-«ایث ایث، یثن، اهمایی، اوث ایث نثن، اهمایی، آویه ایث ، ایثن، اهمایی!»
64
او نتوانست این فر را – [فری را] که هم اکنون و از این پس، از آن تیره های ایرانی و زرتشت اشون است – برباید.
برای فر و فروغش ، من او را – فر مزد آفریده ناگرفتنی را – با نماز[ی به بانگ] بلندو با زور می ستایم.
فر نیرومند مزدا آفریدل ناگرفتنی را می ستاییم با هوم آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خردو «منثره»، با اندیشه و گفتار وکردار [تنیک]، با زور و با سخن رسا.
«ینگهه هاتم ....»
کرده نهم
65
................................................................................................................................................................................
66
... [فری] که از آن کسی است که خاستگاه شهریاری وی، جای فرو ریختن رود «هیرمند» به دریاچه «کیانسیه» است؛ آن جا که کوه «اوشیدم» سر برکشیده است و از کوهها گردا گرد آن، آب فراوان فراهم آید و سرازیر شود.
67
رودهای «خواسترا»، «هوسپل»، «فردنا»، «خوار ننگهیتی»، زیبا ، «اوشتویتی»، توانا، «اوروذا»ی دارای چراگاههای فراوان، «ارزی»، «زرنومیتی» به سوی دریاچۀ کیانسیه روان شود و بدان فروریزد.
هیرمند رایومند فره مند – که خیزابهای سپید برانگیزد و سرکشی کند – به سوی آن روان شود و بدان فرو ریزد....
68
... نیروی اسبی از آن است. نیروی اشتری از آن اوست، نیروی مردی از آن اوست.
فرکیانی از آن اوست.
ای زرتشت اشون!
چندان فر کیانی در اوست که می تواند همۀ سرزمینهای انیران را برکند و د رخود فرو برد.
69
پس آنگاه در آن جا، آنان (انیران) سرگشته شوند و گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما را دریابند.
اینچنین، فر کیانی پناه تیره های ایرانی و جانوران پنجنگانه و یاری رسان اشون مردان و دین مزدا
پرستی است.
................................................................................................................................................................................
کرده دهم
70
................................................................................................................................................................................
71
... [فری] که به «کی قباد» پیوست؛ که از آن «کی اپیوه»، «کاووس»، «کی آرش»، «کی پشین»، «کی بیارش» و «کی سیاوش» بود...
72
... بدان سان که همه آنان – کیانیان – چالاک ؛ همه پهلوان، همه پرهیزگار، همه بزرگ منش، همه چست و همه بی باک شدند.
................................................................................................................................................................................
کرده یازدهم
73
................................................................................................................................................................................
74
....[فری] که از آن کیخسرو بود، نیروی خب بهم پیوسته اش را ، پیروزی اهوره افریده اش رابرتریش در پیروزی را ، فرمان خوب روا شده اش را، فران دگرگون ناشدنیش را ، فرمان چیرگی ناپذیرش را ، شکست بی درنگ دشمنانش را...
75
.... نیروی سرشار و فر مزدا آفریده و تندرستی را ، فرزندان نیک باهوش را ، [فرزندان] توانای دانای زبان آور را، [فرزندان] دلاور از نیاز رهاننده روشن چشم را، آگاهی درست از آینده و بهترین زندگی بی گمان را...
76
... شهریاری درخشان را، زندگانی دیرپای را ، همه بهروزیها را، همه درمانها را ....
77
... بدان سان که کیخسرو بر دشمن نابکار پیره شد و در درازنای آوردگاه – هنگامی که دشمن تباهکار نیرنگ باز، سواره با او می جنگند- به نهانگاه گرفتار نیامد.
کیخسرو سرور پیروز، پسر خوانخواه سیاوش دلیر- که ناجوانمردانه کشته شد – و کین خواه اغریرث دلیر، افراسیاب تباهکار و برادرش گرسیوز را به بند در کشید.
................................................................................................................................................................................
کرده دوازدهم
78
................................................................................................................................................................................
79
... [فری] که از آن زرتشت اشون بود که دینی اندیشید؛ که دینی سخن گفت؛ که دینی رفتار کرد؛ که در سراسر جهان استومند در اشه، اشون ترین، در شهریاری بهترین شهریار، در رایومندی، رایومندترین، در فره مندی، فره مندترین ودر پیروزی، پیروز ترین بود.
80
پیش از او، دیوان آشکارا بر این زمین در گردش بودند؛ آشکارا کامروا می شدند؛ آشکارا زنان را از مردان می ربودند وزاری کنندگان را می آزردند.
81
آنگاه از یک«اهون ویریه....» که زرتشت اشون چهار بار با درنگی درخور و در دومین نیمه به آوازی بلندتر بسرود، همه دیوان به هراس افتادند، بدان گونه که آن [نابکاران] ناشایسته برای ستایش و ناسزاوار برای نیایش، در زیر زمین پنهان شدند.
82
افراسیاب تورانی تباهکار، در همۀ هفت کشور زمین به جست و جوی فر [زرتشت] بود.
افراسیاب تباهکار، در آرزوی فر زرتشت، همه هفت کشور را بپیمود.
افراسیاب به سوی فر شتافت .... [اما زرتشت و فر] – هر دو – خود را واپس کشیدندو چنان که خواست من – اهوره مزدا – ودین مزدا پرستی بود ، به کام خواستار [ان شایسته] درآمدند.
................................................................................................................................................................................
کرده سیزدهم
83
................................................................................................................................................................................
84
...[فری] که از آن کی گشتاسپ بود که دینی اندیشید، که دینی سخن گفت؛ که دینی رفتار کرد.
بدان سان که او این دین را بستود، دیوان دشمن [خوی] رااز اشونان براند.
85
اوست که با گرز سخت[خویش] اشه را راه رهایی جست.
اوست که با گرز سخت[خویش] اشه را راه رهایی یافت.
اوست که بازو و پناه این دین اهورایی زرتشت بود.
86
اوست که این [دین] دربندبسته را از بند برهانید و پایدار کرد و در میان نهاد و [این دین] فرمان گزار بزرگ لغزش ناپذیر پاک که از ستور وچراگاه برخوردار است ؛ که با ستور و چراگاه آراسته است.
87
کی گشتاسپ دلیر بر «تثریا ونت» دردین و «پشن»ی دیون پرست و «ارجاسپ» دروند و دیگر «خیون»های تبهکار بد کنش چیره شد.
................................................................................................................................................................................
کرده چهاردهم
88
................................................................................................................................................................................
89
... [فری] که از آن سوشیانت پیروزمند و دیگریاران اوست، بدان هنگام که گیتی را نو کنند....
90
................................................................................................................................................................................
کرده پانزدهم
91
................................................................................................................................................................................
92
بدان هنگام که «استوت ارت» پیک مزدا اهوره – پسر «ویسپ تورویری» - از آب کیانسیه براید ، گرزی پیروزی بخش برآورد؛ [همان گرزی] که فریدون دلیر، هنگام کشتن «اژی دهاک» داشت.
93
... [همان گرزی] که افراسیاب تورانی، هنگام کشتن «زین گاو»دروند داشت؛ که کیخسرو، هنگام کشتن افراسیاب داشت؛ که کی گشتاسپ ، آموزگار اشه برای سپاهش داشت.
او بدن [گرز] دروج را از این جا – از جهان اشه – بیرون خواهد راند.
94
او همۀ آفریدگان را با دیدگان خرد بنگرد.
... آنچه زشت نژاد است.
او سراسر جهان استومند را با دیدگان بخشایش بنگرد و نگاهش ، سراسر جهان را جاودانگی بخشد.
95
یاران «استوت ارت» پیروزمند بدر آیند: آنان نیک اندیش، نیک گفتار، نیک کردار و نیک دین اند و هرگز سخن دروغ بر زبان نیاورند.
خشم خونین درفش نافره مند، از برابر آنان بگریزد و اشه بر دروج زشت تیره بد نژاد، چیره شود.
96
منش بد شکست یابد و منش نیک بر آن چیره شود.
[سخن] دروغ گفته شکست یابد و سخن راست گفته بر آن چیره شود.
خرداد و امرداد، گرسنگی و تشنگی – هر دو – را شکست دهند.
خرداد وامرداد؛ گرسنگی و تشنگی زشت را شکست دهند.
اهریمن ناتوان بد کنش، رو در گریز نهد.
................................................................................................................................................................................
«یثه اهو ویریو.....»
کوه مزدا آفریده بخشنده آسایش اشه، «اوشیدرن»، فر کیانی مزدا آفریده و فر مزدا آفریده نا گرفتنی را درود می فرستم.
«اشم وهو.....»
«اهمایی رئشچه....»
|
999,015 | هوم یشت | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | خشنودی هوم افزاینده اشه را.
*
1
هوم زرین برزمند را می¬ستاییم.
هوم، نوشیدنی گیتی افزای را می¬ستاییم.
هوم دور دارنده مرگ را می¬ستاییم.
.............................................................................................................................................................................
2
هوم زرین برزمند را می¬ستاییم.
هوم نوشیدنی گیتی افزای را می¬ستاییم.
هوم دور دارنده مرگ را می¬ستاییم.
همه هومها را می¬ستاییم.
اینک پاداش و فروشی زرتش سپیتمان اشون را می¬ستاییم.
«ینگهه هاتم ....»
«یثه اهو ویریو....»
هوم افزاینده اشه را درود می فرستم.
«اشم و هو....»
«اهمایی رئشچه.....»
21
ونند یشت
خشنودی «ونند»، ستاره مزدا آفریده را.
*
1
ونند، ستاره مزدا آفریده اشون، رد اشه را می¬ستاییم.
ونند درمان بخش و سزاوار بلند آوازگی را می¬ستاییم؛ پایداری در برابر «خرفستران» راندنی زشت – [آفریدگان] اهریمنی – را که یکسره باید راند[شان].
2
ونند، ستاره مزدا آفرید را درود می فرستم.
«اشم وهو....»
«اهمایی رئشچه.....»
«هادخت نسک»
(پیوست یشتها)
................................................................................................................................................................................
*
فرگرد دوم
1
زرتشت از اهوره مزدا پرسید:
ای اهوره مزدا ! ای سپندترین مینو! ای دادار جهان استومند! این اشون!
هنگامی که که اشونی از جهان درگذرد، روانش در نخستین شب، در کجا آرام گیرد؟
2
آنگاه اهوره مزدا گفت:
[روان اشون] بر سر بالین وی جای گزیند و «اشتوداه» سرایان ، اینچنین خواستار آمرزش شود:
-«آمرزش باد بر او !
آمرزش باد بر آن کسی که اهوره مزدا به خواست خویش، اورا آمرزش فرستد!»
در این شب، روان [اشون] همچند همه زندگی این جهانی، خوشی دریابد.
3
-در دومین شب، روانش در کجا آرام گیرد؟
4
آنگاه اهورمزدا گفت:
[روان اشون] بر سر بالین وی جای گزیند و«اشتتودگاه» سرایان، اینچنین خواستار آمرزش شود:
-«آمرزش باد بر او!
آمرزش باد بر آن کسی که اهوره مزدا به خواست خویش، او را آمرزش فرستد!»
در این شب، روان [اشون] همچند همه زندگی این جهان خوشی دریابد.
5
-در سومین شب، روانش در کجا آرام گیرد؟
6
آنگاه اهوره مزدا گفت:
[روان اشون] بر سر بالین وی جا گزیند و «اشتتود گاه» سرایان، اینچنین خواستار آمرزش شود:
-«آمرزش باد بر او!
آمرزش باد بر آن کسی که اهوره مزدا به خواست خویش، اورا آمرزش فرستد!»
در این شب؛ روان [اشون] همچند همه زندگی این جهانی، خنشی دریابد.
7
پس از سپری شدن شب سوم، سپیده دمان روان اشون مرد را چنین می نماید که خود را در میان گیاهان و بوهای خوش می یابد و او را پنین می نماید که باد خوش بویی از سرزمینهای نیمروزی به سوی وی می وزد؛ [بادی] خوش بوی تر از همه دیگر بادها.
8
اشون مرد را چنین می نماید که این باد خوش بوی را به بینی خویش دریافه است.[آنگاه با خود چنین گوید:]
-این باد، این خوش بوی ترین بادی که هرگز مانند آن را به بینی خویش دریافته است.[آنگاه با خود چنین گوید:]
-این باد، این خوش بوی ترین بادی که هرگز مانند آن را به بینی خود در نیافته بودم ، از کجا
می وزد؟
9
در وزش این باد، «دین» وی به پیکر دوشیزه ای بر او نمایان می شود:
دوشیزه ای زیبا ، درخشان ، سپید بازو ، نیرومند، خوش چهره، برزمند، با پستانهای برآمده، نیکوتن، آزاده و نژاده که پانزده ساله می نماید وپیکرش همچند همه زیباترین آفریدگان، زیباست.
10
آنگاه زوان اشون مرد، روی بدو کند و از وی بپرسد:
کیستی ای دوشیزۀ جوان ! ای خوش اندام ترین دوشیزه ای که من دیده ام؟
11
پس آنگاه «دین» وی، بدو پاسخ دهد:
ای جوانمرد نیک اندیش، نیک گفتار، نیک کردار و نیک دین!
من«دین» توام.
[اشون بپرسد:]
پس کجاست آن که ترا دوست داشت برای بزرگی و نیکی وزیبایی و خوش بویی و نیروی پیروز و توانایی [تو] در چیرگی بر دشمن، آنچنان که تو در چشم من می نمایی؟
12
[دوشیزه پاسخ دهد:]
ای جوانمرد نیک اندیش، نیک گفتار، نیک کردار و نیک دین!
این تویی که مرا دوست داشتی برای بزرگی و نیکی و زیبایی و خوش بویی را نیروی پیروزمند وتوانایی [من] در چیرگی بر دشمن، آنچنان که من در چشم تو می نمایم.
13
هنگامی که تو می دیدی که دیگری مردار می سوزاند و بتان را می پرسند و ستم می ورزد و درختان را می برد، می نشستی و«گاهان» می سرودی و آبهای نیک و آذر اهوره مزدا را می ستودی واشون مرد را که از نزدیک یا دور می رسید، خشنود می کردی.
14
دوست داشتنی [بودم] ، تو مرا دوست داشتنی تر کردی.
زیبا [بودم] تو مرا زیباتر کردی.
دل پسند [بودم]، تو مرا دل پسندتر کردی.
بلند پایگاه بودم ، تو مرا بلند پایگاه تر کردی.
از این پس، مردمان مرا – اهوره مزدای همیشه ستوده و پناه بخش را – می ستایند.
15
آنگاه روان اشون مرد نخستین گام را بردارد و به [پایگاه] اندیشۀ نیک در آید.
پس دومین گام را بردار و به [پایگاه] گفتار نیک در آید. سپس سومین گام را بردارد و به [پایگاه] کردار نیک در آید و سرانجام، چهارمین گام را بردارد و به «آنیران» ([سرای ]فروغ بی پایان) در آید.
16
آنگاه اشون مردی که پیش از او زندگانی را بدرود گفته است، روی بدو آورد و از وی بپرسد:
ای اشون!
چگونه زندگی را بدورد گفتی؟
ای اشون!
چگونه از خانه های پر از ستور جهان خواهش و آرزو رهایی یافتی؟
چگونه از جهان استومند به جهان مینوی رسیدی؟
چگونه از جهان پرآسیب به جهان جاودانه در آمدی؟
[این]بهروزی دیر پای، ترا چگونه می نماید؟
17
آنگاه اهورمزدا گوید:
از او – از کسی که راه پر هراس و سهمگین و تباه را پیموده و درد جدایی روان از تن را کشیده است – چیزی مپرس.
18
پس؛ اورا خوشی از روغن «زرمیه» آورند.
چنین خوشی است جوانمرد نیک اندیش، نیک گفتار، نیک کردار و نیک دین را پس از مرگ.
چنین خورشی [است] اشون زن جوان بسیار نیک اندیش، بسیار نیک گفتار، بسیار نیک کردار و خوب آموختۀ فرمانبردار شوی را.
فرگرد سوم
زرتشت از اهوره مزدا چگونگی کار روان دروند را در نخستین سه شب پس از مرگ می پرسد. اهوره مزدا در پاسخ می گوید که روان وی در آن سه شب، سرگشته و پریشان برگرد پیکر او بسر می بردو این پاره از «گاهان» را می سراید:
«ای مزدا اهوره!
به کدام مرز و بوم روی آورم؟ به کجا بروم؟»
پس از سپری شدن شب سوم، سپیده دمان روان مرد دروند را چنین می نماید که در میان برف و یخ بندان است و بوهای گند و ناخوشی را در می یابد. اورا چنین می نماید. که بادی گندآگین از سرزمینهای اپاختری به سوی وی می زد.از خود می پرسد:
-«از کجاست این باد که بد بوتر از آن را هرگز به بینی خویش در نیافته ام؟»
آنگاه در وزش این باد، «دین» خودرا می بیند که به پیکر زنی پتیاره، زشت،چرکین، خمیده زانو، همچون پلیدترین خرفستران و گندیده تر از همه آفریدگان گندیده بد و روی می آورد. روان دروند از او می پرسد:
-«کیستی تو که هرگز زشت تر از ترا ندیده ام؟»
زن در پاسخ وی می گوید:
«ای زشت اندیشه زشت گفتار زشت کردار!
من کردار زشت توام.از آز و بد کرداری تست که من چنین زشت و تباه و بزه کار و رنجور و پوسیده وگندیده و درمانده و در هم شکسته ام.
هنگامی که تو می دید کسی ستایش و نیایش ایزدان را می گزارد وآب و آتش وگیاه و ایگر آفریدگان نیک را پاس می دارد، تو اهریمن ودیوان را خشنود می کردی.
هنگامی که تو میدیدی کسی به دیگران یاری می رساند و اشونان از نزدیک یا دور رسیده را چنان که باید، در پناه می گیرد و میهمان نوازی می کند، تو تنگ چشمی می کرد ودر به روی مردم
می بستی.
ناپسند بودم، تو ناپسندترم کردی.
هراس انگیز بودم، تو هراس انگیزترم کردی.
نکوهیده بودم ، تو نکوهیده ترم کردی.
من در آپاختر جای داشتم، تو با اندیشه و گفتار و کردار بد خویش، مرا بیش از پیش به سوی آپاختر راندی.
گمراه شدگان – بدان روی که چندی فرمانبردار اهریمن بودند – هماره مرا نفرین فرستند.»
*
آنگاه روان مرد دروند در نخستین گام به پایگاه اندیشۀ بد در آید. پس در دومین گام به پایگاه گفتار بد در آید.سپس در سومین گام به پایگاه کردار بد در آید وسرانجام در چهارمین گام به سرای تیرگی بی پایان (دوزخ) رسد.
آنگاه در وند مردی که پیش از او زندگانی را بدرود گفته است، از او می پرسد:
«ای دروند!
چگونه از جهان پر آسیب به جهان جاودانه در آمدی؟
این شکنجه دیر پای، ترا چگونه می نماید؟»
آنگاه اهریمن گوید:
«از کسی که راه پرهراس و سهمگین وتباه را پیموده و درد جدایی، روان از تن را کشیده است، چیزی مپرس.»
پس، اورا خورشی زهرآگین آورند؛ چه، بد اندیش بد گفتار بد کردار بد دین را جز آن خورش نشاید.
زن دروند، بسیار بدانیش بد گفتار بد کردار نا پاک بد آموخته نافرمانبردار از شوی را نیز چنین خورشی دهند.
|
999,016 | دفتر چهارم ویسپرد | زرتشت | جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان | کرده یک
1
[زوت:]
نوید [ستایش] می دهم وستایش بجای می آورم ردان مینوی و جهانی را:
ردان جانوران آبزی را ،
ردان جانوران زمینی را،
ردان پرندگان را،
ردان جانوران دشتی را،
ردان چرندگان را،
اشونان و ردان اشونی را.
2
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «گهنبارها» ردان اشونی را:
«میدیوزرم»(شیردهندۀ) اشون، رداشونی را.
«میدیوشم» اشون، رد اشونی (هنگام درویدن گیاهان ) را،
«پتیه شهیم» اشون، رد اشونی (هنگام خرمن برداری ) را،
«ایاسرم» اشون، رداشونی ( هنگام گشن گیری رمه) را،
«میدیارم» اشون ، رد اشونی (هنگام سرما)را،
«همسپتدم» اشون ، رد اشونی (هنگام ستایش ونیایش ) را.
3
نوید [ستایش] می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم جهان بارور اشون ، رد اشونی را که فرزندانی می زاید.
نوید [ستایش] می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم بخشهای به نیکی ستوده «ستوت یسنیه»ی اشون ، رد اشونی را .
نوید ستایش می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم بخشهای به نیکی ستودل «یسنیه»، «میزد» های اشون ، رد اشونی مردان و اشون زنان را.
4
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم [ایزدان] سال، ردان اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم سرایش «اهون و یریه....»ی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم درود گویی بر «اشه و هیشت» (اشم وهو)ی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «ینگهه هاتم ....» اشون به نیکی ستوده ، رد اشونی را .
5
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اهونودگاه« اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم زنان مزدا آفریده اشون، دارندگان فرزندان اشون بیار ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اهومند» و «رتومند» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «هفت هات» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم آب اشون بی آلایش - «اردوی» - رد اشونی را.
6
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اشتودگاه» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم کوههای رامش دهنده بسیار آسایش بخش مزدا آفریدۀ اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «سپنمتد گاه» اشون رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «بهرام» اهوره افریده و «اوپرتات» اشون پیروز، ردان اشونی را.
7
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «وهوخشترگاه»اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «مهر» فراخ چراگاه و «رام» بخشندۀ چراگاههای خوب ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «وهیشتوایشت گاه» اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «دامویش او پمن» ، ایزد چیره دست دلیر اشون ، رد اشونی را.
8
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «ایریمن ایشیه»ی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «فشوشومنثره»ی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم رد بزرگوار «هادخت»اشون ، رد اشونی را.
9
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم پرسش اهورایی اشون، دین اهورایی اشون، سرزمین اهورایی اشون ، زرتشتوم اهورایی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «هدیش» دارنده کشتزار را که به چار پای خوب کنش ، چراگاه بخشد واشون مرد را که چارپای بپرورد.
کرده دوم
1
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان مینوی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جهانی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانوران آبزی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانواپران زمینی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان پرندگان را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانوران دشتی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان چرندگان را.
2
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم گهنبارهای اشون ، رد ان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیوزرم ( شیردهنده)اشون ، رد ان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم یدویوشم اشون، رد اشونی (هنگام درویدن گیاهان) را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم پتیه شهیم اشون، رد اشونی (هنگام گشن گیری رمه ) را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیارم اشون، رد اشونی ( هنگام سرما) را
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم همسپتمدم اشون ، رد اشونی (هنگام ستایش ونیایش ) را.
3
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم جهان بارور اشون، رد اشونی را که فرزندانی می زاید.
با این زور و برسم، خواستار ستایشم همه ردان را: آنان که اهوره مزدا به زرتشت آگاهی داد که به آیین بهترین اشه سزاوار ستایش و نیایشند.
4
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیارم اشون، رد اشونی ( هنگام سرما) را
5
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم که ردان را همی خواند، آن اشون مردی که اندیشه وگفتار وکردا نیک را به یاد دارد؛ آن که به سپندارمذ اشون و به سخن سوشیانت پایدار است و «باکنش
خود، جهان را به سوی اشه پیش می برد.»
6
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم [ایزدان] اشون سال و ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سرایش «اهون و یریه ....» ی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم نیایش « اشه وهیشت....» (اشم و هو ....) ی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم «ینگهه هاتم ....» اشون به نیکی ستوده ، رداشونی را.
7
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم اهونود گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار ستایشم زنان نیک بختنژاده برزمند را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم آن اهومند و رتومنداشون ، آن اهو و رتو، آن اهوره مزدای اشون ، رداشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم یسنه ی توانا: هفت هات اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم اردو یسور اناهیتای اشون، رد اشونی را.
8
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم اشتتود گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار شتایشم کوههای رامش دهنده بسیار آسایش بخش مزدا آفریده اشون، ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سپنتمد گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار ستایشم بهرام اهوره آفریده و او پرتاب پیروز، ردان اشونی را.
9
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم و هو خشترگاه اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم مهر فراخ چراگاه ورام بخشندۀ چراگاههای خوب ، ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم وهیشتو یشت گاو اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک و دامویش اوپمن، ایزد چیره دست دلیر اشون، رد اشونی را.
10
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ایریمن ایشیه ی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم فشو شو منثره ی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم رد بزرگوارهادخت اشون ، رد اشونی را.
11
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم پرسش اهورایی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم دین اهورایی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سرزمین اهورایی اشون و زرتشتوم اهورایی اشون ، ردان اشونی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم هدیش دارندۀ کشتزار را که به چار پای خوب کنش، چراگاه بخشد واشون مرد را که چار پای بپرورد. |
999,017 | کرده سوم | زرتشت | ویسپرد | [زوت:]
هاونن را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
آتروخش را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت:
فر بر تر را ایستاده خواهم
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
آبرت را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
آسنتر را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
راسپی را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
سرشاورز ، آن فرزانه آگاه از«منثره» را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام . «یثه آهو و یریو . . .» که زوت مرا بگوید .
زوت :
«آثار توش آشات چیت هچا . . . » که پارسا مرد دانا بگوید .
زوت و راسپی :
آتربان را ایستاده خواهم.
ارتشتار را ایستاده خواهم.
برزیگر ستور پرور را ایستاده خواهم.
خانه خدای را ایستاده خواهم .
دهخدا را ایستاده خواهم .
شهربان را ایستاده خواهم .
شهریار سرزمین را ایستاده خواهم .
جوان نیک اندیش ، نیک گفتار و نیک کردار بهدین را ایستاده خواهم.
جوان سخن گوی را ایستاده خواهم .
کسی را که خویشاوندی پیوندی کند، ایستاده خواهم.
[آتروبان] اَشونی را که در کشور است ، ایستاده خواهم .
[آتروبان] فرخنده ای را که [بیرون از کشور] در گردش است ، ایستاده خواهم .
کدبانو را ایستاده خواهم .
ای اهوره مزدا !
زنی را ایستاده خواهم که در اندیشه و گفتار و کردار نیک ، سرآمد و خوب آموخته و فرمانبردار شوهر و [رد ] اشون[ چون ] سپندارمز و [چون] زنانی است که از آن تواند.
اشون مردی را ایستاده خواهم که در اندیشه و گفتار و کردار نیک ،سرآمد و از «خستویی» آگاه و با «کیذ» بیگانه است و«با کنش خود، جهان را به سوی اشه پیش می برد.»
اینک ، هر یک از شما مزدا پرستان را رد همی خوانم و رد به شمار آورم:
امشا سپندان و سوشیانتها را که داناتر ، راست گفتار تر ، یاری کننده تر و خردمند ترند.
بیشترین نیروی دین مزداپرستی را آتربان و ارتشتار و برزیگر ستور پرور همی خوانم .
زوت :
« یثه هو و یریو . . . » که آتروخش مرا بگوید .
راسپی:
«اثار توش اشات چیت هچا . . . »که پارسادمرد دانا بگوید . « یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اثار توش اشات چیت هچا . . . »که پارسا مرد دانا بگوید .
راسپی :
ای آتروبان !
تویی زوت ما.
زوت :
« یثه آهو و یر یو . . . » که اترو خش مرا بگوید .
راسپی :
«اثار توش اشات چیت هچا. . . .» که پارسا مرد دانا بگوید .
زوت :
من - زوت - آماده ام که «ستوت بسنیه » را فرا خوانم و باژ گیرم وبسرایم و بستایم . |
999,018 | کرده چهارم | زرتشت | ویسپرد |
هان می ستاییم اندیشه و اندیشیده را، آدا ی نیک ، اشی نیک ، چیستی نیک و ذروتات نیک را ، آن که به ردان وبه ردیها درود همی گوید .
2
رستگاری جهانیان را خستو باشیم که ما - مزدا پرستان زرتشتی - میزد ردی و نماز ردی رد پسند را بدو نوید همی دهیم .
سراسر آفرینش اشه ، ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین خوانی ما را بشنوند .
سروش پارسا ، رد بزرگوار را می ستاییم .
اهوره مزدا را می ستاییم که در اشونی برترین ، که در اشونی سرآمد است .
همه سروده های زرتشتی و همه ی کنش های نیک ورزیده را می ستاییم : آنچه را که شده است وآنچه را که خواهد شد .
«ینگهه هاتم . . . »
|
999,019 | کرده پنجم | زرتشت | ویسپرد | ای امشا سپندان !
آماده م که شما را زوت ، ستاینده ، خواننده ، پرستنده ، چاووش و سرود خوان باشم .
اینک ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین ، شما - امشاسپندان - را باد !
اینک ، بهروزی و خشنودی رد و اشونی و پیروزی و خوشی روان ،سوشیانتهای ما را باد!
2
ای امشا سپندان ! ای شهریاران نیک خوب کنش !
جان و تن و همه ی توان خویش ، شما را پیش کش می کنیم .
3
ای اهوره مزدا ی اشون !
نزد تو خستوییم بدین کیش .خستوییم که مزا پرست ، زرتشتی ، دشمن دیوان و پیرو دین اهورایی هستیم .
هونی اشون ، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
ساونگهی و ویسیه ی اشون ، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین .
ردان زوت وگهها وماه گهنبارها و سال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
زوت:
«یثه آهو و یریو . . » که زوت مرا بگوید .
راسپی :
« یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اَثار توش اَ شات چیت هچا . . . .» که پارسا مرد دان بگوید .
|
999,020 | کرده ششم | زرتشت | ویسپرد | زوت و راسپی :
با آموزش زوت و با درود و رامش و زورها ی ویثوش و سخنان درسته گفته ، امشا سپندان نیک را به نام های زیبایشان همی خوانم.
امشا سپنان نیک را به نام های نیک اَشه همی ستایم ؛ به دین نیک اَشون؛ به دین نیک مزدا پرستی .
مزدا اهوره کسانی را که در پرتو اَشه بهترین پرستشها را بجای می آورند ف می شناسد . من نیز چنین کسای را که بوده اند و هستند، به نام می ستایم با درود بدانان نزدیک می شوم .
شهریاری مینوی نیک تو - شایان ترین بخشش آرمانی در پرتو اَشه - از آن کسی شود که با شور دل ، بهترین کردارها را بجای آورد .
بشود که در این جا ستایش اهوره مزدا را - تواناترین اَشونی که او را می پرستیم - فرمانبرداری باشد، در آغاز همچنان که در انجام .
ایدون بشود که در این جا ستایش اهوره مزدا را - تواا ترین اَشونی که او را می پرستیم - فرمانبرداری باشد . |
999,021 | کرده هفتم | زرتشت | ویسپرد | 1
سخنان درست گفنه را می ستاییم .
سروش پارسا را می ستاییم .
اَشی نیک را می ستاییم .
نریو سنگ را می ستاییم .
آشتی پیروز را می ستاییم .
نیفتادنی و نلغزیدنی را می ستاییم .
فروشی های اَشونان را می ستاییم .
چینودپل را می ستاییم .
گرزمان اهوره مزدار را می ستاییم .
بهترین زندگی (بهشت ) ، روشنایی همه گونه آسایش بخش را می ستاییم .
2
بهترین راه به سوی بهترین زندگی (بهشت ) را می ستاییم .
اَرشتاد نیک گیتی افزای و جهان پرور وپاداش بخش را می ستاییم .
دین مزدا پرستی را می ستاییم .
رشن راست ترین را می ستاییم .
مهر فراخ چراگه را می ستاییم .
پارندی چست را می ستاییم : آن چست در میان چست اندیشان ،آن چست در میان چست گفتاران ، آن چست در میان چست کرداران را ؛آن که تن را چستی بخشد .
3
دلیری مردانه را می ستاییم که مردان را گشایش بخشد ، که هو مردان را گشایش بخشد ؛ که تند تر از تند و دلیر تر از دلیر است ؛ که همچون پاداش ایزدی به مرد رسد؛ که در هنگام گرفتاری ، تن مردان را برهاند .
خواب مزدا آفریده ی مایه ی شادمانی جانوران و مردمن را می ستاییم .
4
آفریدگان اَشون نخست آفریده «ایزدان مینوی که پیش از آسمان و آب و زمین و گیاه و جانور آفریه شدند .» - پیش از آفرینش آسمان و آب و زمین و گیاه و جانور خوب کنش - را می ستاییم .
دریای فراخ کرت را می ستاییم .
باد چالاک مزدا آفریده را می ستاییم .
آسمان درخشان نخست آفریده «آسمان پیش از دیگر بخشهای گیهان و جهان اَستومند آفریده شد .» - پیش از آفرینش جهان اَستومند - را می ستاییم .
5
ای آذر اهوره مزدا! ای اَشون ! ای رد اَشونی!
ترا می ستاییم .
زور و کشتی برسم اَشون به آیین اَشه گسترده ، ردان اَشونی را می ستاییم .
اَپام نپات را می ستاییم .
نریو سنگ را می ستاییم . . .
راسپی :
« یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اَثارتوش اَشات چیت هچا . . . »که پارسا مرد دانا بگوید . |
999,022 | کرده هشتم | زرتشت | ویسپرد | 1
راسپی :
ای تهوره مزدای اَشون !
از این گفتار خشنود باش.
این گفتار را تو و ایزدان اَشون - آن ور جاوندان جاودانه ، شهریاران نیک خوب کنش که پنجه و صد و هزار و ده هزار و افزون تر و بیرون از شمارند - بپذیرند .
2
براستی شهریاری را از آن کسی شمریم و از آن کسی دانیم و برای کسی خواستاریم که بهتر شهریاری کند:
«مزدا اهوره و اردیبهشت . » |
999,023 | کرده نهم | زرتشت | ویسپرد | 1
هوم های آماده شده و زور های فراهم شده - آنچه فراهم شده است و آنچه فراهم خواهد شد - پیروز مندان آزار شکن اند که از درمان اَشی برخوردارند؛که از درمان چیستی برخوردارند ؛که از در مان مزا برخور دارند ؛ که از درمان زرتشت برخوردارند ؛ که از درمان زرتشتوم برخوردارند .
2
درمانی که اَشون فرخنده ،آتربان فرخنده گردش کننده « در بیرون از کشور» ، دین نیک مزداپ رستی ، آفرین اَشونی نیک ، پیمان شناسی اَشونی نیک و بی آزاری اَشونی از آن برخوردارند .
3
نوید می دهیم و می آگاهانیم و درهم می فشریم و فرو می نهیم و می ستاییم و از بر می خوانیم :
هوم های توانای اَشون ، بی آلایشند ؛ به آیین اَشه فراهم آورده شده اند و به آیین اَشه فراهم آورده خواهند شد؛ به آیین اَشه از آن ها آگاهی داده شده است و به آیین اَشه از آنها آگاهی داده خواهد شد ؛ به آیین اَشه فشرده شده اند و با آیین اَشه فشرده خواهند شد .
4
نیروی نیرومند را، پیروزی نیرومند را ، اِرث ی نیرومند را ، اَشی نیرومند را ، چیستی نیرومند را ، پروتات نیرومند را ، اَوپرتات نیرومند را، ایزدان نیرومند را ، اِمشاسپندان ، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده و جاودان پاداش بخش را که با منش نیکبسر می برند و امشا سپندان بانوان را .
5
خرداد و امرداد و گوش و تَشَن و گو شو روَن وآذر به نام خوانده شده وهَدیش برخوردار از اَشونی ، خوراک ، آسایش و آمرزش را .
2
درمانی که اَشون فرخنده ،آتربان فرخنده گردش کننده « در بیرون از کشور» ، دین نیک مزداپ رستی ، آفرین اَشونی نیک ، پیمان شناسی اَشونی نیک و بی آزاری اَشونی از آن برخوردارند .
3
نوید می دهیم و می آگاهانیم و درهم می فشریم و فرو می نهیم و می ستاییم و از بر می خوانیم :
هوم های توانای اَشون ، بی آلایشند ؛ به آیین اَشه فراهم آورده شده اند و به آیین اَشه فراهم آورده خواهند شد؛ به آیین اَشه از آن ها آگاهی داده شده است و به آیین اَشه از آنها آگاهی داده خواهد شد ؛ به آیین اَشه فشرده شده اند و با آیین اَشه فشرده خواهند شد .
4
نیروی نیرومند را، پیروزی نیرومند را ، اِرث ی نیرومند را ، اَشی نیرومند را ، چیستی نیرومند را ، پروتات نیرومند را ، اَوپرتات نیرومند را، ایزدان نیرومند را ، اِمشاسپندان ، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده و جاودان پاداش بخش را که با منش نیکبسر می برند و امشا سپندان بانوان را .
5
خرداد و امرداد و گوش و تَشَن و گو شو روَن وآذر به نام خوانده شده وهَدیش برخوردار از اَشونی ، خوراک ، آسایش و آمرزش را .
6
سرود های ستایش و نیایشو آفرین خوانی اهوره مزدا و امشا سپندان ، ردان اَشون بزرگواررا ،
ستایش و نیایش برترین رد را ، اَشی سرآمد و نماز رد پسند سرآمد را .
7
منثره را ، دین مزدا پرستی را ، ستوت بسنیه را ، همۀ ردان را ، همۀ نماز های رد پسند را .
سراسر آفرینش اَشه ، ستایشو نیایش و خشنودی و آفرین خوانی ما را بشنوند ؛ در اغاز ، همچنان که در انجام .
زوت :
«یثه اهو و یَریو . . . »که آتوخش مرا بگوید .
راسپی :
«اَثارتوش اَشات چیت هچا . . . » که پارسا مرد دانا بگوید .
« ینگهه هاتم . . . » |
999,024 | کرده دهم | زرتشت | ویسپرد | 1
زوت :
خواستار ستایم کشورهای اَرزهی ، سَوهی ، فرد ذَفشو ، ویدَ ذفشو ، وُاور جرشتی و این کشور خشونیَرثَ را .
2
خواستار ستایشم هاون سنگین ، هاون آهنین تشت زور، ورس هوم پالای وترا، ای به رسم با آیین اَشه گسترده .
خواستار ستایشم اَهون و یریه . . . و پایدار مزداپرستی را .
خواستار ستایشم فروشی های نیرومند پیروز اَشونان را .
خواستار ستایشم فَروَشی های نخستین آموزگاران کیش ، فروَشی های نیکان و فَروَشی روان خویش را .
خواستار ستایشم همه رَدان اَشونی ، همۀنیکی دهندگان - ایزدان اَشون مینوی و جهانی - را که به آیین بهترین اَشه برازنده ستایش و سزاوار نیایشند .
من خَستویم
ساونگهی و ویسیه ی اَشون ، رد اَشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین !
ردان روز و گاههاو ماه و گهنبارها و سال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین !
زوت :
« یثه اهو ویریو . . . » که روت مرا بگوید .
راسپی :
« یثه اهو یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
« اَثار توش اَشات چیت هچا . . . »که پارسا مرد دانا بگوید .
|
999,025 | کرده یازدهم | زرتشت | ویسپرد | 1
این هوم را به اهوره مزدا پیشکش میکنیم .
این هوم های آماده شده را به تواناترین پیروز مندان گیتی پرور، به شهریاران نیک اَشون ، به شهریار ردان اَشون پیشکش می کنیم .
این هوم را به امشا سپندان پیشکش می کنیم .
این هوم را به آبهای نیک پیشکش می کنیم .
این هوم را به روان خویش پیشکش می کنیم .
این هوم را به همه آفرینش اششه پیشکش می کنیم .
2
این هوم، این جام هوم ، این برسم های گسترده ، این میزدها، این آسمان نخست آفریده ، این هاون سنگین که بدین جا آورده شده است ، این هوم زرِّین ، این اَفشره ی هوم ، این به رسم به آیین اششه گسترده . . . .
3
. . . این پیکر و این توش و توان ، این زور های بکار افتاده ، این هوم اَشون ، این گاو خوب کنش ، این اَشون مرد و منشهی کارآمد سوشیانتها، این شیر روان و این گیاه هذا یپتای به آیین اَشه نهاده . . .
4
با آبهای نیک ، این زورهای آمیخته به هوم ، آمیخته به شیر ، آمیخته به هذانیپتای به آیین اَشه نهاده وبا آیهای نیک ، آبهای هوم و هاون سنگین و هاو آهنین . . .
5
. . . این گیاه برسم و پیوستگی به خشنودی رد، آموختن و کاربندی دین نیک مزداپرستی و سرودن گاهن و خشنودی رد اَشون ورد اَشونی را .
این هیزم و این بخور ، ترا ای آذر ، پسر اهوره مزدا و همه مزداآفریدگان نیک را پیشکش می کنیم .
اینک این همه را پیشکش می کنیم . . .
6
. . . به اهوره مزدا ، به سروش پارسا ، به رَشن راست ترین ، به مهر فراخ چراگاه ، به امشاسپندان ، به فشروَشی های اَشونان و روانهای پرهیزگاران ، به آذراهوره مزدا رد بزرگوار، به رد میزد ، به رد نماز رد پسند و به سراسر آفرینش اَشه ، ستایشو نیایشو خشنودی و آفرین را .
7
اینک این همه را با ستایش و نیایش و خشنودی وآفرین پیشکش می کنیم و فروشی زرتشت سپیتمان اَشون که در دو جهان خواستار اَشه شد و فروشی های همه ی اَشونان : اَشونانی که در گذشته اند ، اَشونانی که زنده اند وآن مردانی که هنوز زاده نشده اند و سوشیانتهای نو کننده گیتی اند .
8-11
این هوم این جام هوم . . . « بندهای 5-2 همین کرده »
12
امشا سپندان ، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده وجاودان پاداش بخش ، آن نیکان و نیکی دهندگان ، آنان که با منش نیک بسر می برند ؛ آری با منش نیک بسر می برند .
آن امشا سپندان ، شهریاران نیک خوب کنشکه از منش نیک ، پیمان هستی گرفته اند .
13
اینک این همه را پیشکش می کنیم افزایش این خانمان را ، پاداش این خانمان را ، بالیدن این خانمان را، رهایی این خانمان را از تنگنای نیاز ، چیرگی این خانمان را بر ستیزه ، ستوران و مردمان اَشونی را که از این پیش زاده شده اند ویا از این پس زاده خواهند شد ؛ آنان را که از این خانمان بوده اند و آنان را که از این خانمان باشند و خود را که از این خانمانیم وسوشیانتهای کشور را.
14
خانه ای که مردان نیک کردار، زنان نیک کردار ، مردان خویشکار و زنان خویشکار در آن بسر برند .
15
اینک این همه را چنین پیشکش می کنیم به فروَشی های نیک توانای پیروز اَشونان تا اَشونان را یاوری کنند .
16
اینک این همه را پیشکش می کنیم به سروش پارسا، به اَشی اَشون ، به نریو سنگ و به آشتی پیروز به آذر اهورا مزدا رد بزرگوار وبه همهی آفریدگان اَشون ، خشنودی و ستایش و نیایش و آفرین را .
اینک این همه را پیش کش می کنیم به گوش تشن ، به گوشورون ، به آذر اهوره مزدا وبه تخشا ترین امشا سپندان .
اینک این همه را پیش کش می کنیم به دادار اهوره مزدای رایومند فرِّه مند ، به مینویان و به امشا سپندان ، ستایش و نیایش و خشنودی آفرین را .
اینک این همه را پیشکش می کنیم به ساونگهی و ویسیه ی اَشون . . .
اینک این همه را پیش کش می کنیم به اهوره مزدای رایومند فرّه مند ، ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین را . . .
17-18
اینک این همه را پیشکش می کنیم به کشورهای. . . « بندهای 1و2 کرده 10»
19
همه آنچه نوید داده شده و پیشکش شده است ، آنچنان است که اهوره مزدای اَشون پیش کش کرد؛ آنچنان است که زرتشت اَشون پیشکش کرد ؛ آنچنان است که من -زوت- پیشکش می کنم ؛ من که از این ستایش و نیایش آگاهم ؛ من که از پیشکشی بایسته آگاهم ؛ من که از پیشکشی به هنگام آگاهم .
20
شما امشاسپندان را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
سوشیانتهای ما را زندگی خوش و خشنودی رد اَشونی و پیروزی و آسایش روان .
21
اینک آن بزرگتر از همه ، آن اَهو و رتو را استوار می دارم ؛ آن اَهوره مزدا را، برای ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
. ....................................................................................................................................« یس . 4بندهای 25-24 » |
999,026 | کرده دوازدهم | زرتشت | ویسپرد | null |
999,027 | کرده دوازدهم | زرتشت | ویسپرد | 1
کسی که رد بزرگوار اهوره مزدا و زرتشت سپیتمان را هوم پالوده است و خواهد پالود ، از گله و رمه ی فراوان برومند، برخوردار باد !
سروش نیک و اَشی گنجور ، باید هماره در اینجا کوشا با شند !
2
ما می اموزیم اَهون و یریه ی فرخنده ی . . . «یس . 27 بند 7 » به آیین اَشه سروده و رودنی را ، هاون به آیین اَشه بکار انداخته و درهم فشارنده ی هوم را ، « ستوت بسینه » و دین مزداپرستی را با اندیشه و گفتار و کردار.
3
4
اینچنین همهی آنها فرخنده تر شوند .
فرخنده برشماریم ،فرخنده دانیم ، فرخنده اندیشیم آفریدگانی را - که اهوره مزدای اششون بیافرید ؛ به میانجی بهمن بپرورانید وبه میانجی اردیبهشت ببالانید .
بشود که ما در میان آفریدگان سپند مینو - آن آفریدگانی که آنان به فرخندگی و کامیابی رهنمونیم - فرخنده تر و کامیاب تر شویم .
5
ای هاون سنگین ! ای هاون آهنین ! که بدین خانه و روستا و شهر و کشور آورده شده و بکار انداخته شده اید ، فرخنده باشید ما را در این روستا و شهرو کشور ؛ فرخنده باشید ما مزداپرستان را که ستایش بجا می آوریم با هیزم و بخور و نماز رد پسند !
اینچنین آنها فرخنده تر شوند .
زوت :
« یثه اهو یریو . . . » که آترو خش مرا بگوید .
راسپی :
«یثه آهو یریو . . . » که زوت مرابگوید .
زوت :
« اَثارتوش اَشات چیت هچا . . . » که پارسا مرد دانا بگوید .
اَشم وهو . . . |
999,028 | کرده سیزدهم | زرتشت | ویسپرد | زوت :
اهوره مزدای اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم .
زرتشت اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم .
فروشی زرتشت را می ستاییم .
امشاسپندان اَشون را می ستاییم .
فروشی های نیک توانای پاک اَشونان جهانی و مینوی را می ستاییم .
کارآمد ترین رد ، چالاک ترین ایزد که در مین ردان اَشونی فرارسنده تر و به تایش سزاوارتر است ، می ستاییم .
خشنودی رد اَشون و رد اَشونی را که کامکارتر ات می ستاییم .
1
براستی اهوره مزدا را می ستاییم .
براستی اماسپندان را می ستاییم .
براستی سراسر منثره را می ستاییم .
براستی زرتشت آراسته به منثره را می ستاییم .
پاداش اششونان را می ستاییم .
آرزوی اَمشاسپندان را می ستاییم .
نخستین آن سه گانه «نخستین سه هات گاهان » را که به هیچ درگ و لغزشی سروده شود، می ستاییم .
2
براستی . . . «6سطر اول بند 1 همین کرده»
دو گانه پیشین از این سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود می ستاییم .
3
براستی. . . «6سطر اول بند1 همین کرده »
نخستین آن سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود می ستاییم .
دو گانه پیشین از آن سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروه شود می ستاییم .
هریک از آ ن سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود می ستاییم .
هاتها ، پتمان ها ، واژ ه ها و بند های هر یک از آن سه گانه پیشین را که بی درنگ و لغزشی سروده شود - چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده می ستاییم
ای آذر اهوره مزدا ! ای اَشون! ای رد اَشونی!
ترا می ستاییم . . . «بند5 کرده 7» |
999,029 | کرده چهاردهم | زرتشت | ویسپرد | اوره مزدای اَشون .. . «سرآغاز کرده 13»
اشهو نود گاه ، رداَشونی را می ستاییم .
1
یسنه (هفت هات پیروزمند اَشون ) ،رد اَشونی را می ستاییم ، با پتمان ها، با بند ها، با زند(گزارش) ، با پرسشها، با پاسخها، با دوبار سرودن ، با خوب خوانن از بر خوانده و با ستایش خوب ستوده .
2
به دانش خویش ، به بینش خویش ، به شهریاری خویش ، به ردی خویش ، به خواست و کامکاری خویش ، اشهوره مزدا. . . « در متن به جای نقطه چین هفت واژه آمده که معنی کلی و پیوند آنها با جمله روشن نیست »
3
اهون و یریه ی اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم .
اهومند و رتومند اَشون ( اهوره مزدا) ، رد اششونی را می ستاییم .
4
اهو نود گاه را می ستاییم
هات ها، پتمان ها، واژه ها و بندهای اهو نود گه را - چه خوانده ، چه باز گرفته ، چه سروده ، چه ستوده - می ستاییم .
.............................................................................................................................................................« بند 5 کرده 7»
ینگهه هاتم . . . .
اَشم وهو . . .
مزدا اهوره کسانی را که . . . « گاه . یس . 51 بند 22» |
999,030 | کرده پانزدهم | زرتشت | ویسپرد | 1
راسپی :
ای مزدا پرست زرتشتی !
پاها و دست ها و هوش خویش را به نیک کرداری داد و درستی و پرهیز از کارهای زشت کرداری بیداد و نادرستی نگاه دار .
برزیگری خوب باید در اینجا ورزیده شود تا نا رسا، رسا شود .
2
بشود که در اینجا برای ستایش اهوره مزدا - تواناترین اششونی که او را می پرستیم - فرمانبرداری باشد ؛ در آغاز همچنان که در انجام .
از برخوندن ، باز خواندن ، به یاد سپردن ، در دل گرفتن ، بر شمردن و سرودن «یسنه » ( هفت هات پیروز مند اَشون) را بی هیچ درنگ و لغزشی .
3
سرود های ستایش . . . « بند های 7-6 کرده 9»
.......................................................................................« بندهای 3-1 همین کرده »
سرو ش پارسا ، رد بزرگوار را می ستاییم .
اهوره مزدا را می ستاییم که در اششونی برترین ، که در اَشونی سرآمد است .
همهی سروده ای زرتشتی را می ستاییم .
همهی کنش های نیک ورزیده را می ستاییم ؛ آنچه را که شده است و آنچه را که خواهد شد . |
999,031 | کرده شانزدهم | زرتشت | ویسپرد | ...................................................................................................................................................« سر آغاز کرده 13 وبندهای 1و2 کرده 14»
1
اینک آذر پسر اهوره مزدا را می ستاییم .
ایزدان آذر نژاد را می ستاییم .
درست کرداران آذر نژاد را می ستاییم .
فروشی های اَشونن را می ستاییم .
سروش پیروزمند را می ستاییم .
سراسر آفرینش اششه را می ستاییم .
2
اینک پاداش و فروشی زرتشت سپتمان اَشون را می ستاییم .
اینک پاداش و فروشی همهی اششنان را می ستاییم .
فروشی همه ی اَشونان را می ستاییم .
فروشی اشونانی را که در کشورند می ستاییم .
فروشی اشونانی را که در بیرون از کشورند می ستاییم .
فروشی های اشون مردان را می ستاییم .
فروشی های اششون زنان را می ستاییم .
3
زرتشت برما - که اهوره مزدای اششون ، از ستایش نیکمان آگاهی دارد - اَهو رتو است .
آنچه را که از این مرز و بوم است - آبها و زمین ها وگیاهان - می ستاییم .
...............................................................................................« بند های 3-1 همین کرده »
4
.............................................................................................« بند4 کرده 14»
بنگهه هاتم . . . |
999,032 | کرده هفدهم | زرتشت | ویسپرد | « آشم وهو . . . »
ما اندیشه های نیک ، گفتارهای نیک و کردارهای نیک «یسنه» ( هفت هات )را می پذیریم .
ما «اَشم وهو . . . .» را می پذیریم .« این کرده کوتاه را در نیایش ها سه بار می خوانند » |
999,033 | کرده هجدهم | زرتشت | ویسپرد | ..........................................................................................................................................................................................« سرآغاز کرده 13»
اَشتود گاه اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم با . . . « دنباله مانند بند های3-1 کرده 14»
1
اهوره مزدا را به نیکویی می ستاییم .
امشاسپندان را به نیکویی می ستاییم .
اَون مرد را به نیکویی می ستاییم .
آفرینش داداراَشون را به نیکویی می ستاییم .
اُشتودگاه را برای خشنودی اَشون مرد می ستاییم .
2
کامروایی جاودانه اششون را می ستاییم که رنج دُروند است .
کامروایی بی کرانه را می ستاییم .
با اُشتودگاه می ستاییم هر آن اَشون مردی را که بوده است و هست و خواهد یود « از آغار بند 1 تا اینجا بار دیگر خوانده می شود»
3
اشتودگاه را می ستاییم .
ما می ستایم هات ها، پتمان ها ، واژه ها و بند های اشتودگاه را چه خوانده ،چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده .
«ینگهه هاتم . . . » |
999,034 | کرده نوزدهم | زرتشت | ویسپرد | ...............................................................................................................................................« سر آغاز کرده 13»
سپتمد گاه رد اششونی را می ستاییم با. . . « دنباله مانند بند 1کرده 14»
به دانش . . . « دنباله متنند بند2 کرده 14»
1
اهوره مزدای اَشون را می ستاییم .
امشاسپندان اَشون را می ستاییم .
اششون مرد را می ستاییم .
پیش اندیشی اششونانه را می ستاییم .
سپندار مز اَشون را می ستاییم .
آفریدگان اَشون آفریدگار اَشون را می ستایم .
از میان آفریدگان اَشون ، نخست اندیش را می ستاییم( در سنت ایرانیان نخست اندیش گیومرث اراده شده است)
اهوره مزدا ، خرد از همه چیز آگاه را می ستاییم .
2
روشنایی خورشید را می ستاییم .
خور شید در میان بلندها ، بلند ترین را می ستاییم .
خورشید و امشا سپندان را می ستاییم .
فرمان ایزدی نیک ورزیده را می ستاییم .
گرزمان در خشان را می ستاییم .
فرِّ اهورای را می ستاییم .
گله و رمه داده آذر را می ستاییم .
هر چیز پاک وسود بخش را می ستاییم .
سپندار مز بخشنده را می ستاییم که دهش او را و اَشه از نخستین آفریدگان اَشون است .
سپنتمد گاه را می ستاییم .
هات ها ، پتمان ها، واژه هاو بند های سپنتمد گاه را - چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده - می ستاییم .
«ینگهه هاتم . . . » |
999,035 | کرده بیستم | زرتشت | ویسپرد | ............................................................................................................................................................« سر آغز کرده 13»
وُهو خشترگاه اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم با پتمان ها . . . « دنباله جمله مانند بند 1 کرده 14»
به دانش خویش. . . « دنباله جمله مانند بند 2 کرده 14»
1
وُهو خشتر را می ستاییم .
شهریور را می ستاییم .
فلزّ را می ستاییم .
گفتار راست گفته پیروزمند دیو افگن را می ستاییم .
این پاداش را می ستاییم .
این درستی را می ستاییم .
این درمان را می ستاییم .
این فزایند گی را می ستایی .
این بالندگی را می ستاییم .
2
این پیروزی را می ستاییم که آنچه در میان وُهو خشترگاه وَهیشتوایشت گاه آمده گویای اندیشه نیک ، گفتار نیک و کردار نیک است ؛ ستیهیدن با اندیشه بد ، گفتار ید و کرداربد؛ جبران اندیشه ی نادرست ، گفتار نادرست و کردار نادرست را .
3
وُهوخشترگاه را می ستاییم .
ما می ستاییم هات ها، پتمان ها، واژه ها و بند های وُهو خشترگاه را ، چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده .
«ینگهه هاتم . . . » |
999,036 | کرده بیست و یکم | زرتشت | ویسپرد | « اَشم وُهو . . . »
« مزدا اهورا کسانی را که . . . » ( گاه . یس. 51، بند 22 .)
« بشود که در اینجا. . . » (یس. 15 بند 3)
راسپی :
ای مزد پرست . . . (بند های 5-1 کرده 15 در این نقل ، به جای هفت ات ها هفت هات پسین می اید و مقصود ار آن هات 52 یسنه است .)
اَشم وُهو . . .
خشنودی یسنه ( هفت هات پسین ) را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
زوت :
« یثه آهو و یریو . . . » که آترو خش مرا بگوید .
راسپی :
« اَثار توش اَشات چیت هچا .. . م که پارسا مرد دانا بگوید .
زوت :
اهوره مزدای اَشون ، رد اَشونی را م یستاییم .
........................................................................................................................................« هفت هات یسنه( از هات 35 تا پایان هات 41) در اینجا تکرار شود.
یسنه (هفت هات پسین ) پیروز مند اَشون را می ستاییم .
« ینگهه هاتم . . . »
.............................................................................................................................................................( تمام هات 42 یسنه از آغاز تا پایان بند 6 در اینجا تکرار می شود )
زوت :
اهوره مزدای اَشون . . . ( سر آغاز کرده 13)
یسنه ( هفت هات پسین ) پیروز مند اَشون . . . ( دنباله بند 1 کرده 14)
به دانش خویش. . . ( بند 2 کرده 14)
1
آبهای نیک و گیاهان بارور و فرورشی های اَشونان را ستایش و نیایش می پذیرم .
همه ی نیکیها : آن آبها و آن گیاهان وآن فروشی های اَونان را ستایش و نیایش می پذیرم .
2
گاو (نخستین جانور) ، گیه ( کیومرث ) و منثره ور جاوند بی آلایش کار آمد را ستایش و نیایش می پذیرم .
ای اهوره مزدا!
ترا ستایش و نیایش می پذیرم .
ای زرتشت !
ترا ستایش و نیایش می پذیرم .
ای رد بزرگوار!
ترا ستایش و نیایش می پذیرم .
ای امشا سپندان !
شما را ستایش و نیایش می پذیرم .
3
نیوشایی و آمرزش را می ستاییم .
نیوشایی و آمرزش نیایشگر را می ستاییم .
رادی و دهشی را که در میان همکیشان است را می ستاییم .
نماز نیک بی فریب و آزار را می ستاییم .
یسنه ( هفت هات پسین ) را میستاییم .
ستایش یسنه هفت هات پسین را می ستاییم .
ما می ستاییم هات ها، پتمان ها، واژه هاو بند های یسنه (هفت هات پسین ) را چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده .
|
999,037 | کرده بیست و دوم | زرتشت | ویسپرد | 1
زوت و راسپی :
«اَشم وُهو . . . »
با این ستایش و با این درود به امشاسپندان و سوشیانتهای اَشون ، از پی پاداش پسین ، بهترین کنش را همی گوییم به دانایان و نادانان ، به فرمانروایان فرمانبران که جهان را ابادان کنند و رامش بخشند .(بخشی از این بند از بند 4 یس. 35 گرفته شده است .)
2
آنچه را اشون مرد از بهترین اَشه می داند ، آ ن نا اَشون مرد نمی داند .
چنین مباد که ما از او پیروی کنیم ؛ نه در اندیشه ، نه در گفتار و نه در کردار . او راه خویش را در پیش گیرد ؛ چنین مباد که ما هیچ گاه بدو رسیم .
« اَشم وُهو . . . » ( تمام این دو بند دوباره تکرار می شود ) |
999,038 | کرده یبست و سوم | زرتشت | ویسپرد | زوت :
اهوره مزدای . . . ( سرآغاز کرده 13)
وَهیشتوایشت گاه اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم با پتمان ها ، با بند ها، با زند ، با پرسشها ، با پاسخها ، با دوبار سرودن ] با خوب خواندن از بر خوانده ، با ستایش خوب ستوده .
1
اهوره مزدای بهتر را می ستاییم .
امشا سپندان بهتر را می ستاییم .
اَشون مرد بهتر را می ستاییم .
بهترین اششه را می ستاییم .
بهترین پیدایش ستوت یسنه را می ستاییم .
خواسته ی( دارایی ، ثروت )بهترین اَشه را می ستاییم .
اششونان و روشنایی همه گونه آسایش بخش را می ستاییم .
بهترین راه به سوی بهترین زندگی ( بهشت ) را می ستاییم .
2
وَهشتوایشت گاه را می ستاییم .
ما می ستاییم هات ها، پتمان ها، واژه هاو بندهای وَهشتوایشت گاه را چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ] چه ستوده .
ینگهه هاتم . . . » |
999,039 | کرده بیست و چهارم | زرتشت | ویسپرد | « اهوره مزدای . . . » ( سر اغاز کرده 13)
اَیریمن َشون ، رد اَشونی را می ستاییم با پتمان ها ، با بند ها ، با زند ، با پرسشها ، با پاسخها ، با دوبار سرودن ، با خوب خواندن از بر خوانده ، با ستایش خوب ستوده .
« به دانش خویش . . . » ( بند 2 کرده 14)
« اینک آذر. . . » ( بند های 3-1 کرده 16)
1
این پاداش را می ستاییم .
این درستی را می ستاییم .
این در مان را می ستاییم .
این فزایندگی را می ستاییم .
این بالندگی را می ستاییم .
این پیروزی را می ستاییم که
آنچه در میان « اَهونَود گاه » و اَیریمن ایشیه ( از آنچه در میان اَهونود گاه < ایریمن ایشیه آمده منظور سراسر پنج گاهان است ) آمده ، گویای اندیشه نیک ، گفتار نیک و کردار نیک است ؛ ستیهیدن با اندیشه ی بد ، گفتار بد و کردار بد را ؛ جبران اندیشه نادرست ، گفتار نادرست و کردار نادرست را.
2
بخش ایریمن ایشیه را می ستاییم .
ما می ستاییم هات ها ، پتمان ها، واژ] ها و بند های ایریمن ایشیه را چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده .
« ینگهه هاتم . . . »
3
من نماز اَشه می گزارم.
« اَشم وُ هو . . . »
دیوان را نکوهش می کنم .
من خستویم که مزدا پرست ، زرتشتی ،دیو ستیز و اهورایی کیشم . . . ( بند 1 یس . 13)
راه یکی است وآن راه اَشه است ؛ همه ی دیگر راهها بیراهه است (یس .72 بند 11زیر.)
|
999,040 | کرده سوم | زرتشت | ویسپرد | [زوت:]
هاونن را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
آتروخش را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت:
فر بر تر را ایستاده خواهم
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
آبرت را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
آسنتر را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
راسپی را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام .
زوت :
سرشاورز ، آن فرزانه آگاه از«منثره» را ایستاده خواهم .
راسپی :
من آماده ام . «یثه آهو و یریو . . .» که زوت مرا بگوید .
زوت :
«آثار توش آشات چیت هچا . . . » که پارسا مرد دانا بگوید .
زوت و راسپی :
آتربان را ایستاده خواهم.
ارتشتار را ایستاده خواهم.
برزیگر ستور پرور را ایستاده خواهم.
خانه خدای را ایستاده خواهم .
دهخدا را ایستاده خواهم .
شهربان را ایستاده خواهم .
شهریار سرزمین را ایستاده خواهم .
جوان نیک اندیش ، نیک گفتار و نیک کردار بهدین را ایستاده خواهم.
جوان سخن گوی را ایستاده خواهم .
کسی را که خویشاوندی پیوندی کند، ایستاده خواهم.
[آتروبان] اَشونی را که در کشور است ، ایستاده خواهم .
[آتروبان] فرخنده ای را که [بیرون از کشور] در گردش است ، ایستاده خواهم .
کدبانو را ایستاده خواهم .
ای اهوره مزدا !
زنی را ایستاده خواهم که در اندیشه و گفتار و کردار نیک ، سرآمد و خوب آموخته و فرمانبردار شوهر و [رد ] اشون[ چون ] سپندارمز و [چون] زنانی است که از آن تواند.
اشون مردی را ایستاده خواهم که در اندیشه و گفتار و کردار نیک ،سرآمد و از «خستویی» آگاه و با «کیذ» بیگانه است و«با کنش خود، جهان را به سوی اشه پیش می برد.»
اینک ، هر یک از شما مزدا پرستان را رد همی خوانم و رد به شمار آورم:
امشا سپندان و سوشیانتها را که داناتر ، راست گفتار تر ، یاری کننده تر و خردمند ترند.
بیشترین نیروی دین مزداپرستی را آتربان و ارتشتار و برزیگر ستور پرور همی خوانم .
زوت :
« یثه هو و یریو . . . » که آتروخش مرا بگوید .
راسپی:
«اثار توش اشات چیت هچا . . . »که پارسادمرد دانا بگوید . « یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اثار توش اشات چیت هچا . . . »که پارسا مرد دانا بگوید .
راسپی :
ای آتروبان !
تویی زوت ما.
زوت :
« یثه آهو و یر یو . . . » که اترو خش مرا بگوید .
راسپی :
«اثار توش اشات چیت هچا. . . .» که پارسا مرد دانا بگوید .
زوت :
من - زوت - آماده ام که «ستوت بسنیه » را فرا خوانم و باژ گیرم وبسرایم و بستایم . |
999,041 | کرده چهارم | زرتشت | ویسپرد |
هان می ستاییم اندیشه و اندیشیده را، آدا ی نیک ، اشی نیک ، چیستی نیک و ذروتات نیک را ، آن که به ردان وبه ردیها درود همی گوید .
2
رستگاری جهانیان را خستو باشیم که ما - مزدا پرستان زرتشتی - میزد ردی و نماز ردی رد پسند را بدو نوید همی دهیم .
سراسر آفرینش اشه ، ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین خوانی ما را بشنوند .
سروش پارسا ، رد بزرگوار را می ستاییم .
اهوره مزدا را می ستاییم که در اشونی برترین ، که در اشونی سرآمد است .
همه سروده های زرتشتی و همه ی کنش های نیک ورزیده را می ستاییم : آنچه را که شده است وآنچه را که خواهد شد .
«ینگهه هاتم . . . »
|
999,042 | کرده پنجم | زرتشت | ویسپرد | ای امشا سپندان !
آماده م که شما را زوت ، ستاینده ، خواننده ، پرستنده ، چاووش و سرود خوان باشم .
اینک ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین ، شما - امشاسپندان - را باد !
اینک ، بهروزی و خشنودی رد و اشونی و پیروزی و خوشی روان ،سوشیانتهای ما را باد!
2
ای امشا سپندان ! ای شهریاران نیک خوب کنش !
جان و تن و همه ی توان خویش ، شما را پیش کش می کنیم .
3
ای اهوره مزدا ی اشون !
نزد تو خستوییم بدین کیش .خستوییم که مزا پرست ، زرتشتی ، دشمن دیوان و پیرو دین اهورایی هستیم .
هونی اشون ، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
ساونگهی و ویسیه ی اشون ، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین .
ردان زوت وگهها وماه گهنبارها و سال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
زوت:
«یثه آهو و یریو . . » که زوت مرا بگوید .
راسپی :
« یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اَثار توش اَ شات چیت هچا . . . .» که پارسا مرد دان بگوید .
|
999,043 | کرده ششم | زرتشت | ویسپرد | زوت و راسپی :
با آموزش زوت و با درود و رامش و زورها ی ویثوش و سخنان درسته گفته ، امشا سپندان نیک را به نام های زیبایشان همی خوانم.
امشا سپنان نیک را به نام های نیک اَشه همی ستایم ؛ به دین نیک اَشون؛ به دین نیک مزدا پرستی .
مزدا اهوره کسانی را که در پرتو اَشه بهترین پرستشها را بجای می آورند ف می شناسد . من نیز چنین کسای را که بوده اند و هستند، به نام می ستایم با درود بدانان نزدیک می شوم .
شهریاری مینوی نیک تو - شایان ترین بخشش آرمانی در پرتو اَشه - از آن کسی شود که با شور دل ، بهترین کردارها را بجای آورد .
بشود که در این جا ستایش اهوره مزدا را - تواناترین اَشونی که او را می پرستیم - فرمانبرداری باشد، در آغاز همچنان که در انجام .
ایدون بشود که در این جا ستایش اهوره مزدا را - تواا ترین اَشونی که او را می پرستیم - فرمانبرداری باشد . |
999,044 | کرده هفتم | زرتشت | ویسپرد | 1
سخا درست گفنه را می ستاییم .
سروش پارسا را می ستاییم .
اَشی نیک را می ستاییم .
نریو سنگ را می ستاییم .
آشتی پیروز را می ستاییم .
نیفتادنی و نلغزیدنی را می ستاییم .
فروشی های اَشونان را می ستاییم .
چینودپل را می ستاییم .
گرزمان اهوره مزدار را می ستاییم .
بهترین زندگی (بهشت ) ، روشنایی همه گونه آسایش بخش را می ستاییم .
2
بهترین راه به سوی بهترین زندگی (بهشت ) را می ستاییم .
اَرشتاد نیک گیتی افزای و جهان پرور وپاداش بخش را می ستاییم .
دین مزدا پرستی را می ستاییم .
رشن راست ترین را می ستاییم .
مهر فراخ چراگه را می ستاییم .
پارندی چست را می ستاییم : آن چست در میان چست اندیشان ،آن چست در میان چست گفتاران ، آن چست در میان چست کرداران را ؛آن که تن را چستی بخشد .
3
دلیری مردانه را می ستاییم که مردان را گشایش بخشد ، که هو مردان را گشایش بخشد ؛ که تند تر از تند و دلیر تر از دلیر است ؛ که همچون پاداش ایزدی به مرد رسد؛ که در هنگام گرفتاری ، تن مردان را برهاند .
خواب مزدا آفریده ی مایه ی شادمانی جانوران و مردمن را می ستاییم .
4
آفریدگان اَشون نخست آفریده «ایزدان مینوی که پیش از آسمان و آب و زمین و گیاه و جانور آفریه شدند .» - پیش از آفرینش آسمان و آب و زمین و گیاه و جانور خوب کنش - را می ستاییم .
دریای فراخ کرت را می ستاییم .
باد چالاک مزدا آفریده را می ستاییم .
آسمان درخشان نخست آفریده «آسمان پیش از دیگر بخشهای گیهان و جهان اَستومند آفریده شد .» - پیش از آفرینش جهان اَستومند - را می ستاییم .
5
ای آذر اهوره مزدا! ای اَشون ! ای رد اَشونی!
ترا می ستاییم .
زور و کشتی برسم اَشون به آیین اَشه گسترده ، ردان اَشونی را می ستاییم .
اَپام نپات را می ستاییم .
نریو سنگ را می ستاییم . . .
راسپی :
« یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اَثارتوش اَشات چیت هچا . . . »که پارسا مرد دانا بگوید . |
999,045 | کرده هشتم | زرتشت | ویسپرد | 1
راسپی :
ای تهوره مزدای اَشون !
از این گفتار خشنود باش.
این گفتار را تو و ایزدان اَشون - آن ور جاوندان جاودانه ، شهریاران نیک خوب کنش که پنجه و صد و هزار و ده هزار و افزون تر و بیرون از شمارند - بپذیرند .
2
براستی شهریاری را از آن کسی شمریم و از آن کسی دانیم و برای کسی خواستاریم که بهتر شهریاری کند:
«مزدا اهوره و اردیبهشت . » |
999,046 | کرده نهم | زرتشت | ویسپرد | 1
هوم های آماده شده و زور های فراهم شده - آنچه فراهم شده است و آنچه فراهم خواهد شد - پیروز مندان آزار شکن اند که از درمان اَشی برخوردارند؛که از درمان چیستی برخوردارند ؛که از در مان مزا برخور دارند ؛ که از درمان زرتشت برخوردارند ؛ که از درمان زرتشتوم برخوردارند .
2
درمانی که اَشون فرخنده ،آتربان فرخنده گردش کننده « در بیرون از کشور» ، دین نیک مزداپ رستی ، آفرین اَشونی نیک ، پیمان شناسی اَشونی نیک و بی آذاری اَشونی اذ آن برخوردارند .
3
نوید می دهیم و می آگاهانیم و درهم می فشریم و فرو می نهیم و می ستاییم و از بر می خوانیم :
هوم های توانای اَشون ، بی آلایشند ؛ به آیین اَشه فراهم آورده شده اند و به آیین اَشه فراهم آورده خواهند شد؛ به آیین اَشه از آن ها آگاهی داده شده است و به آیین اَشه از آنها آگاهی داده خواهد شد ؛ به آیین اَشه فشرده شده اند و با آیین اَشه فشرده خواهند شد .
4
نیروی نیرومند را، پیروزی نیرومند را ، اِرث ی نیرومند را ، اَشی نیرومند را ، چیستی نیرومند را ، پروتات نیرومند را ، اَوپرتات نیرومند را، ایزدان نیرومند را ، اِمشاسپندان ، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده و جاودان پاداش بخش را که با منش نیکبسر می برند و امشا سپندان بانوان را .
5
خرداد و امرداد و گوش و تَشَن و گو شو روَن وآذر به نام خوانده شده وهَدیش برخوردار از اَشونی ، خوراک ، آسایش و آمرزش را .
6
سرود های ستایش و نیایشو آفرین خوانی اهوره مزدا و امشا سپندان ، ردان اَشون بزرگواررا ،
ستایش و نیایش برترین رد را ، اَشی سرآمد و نماز رد پسند سرآمد را .
7
منثره را ، دین مزدا پرستی را ، ستوت بسنیه را ، همۀ ردان را ، همۀ نماز های رد پسند را .
سراسر آفرینش اَشه ، ستایشو نیایش و خشنودی و آفرین خوانی ما را بشنوند ؛ در اغاز ، همچنان که در انجام .
زوت :
«یثه اهو و یَریو . . . »که آتوخش مرا بگوید .
راسپی :
«اَثارتوش اَشات چیت هچا . . . » که پارسا مرد دانا بگوید .
« ینگهه هاتم . . . » |
999,047 | کرده دهم | زرتشت | ویسپرد | 1
زوت :
خواستار ستایم کشورهای اَرزهی ، سَوهی ، فرد ذَفشو ، ویدَ ذفشو ، وُاور جرشتی و این کشور خشونیَرثَ را .
2
خواستار ستایشم هاون سنگین ، هاون آهنین تشت زور، ورس هوم پالای وترا، ای به رسم با آیین اَشه گسترده .
خواستار ستایشم اَهون و یریه . . . و پایدار مزداپرستی را .
خواستار ستایشم فروشی های نیرومند پیروز اَشونان را .
خواستار ستایشم فَروَشی های نخستین آموزگاران کیش ، فروَشی های نیکان و فَروَشی روان خویش را .
خواستار ستایشم همه رَدان اَشونی ، همۀنیکی دهندگان - ایزدان اَشون مینوی و جهانی - را که به آیین بهترین اَشه برازنده ستایش و سزاوار نیایشند .
من خَستویم
ساونگهی و ویسیه ی اَشون ، رد اَشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین !
ردان روز و گاههاو ماه و گهنبارها و سال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین !
زوت :
« یثه اهو ویریو . . . » که روت مرا بگوید .
راسپی :
« یثه اهو یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
« اَثار توش اَشات چیت هچا . . . »که پارسا مرد دانا بگوید .
|
999,048 | کرده یازدهم | زرتشت | ویسپرد | 1
این هوم را به اهوره مزدا پیشکش میکنیم .
این هوم های آماده شده را به تواناترین پیروز مندان گیتی پرور، به شهریاران نیک اَشون ، به شهریار ردان اَشون پیشکش می کنیم .
این هوم را به امشا سپندان پیشکش می کنیم .
این هوم را به آبهای نیک پیشکش می کنیم .
این هوم را به روان خویش پیشکش می کنیم .
این هوم را به همه آفرینش اششه پیشکش می کنیم .
2
این هوم، این جام هوم ، این برسم های گسترده ، این میزدها، این آسمان نخست آفریده ، این هاون سنگین که بدین جا آورده شده است ، این هوم زرِّین ، این اَفشره ی هوم ، این به رسم به آیین اششه گسترده . . . .
3
. . . این پیکر و این توش و توان ، این زور های بکار افتاده ، این هوم اَشون ، این گاو خوب کنش ، این اَشون مرد و منشهی کارآمد سوشیانتها، این شیر روان و این گیاه هذا یپتای به آیین اَشه نهاده . . .
4
با آبهای نیک ، این زورهای آمیخته به هوم ، آمیخته به شیر ، آمیخته به هذانیپتای به آیین اَشه نهاده وبا آیهای نیک ، آبهای هوم و هاون سنگین و هاو آهنین . . .
5
. . . این گیاه برسم و پیوستگی به خشنودی رد، آموختن و کاربندی دین نیک مزداپرستی و سرودن گاهن و خشنودی رد اَشون ورد اَشونی را .
این هیزم و این بخور ، ترا ای آذر ، پسر اهوره مزدا و همه مزداآفریدگان نیک را پیشکش می کنیم .
اینک این همه را پیشکش می کنیم . . .
6
. . . به اهوره مزدا ، به سروش پارسا ، به رَشن راست ترین ، به مهر فراخ چراگاه ، به امشاسپندان ، به فشروَشی های اَشونان و روانهای پرهیزگاران ، به آذراهوره مزدا رد بزرگوار، به رد میزد ، به رد نماز رد پسند و به سراسر آفرینش اَشه ، ستایشو نیایشو خشنودی و آفرین را .
7
اینک این همه را با ستایش و نیایش و خشنودی وآفرین پیشکش می کنیم و فروشی زرتشت سپیتمان اَشون که در دو جهان خواستار اَشه شد و فروشی های همه ی اَشونان : اَشونانی که در گذشته اند ، اَشونانی که زنده اند وآن مردانی که هنوز زاده نشده اند و سوشیانتهای نو کننده گیتی اند .
8-11
این هوم این جام هوم . . . « بندهای 5-2 همین کرده »
12
امشا سپندان ، شهریاران نیک خوب کنش جاودان زنده وجاودان پاداش بخش ، آن نیکان و نیکی دهندگان ، آنان که با منش نیک بسر می برند ؛ آری با منش نیک بسر می برند .
آن امشا سپندان ، شهریاران نیک خوب کنشکه از منش نیک ، پیمان هستی گرفته اند .
13
اینک این همه را پیشکش می کنیم افزایش این خانمان را ، پاداش این خانمان را ، بالیدن این خانمان را، رهایی این خانمان را از تنگنای نیاز ، چیرگی این خانمان را بر ستیزه ، ستوران و مردمان اَشونی را که از این پیش زاده شده اند ویا از این پس زاده خواهند شد ؛ آنان را که از این خانمان بوده اند و آنان را که از این خانمان باشند و خود را که از این خانمانیم وسوشیانتهای کشور را.
14
خانه ای که مردان نیک کردار، زنان نیک کردار ، مردان خویشکار و زنان خویشکار در آن بسر برند .
15
اینک این همه را چنین پیشکش می کنیم به فروَشی های نیک توانای پیروز اَشونان تا اَشونان را یاوری کنند .
16
اینک این همه را پیشکش می کنیم به سروش پارسا، به اَشی اَشون ، به نریو سنگ و به آشتی پیروز به آذر اهورا مزدا رد بزرگوار وبه همهی آفریدگان اَشون ، خشنودی و ستایش و نیایش و آفرین را .
اینک این همه را پیش کش می کنیم به گوش تشن ، به گوشورون ، به آذر اهوره مزدا وبه تخشا ترین امشا سپندان .
اینک این همه را پیش کش می کنیم به دادار اهوره مزدای رایومند فرِّه مند ، به مینویان و به امشا سپندان ، ستایش و نیایش و خشنودی آفرین را .
اینک این همه را پیشکش می کنیم به ساونگهی و ویسیه ی اَشون . . .
اینک این همه را پیش کش می کنیم به اهوره مزدای رایومند فرّه مند ، ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین را . . .
17-18
اینک این همه را پیشکش می کنیم به کشورهای. . . « بندهای 1و2 کرده 10»
19
همه آنچه نوید داده شده و پیشکش شده است ، آنچنان است که اهوره مزدای اَشون پیش کش کرد؛ آنچنان است که زرتشت اَشون پیشکش کرد ؛ آنچنان است که من -زوت- پیشکش می کنم ؛ من که از این ستایش و نیایش آگاهم ؛ من که از پیشکشی بایسته آگاهم ؛ من که از پیشکشی به هنگام آگاهم .
20
شما امشاسپندان را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
سوشیانتهای ما را زندگی خوش و خشنودی رد اَشونی و پیروزی و آسایش روان .
21
اینک آن بزرگتر از همه ، آن اَهو و رتو را استوار می دارم ؛ آن اَهوره مزدا را، برای ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
. ....................................................................................................................................« یس . 4بندهای 25-24 » |
999,049 | کرده دوازدهم | زرتشت | ویسپرد | null |
999,050 | کرده سیزدهم | زرتشت | ویسپرد | زوت :
اهوره مزدای اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم .
زرتشت اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم .
فروشی زرتشت را می ستاییم .
امشاسپندان اَشون را می ستاییم .
فروشی های نیک توانای پاک اَشونان جهانی و مینوی را می ستاییم .
کارآمد ترین رد ، چالاک ترین ایزد که در مین ردان اَشونی فرارسنده تر و به تایش سزاوارتر است ، می ستاییم .
خشنودی رد اَشون و رد اَشونی را که کامکارتر ات می ستاییم .
1
براستی اهوره مزدا را می ستاییم .
براستی اماسپندان را می ستاییم .
براستی سراسر منثره را می ستاییم .
براستی زرتشت آراسته به منثره را می ستاییم .
پاداش اششونان را می ستاییم .
آرزوی اَمشاسپندان را می ستاییم .
نخستین آن سه گانه «نخستین سه هات گاهان » را که به هیچ درگ و لغزشی سروده شود، می ستاییم .
2
براستی . . . «6سطر اول بند 1 همین کرده»
دو گانه پیشین از این سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود می ستاییم .
3
براستی. . . «6سطر اول بند1 همین کرده »
نخستین آن سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود می ستاییم .
دو گانه پیشین از آن سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروه شود می ستاییم .
هریک از آ ن سه گانه را که بی هیچ درنگ و لغزشی سروده شود می ستاییم .
هاتها ، پتمان ها ، واژ ه ها و بند های هر یک از آن سه گانه پیشین را که بی درنگ و لغزشی سروده شود - چه خوانده ، چه باژ گرفته ، چه سروده ، چه ستوده می ستاییم
ای آذر اهوره مزدا ! ای اَشون! ای رد اَشونی!
ترا می ستاییم . . . «بند5 کرده 7» |